مقدمه ی نصرحامد ابوزید بر کتاب و چنین گفت ابن عربی

من و ابن عربی

یک مسلمان به دشواری می تواند از میانِ اندوخته ها و آگاهی هایِ دینی ای که به دست می آورد، تجربه هایِ روحی ـ روانی را از بن مایه هایِ عقلانی جدا سازد: بن مایه هایِ عقلانی ای که کم کمک درباره یِ دین و عقایدِ...
يکشنبه، 3 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
من و ابن عربی
من و ابن عربی

 

نویسنده: نصر حامد ابوزید
مترجم: سید محمد راستگو




 

مقدمه ی نصرحامد ابوزید بر کتاب و چنین گفت ابن عربی».
یک مسلمان به دشواری می تواند از میانِ اندوخته ها و آگاهی هایِ دینی ای که به دست می آورد، تجربه هایِ روحی ـ روانی را از بن مایه هایِ عقلانی جدا سازد: بن مایه هایِ عقلانی ای که کم کمک درباره یِ دین و عقایدِ دینی در ذهنِ او شکل می گیرد. تصوّفِ عملی، یکی از آشکارترین نشانه هایی است که در ساخت و بافتِ زندگیِ هرروزه یِ (= روزمره یِ) دینی، در روستاهایِ مصر دیده می شود. پیدایی و پرورشِ من نیز در خانواده ای فرو دست در یکی از همین روستاها بوده است. داستان هایِ پیامبران، کرامت های پیران، سخنانِ صالحان و پارسایانِ پیشینِ روستا و روستاهایِ همسایه، برجسته ترین معارف و آموخته هایی است که با کودکی و خاطراتِ آن پیوند دارد. در روستا، همین که کودک سخن گفتن می آموزد، آموزشِ او با حفظِ قرآن و رفتن به مساجد برایِ نماز آغاز می شود. و در مسجد، هر شبِ جمعه پس از نمازِ عشا آخرین نماز از پنج نمازِ واجب ـ حلقه هایِ ذکر به پا می شود. این حلقه ها را «حضرات» می گویند. در این حلقه ها، بزرگ تر ها دایره وار می ایستند و به پیروی از شیخِ «حضرت»، همراه با حرکت هایی آهنگین به چپ و راست، سرودهایی می خوانند. نظم آهنگِ این خم و راست شدن ها، کم کمک، بیش تر و بیش تر می شود و سرانجام تند و رقص گونه می گردد. نظم آهنگِ سرودخوانی نیز به همین گونه تند و تندتر می شود تا آن جا که دیگر نمی توان واژه ها را از هم باز شناخت و دریافت که چه چیزی خوانده می شود. سرانجام سرودخوانی به تکرارِ واژه یِ «الله» ویژه می گردد و این واژه را پیاپی، به شتاب تکرار می کنند و با شتاب گرفتنِ رقص و آواز، آن را نیز کوتاه می کنند و تنها دو حرفِ آغاز و پایانِ آن «اه» را پیاپی و با حرکاتِ تند و شتابان تکرار می کنند. با افزونیِ شور و حالِ رقص و ذکر، برخی از آنان کم کم از هماهنگی با دیگران، بیرون می روند و آوازشان بلند و بلندتر می شود و به فریاد می انجامد. برخی نیز از دست می شوند و بی خودوار بر زمین می افتند و به حالتی در می آیند که «جذب» و «فنا» نامیده می شود. به ما بچه ها نیز گاه اجازه می دادند، تا در رقص و آواز، با آنان همراهی کنیم. البته بیرون از حلقه یِ آنان. برخی از ما بچه ها نیز می کوشیدیم و وانمود کنیم که مانندِ بزرگ ترها به حالِ جذب و فنا رسیده ایم.
ما بچه ها، آرام آرام بزرگ می شویم، درس می خوانیم و علم و آگاهی می اندوزیم، اما ریشه هایِ تجربه یِ کودکی همچنان در ژرفایِ جان و دل ما پنهان می ماند. درباره یِ خودِ من، زندگی مرا به راه هایِ گوناگون برد و شیوه های جوراجور پیش پایِ من نهاد. سرانجام بر این شدم که تحصیلاتِ عالیِ خویش را به «بررسی هایِ اسلامی» ویژه سازم.
تجربه هایِ زندگی و درگیری هایِ درسی، مرا از تصوّف دور می ساخت. تنها چیزی که مرا همچنان با تصوّف پیوند می داد، دل بستگیِ ویژه ای بود که با یکی از دوستان نزدیک پدرم داشتم. پدرم از دنیا رفت، اما دلبستگیِ من به عمو حسن ـ دوستِ پدرم ـ زمینه سازِ دوستیِ استواری میانِ ما شد. این دوست، کشاورزی ساده بود، اما هم خود شاعر بود و هم به ویژه، شعرهایِ صوفیان را می خواند. بسیار نیز به سفر می رفت، سفرهایِ کوتاه یا بلندِ زیارتی برای زیارت و تبرکِ زیارت گاه هایِ «اهل بیت» در قاهره. مرا امین و محرمِ راز خود می دانست و از همین روی اسراری را برایِ من باز می گفت و رازهایی را با من در میان می نهاد که برایِ هیچ یک از فرزندان و خانواده یِ خویش نیز باز نمی گفت. من شعر و شاعریِ او را بسیار می پسندیدم و این هنرِ او را ارج می نهادم و شیفته بودم تا پسند و شگفتیِ خویش از شعر و شاعریِ او را بر زبان بیاورم و بازگو کنم.
یک بار که عمو حسن به دیدار من آمد، بسیار پریشان و آشفته می نمود، گویی بارِ اندوهی بر دوش داشت که کوه نیز آن را بر نمی تافت. پرسیدم: چه شده؟ چه پیش آمده که چنین آشفته و پریشان می نمایم، و رنگ و رویت همچون بیماران شده؟ اما او همچنان خاموش بود، خاموشی ای کشنده. سرانجام زبان گشود و گفت: رازی است که بیش از این نمی توانم پنهان دارم. می دانم اگر آن را آشکار سازم، چوبش را خواهم خورد، اما دیگر نمی توانم در دل نگه دارم. نگرانیِ من بیش تر شد و پنداشتم که از حادثه و مصبیتی رنج می برد. گفتم: عمو حسن! بگو چه شده، و خودت را سبک کن. مگر من رازدارِ تو و جایِ پسرِ تو نیستم؟ گفت: نصر! به خدا سوگند تو برایِ من بیش از پسری، و از همه یِ فرزندانم عزیزتری. تو دوستِ من و پسرِ دوستِ منی ـ مقصودش پدرم بود ـ و از همین روی می خواهم رازی را که دیری است مرا رنج می دهد با تو در میان گذارم. اشک هایش سرازیر شد. می خواست جلوِ گریه اش را بگیرد اما نمی توانست. سپس، همه ی نیرویش را جمع کرد و این سخنان از دهانش بیرون پرید: نصر! پسرم! پیامبر (ص) را در خواب دیدم. و صدایِ گریه اش چنان بالا گرفت که خواهرم ـ خدا بیامرزدش ـ شنید و آمد ببیند چه شده؟ من خواهرم را باز گرداندم و به عمو حسن نزدیک شدم و او، همان گونه که می گریست، گفت: «به خدایِ بزرگ سوگند، دیدمش و به او گفتم: ای پیامبرِ خدا! دوست تان دارم. پاسخ داد: حسن! من نیز تو را دوست دارم.» دیگر جز عباراتی گنگ و نامفهوم، نتوانستم بفهمم چه می گوید.
با همه یِ پیوندِ عاطفی و دوستانه یِ دوسویه ای که میانِ من و عمو حسن بود، در آن روز این داستان برایِ من چندان روش نبود. پس از آن که عمو حسن این رازِ طاقت سوز را باز گفت ـ رازی که هویدا کردنش کیفر داشت ـ اندک اندک آرام شد. از او پرسیدم: آشکار کردن این خواب، چه کیفری می تواند داشته باشد؟ گفت: پسرم! می ترسم پیامبر (ص) مرا رها کند و دیگر به خوابم نیاید، و چه کیفری سنگین تر از هجر حبیب و دوریِ دوست؟ به اندازه یِ درک و دریافتم از این حال و هوا که برایِ من یکسره تازگی داشت، کوشیدم عمو حسن را خاطرجمع کنم که پیامبر (ص) او را تنها نمی گذارد. گویا در همان سال بود که عمو حسن آهنگِ حج کرد و برایِ فراهم کردنِ هزینه یِ سفر، تکه زمینی را که در کشت و کار می کرد، فروخت؛ هر چند پسرانش سخت، با فروشِ آن مخالف بودند و بسیار کوشیدند تا به زور هم که شده او را از فروش باز دارند.
من از خوابِ عمو حسن و سویه ها و ابعادِ عاطفی و روحیِ آن چندان چیزی درنیافتم، تا سال ها بعد که سرگرمِ پژوهش درباره یِ «فلسفه یِ تأویل» از دیدگاهِ ابنِ عربی شدم. آن جا بود که معنیِ «راز» و دلالت «راز پوشی» و اهمیّتِ آن را در تجربه هایِ روحی و عرفانی دریافتم و دانستم که رازگویی، باید چگونه، کی و برایِ که باشد. نیز دانستم که حج، افزون بر این که شعارِ رمزیِ هر مسلمان است، دارایِ چه معانیِ روحیِ ژرفی است و در تجربه هایِ روحی و عرفانی چه اندازه کارساز است. نیز، با بررسی های که درباره یِ تصوّف داشتم، هم معنی و اهمیّت «ذکر» را دریافتم و هم دانستم که چرا ذکر باید به شکلِ دایره ای باشد. همان گونه که معنیِ تکرارِ اسم «الله» را دانستم و دریافتم که چرا سرانجام، تنها دو حرفِ آغاز و پایانِ آن ـ «اه» ـ تکرار می شود. از این ها بالاتر، توانستم حالات و اصطلاحاتی چون «جذب، «فنا»، «شطح» و... را دریابم و باز نمایم.
انگیزه یِ من برایِ پژوهش درباره یِ تصوّف و به ویژه درباره یِ اندیشه هایِ ابنِ عربی، تنها شوق و شوری نبود که از تجربه هایِ کودکی در روستا، در من پدید آمده بود ـ تجربه هایی که دوستی و تجربه یِ عمو حسن، آن ها را ژرفا بخشیده بود. افزون بر آن ها انگیزه یِ دیگری نیز در کار بود، این آرزو که آگاهی هایِ خویش را درباره یِ دو قطبِ بنیادینِ فرهنگِ اسلامی، عقل گرایی و دل گرایی (= عقل و عرفان)، ژرفا بخشم. پایان نامه یِ کارشناسیِ ارشدِ خویش را درباره یِ «مجاز در قرآن از دیدگاهِ معتزلیان» در پایان برده بودم ـ پژوهشی که بعدها با نامِ الاتجاه العقلی فی التفسیر به گونه یِ کتابی نشر شد. معتزلیان، دین پژوهانِ مسلمانی بودند که می کوشیدند تأویلی عقلانی از اسلام و آموزه هایِ آن به دست دهند. از پی آمدهایِ این کوششِ آنان، یکی این بود که شیوه ای زبانی و بلاغی یعنی «مجاز» را ابزاری ساختند برایِ از میان برداشتنِ هر گونه ناسازگاری میانِ «وحی» و «عقل». در این پژوهش، من به دریافت ها و نتیجه هایی رسیدم که خود، پرسش هایِ بسیاری پیشِ رویِ من نهادند، و این پرسش ها ـ در کنارِ انگیزه یِ دینی و شخصیِ من، که دوستی با عمو حسن، آن را ژرفا بخشیده بود ـ انگیزه یِ دیگری شد برایِ کوشش و پژوهش درباره یِ تجربه هایِ روحی و عرفانی که نمونه یِ برجسته یِ آن ها را در تجربه هایِ محیی الدین عربی می بینیم و نقشی که این گونه تجربه ها در سامان دادنِ چارچوبی تأویلی برایِ وحی داشته اند.
این پژوهش را ـ که پایان نامه یِ دکتریِ من بود به پایان بردم، اما پیش از آن که نسخه هایی از آن فراهم سازم و به اعضایِ علمیِ جلسه یِ دفاع بسپارم، به نظرم رسید که آن را از نو، با طرحِ دیگری بنویسم و در این طرحِ تازه، بحث هایِ اصلی و فرعی را جا به جا کنم. در طرحِ نخست، پایان نامه را بر بنیادی فکری ـ فلسفی، این گونه بخش بندی کرده بودم:
بخشِ نخست: «تأویل و هستی»؛ بخشِ دوم: «تأویل و انسان» و بخشِ سوم: «قرآن و تأویل». پس از آن که پایان نامه را بدین شیوه و با این بخش بندی نوشتم، چنین اندیشیدم که باید آن را از نو با طرحی دیگر باز نویسم، به گونه ای که مسئله یِ «تأویل» در متن و محور جای گیرد و دیگر مسائل که یکسره فلسفی اند در حاشیه و در پیوندِ با آن.
داستان را با استادِ راهنمایم در میان نهادم و گفتم می خواهم پایان نامه را با طرحی تازه باز نویسم. سفت و سخت مخالفت کرد. کوشیدم تا انگیزه هایِ خویش را برایِ این کار باز گویم. او حتی از شنیدنِ انگیزه هایِ من نیز سر باز زد. دید و داوریِ او این بود که اندیشه ها و نوشته هایِ ابنِ عربی، دریایی بی کران و کنار است و او به من که تازه توانسته ام از این دریا بیرون بیایم، اجازه نمی دهد تا دوباره ـ هر چند برایِ زمانی ـ معین به شناگری در آن بازگردم. حرفِ او گویایِ نکته هایی بود بیش از آن چه آن روز من در می یافتم، با این که آن روز 38 ساله بودم. از آن روز به این سو، همواره در آرزویِ شناگری در دریایِ اندیشه ها و آموزه هایِ ابن عربی بودم، اما گویا ترس از غرق شدن نمی گذاشت دل به دریا زنم. تنها گاه گاهی به سراغِ او می رفتم برایِ خواندنِ شعرهایش، یا برایِ بررسیِ دیدگاهِ ویژه ایِ او دربارهِ چیزی، یا برایِ اطمینان از پاره ای دریافت ها که در بررسی هایِ پیشین بدان ها رسیده بودم. اما شناوری در دریایِ خروشانِ ابنِ عربی، همچنان آرزویی بود در دل مانده، بی آن که زهره یِ دل به دریا زدنی باشد. با این همه، رشته یِ دلبستگیِ من به محیی الدین هرگز بریده نشد، چرا که بخشِ بزرگی از شخصیتِ آکادمیکِ خویش را ـ بخشی که به هیچ روی نمی توان آن را دستِ کم گرفت ـ نیز بسیاری از تجربه هایِ دینی و روحیِ زندگیِ خویش را، وام دارِ آگاهی ها و پختگی هایی هستم که در دیدارِ نخست با محیی الدین، به دست آورده بودم، دیداری که پنج سال زمان برد، پنج سالی که سرگرمِ سامان دادنِ پایان نامه ام بودم.
گفتنی است که اگر نبود فرصت و فراغتی که نخستین سفرم به سرزمین هایِ غرب در دست رسِ من نهاد ـ دو سالِ درسی (1980 ـ 1978) که در آمریکا گذراندم ـ نمی دانستم پژوهش و پایان نامه یِ خویش را درباره یِ «فلسفه یِ تأویل» از دیدگاهِ محیی الدین، سامان دهم. انگیزه یِ من از یاد کردِ این نکته در این جا، تأکید بر دو چیز است: نخست این که خواندنِ محیی الدین (و بررسیِ اندیشه هایِ او) فرصت و فراغتِ تام و تمامی می خواهد، چیزی که در مصر برایِ من فراهم نبود، چنان که در آن جا در طولِ یک سالِ کامل نتوانستم از خواندنِ خطبه (= دیباچه)یِ کتابِ فتوحات مکیه پیش تر روم. فرورفتن به جهانِ محیی الدین و نزدِ او نشستن و با او گفت و گو کردن، چیزی نبود که با روزی دو ساعت بتوان بدان رسید. برایِ این کار، باید روز و شب و صبح و شام، و در خواب و بیداری با شیخ بود. نمی توان چیزی این توفیق و بخت یاری را برایِ من فراهم سازد که نزدِ شیخ بنشینم و به آموزه هایِ او گوش سپارم. آن چه را قاهره از من دریغ کرد، شهرِ فیلادلفیا و کتابخانه یِ دانشگاه پنسیلوانیا پیش کشِ من کرد، و زمینه فراهم شد تا من در دو سال، نه تنها کتابِ فتوحات مکیه را بخوانم و بررسم، که مطالعه و بررسی درباره یِ فلسفه یِ تأویل (= هر منیوتیک) از دیدگاهِ فیلسوفانِ غربی، از آراگون تا گادامر را نیز پی گیرم، چیزی که اندیشه و نگاهِ مرا بسیار ژرفا بخشید و این توانایی را به من داد تا نوشته هایِ شیخ را از دیدگاه های امروزین بنگرم.
از آن روز که پایان نامه یِ دکتری ام را درباره یِ تأویل از دیدگاهِ ابنِ عربی نوشته ام، بیش از بیست سال می گذرد، اما در این سال ها، چنان که گفتم، دست از او باز نداشتم. گاه گاه با خواندنِ پاره ای از نوشته هایش به سراغِ او می رفتم، اما همواره آرزو داشتم تا در آینده فرصتی پیش آید که بتوانم بر پایه یِ آموخته ها و تجربه هایِ بسیاری که در این سال هایِ دراز اندوخته بودم، دوباره پژوهش درباره یِ ابنِ عربی را پی گیرم و گمان می کنم تنها این من نیستم که در برابرِ اندیشمندی در قدّ و قواره یِ ابنِ عربی این گونه ام. بر این باورم که هر کس با گوشه هایی از اندیشه ها و نوشته هایِ ابنِ عربی آشنا شود، همواره در این آرزو خواهد بود که دوباره به سراغِ او رود تا از یک سو، آشنایی اش را با او بیش تر و ژرف تر سازد؛ و از یک سو، از تجربه هایِ روحیِ ارجمندی که در نوشته هایِ او بازتافته بهره گیرد.
در این روزگاران، پیوسته این پرسش نیز پیشِ روی من بود که آیا ابنِ عربی می تواند من را در گفتمان هایی که درباره یِ مسائل و پرسمان هایِ جهانِ امروز داریم، همراهی کند (و پاسخ هایی پیشِ پایِ انسانِ امروز گذارد) و «آری» پاسخی بود که دلِ من به این پرسش می داد، اما همواره نیاز به انگیزه ای بود که دوباره مرا به شناوری در دریایِ اندیشه ها و آموزه هایِ شیخ وادارد. بیست سال است که همچنان چشم در راهم تا زمینه یِ دیداری دراز و دوباره با شیخ که تا با او آشنا شده ام، از او دل نبریده ام فراهم شود، اما پیش آمدهایی که پی در پی می آیند و رخدادهایی که روز به روز رو می نمایند، مرا از دست یابی به چنین آرمانی باز داشته اند. و هر چه مسائل و مسلک ها پیچیده تر می شوند ـ مسائل و مسلک هایِ من و جهان ـ کتاب ها و نوشته هایِ شیخ که به من نزدیک اند و در دسترس، این اندیشه و احساسِ مرا بیش تر نیرو می بخشد که او همچنان می تواند با جهانِ ما ـ جهانِ امروز ـ به گفتمان در آید، اگر درست به او گوش سپاریم و سخنانش را به درستی دریابیم.
بیت هایِ نغزِ او درباره یِ «کیش مهر» (=دین الحب) که گنجاییِ هر گونه دین و باوری را دارد، از بت پرستی گرفته تا یهودی گری و ترسایی و مسلمانی، همواره در گوشِ من ترانه می سازد:

لقد صار قلبی قابلاً کلّ صوره
فمرعی لغزلان و دیر لرهبان

و بیت لاوثان و کعبه طائف
و الواح توراه و مصحف قرآن

ادین بدین الحب انّی توجهت
رکائبه فالحب دینی و ایمانی(1)
اینک دلم دریاست
هر نقش و رنگی را پذیرفتار
گلگشت زیبایان، کنشت راهبان
بتخانه ی بودائیان، بیت الحرام حاجیان
تورات و انجیل، اوستا و قرآن
اینک مرا جز مهر آیین و کیشی نیست
هر جا که مهر آن جاست
آن جا بود رویم
آن جا بود رایم
آن جا بود راهم
و چه بسیار سرشارِ شادی و سرور شده ام آن گاه که این بیت ها را، که با آواز و موسیقی خوانده شده ام، از کاست یا سی دی شنیده ام، و چه بسیار از شادی بالیده ام آن گاه که دریافته ام در شهرهایِ غربی انجمن هایی به نامِ «ابنِ عربی» سامان داده اند.(2) این آموزه ای که ابنِ عربی با نامِ «کیش مهر» در ساختاری شعری پیشِ رویِ ما نهاده است، چنان فراخ و جادار است که کلیسا و کعبه و می خانه و تماشاگاهِ زیبایان (= چراگاه آهوان) را در خود جای می دهد و با هم گرد می کند. دلِ عارف، هر گونه شیوه یِ پرستش و عبادت را پذیراست و به همه یِ این دین ها و شیوه ها باور دارد، زیرا بنیادی را که همه یِ این شیوه ها بدان باز می گردند و بر آن بالیده اند می شناسد.
آن چه همه یِ دین ها و باورها بر آن بنیاد گرفته اند و بدان تکیه دارند، پیوندِ میانِ خدا و خلق است و آن پیوند نیز دوستی (= حب) است. «در آغاز، دوستی، بود.» ابنِ عربی حقیقت را این گونه می داند: خدا بود و هیچ با او نبود. گنجی نهفته بود. دوست داشت شناخته شود، جهان را آفرید تا او را بشناسند. بدین گونه بر پایه یِ فرهنگِ اسلامی از نگاهی عرفانی، حقیقت یگانه است و همین روا می دارد تا ابنِ عربی، از دیدگاهی فلسفی، دینِ الهی را ـ که یگانه است ـ از دین هایِ اعتقادی ـ که گوناگون اند ـ در کتابش فصوص الحکم جدا سازد، کتابی که ویژه یِ بررسیِ گسترده یِ دیدگاهِ او دربارهِ «کلمه» است.
شور و شوقی که دوباره مرا به سراغِ ابنِ عربی فرستاد، پیشنهادِ دکتر «والتر» بود. داستان این بود که مؤسسه یِ آلمانی «هردرِ» کتابِ زندگیِ خود نوشتِ (= اتوبیوگرافی ) مرا با نام Ein Leben mit dem Islam در سالِ 1999 چاپ کرد. در جشنِ انتشارِ این کتاب، در ماهِ دسامبر 1999 در شهرِ Freiburg هنگامِ شام، آقای «هردرِ» پسر گفت که انتشاراتِ آن ها می خواهد برایِ خوانندگانِ عادیِ اروپایی، سلسله کتاب هایِ کوچکی درباره یِ چهره هایِ برجسته یِ معنوی ـ عرفانیِ شرق و غرب چاپ کند. همان جا آقایِ دکتر «والتر» مسئولِ نشرِ آن مؤسسه، پیشنهاد کرد که من در این سلسله کتاب ها با آنان هم کاری کنم و کتابِ تازه ای درباره یِ ابنِ عربی بنویسم، به ویژه که کتابِ پیشینِ من درباره یِ ابنِ عربی که نخستین بار در سالِ 1983 چاپ شده، کتابی آکادمیک است و چندان به کارِ خوانندگانِ عادیِ غیرِ متخصّص نمی آید. پیشنهاد را پذیرفتم. نخست قرار شد که کتاب را به زبانِ انگلیسی بنویسم تا برگردانِ آن به زبانِ آلمانی، هم آسان تر باشد و هم زودتر انجام گیرد، اما سپس اندیشیدم که اگر بخواهم کتابی درباره یِ ابنِ عربی به زبانی جز عربی بنویسم، با دشواری هایِ بسیاری رو به رو خواهم شد. بر این شدم که از نوشتنِ پوزش خواهم، اما ناشر پوزشِ مرا نپذیرفت، دشواری هایِ برگردان از عربی به آلمانی را پذیرفت.
آن چه در این میان برایِ من از هر چه زیباتر و دل پذیرتر بود، شنیدنِ این خبرِ ناگهانی بود که استاد بانو «آنه ماری شیمل» ـ که در پژوهش هایِ صوفیانه، مردی مردستان است ـ بزرگواری کرد و پذیرفت تا آن چه را من به عربی بنویسم، به آلمانی برگرداند. و امید می رفت که ترجمه یِ آلمانیِ کتاب به قلمِ استادِ بزرگ ـ شیمل ـ دو ماهه در آید و به نمایشگاهِ بین المللی کتابِ فرانکفورت که در ماهِ اکتبر همین سال برگزار می شد برسد. آمادگیِ استادی بزرگ چون شیمل برایِ ترجمه یِ کتاب، خود افتخارِ بزرگی بود که نصیبِ من می شد، اما این آمادگی در پیوند با خودِ استاد شیمل، معنی و پیامِ بزرگ تری نیز داشت: ایمانِ این استادِ بزرگ به یگانگیِ تمدّن و فرهنگِ انسانی، گر آن را از دیدگاهِ تجربه هایِ روحی و عرفانی بنگریم و از اختلافات و گونه گونی هایِ دین ها، زبان ها و فرهنگ ها در تاریخِ انسان چشم بپوشم. این ایمانِ ژرفِ استاد شیمل، چیزی است که در همه یِ نوشته هایِ او بازتافته است، به ویژه آن نوشته هایِ او که به زبان انگلیسی خوانده ام. چه افتخاری فراتر از این که استاد ماری شیمل بپذیرد با من ـ که در جایگاه شاگردِ او هستم ـ در کارِ کتابی، همکاری کند تا با هم، با کتابی درباره یِ ابنِ عربی بر یگانگیِ تمدّن و یگانگیِ میراث روحانی ـ عرفانیِ انسان پافشاریم.
کتاب را ژوئنِ سالِ 2001، چند ماه مانده به انفجارِ 11 سپتامبر به پایان بردم. و خواننده یِ دیباچه ای که پس از این می آید، می داند که حادثه یِ 11 سپتامبر درباره یِ پیوندِ جهانِ اسلام/ عرب با جهانِ غرب، چیزِ تازه ای نیاورد. مشکل را به گونه ای تأویل ناپذیر برجسته ساخت (و آشکارا نشان داد که) پیوند این دو، پیوندِ چالش و ستیز است: چالش و ستیزی پیوسته در زمینه هایِ اقتصادی و سیاسی. اما این چالش و ستیز، همواره به یک بَردار و حاملِ فرهنگی ـ ایدئولوژیکی نیاز دارد تا صفت و سرشتِ دشمن کیشی و ستیزه خویی را از آن دور دارد و مظهر و پی آمدِ آن را که «ستیز فرهنگ ها/ تمدن ها» خوانده می شود، دروغین و بر ساخته بشمارد ( و بکوشد این چالش و ستیز را به همدلی و همراهی کشاند و آشتیِ فرهنگ ها و گفت و گویِ تمدن ها را جایگزین ستیز فرهنگ ها و جنگ تمدن ها سازد) ابن عربی درباره ی تمدن ها، فرهنگ ها و دین ها چنین سخنی و پیامی دارد، و همین است موضوع این کتاب ـ چنین گفت ابن عربی ـ که با شادی و سرافرازی، پیشکش خواننده ی عربی می شود. اما ادایِ حقِ وفا و دوستی را، باید سپاسگزارم دوست و هم شاگردی ام دکتر «سمیر سرحان» را به پاسِ اصرارش (برایِ نشر کتاب) ـ اصراری همراه با دوستی و ارج گزاریِ بسیار ـ نیز به پاسِ شوق و شیفتگیِ پاک و نابش برایِ رساندنِ پاره ای از نوشته هایِ من به خوانندگانِ مصری؛ نیز سپاس از دخترِ عزیزم دکتر «شرین ابوالنجاه» که اگر یادآوری هایِ هماره یِ او نبود، کارها و گرفتاری ها، مرا از وفا به وعده ای که در سالِ 2002 در سومین همایشِ سالانه یِ «هفته یِ گسترشِ فرهنگ» در دمشق به دکتر سمیر داده بودم باز می داشت؛ نیز سپاس از دوست و برادرِ عزیزم استاد حسن یاغی که با موافقت با چاپِ دوباره یِ کتاب، در «المرکز الثقافی العربی» ـ ناشرِ اصلی و موردِ اعتمادِ کاملِ من ـ مرا بسیار شادمان ساخت؛ نیز پیشنهادهایی داد، هم در تربیتِ بخش هایِ کتاب و هم برایِ افزودنِ پاره ای توضیحات در متن و پانوشت ها.

پی‌نوشت‌ها:

1. الذخائر الاعلاق فی شرح ترجمان الاشواق، تحقیق محمد عبدالرحمن الکردی، قاهره، 1968
2.برایِ نمونه تنها یکی از آن ها را یاد می کنم: انجمنِ «آکسفورد» با نشانِ اینترنتیِ: www.ibnarabi society.org

منبع مقاله: ابوزید، نصرحامد؛(1386)، چنین گفت ابن عربی، ترجمه ی سید محمد راستگو، تهران، نشرنی، چاپ سوم.

 




 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط