خاطراتی از نحوه ی رفتار شهدا با خانواده

زندگی شیرین

کلاس ششم ابتدایی بودم. پدری داشتم وارسته، پیرمرد فرزانه و پاکدلی بود. گاه پیش می آمد که او از مسائل و مشکلاتی که روزگار برایش پیش آورده بود، برای من تعریف می کرد. من شونده ی خوبی برای صحبت هایش بودم. گاهی
شنبه، 26 بهمن 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زندگی شیرین
 زندگی شیرین

 

 




 

خاطراتی از نحوه ی رفتار شهدا با خانواده

ستاره ی من

شهید حاج حسن بهمنی
کلاس ششم ابتدایی بودم. پدری داشتم وارسته، پیرمرد فرزانه و پاکدلی بود. گاه پیش می آمد که او از مسائل و مشکلاتی که روزگار برایش پیش آورده بود، برای من تعریف می کرد. من شونده ی خوبی برای صحبت هایش بودم. گاهی اوقات که شعری می گفتم، می بردم خدمتشان، تا تصحیح کند. در یک شب زمستان، که برف در حال بارش بود از پشت شیشه، برف را تماشا می کردم، در این لحظات قطعه شعری را سرودم و گریه ام گرفت. پدرم، نگاهی به من و اشکهایم کرد و گفت: « برای شما تعریف کردم که در زندگی چقدر سختی و صدمه دیده ام، ولی به آن درجه از وارستگی رسیده ام که می خواهم به شما یک مژده بدهم و آن هم این است که، خداوند به شما فرزندی می دهد که شما را عاقبت به خیر می کند، لکن باید صبر کنید»
آن زمان متوجّه منظور پدرم نشدم، ولی حالا بعد از شهادت حسن، به مطلوب سخن پدرم رسیده ام و حقیقت مطلب را درک کرده ام.
حسن، در روز پانزدهم خرداد سال 1331، برابر با سوم ماه مبارک رمضان به دنیا آمد. تابستان بود. هوا بسیار گرم بود و من روزه بودم، در خاطرم هست، آن قدر سن من کم بود که دکتر و اطرافیان ما خیلی اوقات تلخی کردند و شکایات، که: « چرا شما، با این سن کم وضع حمل می کنید؟»
حالا، زمانی که به دیدار خانواده ی شهدا می روم و با مادران شهدا صحبت می کنم، دور هم که می نشینیم، مجلسمان طوری است که یک رنگ هستیم. همه ی مادران شهدا وقتی از فرزندانشان صحبت می کنند، می بینیم که بهترین هایشان رفته اند. من خودم، می بینم که هر مادری، بهترین بچّه اش شهید شده است. حسن هم واقعاً گل بچّه های من بود. در خانه، نماز را، بلند می خواندیم که روح بچّه ها با کلام خدا انس بگیرد، او بچّه ی هوشیار و خداشناسی بود. پنج سال داشت. آن زمان مردم اکثراً ‌روی پشت بام ها می خوابیدند. یک شب به من گفت: « مادر! می گویند هر انسانی در آسمان، یک ستاره دارد، شما می توانی بگویی، ستاره ی من کدام است؟»‌
نگاه کردم و یک ستاره ی درشت انتخاب کردم و گفتم: « آن ستاره مال شما است»
حسن در فکر رفت من هم خوابم برد. صبح آمد، گفت: « شما که خوابیدید، یک ابر سیاه آمد روی ستاره ی من را گرفت.»‌
گفتم: « خدا خواسته». (1)‌

آشپزی

شهید محمد جواد یزدانی
در تمام کارها به من کمک می کرد، یادم است. یک بار به سختی بیمار شدم چشمانم را که باز کردم بوی غذا تمام خانه را برداشته بود. صدای محمدجواد به گوشم رسید: « بیدار شدی مادر جان؟»
برگشتم و نگاهش کردم، در حالی که ظرف سوپی را در دست داشت کنارم نشست و گفت: « ببین پسرت چه کار کرده؟»
گفتم: « تو آشپزی کردی؟»
با خنده گفت: « مگر اشکالی دارد؟»‌
گفتم: « نه! ولی...»
دیگر نگذاشت حرفم را ادامه دهم، قاشق سوپ را به دهانم گذاشت و فقط لبخند زد. آن روز با محبتهای محمدجواد تمام درد و رنج بیماری را فراموش کردم (2)

سفر حج

شهید سید علی حسینی
بابا سن و سالش رفته بود بالا. خیلی دوست داشت سفر حج برود، ولی هیچ وقت پولش جور نمی شد. عیالوار بود و از دار دنیا، یک خانه ی صد متری داشت که آن هم زمینش وقفی بود.
سیدعلی، بیشتر از اینکه به فکر حج رفتن خودش باشد، به فکر بابا بود. سال شصت و پنج برایش جور شد که برود، نرفت. گفت: « ان شاءالله سال دیگر می روم که بتوانم بابا را هم ببرم.»
سال شصت و شش، با هزار این در و آن در زدن، بالاخره پول سفر حج پدر را هم جور کرد.
هیچ شبی بابا را آن طور خوشحال ندیده بودم؛ وقتی سیدعلی خبر حج رفتنش را به او داد، اشک شوق توی چشم هایش حلقه زد. (3)

هزار صلوات

شهید شیرعلی راشکی
شیرعلی، برای ادای فریضه ی نماز همیشه به مسجد می رفت. با آنکه فاصله ی مسجد تا خانه زیاد بود، همیشه این راه را پیاده طی می کرد. وقتی به او گفتم که برای رفت و آمد از وسیله نقلیه استفاده کند، می گفت: « به وسیله احتیاجی نیست، اینجوری بهتر است، چون وقتی از خانه به مسجد می روم، بین راه هزار صلوات برای پدر می فرستم و وقتی به خانه باز می گردم هزار صلوات برای مادر...» (4)

حلالم کن مادر

شهید داریوش احمدی
شهید داریوش احمدی وقتی برای آخرین مرتبه قصد داشت به جبهه اعزام شود، از مادرش می خواهد که با هم به بهشت شهدا بروند. در بهشت شهدا، قبول شهدا را با مادرش نشان می دهد. و می گوید: « همه ی اینها بچّه های تو هستند. اینها همه شهید شده اند و حالا در بهشت نزد خداوند هستند.»
او همچنین به مادرش گفت: « حقیقتاً‌ شهادت به من الهام شده است.»
مادر شهید می گوید روز اعزام، هنگم خداحافظی تا چند لحظه ای دستهایم را گرفته بود و در چهره ام خیره شده بود. بعد به آرامی گفت: «حلالم کن مادر.»
بغض گلویم را گرفته بود، ولی خودم را نگه داشتم. پس از رفتنش کلی گریه کردم. این آخرین خداحافظی مادر با فرزندی بود که چندی بعد بیرقش در جمع گلزار شهدا به اهتزاز درآمد. (5)

شرمنده ی مادر

شهید محمد تقی خیمه ای
محمد تقی که کوچک بود، عادت داشت در قابلمه غذا را بردارد و آن را بچشد. وضع مالی ما خوب نبود. بیشتر اوقات غذایمان ساده بود. یک روز همسایه ها پیشمان آمدند. یکی از زنهای همسایه از من پرسید: « فاطمه چی کار می کردی؟»
با دست پاچگی گفتم: « برای بچّه ها غذا درست می کردم.»
چند لحظه بعد محمدتقی آمد. قابلمه غذا روی گاز بود به سراغ آن رفت، دلم لرزید. با برداشتن در رنگش پرید. در آن را گذاشت و سریع رفت و خوابید. دعا می کردم که آن ها متوجّه نشوند. مهمان ها که رفتند، به او گفتم: « چرا زود خوابیدی؟ بدار شو چای بخور.»
سرش را پایین انداخت و گفت: « مادر وقتی توی قابلمه را دیدم که آب خالی می جوشه، شرمنده ی تو شدم. دعا کن بزرگ بشم، کمک حالت باشم یا باعث سربلندی ات باشم.» (6)

خوشحالی پدر و مادر

شهید کیومرث ( حسین) نوروزی
ساعت ده صبح حسین به سپاه زنگ زد و گفت: « با یک نفر برخورد شخصی کردم، زود خودت را برسون.»
سریع راه افتادم. به همه چیز فکر کردم الا آن چه که وقتی رسیدم، دیدم. حسین مقابلم ایستاده بود و می خندید. فکر نمی کردم دستم انداخته باشد. گفت: « بیا بریم جایی کارت دارم.»
او که تا این جا من را کشانده بود، از این به بعد هم می توانست هر جا که اراده کند مرا ببرد. رفتیم پارک شهر.
پرسیدم : « این وقت روز برای چی من را کشوندی این جا؟»‌
گفت: « بشین کارت دارم.»
روی سبزه ها نشستیم. به اطراف نگاه کرد و گفت: « فهمیدی که قصد ازدواج دارم.»
گفت: « بله الحمدالله قبول کردی دیگه؟»
گفت: « می خواهم پدر و مادرم را خوشحال کنم.»
قلم و کاغذی از جیبش درآورد و گفت: « بیا با هم اسامی کسانی را که باید در مراسم شرکت کنند، بنویسیم.»
گفتم: « پس مبارکه.»
سرش را پایین انداخت و گفت: « معلوم نیست بمونم. ولی راضی شدم ازدواج کنم.» (7)

غیر مستقیم

شهید علی صیاد شیرازی
هیچ وقت یادم نمی رود، یک روز کفش های خودشان را که واکس می زدند، کفش های مهدی - پسر ارشدمان - را هم واکس زدند. گفتم: « چرا این کار را کردید؟»
گفت: « من نمی توانم مستقیم به پسرم بگویم که این کار را انجام بده؛ چون جوان است و امکان دارد به او بر بخورد. می خواهم کفش هایش را واکس بزنم و عملاً این کار را به او بیاموزم.» (8)

قول

شهید مصطفی چمران
روزی که به خواستگاریم آمد، مامان به او گفت: « می دانید این دختر که می خواهید با او ازدواج کنید، چه طور دختری است؟ این، صبح ها که از خواب بیدار می شود، هنوز نرفته که صورتش را بشویید، کسانی تختش را مرتب کرده اند، لیوان شیرش را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه آماده کرده اند. شما نمی توانید با این دختر زندگی کنید، نمی توانید برایش مستخدم بیاورید.»
مصطفی خیلی آرام گفت: « من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم؛ اما قول می دهم تا زنده ام وقتی بیدار شد، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی دم تخت بیاورم.»
و تا وقتی که شهید شد، این طور بود. حتی وقت هایی که در خانه نبودیم و در اهواز و در جبهه بودیم، اصرار می کرد خودش تخت را مرتب کند. می رفت شیر می آورد. خودش قهوه نمی خورد؛ ولی می دانست ما لبنانی ها عادت داریم؛ به همین دلیل درست می کرد. می گفتم: « خب برای چی مصطفی؟»
می گفت: « من به مادرتان قول داده ام تا زنده هستم، این کار را برای شما انجام بدهم.» (9)

سرمایه های زندگی

شهید محمد حسین کریمپور احمدی
احترام و علاقه ی حسین آقا به پدر و مادرش زبانزد همه ی کسانی بود که از نزدیک شاهد رفتار و برخورد او با خانواده اش بودند. به تمام وظایفی که اسلام و قرآن برای یک فرزند در برابر والدین مقرر داشته است، پایبند و متعهد بود و به آنها عمل می کرد. خیلی دقّت می کرد به آنها بی احترامی نشود.
می گفت: « اینها سرمایه های زندگی ما هستند... اینها خیر و برکت هستند.»
یک روز به او خبر دادند که مادرش در بستر بیماری است. بلافاصله عازم دیدار با مادر شد. با هم رفتیم بیرجند، یک دیدار بیست و چهار ساعته بود. از لحظه ای که پا به خانه ی آنها گذاشتیم تا وقتی که برای بازگشت به زاهدان از آن خانه بیرون آمدیم، حاجی آستین ها را بالا زده بود و برای مادر کار می کرد، از شستشو گرفته تا پختن غذا و...
حاجی نه تنها برای مادر خود که برای همه ی مادرهای دنیا احترام و ارزش خاصی قائل بود. یک روز نشسته بودیم و مادر من پذیرایی می کرد. حاجی در حالی که ابرو در هم گره کرده بود به من گوشزد کرد که: « این درست نیست ما بنشینیم و مادر از ما پذیرایی کند.» (10)

پی نوشت ها :

1. یک ستاره از خاک، صص 9-12.
2. هم رنگ صبح، ص 93.
3. ساکنان ملک اعظم 3، ص 89.
4. باز عاشورا، ص 27.
5. آه باران، ص 107.
6. حدیث شهود، ص 110.
7. می خواهم حنظله شوم، ص 216.
8. افلاکیان زمین، صص 10-15.
9. افلاکیان زمین، صص 6-7.
10. ترمه نور، ص 269.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.