سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس *** که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم *** تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله *** به ندیم شاه ماند که به کف اَیاغ دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن *** مگر آنکه شمع رویت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد اَر به هم بگرییم *** که بسوختیم و از ما بُت ما فراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که برین چمن بگریم *** طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ *** که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
تفسیر عرفانی
1. ای یار! دل ما در آن زمان که چهره ی زیبای تو جلوه گری می کند، از گشت و گذار در چمن و سبزه زار آسوده و بی نیاز است؛ زیرا دل ما مانند سر و پای بند عشق تو و مانند لاله داغدار دوری تو است. وقتی تو اینجا هستی، دل من هوای باغ ندارد.
2. ما در مقابل ابروی خمیده ی کسی سر اطاعت و تسلیم فرود نمی آریم، زیرا دل عارفان عزلت نشین از دنیا و آنچه در آن است، فارغ و بی نیاز است.
3. گل بنفشه از زلف معشوق سخن می گوید و لافِ برابری می زند و من از این کار او در رنج و عذاب هستم؛ تو این سیاه کم ارزش را بنگر که چه خیال های باطلی در سر دارد.
4. در چمن و سبزه زار به گردش درآ و گل لاله را در کنار تخت گل ببین که مانند ندیم پادشاه، پیاله ی شراب را در دست دارد. به باغ بیا و پادشاهی گل سرخ را تماشا کن.
5. در این شب تاریک و بیابانی که در پیش است، به کجا می توان رسید؟ من به جایی نمی رسم مگر آنکه ای معشوق! چهره ی زیبا و درخشان تو چراغ راهم بشود و مرا به مقصد برساند.
6. شایسته است که من و شمع سحری از فراق معشوق به حال خود گریه کنیم؛ زیرا در این درد عشق سوختیم و معشوق به ما بی توجه بود و عنایتی نداشت.
7. باید مانند ابر پر باران بهمن بر این چمن اشک بریزم، زیرا جای شادی بلبل را زاغ گرفته است. آری افراد ناشایسته و بی لیاقت، جای افراد شایسته و لایق را گرفته اند.
8. دل عاشق و دردمند حافظ آرزوی آن دارد که درس عشق بخواند و عاشق شود، زیرا دیگر خیال رفتن به باغ و گردش در آن را که آشیانه ی کلاغان شده است، ندارد. می خواهم در خانه بمانم و با خود از غم فراق معشوق سخن بگویم.
/م