جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

اگر کار نیست جای دیگر بروم

بارها و بارها بچه ها دیده بودند که سید محمد زیر حجم عظیمی از بمب های شیمیایی و غیرشیمیایی، سر و صورتش را چفیه می بست و در مدیریت و تخلیه ی امکانات لُجستیکی کار می کرد. اصلاً برایش خستگی، معنی نمی داد. شب و
چهارشنبه، 7 اسفند 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اگر کار نیست جای دیگر بروم
اگر کار نیست جای دیگر بروم

 






 

جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

برای او، خستگی معنا نداشت
شهید سید محمد صنیع خانی

بارها و بارها بچه ها دیده بودند که سید محمد زیر حجم عظیمی از بمب های شیمیایی و غیرشیمیایی، سر و صورتش را چفیه می بست و در مدیریت و تخلیه ی امکانات لُجستیکی کار می کرد. اصلاً برایش خستگی، معنی نمی داد. شب و روز نداشت. واقعاً او از جمله کسانی بود که در هر جای جبهه حضور داشت و هر جا که خطر جدی تر بود، حضور سید هم بیشتر بود. اصلاً این بشر خواب نداشت. بی قرار بود. خیلی می سوخت.(1)

بدون فوت وقت
شهید صمد یونسی

تا رسیدیم، رفت پیش فرمانده.
- « بی زحمت برای آموزش، یک توپ 106 احتیاج داریم».
- « متأسفانه نداریم».
به جاش یک موشک« دراکون» و یک « بازوکا» دادند.
یک شبانه روز نشست پای درس مربی و با این سلاح ها کاملاً آشنا شد. خودش شد مربی آموزش سلاح ها.
سپاه همدان بود و یک کالیبر 50 و یک صمد.
فقط صمد می توانست راهش بیندازد.
هرگز نشد خودش را برایمان بگیرد. سؤال که می کردیم. خوب گوش می داد، بعد با حوصله پاسخ می داد.(2)

سه کیلومتر نردبان را حمل کرد!
شهید علی آقاماهانی

شب عملیات دو نردبان داشتیم که حدود 5 متر طول داشت و مجبور بودیم با خودمان ببریم. بچه ها از حملشان خسته شده بودند، ولی علی آقا به تنهایی یک نردبان را برداشت و حدود سه کیلومتر آن را برد و تحویل بچه های داخل معبر داد. در حالی که به پشتش هم بی سیم بسته بود. نشان داد که از همه قوی تر است. گرچه وزن او به 55 کیلو هم نمی رسید و بسیار لاغر و ضعیف بود.(3)

من او را دستگیر می کنم
شهید مهدی سخی

عراقی ها سر راه بچه ها سنگر کمین درست کرده بودند که با خط خودشان 500 متر فاصله داشت. در شب عملیات عبور از آن جا مشکل بود، مهدی سخی گفت: « من به محض رسیدن بچه ها، عراقی کمین کرده را دستگیر می کنم و آرام به عقب می آورم».
همین کار را هم کرد. وقتی آن جا رفته بود، عراقی مشغول سیگار کشیدن بود و اتفاقاً خودش مسئول همه ی کمین ها بود و اطلاعات خوبی هم داشت. او را دستگیر کرد و به اطلاعات آورد. عراقی همه چیز را گفت و خط پاکسازی شد و دشمن تلفات زیادی داد. به طوری که در همان لحظات اول، حدود 150 اسیر گرفتیم.(4)

اگر کار نیست جای دیگر بروم!
شهید حسن سلطانی

این شیر خدا؛ حسن سلطانی مدتی در هورالعظیم نزد من بود. با شنا کردن، داخل مواضع عراقی ها می رفت، عجیب این که در خط خودشان از او می ترسیدند و فرار می کردند. می گفت: « یک روز داخل آب رفتم. چند عراقی در آب شنا می کردند، وقتی به آن ها نزدیک شدم، از ترس نمی دانستند چه طور شنا کنند، جیغ کشیدند و خودشان را به خط رساندند».
وقتی که از خط برمی گشت، اول نماز می خواند و بعد ظرف های بچه های مخابرات را می شست و چادرشان را تمیز می کرد.
*
او عاشق کار کردن بود. به من می گفت: « اگر این جا کار نیست من جای دیگری بروم. چون باید جواب غذا خوردن و لباس پوشیدنم را بدهم!».
خیلی هم جدی حرفش را می زد. آن روز که حاج مختار را برد، گفتم: « این جا کار نداری».
خمپاره 60 و مهمات و آرپی جی را پشتش بار کرده بود و می آورد، گفتم: « با این همه خستگی کجا می روی؟»
گفت: « بچه ها مهمات می خواهند، خوب نبود دست خالی بیایم.»
جلو رفت و مهمات را به بچه ها رساند(5).

تسویه گرفت و به گردان رزمی رفت!
شهید علی رضا یزدان بخش

علیرضا یزدان بخش احساس کرده بود که ما از او برای پاکسازی میدان های مین و کارهای پشتیبانی استفاده می کنیم، به همین دلیل ناراحت بود. یک روز بعد از عملیات بیت المقدس پیش من آمد و گفت: « برادر مرتضی!»
گفتم: « چیه؟»
گفت: « من می خواهم بروم اصفهان دنبال درسم، لطفاً حساب من را تسویه کنید.»
من هم منتظر همین حرف او بودم، ولی فکر نمی کردم که روحش جای دیگری پر بزند. گفتم: « باشد».
و سریع تسویه حسابش کردم. خداحافظی کرد و رفت.
یک ماه بعد متوجه شدم که به اصفهان نرفته، بلکه به لشکر 14 امام حسین( علیه السلام) اعزام شده و برگه ی تسویه حسابی را که از ما گرفته بود، به عنوان مدرک که یک رزمنده ی جبهه رفته و آموزش دیده است، به آنها نشان داده بود و به گردان رزمی رفته بود. خلاصه در جبهه ماند و در عملیات رمضان به شهادت رسید و جسدش هم مفقود گردید. سرانجام بقایای جنازه ی مطهرش را در سال 71-72 برای تشییع به اصفهان آوردند.(6)

پُر کار
شهید رسول علی آقا رؤیا

در عین شادابی، انسان بسیار پرکاری بود. باور کنید، شبانه روز چهار ساعت هم نمی خوابید و یک سره در حال تلاش و فعالیت بود.
از خاطرات دیگری که پدرم تعریف می کند، این است که وقتی عملیات رمضان شده بود، ما داخل خاک عراق رفته بودیم، یک ردیف تیر برق به موازات خط ما وجود داشت. عراقی ها به واسطه ی شاخص بودن این تیربرق ها جبهه ی ما را می زدند و تیرهای برق نقطه ی کمکی برای آنها شده بود. آقا رسول به پدرم یاد داده بود که تیرهای برق را منهدم نماید. گروهی را برای انهدام تیرهای برق مأمور کرده بود. پدرم می گفت: « آقارسول گفته بود: این مقدار مواد می گذارید. چاشنی را داخل موادها قرار می دهید، به فتیله کبریت می زنید و فرار می کنید». پدر ما هم از این که می تواند تیربرق را با آن ارتفاع بلند منهدم نمایند، خوشش آمده بود.(7)

فرصت سرکشی به خانواده را نداشت!
شهید حاجت زاده

شاید باورکردنی نباشد که شهید باصفا و سرشار از عاطفه و مهر و عطوفتی چون دریا، آن قدر خود را مشغول کار و خدمت جانانه، خالصانه و عاشقانه در راه هدف مقدس نظام جمهوری اسلامی نموده بود که حتی فرصت سرکشی به خانواده را به اندازه ی معمول نداشت. اکثر مواقع در مأموریت به سر می بردند و آرزوی تخصیص درصدی ناچیز از اوقات زندگی شریفش را در کنار همسر و فرزندان بر دل ما گذاشت و پروازی بلند را انتخاب نمود. رجای واثق دارم که ان شاءالله رحمان فردای قیامت خداوند منّان فرصتی خواهد داد تا در کنار شخصیت الهی ایشان آرام گرفته و یاد و خاطره ی دوران دفاع مقدس را از زبان مبارکش، من و سه گل عطرآگینش که امانتی الهی در دست من و جامعه اسلامی می باشند، استماع نماییم.(8)

از مهمانی به منطقه رفت!
شهید محمود کاوه

چون در مدت سه سالی که با هم زندگی کردیم ایشان خیلی کم در پشت جبهه بودند و اگر بودند به واسطه ی مجروحیت در بیمارستان بود و یا در حال مأموریت به شهرهای مختلف استان خراسان برای جذب نیرو بودند. اصلاً فرصتی نمی شد که با هم باشیم و یا در منزل و یا مهمانی باشیم که خاطره شود. فقط یک مرتبه با هم در یک مهمانی در منزل مسؤولین سپاه دعوت بودیم که آخر شب شد و همه می رفتند. من هم به صاحبخانه گفتم: « به محمود آقا بگویید ما حاضریم برویم».
دیدم ایشان ناراحت شدند. گفتم: « چرا ناراحت شدید؟»
گفتند: « مگر محمود با شما صحبت نکردند.»
گفتم: « نه.»
گفتند: « به محمودآقا از منطقه زنگ بودند ایشان یک ساعت پیش رفتند فرودگاه و پرواز کردند به ارومیه».
تعجب کردم که می توانستند یک لحظه به من بگویند، مأموریتی پیش آمده، ولی خوب احتمالاً خیلی ضروری بود و به ما چیزی نگفتند. از مهمانی من و دخترم تنها برگشتیم.(9)

پی نوشت ها :

1. افلاکیان زمین، ص 7.
2. تبسم نسیم، صص 96-97.
3. رندان جرعه نوش، صص 96-97.
4. رندان جرعه نوش، صص 100-101.
5. رندان جرعه نوش، صص 129-130.
6. اولین اشتباه، آخرین اشتباه، ص 26.
7. اولین اشتباه، آخرین اشتباه، ص 29.
8. از زبان صبر، ص 56.
9. از زبان صبر، ص 191-192.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط