جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

پرتاب چهل گلوله ی خمپاره

جا خوردم وقتی دیدمش، توی نانوایی بود. داشت شاگردی می کرد. اولش باورم نشد. رامین در کار سابقه دار بود. قبلاً توی مغازه آلومینیوم سازی کار کرده بود. از چاه و چاه کنی هم سر در می آورد. می گفت:
پنجشنبه، 8 اسفند 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پرتاب چهل گلوله ی خمپاره
پرتاب چهل گلوله ی خمپاره

 






 

جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

آدم باید همه کار بلد باشد
شهید رامین حکم اللهی

جا خوردم وقتی دیدمش، توی نانوایی بود. داشت شاگردی می کرد. اولش باورم نشد. رامین در کار سابقه دار بود. قبلاً توی مغازه آلومینیوم سازی کار کرده بود. از چاه و چاه کنی هم سر در می آورد. می گفت:
« آدم باید همه کار بلد باشد»(1)

خودش سر کار می ایستاد
شهید جواد حاجی خداکرم

کاروان از افغانستان می آمد و حاجی به طرف مرز می رفت. برای بازدید نوار مرزی رفته بود. می رفت به طرف صفر مرزی. چند تا برجک سیّار ساخته بودند. با تریلی آورده بودند تا در گلوگاه ها نصب کنند. جواد فداییِ مردم بود. می گفت زمستان در پیش است. بچه های مردم باید توی اتاقک نگهبانی بدهند؛ والا از سوز خشک کویر ناکار می شوند.
سر گردنه ها، تنگه ها و محل عبور کاروان را قبلاً شناسایی کرده بودند. خداکرم گفت: « هر طور شده باید سر راهشان نگهبان بگذاریم» در حاشیه ی مرز، کانال زده بودند؛ کانالی عریض و عمیق، طوری که ماشین ها نمی توانستند عبور کنند. چند روز پیش خبر داده بودند که اشرار با لودر، کانال را پر کرده و وارد خاک ما شده اند. حاجی خداکرم به اتفاق معاونین خودش رفت سر کار ایستاد و کانال را خالی کرد.
یک برجک را در نقطه ای حساس کاشت و رفت منطقه ای دیگر را انتخاب کرد و آمد عقب و با بی سیم تماس گرفت که برجک دیگر را بیاورند. همراهانش گفتند که حاجی برگردد؛ آنها ترتیب کار را می دهند؛ ولی او قبول نکرد. می خواست با چشم خودش پایان کار را ببیند. چه کسی چنین کاری را می کند؟
حاجی می گفت: « مردم بچه هایشان را که از سر راه پیدا نکرده اند، دست ما امانت هستند. باید جا و مکان مناسبی داشته باشند تا پستشان را حفظ کنند. باید دلگرمشان کرد. باید بفهمند که ما پشتیبان آنها هستیم و دوستشان داریم.»
دیگر غروب شده بود، یعنی گرگ و میش. یک ماشین جلو می رفت، ماشین حاجی وسط بود و یک ماشین هم پشت سرشان. ماشین جلویی از شیب کوتاهی که بود، گذشت و به نیمه راه سربالایی رسید. ماشین حاجی را سروان« جهان تیغ» می راند. رسیدند به نیمه راه سراشیبی که اشرار متوجه شان شدند و شلیک کردند. رگباری زدند که یک تیر خورد به پیشانی جواد. ماشین جلویی کشید به سمت راست که پشت سنگی پناه بگیرد. یک تیر خورد به لاستیک عقبش. اشرار فی الفور سروته کردند و در رفتند. « جهان تیغ» فریاد زد:
« حاجی را زدند».
همگی دور ماشین حاجی خداکرم جمع شدند. در جا شهید شده بود. خونش پاشید به گریبانش و سر و لباس راننده اش هم خونی شد... ساعت 10 شب بود که او را بردند زاهدان.(2)

پرتاب چهل گلوله ی خمپاره!
شهید جواد حاجی خداکرم

از رزم بی امان حاجی در دوران جنگ و جبهه های نبرد نیز خاطرات زیادی بر جای مانده است. کمال، برادر او می گوید: « حاجی در فاو، فرمانده محور عملیاتی بود و من فرمانده گروهان بودم. یک روز روی خاکریزی در خط اول قدم می زدیم که ناگهان متوجه شدیم دشمن ما را شناسایی کرده و آتش پرحجمش را روی ما می ریزد. به سرعت خود را پشت خاکریز رساندیم و سنگر گرفتیم. حاجی پشت خمپاره انداز نشست و در حالی که هر دو تکبیر می گفتیم، شروع به پرتاب گلوله کرد. حاجی شلیک می کرد و من به او گلوله می رساندم. آن روز حاج جواد در کمترین زمان، چهل گلوله ی خمپاره به سوی دشمن پرتاب کرد تا توانست آتش سنگین دشمن را خاموش کند...»(3).

احساس مسؤولیت
شهید مجید خودستانی

همیشه لبخند روی لبهایش بود. وقتی می آمد به محل، ناگهان غیبش می زد. چیزی نمی گفت، ولی بعدها می فهمیدیم که به دنبال رفع گرفتاری های مردم رفته، در نوجوانی یادم هست وقتی اولین مزد کفاشی اش را گرفته بود، یک جفت کفش بچه گانه برای خواهرش خرید و به او گفت: « یک وقت ناراحت نباشی؟ اگرچه بابا نیست ولی هرچه بخواهی خودم برایت تأمین می کنم...» و این نشان از مسئولیت پذیری و مهربانی او داشت. با این که کوچک بود، ولی به خوبی خانواده اش را سرپرستی می کرد.
با اینکه درسش خوب بود، بیشتر فکر آرامش خانواده اش را می کرد. بارها به من می گفت: « رضا! احساس می کنم به خانواده ام سخت می گذرد. می خواهم قید درس خواندن را بزنم و به فکر کار دائمی باشم...»
درس را تا سوم راهنمایی ادامه داد و وقتی به جبهه رفت، درسش را شبانه و به صورت متفرقه ادامه داد.
نکته ی قابل توجه اینکه مجید با همه نگرانی ها و احساس مسئولیتی که نسبت به خانواده داشت، وقتی بحث جنگ پیش آمد، همه چیز را کنار گذاشت و به جبهه رفت. می گفت: « وقتی من برای جهاد در راه خدا می روم، خودش پشتیبان خانواده ام هست و از این بابت خیالم راحت است»(4).

مدام فعالیت می کرد
شهید محمد کشانی

من چهار سال از محمد آقا بزرگتر و دو سال آخر زندگی او را در تهران و در کنارش بودم، یعنی از سال 63 تا 65. البته تابستان ها هم محمد به روستا می آمد و آنجا هم مدام فعالیت می کرد. مثلاً خانه ها چون کاه گلی بودند، در تعمیر آنها به مردم روستا کمک می کرد، گل آماده می کرد و در بازسازی خانه های روستایی شریک می شد. حتی در کار کشاورزی هم به فامیل و دوستان و آشنایان کمک می کرد.
در کارهای روستا مثل کارهای کشاورزی، تکاندن درخت های گردو و امثال آن وارد بود و علیرغم سن و سال کمش، این کارها را انجام می داد. مثلاً گندم ها را برای حلیم می کوبید و حتی گاهی می ایستاد و نان می پخت.
نسبت به برو بچه های روستا هم احساس مسئولیت داشت. آن ها را جمع می کرد و می برد استخر کوچکی که درست کرده بود و به آنها شنا یاد می داد. الان هم بیشتر بچه های روستا که البته آن زمان بچه بودند و حالا بزرگ شده اند، شنا را از محمد یاد گرفته اند.
*
خواهر شهید باز هم از کمبودها و رنج هایی یاد می کند که محمد در زمان حیاتش می کشید. آن روزهایی که به صحرا می رفت تا بوته هایی را با نام « سیتیجه» بچیند و برای سوزاندن به خانه بیاورد. این بوته ها، شیره هایی داشت که شدیداً چشم را می سوزاند و اذیت می کرد و محمد این سختی ها را به جان می خرید.(5)

پی نوشت ها :

1. سلامی به هابیل، ص 130.
2. سیبی که آقا به ما داد، ص 38.
3. سیبی که آقا به ما داد، ص 41.
4. سیبی که آقا به ما داد، ص 49.
5. سیبی که آقا به ما داد، صص 92-93 و 97.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.