اشکم احرام طواف حرمت می بندد *** گرچه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
بسته ی دام و قفس باد چو مرغ وحشی *** طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست
عاشق مفلس اگر قلب و دلش کرد نثار *** مکُنش عیب که بر نقد روان قادر نیست
عاقبت دست بدان سر و بلندش برسد *** هر که را در طلبت همت او قاصر نیست
از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز *** زانکه در روح فزایی چو لبت ماهر نیست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم *** کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست
روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم *** که پریشانی این سلسله را آخر نیست
سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست *** کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
1. ای معشوق! چشم ما تنها چهره ی زیبای تو را می بیند و توجه ما فقط به سوی توست و دل سرگردان و عاشق ما فقط از تو یاد می کند و سخن می کند.
2. ای یار! اشک من می خواهد که به زیارت تو بیاید اما پاک نیست، زیرا اشکی است آلوده به خون دل مجروح من که زخم فراق دارد.
3. آن پرنده ای که بر فراز سدره المنتهی پرواز می کند، اگر پرواز او در طلب تو و برای وصال تو نباشد، بهتر است که در دام و قفس گرفتار شود و از پرواز باز ماند.
4. ای یار! این عاشق بیچاره با همین دل تیره و گناهکاری که دارد، عاشق است و همین قلب دل را نثار تو می کند؛ پس آن را از من بپذیر.
5. هر کس که در طلب وصالت از سعی و کوشش بی دریغ دست برندارد، سرانجام دستش به قامت بلند و زیبای چون سرو تو خواهد رسید؛ اگر همت سالک بلند باشد، به وصال حق می رسد.
6. اگر عیسی به مرده زندگی جسمی و این جهانی می داد، عنایت تو به رهروان و عاشقان، حیاتی روحانی می بخشد که جاودانه است و این دیگر کار عیسی نیست.
7. من که در شوق وصالت در سوز و گدازم و آهی از دل بر نمی آورم، چگونه می توان گفت که دل شیدا و بی قرار من در برابر رنج عشق تو تاب و تحمل نیاورد؟
8. روز نخست که پیچ و تاب گیسوی زیبای تو را دیدم، دانستم که پریشانی سلسله ی عاشقان و یا آشفتگی زلف تو پایان ندارد؛ می دانستم و می دانم که در راه وصال حق، پریشانی عاشقان و دشواری های راه بسیار است و راه زود به پایان نمی رسد.
9. تنها حافظ نیست که گام در راه سلوک نهاده است؛ همه ی آفریدگان پیوندی با آفریدگار خود دارند و همه عشق او را در دل دارند و به وصال می اندیشند.
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول