نویسنده: کنت میناگ
مترجم: بهمن دارالشفایی
مترجم: بهمن دارالشفایی
این اندیشه که اداره ی یک دولت مثل هدایت یک کشتی است، آن قدر جذابیت داشته که اندیشه ی غالب در سیاست مدرن بشود. این استعاره راه خود را به مباحثات پیرامون اهداف، سیاست ها، استراتژی ها، برنامه ها، و همه ی واژگان سیاسی دیگری که معنای ضمنی شان وجود «ما» یی است که می تواند آینده ی جوامع بزرگ و پیچیده را معین کند، باز کرده است. احزاب در دوره های انتخابات با قول بهتر شدن اوضاع برای جلب آرا با هم رقابت می کنند، در حالی که تجربه نشان داده است که یک مشکل صرفاً به قیمت ایجاد مشکلات جدید، حل می شود، اگر اصلاً حل شدنی در کار باشد. وضع انسان بدون شک چنین است، اما شاید در همین شرایط هم امکان انتخاب محدودی داشته باشیم که به صورت انفرادی با این مشکلات روبه رو شویم یا به صورت جمعی. بعضی ها در آرزوی این هستند که سیاست ما را از نابرابری هایی که از آن ها رنج می بریم، نجات دهد، درحالی که خیلی ها گفته ی الکساندر پوپ را که موضوعی مخالف دارد، تکرار می کنند:
بگذار نادان ها بر سر شکل حکومت سر و کله بزنند.
هر آنچه سر و سامان بهتری داشته باشد، بهتر است.
اگر اداره ی یک دولت مثل هدایت یک کشتی است، آنچه ما به آن نیاز داریم اطلاعات قابل اطمینان و توضیحات دقیق درباره ی طرز کار کشتی است. به باور عموم، جایی که می توان این اطلاعات و توضیحات را پیدا کرد، علم است. ما تا این جا نگاهی به تاریخ سیاست انداخته ایم، و بعد از آن توجهمان را به شیوه هایی که سیاست به تجربه درمی آید برگردانده ایم. حالا بیایید از تاریخ و تجربه ی عملی بگذریم و به علم برسیم.
نکته ی مهمی که باید فهمید آن است که نگاه به سیاست با دیدگاه علمی مستلزم تغییر کامل منظر ماست. ما سیاست را چون نمایشی از شخصیت ها، قراردادها، و شرایط محیطی تجربه می کنیم. اقتضای علم سیاسی این است که ما تفاوت های فردی را فراموش کنیم و سیاست را، نظیر آنچه در طبیعت اتفاق می افتد، روندی در طول زمان ببینیم. دیده ایم که پیشینیان این کار را با کشف چرخه های میان نسلی در حرکت سیاست انجام داده اند، اندیشه ای که حتی امروز هم اندیشه ای قدرتمند است، و ماکیاولی بسیار از آن تأثیر پذیرفت. به گفته ی او، مذهب «رسوم خوبی را متداول کرد و این رسوم خوب نیک بختی به بار آوردند، و حاصل این نیک بختی، موفقیت دلچسب کارهای شهر بود». او پا جای پای پولوبیوس و دیگر نویسندگان عهد باستان گذاشت و گفت هر نظامی به دلیل نقایص ذاتی خودش فرو پاشیده است. ویژگی های فردی کسانی که در نظام ها نقش دارند، تأثیری حاشیه ای بر این چرخه ها دارند. البته ماکیاولی به این نکته نیز اشاره می کند که بسیاری از این چرخه ها هرگز کامل نمی شوند چون ضعف، که نتیجه ی هرج و مرج در کشور است، آن را طعمه ی کشورگشایی همسایگانی می کند که خارج از آن سیستمی هستند که چرخه ی مورد بحث در داخل آن سیستم در حال عمل کردن است.
ایده ی سیستم، که مجموعه ای از اجزای مکانیکی است که ارتباط معینی با هم دارند، نقشی محوری در فهم علمی از سیاست دارد. موتور ماشین مثالی از چنین سیستمی است: وقتی یک ماشین خراب می شود، شاید یک تعمیرکار بتواند درستش کند. ما عموماً اقتصاد را مثل دستگاهی می دانیم که یک نیروی باشعور بیرونی، مثل حکومت، می تواند خروجی های آن را تعیین کند. تا حدودی انگار حکومت صاحب یک ماشین است و می خواهد عملکرد موتورش را بهتر کند یا دنده ای به دنده های آن اضافه کند. پس این جا ما با یک استعاره ی پرطرفدار دیگری که طرفدارانش سیاست را با آن می فهمند، روبه روییم: این بار نه یک کالبد، و نه یک کشتی، که یک دستگاه. سیاستمدار یک مهندس است، تعمیرکاری خارج از سیستم که سعی می کند کاری کند که دستگاه آن طور که ما می خواهیم کار کند. همچنین باید بین آنچه درونی یک سیستم است (که در زبان جاری فنی «درون زاد» (1) خوانده می شود) و آنچه از خارج یک سیستم بر آن تأثیر می گذارد (که «برون زاد» (2) خوانده می شود)، تمایز قائل شویم.
این استعاره، شالوده ی علوم سیاسی را تشکیل می دهد. عنصر علم در این ترکیب عبارت است از تلاش برای فهمیدن سیاست به عنوان یک روند یا دستگاه. و آن جاه طلبی تکنولوژیک که می خواهد از چنین شناختی برای رسیدن به اهداف استفاده کند، ارتباط تنگاتنگی با این علم دارد. یکی از دشواری های چنین شیوه ی فهمی از سیاست، تعیین مرز بین درون زاد و برون زاد است. به بیان دیگر کجا سیستم به پایان می رسد و نیروی باشعور ماهر بیرونی دست به کار می شود؟ مثلاً وقتی شارل دوگل در سال 1958 در سیاست فرانسه مداخله کرد، و یک قانون اساسی (یا نظام) سراسر نوین را در قالب جمهوری پنجم به وجود آورد، آیا دست غیبی (3) از خارج نظام بود، یا بخشی از نظام گسترده تری که سنت سیاسی فرانسه به وجودش آورده بود؟ بدون شک پاسخ این است که همه ی این ها به قوانین بازی روشنفکرانه ای که در جریان است، بستگی دارد. می توان پدران بنیانگذار امریکا را به وجود آورندگان نظامی در نظر گرفت که اخلاف آن ها در چارچوب آن فعالیت کرده اند.
وقتی درباره ی چیزی می اندیشیم، فرض مان این است که خودمان آزاد و خارج از هر سیستمی هستیم، اما وقتی بقیه ی افراد درباره ی ما می اندیشند، فرضشان این است که ما ویژگی های معین و کم و بیش پیش بینی ناپذیری در درون یک نظام ادراک داریم. این یک کلیشه ی رایج فلسفی است که هیچ کس نمی تواند از نظام مقدری که نژاد، جنسیت، طبقه، تاریخ، یا دیگر امور انتزاعی آن را به وجود می آورند، بگریزد، و از یک نظر بدیهی است که این حرف درست است. اما تنها در صورتی این حقیقت به دردی می خورد که نظامی که از نژاد، جنسیت، طبقه و تاریخ به وجود می آید بتواند دقیقاً به ما بگوید که مردم چگونه عمل خواهند کرد. در غیر این صورت ما با یک تقدیرگرایی بی محتوا روبه روییم: ما نمی توانیم بگریزیم، از آنچه نمی توانیم از آن بگریزیم!
بنابراین علوم سیاسی بر پایه ای بنا شده که استعاره ی مهندسی بهتر از همه آن را توضیح می دهد. این علم همچنین بر گفتاری متکی است که بین تصویر، قالب ذهنی، داستان، اسطوره (و خود اصطلاح «گفتار» (4)) و امر واقع، مدرک، واقعیت، و بقیه ی اصطلاحاتی که مثل این ها سفت و سخت، خشن و تأثیرگذارند، فرق می گذارد. علوم سیاسی از مواد خامش استفاده می کند تا بر روی این بنیان ها، عمارت نظری عظیمی بنا کند، و امروزه از چه مواد خامی! عالِم علوم سیاسی در وهله ی اول در نقش صاحب معدن بی انتهایی از داده ها (5) جلوی ماظاهر می شود. داده (لغت لاتینی که در زبان لاتین اسم جمع بوده ولی در انگلیسی به اسم مفرد با کاربرد جمع تبدیل شده است) مجموعه ای است از امور واقع که از آن برای ساختن یا آزمودن نظریه ها استفاده می شود: می توان شیره ی کل تاریخ را کشید و از آن یک نوع داده برای دانشمندانی که مثلاً درباره ی انقلاب ها نظریه پردازی می کنند، به دست آورد. دنیای مدرن را با تسامح می توان شیفتگی فزاینده نسبت به داده ها تعریف کرد. کارمندان دولتی آن ها را جمع می کنند، متخصصان آمار آن ها را غربال می کنند، و کامپیوترها ذخیره شان می کنند. عالمان علم سیاست در معرض این خطر هستند که همچون ژنرال هایی شوند که اطلاعاتشان آن قدر زیاد و گسترده است که نقشه و برنامه ی زمانی حمله ی دشمن را در اختیار دارند، اما نمی توانند آن را پیدا کنند، چون ستاد فرماندهی در تلی از اطلاعات دیگر غرق شده است.
یک رأی یک تکه داده است و همین طور است پاسخ به سؤال یک نظرسنجی، و حجم این نوع از اطلاعات در سراسر دنیا به طور تصاعدی در حال زیادشدن است. با این حال رأی ها و دیدگاه های افراد تنها زمانی به داده تبدیل می شوند که از طریق انتخاب های محدودی که در انتخابات عرضه می شوند، یا جواب دادن به سؤال های نظرسنجی ها به اموری انتزاعی تبدیل شوند. داده ها با یک دست کردن شروع می شوند، و نهایتاً باید از پس تلاش های ماهرانه ی پرشماری برآیند که بر گنجاندن پیچیدگی هایی مثل میزان شور و شوق رأی دهنده یا قابلیت های پاسخ دهنده صورت می گیرند. مسئله فقط این نیست که چنین پیچیدگی هایی از اساس قابل تبدیل به داده نیستند؛ بلکه بیش تر است که پاسخ دهنده همیشه در لحظه ی پاسخ دادن دسترسی خودآگاهانه ای به اطلاعات با ربط و به دردبخور ندارد. انسان ها صرفاً آمیزه ای نیستند از انواع نتیجه گیری هایی که شدت باورشان به آن ها درجات متفاوتی دارد.
پس سیاست، آن طور که عالم علوم سیاسی آن را می بیند، سیستم هایی است که داده ها آن ها را غامض تر کرده اند، و هدف پیدا کردن روابط علّی میان آن هاست. در این جست و جو، تجزیه ی جوامع مدرن به نهادهای مجزا چارچوب فکری بسیار باارزشی است - اما در عین حال چارچوبی است که می تواند خود علم سیاست را نابود کند. چون اگر علت های آنچه را که در سیاست اتفاق می افتد نهایتاً باید در اقتصاد، یا روندهای اجتماعی، یا حتی فرهنگ جست و جو کرد، پس سیاست صرفاً مجموعه ای از معلول هاست، و بنابراین استقلالی از خود ندارد و یک فعالیت آزاد و قائم به ذات نیست. یکی از پیامدهای این حرف این است که در سیاست چیزی نیست که یک علم به خصوص بتواند به آن بپردازد.
سیاست در واقع قائم به ذات است، گرچه بدیهی است که رابطه ی تنگاتنگی با دیگر ساختارها و فعالیت های انسانی دارد. سؤال پایه ای در علم سیاست این است: چه چیزی باعث فلان پدیده ی سیاسی می شود؟ مثلاً چرا دولت ها بعضی اوقات در انتخابات پیروز می شوند و بعضی اوقات می بازند؟ شاید بتوان بخشی از پاسخ این سؤال را در داخل خود سیاست پیدا کرد: مثلاً در سازماندهی حزبی بهتر طرف برنده. اما آنچه غالباً با عنوان توضیحی عمیق تر، عالمان علم سیاست را جذب می کند، توضیحی است تماماً خارج از سیاست - مثلاً در چیزی به ظاهر مجزا به نام اقتصاد. یکی از فرضیه های ساده از این نوع این بوده که اگر انتخابات در زمانی برگزار شود که منحنی فعالیت های اقتصادی صعودی است، دولت حاکم دوباره انتخاب می شود. اگر این فرضیه واقعاً درست بود، مثال عینی این قول حکیمانه بود که «دانش، قدرت است». تنها کاری که دولت حاکم برای پیروزی در انتخابات لازم بود انجام دهد این بود که در نزدیکی های انتخابات رونق و شکوفایی ناگهانی ایجاد کند.
در این جا دو مشکل بدیهی وجود دارد، نخست این که اقتصاد یک حیوان دست آموز نیست که هر کاری به او بگویی انجام بدهد، و دوم این که در عالم واقعیت این فرضیه نادرست است. همان گونه که در علم سیاست متداول است، همبستگی آماری این دو عامل جالب است، اما با این که اجزای رابطه - مصرف کننده و رأی دهنده - افراد واحدی هستند، رابطه ی علت و معلولی بین این دو عامل [قرار داشتن روی منحنی صعودی فعالیت های اقتصادی و انتخاب مجدد حزب حاکم] ضعیف است.
مشکل دیگری نیز وجود دارد که می توان با اشاره به یکی از اولین پروژه های ساختن یک علم سیاست در شکل جدیدش، آن را توضیح داد. در ابتدای قرن بیستم، اولین موج از عالمان دانشگاهی علم سیاست، به بعضی از پیشینیان فکری خود حمله کردند. به عقیده ی آن ها این فرض پیشینیانشان که انسان ها کاملاً عاقل و منطقی هستند، اشتباه بود. به ادعای آن ها، این اشتباه را سیاستمداران و نظریه پردازانی مرتکب شده بودند که سعی کرده بودند با استدلال های کاملاً منطقی رأی دهندگان را جذب خود کنند. عالمان جدید علم سیاست ظفرمندانه این نکته را متذکر می شوند که تصویر، قالب ذهنی، هیجاناتی که در اجتماعات برانگیخته می شود، پیشینه های خانوادگی، و عوامل غیرمنطقی پرشمار دیگر، در واقع تعیین کنندگان اصلی رفتار سیاسی هستند. همان طور که معمولاً در چنین تعامل های انتقادی در محیط های دانشگاهی اتفاق می افتد، دو طرف تا حدی دچار سوءتفاهم بودند و متوجه منظور یکدیگر نشده بودند - عالمان جدید سیاست، آنچه را که در واقع استدلالی تجویزی بود که برای استخراج نگرش های منطقی تر به سیاست طراحی شده بود، یک فرض خنثی در نظر گرفتند.
حتی اساسی تر از سوءتفاهم میان منتقد و طرف مورد انتقاد، این واقعیت است که اگر فرض کنیم رفتار انسانی ذاتاً غیرمنطقی است، پروژه ی علوم سیاسی محدود می شود. علم هر آنچه را که درباره اش تحقیق می کند، به روندی طبیعی تبدیل می کند که از فکر کردن تأثیری نمی پذیرد؛ چون فکر کردن یعنی توانایی تعبیر دنیا به روش های متنوع، و چگونگی عمل کردن انسان ها بستگی به این تعبیرهای غیرقابل پیش بینی دارد. در نتیجه رفتار انسانی حتی نظمی را که در دنیای طبیعت یافته می شود، ندارد. به عنوان مثال این یافته که دولت ها غالباً در انتخابات برگزار شده در دوره ای که ثروت جامعه فزونی گرفته یا در حال فزونی گرفتن است پیروز می شوند، می تواند تبدیل به چیزی شبیه این فرضیه ی علت و معلولی شود که شهروندان، راضی از این شرایط، تمایل دارند که به دولت حاکم رأی دهند. اما دلیل آن که این فرضیه قوت چندانی ندارد این است که انسان ها متفکر هستند، و جهان از راه های بی شمار دیگری علاوه بر فزونی و کاستی ثروت قابل تفسیر است.
همان گونه که تحقیقات روان شناسان نشان می دهد، رفتارهای غیرمنطقی انسان شکل های متنوعی دارند، و در قرن بیستم علوم سیاسی فرضیه های جذاب متعددی در این عرصه تولید کرده و از راه های جالبی به سازماندهی اطلاعاتی که برای فهم سیاست هر کشور به خصوص ضروری هستند، کمک کرده است. اما این نوع علوم سیاسی، در آن شکل رفتاری که همین الان بررسی اش کردیم عملکردی ناامیدکننده داشت، و میدان را به نوع جدیدی از علوم سیاسی واگذاشت که از زاویه ی دیگری به این مشکل می پرداخت. «نظریه ی انتخاب عقلانی» به جای تمرکز بر احساسات و واکنش های غیرارادی، به تأمل منطقی توجه می کند. سیاستمداران و رأی دهندگان مدام در حال انتخاب کردن هستند، و ما بر اساس ترجیحاتمان انتخاب می کنیم و ترجیحات ما را نیز اندیشه هایمان درباره ی روند احتمالی امور در آینده تعیین می کنند. این را «فایده ی مورد انتظار» می نامند و می توان آن را با معیارهای یک منطق صوری ترجیح مطالعه کرد. یکی از شرح و بسط های خاص این مطالعه، نگاهی دارد به روابط بین تصمیم گیرندگان مجزایی که در چارچوب هایی که (به غلط) «بازی ها» خوانده می شوند، «استراتژی هایی» را انتخاب می کنند. سؤالی که نظریه پرداز انتخاب عقلانی می پرسد این است: تحت چه شرایطی، عقلانی است که استراتژی همکاری با دیگران (مثلاً پرداختن هزینه ی خواسته های عمومی مثل پارک ها یا دفاع) را انتخاب کنیم، در حالی که این کار (با این مفروضات) با بدیهی ترین استراتژی عقلانی، یعنی دنبال کردن منفعت های فردی و «سواری مفت گرفتن» از آنچه دیگران هزینه اش را پرداخته اند، مغایر است؟
این مسائل را معمولاً بر اساس معمای معروف زندانی تحلیل می کنند که در آن دو زندانی که قاضی اجازه نمی دهد با یکدیگر ملاقات کنند، باید درباره ی استراتژی هایشان تصمیم بگیرند. شرایط این گونه است که اگر (الف) اعتراف کند و (ب) اعتراف نکند، (الف) به مجازات سبکی محکوم می شود و (ب) به مجازاتی سنگین. اگر (ب) اعتراف کند، اوست که به مجازات سبکی محکوم خواهد شد و (الف) به مجازاتی سنگین. اگر هر دو اعتراف کنند، هر دو به مجازاتی سنگین محکوم خواهند شد. اما اگر هر دو به هم اعتماد کنند و هیچ کدام اعتراف نکنند، هر دو به سبک ترین مجازات ممکن محکوم خواهند شد. بنابراین در این بازی، مثل خود زندگی، اعتماد کردن مخاطره آمیز است. اما در عین حال می تواند بیش ترین منفعت را داشته باشد. جالب است که این ساختار دور از ذهن تا چه حد می تواند اشکال بسیار متنوعی به خود بگیرد و برای صورت بندی همه چیز، از تأسیس دولت ها گرفته تا روابط بین المللی و فراهم سازی فضاهای عمومی، به کار آید.
درباره ی این اصل بدیهی انتخاب، مطالب فنی متعدد و چشمگیری نوشته شده است. این نشان می دهد که علم سیاست در مسیری افتاده است که احتمالاً اقتصاددانان آن را به تصرف خودشان در خواهند آورد، چون عامل هایی که درباره شان نظریه پردازی می شود، اساساً بازیگران اقتصادی هستند. و همین واقعیت است که آنچه را که ممکن است به نظر خواننده، تناقضی در استدلال ما باشد، توضیح می دهد. ما استدلال کرده ایم که علوم سیاسی صرفاً می تواند انسان ها را همچون موجوداتی غیرمنطقی که صرفاً به محرک ها واکنش نشان می دهند، بفهمد. اما این جا در نظریه ی انتخاب عقلانی ما با نوعی از علوم سیاسی روبه رو هستیم که انتخاب های عاملان منطقی را بررسی می کند. آیا علوم سیاسی می تواند با عقلانیت سازگار شود؟
گره این موضوع در معنایی است که ما از عقلانی و منطقی مراد می کنیم. در این جا نیازی نیست که به تمایز مفهوم عقلانیت در فلسفه ی باستان از یک سو، و مفهوم کاملاً متفاوت «عقلانیت ابزاری» بازیگران انتزاعی اقتصاد از سوی دیگر بپردازیم. تنها چیزی که باید نسبت به آن هشیار باشیم این است که وقتی انسان ها اقدامی می کنند، به دنبال این هستند که هم تمایلاتی را که باعث این اقدام شده بشناسند، و هم با حفظ هویتی که برای خود برگزیده اند، ابراز وجود کنند. نظریه ی انتخاب عقلانی می تواند عنصر اول را با کمّی کردن و منظم کردن ترجیحات تا حدی صورت بندی کند، اما در مورد عنصر دوم کاری از دستش ساخته نیست. و به ویژه در سیاست (و کم تر در اقتصاد) است که این عنصر رفتاری ما، عنصری برجسته و مهم می شود. منتقدان نظریه ی انتخاب عقلانی هم به ویژه بی رحمانه ترین حملاتشان را متوجه ناتوانی این نظریه در دیدن شیوه های مختلف رفتار مردم در فرهنگ های مختلف کرده اند.
بنابراین مطالعه ی علمی سیاست، دستاورد بزرگ اما محدود قرن ماست. این شیوه نیز مثل شیوه های دیگر فهم، قدرتش را از محدودیت هایش می گیرد، اما مرزگذاری های هر چه دقیق تر علم، فهم زندگی انسان را محدود می کنند. اما علوم سیاسی غالباً با بی توجهی به مقتضیات سفت و سخت دانش به عنوان یک مِتُد، از این مرزگذاری ها فرار می کند. بیش تر مواد خام علوم سیاسی، تاریخی و توصیفی هستند. و اگر می خواهیم دریابیم که هر گونه فهم حکومت دولت های مدرن نمی تواند از فهم فرهنگ مردمی که تحت آن حکومت زندگی می کنند جدا باشد، باید مواد خاممان تاریخی و توصیفی باشند.
پی نوشت ها :
1.endogenous.
2.exogenous.
3.deus ex machina.
4.rhetoric.
5.data.