از راه نظر مرغ دلم گشت هوا گیر *** ای دیده نگه کن که به دام که در افتاد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم *** چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود *** هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد *** بس کشته ی دل زنده که بر یکدگر افتاد
بس تجربه کردیم درین دیر مکافات *** با دُردکشان هر که در افتاد بر افتاد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد *** با طینت اصلی چه کند بد گهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود *** بس طرفه حریفی است کش اکنون به سر افتاد
1. هنگام پیری،عشق جوانی به سراغم آمد و به یاد عشق و معشوق افتادم و آن رازی که در دلم پنهان شده بود،سرانجام فاش و بر ملا گردید.
2. مرغ دل من از راه نگاه و نظر پرید و اوج گرفت و یا عاشق و مجنون شد و ای چشم! بنگر که دل شیدای من کجاست و اسیر کدامین دام شده است؟ چشم من جمال معشوق را دید و عاشق شد و دلم به شوق وصل او به آسمان پرواز کرد.
3. دردا و دریغا که نصیب من از عشق آن یار آهو رفتار، خون دل خوردن شد. مانند نافه، خون در دلم افتاد و درد و رنجی را متحمل شدم.
4. ای یار! اگر نسیم سحرگاهی خوشبوست، از همنشینی با تو این چنین عطرآگین شده است؛ هر بوی خوشی که به دست صبا افتاد و پخش شد، سبب آن بود که از خاک کوی تو گذر کرده بود.
5. ای معشوق! از زمانی که دلبری و عشوه گری را آغاز کردی، چه بسیار بودند افراد دل آگاه و عاشق پیشه ای که تاب زیبایی تو را نیاوردند و در راه عشق تو جان شیرین خود را فدا کردند.
6. بسیار تجربه کردیم که در این دنیا که دار مکافات است، کسانی که با باده نوشان و رندان عاشق پیشه ی مست، دشمنی و ستیزه کردند، نابود شدند.
7. اگر سنگ سیاه در آرزوی لعل شدن تلاش بسیار کند و در این راه جان خود را از دست بدهد، لعل نمی شود؛ زیرا اصل و گوهر او سیاه و ناپاک است. برای رسیدن به کمالات، قابلیت لازم است.
8. حافظ که در دوران جوانی نوازشگر زلف زیبا رویان بود، در زمان پیری نیز دوباره فکر این کار به سرش افتاده و عاشق شده است. حافظ که در ایام جوانی بسیار مورد محبت زیبارویان بود، سر پیری عاشق کسی شده است که بسیار فریبنده و دلرباست.
/م