جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
یالّا تندتر!
شهید یونس زنگی آبادی
من گفتم: « من که حرفی نمی زنم. من رویم نمی شود».
سرانجام حاج حسین مختارآبادی که با حاج یونس خودمانی تر بود، به حاج یونس گفت:
- حاجی، اگر قرار است سنگر جلویی را هم بسازی، لطف کن به هرکدام از ما دو تا چوب کبریت هم بده که لای پلکهایمان بگذاریم. نگه داشتن پلکهایمان از دست ما خارج شده.
حاج یونس، همان طور که از شنیدن این حرف می خندید، گفت: « امشب از آن شبهایی است که تا شما را شهیدتان نکنم، ول کن نیستم. یالا سریع بسازید ببینم. دشمن الآن خوابیده. صبح که بیدار شود، گلوله پشت گلوله روی این منطقه می ریزد! یالا تندتر».
ما نه تنها آن سنگر را تمام کردیم، بلکه دومین سنگر را هم به هر جان کندنی بود، ساختیم و با خستگی به عقب برگشتیم. موقع برگشتن، به حاج یونس گفتیم:
- حاج یونس! ما که حرفی نزدیم؛ ولی فکر نمی کنم خدا هم از این جور کار کردن راضی باشد! حالا ما که شب اول و آخرمان بود که خدمت شما بودیم. بعد از این اگر به ما چوب هم بزنند، حاضر نیستیم با شما کار کنیم. شما از نیروها مثل افغانی ها کار می کشی!
حاج یونس با مهربانی گفت:
- تو نمی دانی کار کردن توی این شرایط چقدر ثواب دارد1 به نظر من هر گونی یی که شما پر می کنی و روی هم می چینی، یک سنگر و جان پناهی برای یکی از رزمندگان اسلام می شود. این کار خیلی ارزش دارد. اینطور نیست؟(1)
علاقه به خدمت کردن
شهید محمدتقی پاپی جعفری
شیفته ی خدمت
شهید محمدباقر مرادی عبدی
حلال مشکلات
شهید محمد سگوند
او با همکاری نماینده ی شهید سید محمدکاظم دانش، بسیج عشایری را پایه گذاری نمود و سرانجام این شیفته ی خدمت و شهادت، در کربلای دهلاویه به دیدار آقا اباعبدالله شتافت.(4)
از بی کاری که بهتره!
شهید عباس بهجت حقیقی
- چند دقیقه قبل دور و بر آشپزخانه دیدمش!
تعجب کردم. ولی اینقدر دلم برایش تنگ شده بود که زود خودم را پشت در آشپزخانه رساندم. سرک کشیدم. دوروبرش پر بود از یقلاوی ها که روی سر هم آمده بودند بالا. از آن زاویه آستینهایش که روفته شده بود تا آرنج دیده می شد. انگار یک عمر کارش همین بوده است. حرفهایی هم با بغلدستی هایش می زد، ولی صدای برخورد یقلاوی ها و قاشق ها نمی گذاشت بشنوم. دست خودم نبود. پریدم تو.
- مهندس! مهندس! این چه کاریه؟ بذار من می شورم... مگر کسی اینجا نیست که شما...
آن موقع نمی دانستم که خودش آمده اینجا و گفته مرا فرستاده اند تا اگر کاری هست انجام بدهم. گویا بچه های آشپزخانه هم که خسته شان بوده به او می گویند: « ها...ها! اتفاقاً منتظرت بودیم. این اسکاچ، اینهم سیم، مایع ظرفشویی هم اونجاست...»
چشمش که به من افتاد، با ساعد، عرق پیشانی اش را گرفت و آمد نزدیک و سر کرد توی گوشم.
- از دست تو حاج حیدر! می ترسم. آخرش منو جهنمی کنی... مرد حسابی! خُب از بیکاری که بهتره، آدم یک کاری هم یاد می گیره...(5).
رنگ به صورتش نمانده بود!
شهید احمد آجرلو
ماه هنوز در آسمان بود که می رفت و وقتی می آمد باز ماه در آسمان بود. از راه می رسید بچه ها را می بوسید:
« چرا اینها اینقدر می خوابند؟ من هر وقت دیدمشان خوابند!» و صبح بچه ها باز سراغ او را از من می گرفتند. و من برایشان قصه سر هم می کردم. و روز بعد باز همان برنامه بود. یک مدتی نمی دانم برای چه کاری بود که شبها حدود دو می آمد و از آن طرف پنج می رفت.
ساعت حدود دو بود که صدای ماشینی آمد و بعد کسی کلید انداخت به در و بعد صدای پوتینهایش آمد که از پله می آمد بالا. درِ اتاق را آرام باز کرد و آمد تو:
« بیداری هنوز؟»
و نشست به باز کردن بند پوتینش.
تا نمی آمد نمی خوابیدم. گفتم: « ما حالا هیچی یک فکری به حال این بچه ها کن که کشتند ما را از صبح تا حالا. فکر می کنند جمعه ها فقط می آیی خانه».
پوتینهایش را در آورد گذاشت کنار در. رفت سری به بچه ها بزند. رفتم تو آشپزخانه تا دوباره شام را گرم کنم. وقتی برگشتم دیدم نشسته خوابش برده و کاغذهایش باز پهن شدند کف اتاق. ساعت لب تاقچه نبود. قبل از این که بنشیند ساعت را میزان کرده بود که پنج زنگ بزند. رنگ به صورتش نمانده بود دیگر. بی خوابی، کار و... ساعت را آرام از کنارش برداشتم و زنگش را بستم: می خواستم یکی، دو ساعت بیشتر بخوابد. وقتی بیدار شدم از آشپزخانه صدای شرشر آب می آمد. احمد بلند شده بود و داشت وضو می گرفت. به ساعت نگاه کردم. پنج و ربع بود. بلند شدم نشستم. گفتم تا نرفته بلند شوم یک چایی برایش بگذارم صبحانه بخورد اقلاً. احمد آمد تو اتاق و سلام کرد. گفتم: « زود بلند شدی؟»
گفت: « باید رأس ساعت شش جایی باشم»(6).
پی نوشت ها :
1. حاج یونس، صص 68-69.
2. نسیم صبح، ص 135.
3. نسیم صبح، ص 126.
4. نسیم صبح، ص 64.
5. صبح پر کشیده، صص 25-26.
6. کسی به رویم لبخند خواهد زد؟ صص 28-27.
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.