هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم *** دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده است
می رفت خیال تو ز چشم من و می گفت *** هیهات ازین گوشه که معمور نمانده است
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت *** از دولت هجر تو کنون دور نمانده است
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید *** دور از رخت این خسته ی رنجور نمانده است
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن *** چون صبر توان کرد که مقدور نمانده است
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است *** گو خون جگر ریز که معذور نمانده است
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده *** ماتم زده را داعیه ی سُور نمانده است
1. ای یار که رویت چون خورشید تابان است! چون تو با من نیستی، روزهای عمر من چون شب تاریک است؛ از تمام عمرم جز تاریکی شب چیزی بر جای نمانده است.
2. ای معشوق! در فراق روی زیبای تو، چنان اشک ریختم که دیگر نوری برای چشمم باقی نمانده است.
3. خیال تو ای یار! در اشک من محو شده بود در حالی که از من دور می شد، می گفت:افسوس که گوشه ی آباد (چشم)ویران شده و دیگر جای آبادی در آن نمانده است.
4. ای معشوق! با تو بودن برای من زندگی بود و اجل را از من دور می کرد، اما حالا که تو با من نیستی، مرگ به من نزدیک شده است؛ اکنون به برکت هجر تو فاصله ای با مرگ نداریم.
5. ای یار! به زودی آن لحظه فرا خواهد رسید که رقیب به تو خبر دهد که این عاشق زار تو، دور از تو از میان رفته است.
6. حالا که از تو دورم، چاره ای جز صبر و شکیبایی ندارم، اما چگونه صبر کنم که دیگر قدرت و توانایی این کار را ندارم! اختیار دلم به دست خودم نیست و او صبر نمی تواند کرد.
7. ای معشوق! در دوری تو اگر چشم من اشکبار است، باکی نیست؛ بگو ای چشم! خون گریه کن تا عذرت را بپذیرند.
8. حافظ! از شدت غم و اندوه، میلی به خنده و شادی ندارد؛ زیرا دلیلی برای شاد بودن انسان ماتم دیده وجود ندارد.
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول