آوردم جبهه که قرآن یاد بگیری

خورشید رفته رفته داشت پشت افق ناپدید می شد. هوای گرم جنوب کم کم تبدیل می شد به خنکی، همراه بقیه وضو گرفتم و نماز خواندم. با این که آن وقت ها بچه بودم (11 -12 ساله). ولی حقیقتاً نماز آن جا نماز دیگری بود، هنوز که
چهارشنبه، 25 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آوردم جبهه که قرآن یاد بگیری
آوردم جبهه که قرآن یاد بگیری

 






 

شهید عبدالحسین برونسی

خورشید رفته رفته داشت پشت افق ناپدید می شد. هوای گرم جنوب کم کم تبدیل می شد به خنکی، همراه بقیه وضو گرفتم و نماز خواندم. با این که آن وقت ها بچه بودم (11 -12 ساله). ولی حقیقتاً نماز آن جا نماز دیگری بود، هنوز که هنوز است فکر کردن به آن لحظه ها لذت خاصی برام دارد.
آن شب بعد از شام دور و بر پدرم (شهید برونسی) خلوت تر شد. مرا نشاند کنار خودش. دستی به سرم کشید و پرسید: «می دونی برای چی قبول کردم که بیای جبهه؟»
با نگاه لبریز از سؤال گفتم: «نه».
گفت: «تنها کاری که تو این سه ماه تعطیلی از تو می خواهم، این است که قرآن یاد بگیری».
پشت جبهه هم که بودیم حرص و جوش این یک مورد را زیاد می زد. همیشه دنبال همچین فرصتی می گشت که نزدیک خودش باشم و خواندن قرآن را یاد بگیرم. بعد از این که کلی نصیحت کرد، آخرش گفت: «حالا هم می خواهم ببرمت اهواز که آن جا برای کلاس قرآن، خودم هم دو سه روزی میام به تو سر می زنم».
تا این را گفت، گفتم: «من اهواز نمی روم بابا!»
پرسید: «برای چه؟»
گفتم : «من آمدم این جا که پیش خودت باشیم».
گفت: «گفتم که، میام به تو سر می زنم پسرم».
به حال التماس گفتم: «یک کاری کن که من بمونم این جا».
کم مانده بود گریه ام بگیرد. دلم یک ذره هم به رفتنِ به اهواز راضی نمی شد. یکدفعه دیدم یک روحانی که در کنارمون نشسته، به بابا گفت: «چیه آقای برونسی؟ می خوای حسن قرآن یاد بگیره؟»
بابا گفت: «بله حاج آقای جباری، اصلاً جبهه آوردمش برای همین کار»
گفت: «حالا می خواهی چه کار کنی که حسن آقا ناراحت شده؟»
گفت: «می خوام بفرستمش اهواز پیش آقای فتح که آن جا به او قرآن یاد بده».
آقای جباری نگاهی به صورتم کرد. انگار اضطرابم را گرفت. به بابا گفت: «نمی خواد بفرستیش اهواز حاج آقا».
بابا پرسید: «چرا؟»
گفت: «من خودم همین جا خودم به حسن آقای گل، قرآن یاد می دم؛ ان شاء الله چند ماه می خواد بمونه؟»
بابا گفت: «دو ماه یا شاید هم دو ماه و نیم».
گفت: «به امید خدا توی یک ماه روخوانی قرآن را یادش میدم.»
گویی همه ی دنیا را بخشیدند به من. از فرط خوشحالی نمی دانستم چه کار کنم. بابا خنده ای کرد و بهم گفت: «خدا برات رسوند».
آقای جباری گفت: «اول از همه هم دعای کمیل را یادش میدم، از همین فردا شروع می کنیم».
بابا گفت: «پس اگر ممکنه وقت کلاس را بگذاری برای بعد از ظهر».
او گفت: «اشکالی ندارد، کار ما باشه برای بعداز ظهر».
خداحافظی کرد و از پیشمان رفت، به وقت کلاس فکر کردم و پرسیدم: «مگر صبح ها می خواهم چه کار کنم؟»
گفت: «منتقلت می کنم به گروهان».
پرسیدم: «گروهان؟ گروهان دیگه چیه؟»
برایم توضیح داد و گفت: «می خواهم صبحها مثل یک مرد، اسلحه بگیری دستت و همراه بسیجی ها آموزش ببینی».
صبح فردا با هم رفتیم اهواز. داد یکدست لباس بسیجی اندازه ی تنم دوختند. بس که ذوق زده شدم، از همان توی خیاطی لباس ها را پوشیدم. وقتی برگشتیم به روستای متروکه، مرا برد پیش آقای محمدیان، فرمانده ی گروهان خیرالله. به او گفت: «این بچه ی ما از فردا، صبح ها در اختیار شماست، می خواهم همچین آموزشش بدی که به قول خودمان عملیاتی بشه».
همان روز یک اسلحه کلاش تحویل گرفتم. قدش، شاید سی، چهل سانت از خودم کوچکتر بود! اول کار، حملش مشکل بود، ولی کم کم به آن عادت کردم و برایم آسان شد. صبح ها توی مراسم صبح گاه، پرچمدار گروهان من بودم که جلوتر از همه می ایستادم. بعد از مراسم و ورزش، آموزش شروع می شد. به مرور پرتاب نارنجک، کاشتن مین، و شلیک با انواع و اقسام اسلحه را یاد گرفتم.
بیشتر از آموزش، حرص و جوش کلاس های قرآن را می زدم. هر روز بعد از ظهر آقای جباری می آمد و خوب با من سر و کله می زد. در ظرف یکی، دو هفته، جوری شد که قشنگ روخوانی می کردم. یک بار هم رفتیم پیش بابا. آقای جباری به او گفت: «حسن دیگه در کار قرائت راه افتاده، حالا هم می خواد از روی قرآن برای شما بخونه».
ناباورانه گفت: «یعنی توی این چند روزه راه افتاده!»
آقای جباری گفت: «بله! مگه تعجب داره حاج آقا؟»
بابا گفت: «آخه این حسن آقای ما، توی مشهد یک کمی همچین تنبل تشریف داشتن».
رفتیم بالای پشت بام که خلوت بود. چند تا آیه ی قرآن را، شمرده شمرده خواندم. توی نگاه بابا برقی از خوشحالی می درخشید. وقتی خواندنم تمام شد، رو به آقای جباری کرد و گفت: «به لطف خدا، خلوص نیت و زحمت شما خیلی زود داره نتیجه میده حاج آقا».(1)

پی نوشت ها :

1. خاک های نرم کوشک، صص 180-171.

منبع مقاله :
(1389)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 9، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.