مترجم: بهمن دارالشفایی
مشارکت در سیاست در دموکراسی لیبرال، یعنی پیوستن به - یا حمایت از - یک حزب سیاسی، که یعنی طرفداری از یک دیدگاه خاص درباره ی بعضی از موضوعات سیاسی مهم. دبلیو. اس. گیلبرت در این ابیات در یولانته خوب به هدف زده است:
همیشه فکر می کنم این خنده دار است
که چطور طبیعت همواره ترتیبی می دهد
که هر پسر و هر دختری
که به دنیا می آید
یا کمی لیبرال است
یا کمی محافظه کار!
البته گیلبرت درباره ی بریتانیای قرن نوزدهم حرف می زد؛ در دیگر کشورها، نام ها و تأکیدها متفاوت خواهند بود. شاید دموکرات ها و جمهوری خواهان امریکایی به اندازه ی لیبرال ها و محافظه کاران بریتانیایی ویژگی های متفاوتی نداشته باشند، و برای شعر گفتن درباره ی بریتانیای قرن بیستم باید سراغ حزب کارگر رفت. علاوه بر این باید به یاد داشته باشیم که نام های واقعی احزاب سیاسی، فرصت طلبانه هستند: صرفاً اسم هستند، و نه توصیفی از آموزه ی احزاب. حزب جمهوری خواه کم تر از حزب دموکرات، دموکرات نیست، و حزب دموکرات هم همان قدر جمهوری خواه است. اما این نظر گیلبرت درست بود که در سیاست مدرن گرایش های لیبرال و محافظه کار، گرایش های بنیادی هستند، و نیز این که هر چیزی گرایش به این دارد که به دو قطب مختصر شود، و نه یک قطب.
عالمان علوم سیاسی برای دورانی طولانی اصطلاح «دولت تک حزبی» را پذیرفته بودند، اما فقط به این دلیل که گیج شده بودند. خود کلمه ی «حزب» (1) متضمن این است که باید حزب دیگری که در اساس از همان نوع باشد، وجود داشته باشد. ذات سیاست، بحث است و باید چیزی وجود داشته باشد که با آن بحث کرد. حزبی که قدرت را به انحصار خود درمی آورد و فقط با خودش حرف می زند، مثل احزاب کمونیست حاکم قرن بیستم، فقط می تواند توتالیتر باشد، یا بهتر است بگوییم استبدادی، و بنابراین کاملاً متمایز از سیاست. بنابراین در هر دولت لیبرال دموکرات، معمولاً دو حزب مسلط و چندین حزب دیگر در حاشیه ی قدرت سیاسی وجود خواهند داشت، تازه اگر تعداد زیادی گروه سیاسی را که در انتخابات رقابت می کنند، به حساب نیاوریم. برای کامل شدن این نمای کلی از واقعیت نظری دولت مدرن، باید بدانیم که احزاب با مجموعه ای از گروه های فشار، گروه های حافظ منافع، سازمان های صنفی، شرکت های روابط عمومی، مذاکره کننده ها، کلیساها و هر نهاد دیگری که زمانی احساس نیاز کند که باید بر روی تصمیمات دولت روزبه روز فراگیرتر شونده تأثیر بگذارد، در ارتباط هستند.
احزاب به دنبال پیروزی در انتخابات هستند، اما این پیروزی دقیقاً مترادف با «تسخیر قدرت دولت» نیست. در واقع اتفاق رایج تر این است که دولت آن ها را تسخیر می کند. وقتی وزرایی که تازه بر صندلی نشسته اند متوجه پیامدهای سیاست هایی می شوند که در نطق های انتخاباتی شان جذاب به نظر می رسیدند، معلوم می شود که بعضی از این سیاست ها راه به ناکجاآباد می برند. تجربه ی حکومتداری، تقابل پرسر و صدای موجود در مباحثات سیاسی را کم رنگ می کند، چون حکومتداری کاری است محدود و مسئولیت آور، درحالی که سیاست دموکراتیک بازی ای است که در آن تیم ها برای پیروز شدن با هم رقابت می کنند. باید ریسک کرد، بعضی ها می برند و بعضی ها می بازند، کاندیداهای پرشانس به رقبایی که هیچ کس جدی شان نگرفته بود می بازند، و همه ی این ها نمایش باشکوهی را به وجود می آورند که هواداران را به جنب و جوش درمی آورد و به آن ها انرژی می دهد. ادموند برک مزایای رقابت در سیاست را این گونه بیان کرده است: «آن که با ما سرشاخ می شود، دل و جرأت ما را زیاد می کند و مهارت ما را افزایش می دهد. مخالف ما، یاور ماست.» نکته ی اساسی این است که رأی دهندگان می توانند «آدم های ناخلف را بیرون بیندازند».
گیلبرت فکر می کرد که هواداری سیاسی فطری است، و حتماً باید یک سرشت همگانی که حامی گرایش های سیاسی است، وجود داشته باشد. ویلیام جیمز، فیلسوف امریکایی، می گفت که انسان ها یا قوی طبع هستند یا نازک طبع، و بعضی ها فکر کرده اند سوسیالیست ها، که مدام از شفقت حرف می زنند، نازک طبع هستند، درحالی که محافظه کارها، که این روزها گرایش به دفاع از بازار آزاد دارند، قوی طبع هستند. این دیدگاه از بوته ی بررسی دقیق رهبران سیاسی معاصر، سربلند بیرون نخواهد آمد.
بعضی اوقات پیچیدگی احزاب با مسئله ی انتزاعی حمایت از - یا مقاومت در برابر - تغییر یکی گرفته می شود. قطعاً تغییرات ممکن است بسته به نظر هر کس خوب یا بد باشند، اما گرایش کلی محافظه کارها این است که تغییرات زیاد خوشایند نیست، حال آن که لیبرال ها به تغییرات روی خوش نشان می دهند. بعضاً به این تمایزگذاری مبنایی زیست شناختی هم نسبت داده می شود: جوان ها مشتاق تغییر هستند، اما آدم ها هر چه مسن تر می شوند محافظه کارتر می شوند. شکی نیست که گرایش جوان ها در سیاست شکل خاص بارزی دارد؛ آن ها عادت دارند شور و شوق تمام نشدنی شان را صرف ایده های دگرگونی اجتماعی کنند - همان کاری که تُرک های جوان، بلشویک ها، فاشیست های موسولینی، نازی های هیتلر، و جوانان پرحرارت دهه ی 1960 کردند. علی الظاهر بدین ترتیب نباید جوانان را خیلی برای درگیرشدن در سیاست ترغیب و تشویق کرد!
یا این که ممکن است احزاب با منافع، یکی دانسته شوند، بنابراین ثروتمندان محافظه کارند، درحالی که فقرا لیبرال یا سوسیالیست هستند. تعبیر جدید از این برداشت قدیمی از سیاست از این اندیشه ی مارکسیستی نشأت می گیرد که دولت های مدرن عرصه ی جنگ پنهان بین سرمایه داران و کارگران هستند. این اندیشه دو اشکال بزرگ دارد. نخست این که در جنگ هر یک از طرفین خواهان شکست کامل طرف مقابل است، درحالی که بحث سیاسی، که یک جور ورزش است، نوعی رقابت است که در آن هر کدام از طرفین به طرف دیگر نیاز دارد. همان طور که نمی توانید بدون یک تیم رقیب مسابقه ی فوتبال بدهید، نمی توانید بدون احزاب رقیب سیاست بورزید. بنابراین اندیشه ی جنگ طبقاتی به طور ضمنی پیشنهاد می دهد که سیاست تعطیل شود و جای آن را رهبرانی بگیرند که جامعه ی آرمانی را پدید خواهند آورد. اشکال دوم این اندیشه که احزاب سیاسی صرفاً منعکس کننده ی منافع هستند این است که تعداد قابل توجهی از کارگران به احزاب محافظه کار رأی می دهند در حالی که بسیاری از ثروتمندان و افراد طبقه ی متوسط از برنامه های رادیکال، از جمله باز - توزیع ثروت برای برابری، پشتیبانی می کنند. آن دسته از عالمان سیاست که این اندیشه را نقطه ی عزیمت خود می گیرند، وقت زیادی را بیهوده صرف اندیشیدن به پدیده هایی چون جمهوری خواه یقه آبی (2) یا کارگر توری (3) کرده اند. واقعیت این است که کار سیاست اقناع است و هیچ اطلاعات خاصی درباره ی رأی دهندگان نمی تواند با اطمینان به ما بگوید که آن ها چه طور فکر یا عمل خواهند کرد.
همه ی این ایده ها به روشن شدن جنبه های مختلف این صحنه ی پیچیده و متغیر کمک می کنند، و آنچه را که معقول ترین اشتباه در فهمیدن احزاب است، تخفیف می دهند: یعنی، یکی کردن آن ها با آموزه ها، که بعضی اوقات ایدئولوژی نیز خوانده می شوند. اصول و برنامه ها چیزهای مهمی در سیاست هستند، اما موقعیت از هر دوی آن ها مهم تر است و مثل خال حُکم کوچک تری است که این دو را می بُرَد. مشکل این است که تنوع موقعیت ها آن قدر زیاد است که دانشجوی سیاست مجبور است به آموزه هایی گوش فرا دهد که دست کم تا حدی از انسجام فکری برخوردارند. در بسیاری از موارد، آموزه تقریباً تنها راهنمایی است که ما را از چگونگی پیشرفت سیاست ها آگاه می کند؛ در هر صورت خود آموزه نیز جذابیتی فکری دارد که رغبتی به مطالعه اش در ما ایجاد می کند. با این حال همواره باید از نقش محدود آموزه در اعمال فرمانروایی در دنیای واقعی آگاه بود.
خواننده ی کتاب متوجه شده است که تا به حال لیبرالیسم و محافظه کاری را بررسی کرده ایم، اما به سوسیالیسم، که از جهاتی آموزه ی رسمی احزاب چپ گرا در سیاست مدرن است، تنها اشاره هایی گذرا کرده ایم. برای روشن شدن این عرصه، تنها دقیق ترین قدمها به کار خواهند آمد، و تا فصل بعد که به سراغ ایدئولوژی ها برویم، بعضی از استدلال ها ناتمام خواهد بود. بیایید برای رسیدگی به این موضوع از شیوه ی داستان گویی استفاده کنیم، و براساس تجربه ی انگلیسی که در بسیاری جاها از آن تقلید شده، پیش برویم.
از آن جایی که انشعاب در حزب یا جناح همواره در سیاست وجود داشته است، و کاوالیه در نیمه ی قرن هفدهم با راندهد جنگید، اولین جنگ احزاب سیاسی قابل تشخیص در انگلستان، میان ویگ ها و توری ها بود، که در سال 1679 بر سر مسئله ی کنار گذاشتن جیمز، دوک یورک، از سلطنت به این دلیل که او یک کاتولیک رومی بود، با هم دشمن شدند. توری ها به نظم و فرمانبرداری باور داشتند، درحالی که ویگ ها، که یک گروه اشرافی بودند، سیاست را بر رضایت جمعیت محدودی از رأی دهندگان که در نهاد پارلمان بیان می شد، بنا می کردند. با این حال موفقیت در سیاست انگلستان در طول یک قرن بعد از آن هنوز تا حدود زیادی وابسته به عنایت همایونی بود، و این مدت ها پیش از آن بود که احزاب محترم شمرده شوند، و تشکیل یک حزب مخالف بخشی جدانشدنی از قانون اساسی شود.
فیلسوف ویگ ها جان لاک بود، که این آموزه های او که حکومت باید بر رضایت حکومت شوندگان متکی باشد، و این که زندگی، آزادی، و مالکیت حق طبیعی انسان هاست، اساس یکی از روایات لیبرالیسم است. این آموزه ها در اعلامیه ی استقلال امریکا در سال 1776 ماهرانه بازگو شده اند؛ اعلامیه ای که از حق مسلم برخورداری از «زندگی، آزادی، و طلب سعادت» حرف می زند. پس آموزه ای به صحنه آمده بود که شیوه های سنتی به ارث رسیده را به مبارزه می طلبید، و گرایش انسان ها به اصلاح سیاست و جامعه، هر دو، را مورد خطاب قرار می داد. می توان این ادعا را که آزاد بودن از هر گونه محدودیتی نمی تواند با منطق جور در بیاید، به درستی ادعایی دانست که جهان مدرن را ساخته است، و به همین دلیل اصطلاح «لیبرالیسم» دو معنا به خود گرفته است: نخست، یک گرایش سیاسی مشخص در سیاست مدرن که از محافظه کاری و آموزه های دیگر متمایز است؛ و دوم، نگرشی کلی که همه ی سیاست های اروپایی مدرن به آن تعلق دارند.
نام لیبرالیسم تازه در دهه ی 1830، دهه ی نام گذاری سیاسی، رایج شد. در همین دهه سوسیالیسم و محافظه کاری نیز به اسم های کنونی شان خوانده شدند. اما سیاست بریتانیا پیش از این زمان و در واکنش به واقعه ی تعیین کننده ی سیاست مدرن دوپاره شده بود. آن پرسش بزرگ این بود که چگونه باید آنچه را که در سال 1789 در فرانسه آغاز شده بود، درک کرد. باور چارلز جیمز فاکس، یکی از ویگ های برجسته، این بود که فرانسوی ها سرانجام پا در راهی گذاشتند که انگلستان در سال 1688 در پیش گرفته بود؛ دوست او ادموند برک عقیده داشت که انقلابیون فرانسوی، که سیاست های ویرانگرشان را از اصول انتزاعی اعلامیه ی حقوق بشر اخذ کرده بودند، یک پدیده ی جدید و کاملاً بد بودند. آن ها سنت را کنار می گذاشتند تا فرانسه (و به زودی اروپا) را آماج وحشیگری های یک نقشه ی کلی انتزاعی قرار دهند که، به باور برک، انسانیت را نابود خواهد کرد. واکنش برک به انقلاب فرانسه تمام استدلال هایی را که بعدها غرب علیه کمونیسم طرح می کرد، در خود داشت. هر دو روایت فرانسوی و روسی آرمان شهرباوری با غرقه به خون شدن کشورهایشان به پایان رسید. برک مدت ها پیش از آن که اولین سر از گیوتین به پایین بیفتد، این اتفاق را در فرانسه پیش بینی کرده بود.
تشخیص برک این بود که لیبرالیسم به عنوان یک آموزه ی سیاسی خواهان اصلاح به سختی می تواند خود را از آموزه های خواهان دگرگونی اجتماعی که در جست و جوی عبث و ویرانگرشان برای یافتن یک جامعه ی کامل، سیاست را کلاً نابود خواهند کرد، متمایز کند، و او با این تشخیص در واقع محافظه کاری را بنیان گذاشت. برک استدلال های پایه ای اش را در کتاب تأملاتی در باب انقلاب در فرانسه (1790) ماهرانه عرضه کرده است.
آنچه فهم سیاست را به سردرگمی های استبداد بیش تر گره می زد، رواج تمایزگذاشتن بین چپ و راست بود. چپ و راست که منشأشان جای نشستن جناح های مختلف در شورای انقلابی فرانسه بود، به ترتیب به علامت اختصاری انقلاب و ارتجاع تبدیل شدند، دو مفهومی که برک و دیگر متخصصان سیاست هر دوی آن ها را به یک اندازه غیرسیاسی به حساب می آورند. بنابر نظر برک، سیاست، به جای این دو مفهوم، بر دو مفهوم حفظ و اصلاح استوار است، و نه آن اندیشه های انتزاعی کمال اجتماعی که در اوضاع و احوال کنونی به سیاست شکل می دهند.
پس سوسیالیسم چه می شود؟ سوسیالیسم از تلفیق دو پدیده ی قرن نوزدهمی پدید می آید: نخست، این اندیشه که جامعه در اساس یک کارخانه است که محصولاتش باید به تساوی میان آن هایی که در آن کار می کنند توزیع شود، و دوم، اعطای حق رأی واقعی به طبقه ی جدید کارگران صنعتی در طول این قرن. وجه ممیزه ی سوسیالیسم توجهش به فقر است، و به دنبال تصویب سیاست هایی است که شرایط زندگی را برابر کند؛ سیاست هایی چون باز - توزیع ثروت و تأمین رفاه از سوی دولت. سوسیالیسم دشمن چیزهای لوکس و تنبلی ثروتمندان است.
چه چیزی سوسیالیسم را از لیبرالیسم و محافظه کاری متمایز می کند؟ به نظر می رسد سوسیالیسم در نقش یک آموزه ی خواهان اصلاح در جامعه ای مدرن، مشترکات بیش تری با گرایش لیبرالیسم به اصلاح داشته باشد، و در واقع در بریتانیا حزب کارگر تحت حمایت لیبرالیسم رشد کرد و در نهایت هم جایگزین حزب لیبرال شد و خودش را حزب اصلاح طلب خواند. از طرف دیگر، این شافتسبری محافظه کار بود که در دهه ی 1840 «قانون کارخانه» را پیشنهاد کرد، و این دولت های محافظه کار بودند که بعد از سال 1951 دولت رفاه حزب کارگر را ادامه و توسعه دادند. وقتی کارگران معادن زغال سنگ بریتانیا در سال 1985 علیه دولت محافظه کار حاکم که می خواست بازده اقتصادی معدن ها را بالا ببرد اعتصاب کردند، حزب کارگر از سیاست ذاتاً محافظه کارانه ی یارانه در ازای محفوظ نگه داشتن روستاهای معدنی پشتیبانی می کرد.
این یک وضع مشترک است. این بخشی از بازی بزرگ سیاست است که احزاب لباس های هم را می دزدند و طرفداران را قُر می زنند، و عموماً این کارها را بدون توجه به این که آموزه هایشان باید همساز باشند، انجام می دهند. لیبرال هایی که سابقاً طرفدار تجارت آزاد بودند با نولیبرالیسم دهه ی 1890 طرفدار یارانه و سیاست های حمایتی شدند. حکومت محافظه کار مارگارت تاچر بعد از سال 1979 به خیانت به محافظه کاری و حمایت از لیبرالیسم کلاسیک متهم شد. شرایط آن قدر ظاهر سیاست را تغییر می دهد که ممکن است آنچه در یک اوضاع و احوال سیاست خوبی برای یک حزب به نظر می رسد، یک نسل بعد گرفتار قضاوت کاملاً متفاوتی بشود. یکی از جالب ترین واقعیت های سیاست معاصر، پدید نیامدن یک حزب سوسیالیست موفق در ایالات متحد است. البته حزب دموکرات بسیاری از سیاست هایی را که در اروپا «سوسیالیستی» خوانده می شوند، اجرا کرده است، و معنای اصطلاح سیاسی «لیبرال» در امریکا بسیار به «سوسیالیست» در اروپا نزدیک تر است تا به «لیبرال» در اروپا. چون تقریباً هر توجیهی که برای سیاست ها ارائه شود انتزاعی خواهد بود، و در شرایط جدید حزب را به چیزی بیش از آنچه واقعاً می خواهد، متعهد خواهد کرد. وقتی این اتفاق بیفتد، سیاست یا آموزه (و بعضی اوقات هر دو) باید تعدیل شوند.
در سیاست واقعی، این فرمول که لیبرال عموماً طرفدار اصلاحات هستند و محافظه کارها به سنت چسبیده اند، جهت درست را به ما نشان می دهد، اما نه بیش تر. در هر صورت، این فرمول مشکل ما را با سوسیالیسم لاینحل باقی می گذارد. آیا سیوسیالیسم گرایشی است که جای پای آن در سیاست سست تر از لیبرالیسم و محافظه کاری است؟ یا جنبشی است فراتر از فراز و نشیب زندگی سیاسی که چیزی مهم تر از سیاست را هدف گرفته است: یک جامعه ی همواره بهتر؟ ممکن است بگوییم که نکته ی پایه ای این است که سوسیالیسم می تواند هم به باور به یک جامعه ی کاملاً عادلانه اشاره داشته باشد، و هم به یک گرایش سیاسی به حمایت از اصلاحات مساوات طلبانه و باز - توریعی در هر زمانی که امکان پذیر باشد. یک جامعه ی کاملاً عادلانه، هر شکلی که داشته باشد، نیازی به سیاست جدی ندارد، این جامعه یکی از آن پروژه های کمال گرایانه ای است که آن ها را ایدئولوژی می نامیم و نمی توان بحث درباره ی آن را به تعویق انداخت. و این معنایی است که واژه ی سوسیالیسم، به ویژه در نظر طرفدارانش، بر آن دلالت دارد. به همین دلیل است که سوسیالیسم یک همراه کاملاً سیاسی به دست آورده است، که معمولاً آن را سوسیال دموکراسی می خوانند، که در آن افزوده شدن دموکراسی حکایت از یک تعهد سیاسی دارد. با درک این نکته که دولت نهادی است که باید به علایق و خواسته های روزمره ی اتباعش پاسخ دهد، و بنابراین این نکته را نیز درک می کند که هر تصوری از یک دولت کامل با نفس فعالیت سیاسی ناسازگار است.
پی نوشت ها :
1.Party.
2.blue- collar Republican.
3.Tory Working man.