1-سال پنجم هجرت
در ربیع الاول پیغمبر به غزوه ی دُومَة الجَنْدَل رفت. این جا نقطه ای بود بر سر راه بازرگانی میان خلیج فارس و دریای سرخ و جای بارانداز از کاروانها بود. به پیغمبر خبر رسیده بود که جمعی در آنجا سوء قصد دارند، با عده ی زیادی روانه آنجا شد؛ شبها در راه و روزها در کمین. اهل آنجا فرار کرده بودند و مقداری رمه به دست مسلمانان افتاد. ولی این سفر از آن جهت اهمیت داشت که اولاً محل در مرزهای شام بود و مردم آنجا تا حدی به قدرت اسلام پی بردند، ثانیاً قوت و طاقت مسلمانان در پیمودن راههای دور و بیابان های گرم به ثبوت رسید. در بازگشت پیغمبر با قبیله ی فَزاره پیمان عدم تهاجم بست و آن سال را که خشکی بود به آنها اجازه داد که گله های خود را در حدود مدینه بچرانند.در این سال پیغمبر زینب بنت جَحْش را پس از آنکه شوهرش زید بن حارثه طلاق داد ازدواج کرد، و مقارن آن آیه ی حجاب نازل شد و احکام راجع به زنها عموماً و امهات مؤمنین خصوصاً مقرر گردید.
در شعبان این سال غزوه ی بنی المُصطَلِق پیش آمد.(1) اینها یکی از قبائل خُزاعه بودند و خُزاعیها همیشه در این مدت با پیغمبر یار بودند. اینک خبر رسید که بنی المُصْطَلِق بر ضد پیغمبر مشغول تجمع هستند. پیغمبر با لشکر اسلام به قصد آنها روانه شد. در آب مُرَیْسِیع نزدیک ساحل دریای سرخ جنگ درگرفت. مسلمانان فاتح شدند و مقداری اموال و اسیر به غنیمت آوردند.
از این جنگ چند واقعه نقل شده است یکی آنکه روزی بر سر آب مزدور عُمربن الخَطّاب را با یکی از بستگان خَزرج نزاع افتاد. آن یک فریاد یا مَعْشَرَالمُهاجرین کشید و این یک انصار را به یاری خواست. عبدالله بن اُبَیّ خشمگین شد و در حضور جمعی از قوم خود(خَزرجیها) نسبت به اسلام و مسلمانان سخنان درشت گفت. از حاضران مجلس جوانی نامش زَید بن اَرْقَم به پیغمبر خبر برد. عمر نزد پیغمبر بود گفت یا رسول الله عَبّادبن بِشْر را بفرمای تا او را بکشد. ولی عبدالله بن اُبیّ خود نزد پیغمبر آمد و زید بن اَرقَم را تکذیب کرد و انصار نیز به شفاعت درآمدند. پیغمبر برای آنکه سخن کوتاه شود لشکر را امر به رحیل داد با آنکه ساعت رحیل نبود. پس سوره ی إذا جائَکَ المُنافقونَ نازل شد و پیغمبر زید بن ارقم را نوازش کرد.
در حین بازگشت به سوی مدینه جُوَیْریَه دختر حارث رئیس بنی المُصطَلِق که جزء غنائم سهم مسلمانی شده و با او قرار مکاتبه داده بود، نزد پیغمبر آمد به طلب اعانه. پیغمبر او را از صاحبش خرید و ازدواج کرد. در اثر این ازدواج مسلمانان صد خانواده از اسیران بنی المُصطَلِق را به حکم آنکه خویشاوند پیغمبر شده بودند رها کردند(2).
هم در این غزوه داستان اِفْک(تهمت عایشه) پیش آمد. در مراجعت به مدینه لشکر در ذات الجَیش(در نزدیکی مدینه) فرود آمده بود و مقداری از شب گذشته حرکت کرد. پیغمبر در سفرهای خود به حکم قرعه بعضی از زنان خود را همراه می برد و در این سفر عایشه با او بود، رسم بود که در موقع حرکت هودج زنانه را با پرده ها بر آن آویخته بر در خیمه ی زن می گذاشتند و او در آن می نشست، بعد اشخاص می آمدند و هودج را باز می کردند. اینجا نیز در موقع حرکت هودج عایشه را که به رسم معمول بر در منزل او گذاشته بودند و پرده ها بر آن آویخته برداشتند و بر شتر گذاشته بردند. چون به منزل رسیدند دیدند که هودج خالی بوده است پس از مدتی عایشه را دیدند که در پی «کاروان» بر شتری سوار و صحابی یی صَفْوان نام مهار شتر را گرفته از راه رسید. شهرت عجیبی در لشکر پیچید، نه تنها منافقان بلکه عده ی زیادی از مسلمانان نیز زبان به طعن ام المؤمنین گشودند. قضیه را خود عایشه چنین می گوید: «در موقع توقف اردو به قضای حاجت رفته بودم، گردنبندم گم شد برای یافتن آن معطل شدم وقتی که به لشکرگاه برگشتم قافله رفته بود. در این میان صَفْوان که به کاری عقب مانده بود رسید و مرا بر شتر خود نشانده به منزل آورد». این پیشامد پیغمبر را سخت متألم ساخت، مدتی عایشه را ترک کرد تا آنکه وحی بر برائت او و توبیخ تهمت زنندگان نازل شد. پس پیغمبر عایشه را مژده داد و چهار تن تهمت زنندگان را حد زد. حکم لزوم چهار شاهد در دعوای زنا در طی این آیات مقرر شده است.
در شوال این سال غزوه ی خَندق، که غزوة اَحزاب هم نامیده می شود، رخ داد. عده ای از یهودیهای تبعید شده ی بنی النَضِیر که در خیبر مسکن گرفته بودند نزد قریش و قبیله ی غَطَفان رفتند و آنها را به جنگ با پیغمبر تشویق و تحریک کردند. آن طایفه با هم متحد شده و از هم پیمانان خود استمداد کردند و جمعیتی در حدود ده هزار نفر برای حمله به مدینه فراهم آمد. خبر به پیغمبر رسید، مشغول جمع آوری لشکر شد و به اشاره ی سلمان فارسی عزم ساختن خندق کرد. شهر مدینه از سه طرف با خانه ها و نخلستانها استحکام داشت، فقط از جنوب غربی مکشوف بود. خندق را در آنجا طرح کردند، یک سرش به شهر و سر دیگر به کوه سَلْع. کار را بر دسته ها قسمت کردند، بیل و کلنگ از یهودی های بنی قُرَیظه گرفتند. کار به جد پیش می رفت و پیغمبر علاوه بر تشویقهای زبانی و دلنوازیها خود در کار شرکت داشت و در رجزهایی که می خواندند همصدائی می کرد، و یک روز در برق کلنگی که بر سنگ خورد کشورگشائی های آینده ی اسلام را خبر داد. بدین طریق کار خندق با آنکه سال خشک بود و مردم گرسنه، در ظرف شش روز پایان یافت و وقتی که کفار به آنجا رسیدند خود را در مقابل تعبیه ی تازه ای دیدند که در عرب سابقه نداشت.
پیغمبر لشکر خود را در این سوی خندق متمرکز ساخت و برای خود او قبه ای از چرم سرخ افراشتند. زنها را در برجهای مستحکم جا دادند. در شهر برای جلوگیری از هر فتنه ی احتمالی عده ای به پاسبانی گماشته شدند. عده ای نیز به نگهبانی پیغمبر و عده دیگر به حفظ نقاط ضعیف خندق ایستادند. دو لشکر از دو طرف به روی هم نشسته بودند و فقط گاهگاهی به جانب هم تیر و سنگ پرتاب می کردند. یک روز عُمرو بن عبدوَدّ و عِکْرِمَة بن ابی جهل با جمعی از یک نقطه ی ضعیف خندق عبور کردند. مسلمین به مقابله شتافتند. علی(علیه السلام) عَمرو را کشت و همراهان او تار و مار شدند. روز دیگر کفار هجوم عام کردند به طوری که قبه ی پیغمبر در خطر افتاد اما شجاعت مسلمانان و مخصوصاً چالاکی تیراندازان حمله را دفع کرد. آن روز تا شب جنگ بود و نمازها فوت شد که بعد پیغمبر همه را در یک دفعه قضا کرد و این اولین نماز قضا بود. در این جنگ از کفار سه تن و از مسلمانان پنج تن کشته شدند. سَعْد بن مُعاذ رئیس اوس زخمی برداشت که چندی بعد از آسیب آن درگذشت.
از اُمّ سلمه منقول است که «غزوه ی خندق سخت ترین و پرمشقت ترین غزوه ها بود». یک مشکل بزرگ آن بود که یهود بنی قُرَیظه به اغوای حُیَیّ بن اَخْطَب با کفار همراه شده بودند. پیغمبر از نُعَیم بن مسعود که از سران قبیله ی غَطَفان بود و در این جنگ بی طرف مانده بود برای پراکندن قوم استمداد کرده گفت إنَّما أَنتَ فِینا رَجُلٌ واحدٌ، فَخَذِّل(3) عَنّا إنْ اِسْتَطَعتَ فاِنَّ الحربَ خُدعةٌ. پس نُعیم که در لباس بیطرفی با همه راه داشت رفت و میانه بنی قُریظه را با قریش و غَطَفان، با تعبیه ماهرانه ای برهم زد به طوری که طرفین از هم نگران شدند. سران غَطَفان نیز جدا از قریش با پیغمبر وارد مذاکره شده بودند که سه یک محصول نخلستان های مدینه را بگیرند و بروند. ولی دو رئیس انصار سَعد بن عُباده خَزرجی و سَعد بن مُعاذ اَوسی به این راضی نشدند و جنگ را ترجیح دادند و معلوم شد که انصار سستی پذیر نخواهند بود.
ولی کار از غیب درست شد. باد و باران و سرمای شدید آغاز شد به طوری که افروختن آتش و ساختن سرپناه برای کفّار متعذر شد. ابوسفیان اعلان مراجعت داد و بر شتر خود سوار شده به راه افتاد و دیگران از پی او. روز بعد پیغمبر نیز با مسلمانان به مدینه بازگشت. بدین طریق دو لشکر پس از پانزده روز به روی هم نشستن از یکدیگر جدا شدند. ولی نتیجه ی این جنگ برای اسلام بزرگ و مهم بود زیرا ضعف قریش و قدرت اسلام بیش از پیش بر داخل و خارج معلوم شد. بیش از پیش مسلمانان قویدل و کفار بددل و ضعیف شدند. واقعه ی خندق طلیعه ی پیروزی نهائی اسلام بود، به همین جهت پیغمبر در بازگشت از خندق گفت: الآنَ نَغْزُوهُم و لا یَغْزُونا.
در مراجعت به مدینه پیغمبر فرمود برای سعد بن مُعاذ که زخم داشت قبه ای در مسجد برپا کردند و او را در آنجا تحت پرستاری گذاشتند، و پیغمبر تازه سلاح را از خود برگرفته بود که جبرئیل نازل شده گفت فرشتگان اسلحه را نگذاشته اند و باید به جنگ بنی قُریظه رفت. پیغمبر فوراً فرمان حرکت داد و تا نماز شام مردم در پای قلعه بنی قُریظه جمع شدند. محاصره ی قلعه 25 روز و به روایتی یک ماه طول کشید و صحبت آن بود که به حکم پیغمبر تن در دهند و آنها امتناع می کردند چه گناه خود را می دانستند، و ابولُبابه(4) نیز که واسطه ی مذاکره بود به اشاره و ایما به آنها فهمانده بود که حکم پیغمبر بر کشتن است. طایفه ی اَوس هم که حلیف بنی قُریظه بودند درباره ی یهودیهای خود عملی را توقع داشتند که درباره ی یهودیهای حلیف خزرج (یهود بنی قَینُقاع) اجرا شده بود، یعنی تبعید. قرار به حکمیت سَعد بن مُعاذ شد که رئیس اَوس بود. سعد را از مدینه با حال بیماری آوردند و او برخلاف انتظار یهودیها و اوسی ها حکم داد مردهاشان را بکشند و بقیه را اسیر و اموال را تقسیم کنند. پس یهودیها را بسته به مدینه آوردند و مطابق حکم سعد رفتار کردند. عده کشتگان را از 600 تا 900 نوشته اند. از زنانشان فقط یک تن که مسلمانی را به سنگ کشته بود به قتل رسید. در تقسیم اموال سوار را سه سهم دادند و پیاده را یک سهم، و این نخستین بار بود که میان سوار و پیاده فرق مقرر شد. از اسرا دختری رَیحانه نام را پیغمبر به کنیزی خود انتخاب کرد، و او چون هیچ گاه مسلمان نشد تا آخر عمر پیغمبر به حال کنیزی بود. عده ای از اسیران را به نجد برده فروختند و با پول آن اسب و سلاح خریدند. در این غزوه از مسلمانان یک تن کشته شد. سَعد بن مُعاذ را دوباره به خیمه اش در مسجد برگرداندند ولی زخمش منفجر شده بود و طولی نکشید که درگذشت و پیغمبر و اصحاب از مرگ رئیس باوفای اوس متألم شدند. ابولُبابه که در مذاکره با یهود مرتکب خیانت به پیغمبر شده بود به استدعای بخشایش به مسجد رفت و خود را به ستونی بست تا آیه نازل و توبه اش قبول شد.
در این سال(5) مسابقه ی اسب دوانی به امر پیغمبر در مدینه واقع شد، برای اسبهای سوقانی(مُضَمَّر) مسافتی و برای اسبهای غیرسوقانی مسافتی کمتر مقرر شده بود. از شرکت کنندگان در این مسابقه عبدالله بن عُمر را نام برده اند.
2- سال ششم هجرت
در این سال فعالیت جنگی زیاد بوده و دسته های لشکر برای سرکوبی طوایف یاغی، تعاقب دزدان و گرفتن کاروانهای قریش دائماً در حرکت بوده اند و عده ی سوار به نسبت محسوسی در لشکر زیاد بوده است.در محرم محمد بن مَسْلمه با سی سوار در محل ضَرِیَّه (میان بصره و مکه) بر طائفه قُرطاء غافلگیر فرود آمد. جمعی کشته شدند و بقیه گریختند. مسلمانان با پنجاه شتر و سه هزار گوسفند به مدینه بازگشتند. در راه به رهگذری از بنی حَنیفه برخورده اسیرش کردند و به مدینه آورده به ستون مسجد بستند. پیغمبر او را شناخت که ثُمامة بن اُثال رئیس یَمامه بود. او را نوازش کرد و او مسلمان شد و به محل خود برگشت و به پاداش احسان پیغمبر از فرستادن گندم به مکه ممانعت کرد تا قریش به ستوه آمدند و به پیغمبر شکایت کردند تا صدور گندم را اجازه داد.
در ربیع الأول یا جمادی الأولی پیغمبر به قصد تنبیه بنی لِحیان که در سریه ی رَجیع (سال 4 هجرت) مسلمانان را کشته بودند، از مدینه بیرون آمد و برای آنکه قوم غافل بمانند نخست رو به شام حرکت کرد، پس از طی مسافتی راه را کج کرد و به سرعت هرچه تمامتر خود را به غُران رساند که مسکن بنی لِحیان بود اما قوم به کوهها گریخته بودند. پیغمبر یک یا دو روز در آنجا ماند و برای شهدای رَجیع دعا کرد و در ضمن برای ترساندن اهل مکه خود با دویست سوار تا عُسْفان رفت و دسته ای را به کُراع الغَمِیم فرستاد پس به مدینه بازگشت.
در این هنگام دسته ای از بنی فَزاره به نزدیک مدینه تاخت آوردند و ماده شتری چند از گله ی خاص پیغمبر که در محل غابَه بچرا بود ربودند. پیغمبر با اعلام «اَلفَزَعَ» مسلمانان را تجهیز فرمود و لشکر در محل ذی قَرَد جمع شده به تعاقب دزدان رفتند و شترها را پس گرفتند. یک تن از مسلمانان کشته شد. این غزوه را بعضی غابه و بعضی غزوه ذی قَرد می نامند، و بعضی تاریخ آن را پس از واقعه ی حُدَیبیّه که پس از این می آید نوشته اند.
در ربیع الاول عُکّاشَة بن مِحْصَن مأمور شد که با چهل مرد طایفه ی بنی اسد را در محل غَمْر فروبگیرد. ولی تا به آنجا رسید قوم گریخته بودند مسلمانان با صد شتر غنیمت به مدینه برگشتند.
قبائل غَطَفان به طلب چراگاه به حدود مدینه آمده بودند و گله های مسلمانان در خطر بود. محمد بن مَسْلَمه با ده نفر مأمور شد که برود وضع را تحقیق کند. این هیئت در محل ذی القَصَّه (34میلی مدینه) دچار اعراب بنی ثَعلَبه شدند؛ اعراب همه را کشتند جز محمد بن مسلمه که مجروح افتاد و مسلمانان او را یافته به مدینه آورد. پس پیغمبر ابوعُبَیدة بن الجَرّاح را با چهل تن به سراغ بنی ثَعْلَبَه فرستاد. آنها به کوه گریخته بودند مقداری چارپا و اثاثه ی مندرس بدست مسلمانان افتاد.
در جمادی الاولی کاروان قریش از راه کناره (ساحل) به شام می رفت. زید بن حارثه در محل العِیص بر سر کاروان فرود آمد. مقدار زیادی نقره و عده ای اسیر بدست آوردند. از جمله ی اسیران ابوالعاص برادرزاده خدیجه و داماد سابق پیغمبر به دخترش زینب بود. این ابوالعاص در جنگ بدر اسیر شده و پیغمبر او را رهایی بخشیده بود به شرط آنکه پس از رفتن به مکه زینب را نزد پیغمبر بفرستد، و او بر طبق شرط زینب را با بردار خود کِنانه روانه مدینه کرده بود. اینک ابوالعاص دوباره اسیر مسلمانان شد. او را به مدینه آوردند و زینب او را امان داد و مسلمانان به احترام دختر پیغمبر او را آزاد کردند و او به مکه رفت و کارهای خود را جمع کرده به مدینه برگشت و مسلمان شد و پیغمبر زینب را با عقد تازه ای به او ازدواج کرد. ولی زینب که در موقع هجرت از مکه دچار ممانعت قریش شده و از آسیب نیزه ای که به پهلوی شترش زده بودند سقط جنین کرده بود همواره بیمار بود و یک سال بعد درگذشت و پیغمبر در مرگ او حکم کرد که تعاقب کنندگان او را هرجا بیابند به آتش بسوزانند. ولی روز بعد فرمود که فقط به شمشیر بکشند زیرا لا یُحرِقُ بالنَّارِ إلّا ربُّ النَّار.
در جمادی الأخری سریه حِسْمی واقع شد. دِحْیَه ی کلْبی از نزد قیصر روم به مدینه برمی گشت و اموالی از جوائز قیصر یا کالای تجارت به اختلاف روایات، همراه داشت. در ناحیه ی حِسْمی، عربی هُنَیْد نام از طایفه ی جُذام بر او زد و اموالش را به غارت برد. طایفه ی جُذام که همه مسلمان بودند و با پیغمبر پیمان داشتند به یاری دِحْیَه برخاستند و اموال او را از راهزن گرفته پس دادند ولی دِحْیه نزد پیغمبر آمده خون راهزن را خواست. پیغمبر زیدبن حارثه را با پانصد کس مأمور کرد و او صبحدمی بر سر طایفه ی جُذام فرود آمد و دست به قتل و غارت گشود و هزار شتر و پنج هزار گوسفند و صد زن و بچه اسیر گرفت. رئیس بنی جُذام شتابان به مدینه آمد و در مسجد پیمان نامه را بدست گرفته دادخواست. پیغمبر گفت کشتگان را چه کنم! قوم از خون کشتگان گذشتند و قرار شد اسیران و اموالشان باز داده شود. پیغمبر علی(علیه السلام) را با نشانی خود (شمشیر خاص) بر سر زید فرستاد تا اموال و اسیران را گرفته به قوم مسترد ساخت.
در شعبان عبدالرحمن بن عَوف را با 700 تن بر سر بنی کَلْب به دُومَة الجَندَل فرستاد و فرمود که آنها را به اسلام بخواند و اگر پذیرفتند، دختر«پادشاه» قوم را برای خود به زنی بگیرد. در دستور جنگ گفت قاتِلوا مَنْ کفَرَ بِاللهِ لا تَغُلُّوا و لا تَغْدِروا و لا تُمَثَّلوا و لا تَقْتُلوا وَلِیداً فهَذا عَهدُ اللهِ وَ سیرةُ نَبیِّه فِیکُم. عبدالرحمن سه روز در دُومه ماند. رئیس قوم را با جمعی مسلمان کرد و بر بقیه جزیه گذاشت و با دختر رئیس برگشت.
در شعبان علی(علیه السلام) با صد نفر بر سر قبیله ی بنی سَعْد که میان فدک و خیبر منزل داشتند رفت، قوم گریخته بودند پانصد شتر و ده هزار گوسفند غنیمت مسلمانان شد.
زید بن حارثه با کالایی متعلق به اصحاب به شام رفته بود به بازرگانی. طایفه ای از بنی فَزاره او را لخت کردند. چون به مدینه آمد، پیغمبر او را با لشکری به تنبیه قوم فرستاد(رمضان). زید صبحدمی بر سر قوم آمد و اُم قِرْفَه را که به قول مورخ «ملکه» قوم بود گرفت او را شقه کردند و سرش را در مدینه گرداندند از آنکه قریش اُم قِرفه را از فرط عظمتش مغلوب ناشدنی پنداشته بودند.(6)
هم در رمضان این سال عبدالله بن اُنَیس با چند تن شباهنگام بر سر ابورافع بازرگان یهودی که در خیبر مسکن داشت رفته و او را به قتل رسانیدند. بعضی این واقعه را در سال سوم هجرت نوشته اند.
پس از ابورافع یهود خیبر یکی را به نام اُسَیْر (یایُسَیر) بن رِزام(7) به ریاست خود برداشتند و خبر آمده بود که او با طایفه ی غَطَفان بر ضد اسلام در مذاکره است. نخست عبدالله بن رَوَاحَه با سه تن به تحقیق خبر رفت. بار دیگر با سی تن نزد اُسَیر رفت و او را به بهانه ی آنکه پیغمبر ترا طلب کرده و می خواهد امارت خیبر را بتو بدهد از خانه بیرون آورد، و در راه او را با سی تن همراهانش کشتند.
در طی این اوقات چند تن از اعراب بنی عُرَینَه به مدینه آمده اسلام آورده بودند و در آنجا مقیم شده، چون از ناسازگاری هوای مدینه می نالیدند پیغمبر آنها را به گله ی خاص خود فرستاد تا از شیر شتر و هوای بادیه بحال آمدند. پس روزی چوپان پیغمبر را سر بریدند و به روایتی دست و پایش را بریدند و خار در چشمش فرو کردند و گله را بردند. پیغمبر کُرْزبن جابرالفِهْری را با بیست نفر در پی آنها فرستاد. دزدان را کت بسته در غَابَه نزد پیغمبر آوردند. فرمود تا دست و پایشان را بریدند و بدارشان آویختند (جمادی اخره با شوال) پس از آن آیه نازل شد که: إنَّما جَزاءُ الذینَ یُحارِبونَ اللهَ و رسولَه(8).
سریه مِینا را هم بعضی در این سال و گروهی در سال سوم نوشته اند. می گویند زیدبن حارثه به سریه به مدْیَن رفت و اسیرانی از مِینا که در ساحل دریا و اول مرز مصر است بدست آورد. آنها را صاحبانشان در بازار مدینه بفروش گذاشتند، مادرها را جدا و بچه ها را جدا. گریه و زاری اسیران به گوش پیغمبر رسید پس از تحقیق حال فرمود آنها را جز با هم نفروشند.
عَمْرو بن اُمیه ضَمْری مأمور شد که به مکه برود و ابوسفیان را غافل گیر بکشد. روایت حاکی است که نخست ابوسفیان چنین قصدی درباره ی پیغمبر کرده و عربی را برای این کار به مدینه فرستاده بود و قضیه کشف شد، بدین جهت پیغمبر عَمرو را فرستاد. این عمرو که در تاریخ اسلام مکرر از چالاکی و هنرهای او سخن رفته است در جاهلیت از فاتکان معروف عرب بوده و بدین جهت در ورود به مکّه مردم او را شناختند و ناچار بدون دستبرد گریخت و وقتی که داستان خود را برای پیغمبر نقل کرد پیغمبر خندید.
هم در این سال از طایفه ی بنی عَبْس که قبیله ی کوچک ولی جنگجوئی بودند ده تن به مدینه آمده اسلام آوردند.
***
بدین طریق در اواخر این سال قدرت اسلام در عربستان شمالی گسترده شد، طوایف بدوی آنجا سر انقیاد فرود آورده بعضی مسلمان و بعضی باجگزار شده بودند. تنها نقطه ی مقاومت فعلاً مکّه بود، در ذیقعده ی این سال پیغمبر سفر عُمره ای به مکّه در نظر گرفت و در خواب نیز دید که به مکّه وارد شده و بتها را از کعبه فروافکنده است. پس قصد خود را و خوابی که دیده بود به اصحاب اظهار کرد. اصحاب هم که چندین سال بود از حج محروم مانده و به جان مشتاق کعبه بودند، مشغول تجهیز سفر شدند. پیغمبر به اعراب اطراف مدینه نیز فرمان داد که در رکاب حاضر باشند ولی بسیاری از آنها تعلل کردند، فقط طایفه ی بنی اَسْلم حاضر شدند و از این وقت آنها را جزء مهاجرین حساب کردند.پس پیغمبر عبدالله بن اُم مَکتوم را در مدینه به جانشینی گذاشت و خود با هزار و چهارصد تن(به روایتی هفتصد تن) و صدواند شتر قربانی در غزه ی ذی قعده از مدینه بیرون آمد. در ذوالحُلَیْفَه احرام بستند و از آنجا لبیک گویان روانه مکّه شدند. در این سفر از امهات مؤمنین فقط ام سَلَمَه همراه بود.
قریش بر مقاومت و منع پیغمبر از ورود به مکّه هم رأی شدند و در ذی طُوَی لشکرگاه کردند و عده ای سوار به ریاست خالد بن وَلید و عِکْرِمَة بن ابی جهل پیش فرستادند. بِشْر بن سُفیان کَعبی در محل عُسفان به پیغمبر خبر آورد که: «اینک قریش پوست پلنگ پوشیده(9) با زن و بچه بیرون آمده اند» پیغمبر بر حال زار قریش و لجاج و عناد آنها تأسف خورد و چون قصد جنگ نداشت راه را به طرف پائین مکه منحرف کرد و به حُدَیبِیَّة (نزدیک مکه) رسید. در آنجا ناقه اش ایستاد پیغمبر گفت حَبَسَهَا حابِسُ الفِیل، وَالَّذِیِ بِیَدِهِ لا تَدْعُونِی قُریشٌ اِلی خُطَّةٍ یُعَظِّمونَ فِیها حُرُماتِ اللهِ و فِیها صِلَةُ الرَّحِم إلَّا اَعْطَیتُهَم، پس با بُدَیل بن وَرْقاء خُزاعی که از مکه به دیدن پیغمبر آمده بود گفت که«ما به جنگ نیامده ایم فقط زیارت کعبه می خواهیم، قصد هتک حرمت خانه ی خدا و کشتن خویشاوندان خود را نداریم» و گفت«قریش را جنگ از پا درآورده است؛ اگر بخواهند حاضرم که با آنها مدتی متارکه کنم و مرا بگذارند با سایر عرب، و اگر بخواهند به راهی که مردم وارد شده اند(یعنی اسلام) وارد شوند و اگر از هر دو امتناع دارند من بر سر این کار که بدست دارم جنگ خواهم کرد».
بُدَیل نزد قریش آمد و سخن پیغمبر را نقل کرد. سفهای قوم برآشفتند ولی عقلا و اهل رأی سخن را گوش دادند و برای ادامه ی مذاکره و مزید تحقیق چند سفیر متوالیاً فرستادند، و سفیران از حشمت و ابهت لشکر اسلام قریش را آگاه می کردند ولی عامه به قبول صلح تن درنمی دادند و عاقبت دودستگی پیدا شد. پیغمبر عثمان را به مناسبت مکانتی که نزد قریش داشت به رسولی فرستاد، ماندنش طولی کشید و خبر آمد که کشته شد. پیغمبر عزم جنگ را جزم کرد و اصحاب را جمع فرمود و بیعت عمومی گرفت که بیعت شَجَره نامیده می شود به واسطه ی آنکه در زیر درخت اقاقیایی صورت گرفت. عثمان برگشت و سُهیل بن عَمرو از طرف قریش برای عقد صلح نزد پیغمبر آمد. پیمان متارکه ای به مدت ده سال منعقد شد، و در ضمن شرط شد که هر که از قریش بدون اجازه ولی خود نزد پیغمبر برود او را برگرداند و هر که از اسلام به طرف قریش بیاید مسترد نشود. طوایف عرب نیز در پیوستن به قریش یا به اسلام آزاد باشند و پیغمبر هم امسال از ورود به مکّه صرف نظر کند تا سال آینده.
پس از عقد صلح پیغمبر به رسم اِعتمار، مردم را به قربانی و سر تراشیدن امر کرد ولی مردم که در موقع خروج از مدینه فتح مکه را پیش خود مسلم داشتند از این صلح برآشفتند به طوری که مورخ می گوید کادوا انْ یَهلِکُوا و از نَحْر و حَلق تا آنگاه که پیغمبر خود بدان مبادرت نکرد تمرد کردند، همه از آنکه به اهمیت واقعی این صلح که حقاً فتحی بزرگ بود پی نبرده بودند تا آنکه سوره ی اِنَّا فَتَحنَا نازل شد. وقعه ی حُدَیبِیَّه چنانکه مورخین قدیم هم متوجه شده اند یکی از بزرگترین فتوح اسلام بوده است. زُهری می گوید بر اثر این صلح مردم بهم نزدیک شدند و دعوت اسلام را بی مانع شنیدند و بدان گرویدند، لاجرم در این دو سال به قدر همه سالهای پیش و بلکه بیشتر مردم وارد اسلام شدند.
پس از بازگشت پیغمبر به مدینه، مسلمانی ابوبَصِیر نام که در مکه به حبس قریش بود از زندان جسته به مدینه آمد. قریش او را به موجب پیمان مطالبه کردند، ابوبصیر پس فرستاده شد. اما او در راه فرستادگان قریش را کشت و باز به مدینه آمد و از آنجا به ساحل دریا به محل عِیص رفت. عده دیگری هم از مسلمانان مکه به او پیوستند و بر کاروانهای قریش می تاختند به طوری که قریش به تنگ آمده از پیغمبر درخواستند که ابوبصیر را نزد خود بخواهد و شرط استرداد فراریان هم ملغی شد.
در این سال حکم ظِهار مقرر شد. در قضیه اَوْس بن الصَامِت که زنش خَوْلَه را به رسم جاهلیت طلاق ظِهار داد و زن شکایت کرد پس آیه نازل شد و کفاره مقرر گردید.
3- سال هفتم هجرت
در اوائل این سال پیغمبر به دعوت پادشاهان و رؤسای اطراف پرداخت(10). به عرض پیغمبر رساندند که میان پادشاهان رسم است که هیچ نامه یی را بی مهر قبول نمی کنند. پیغمبر انگشتری فرمود ساختند با نگین نقره که بر روی آن در سه سطر نقش شده بود محمد رسول الله و با این خاتم نامه ها فرستاده شد.نامه ی امپراطور روم(روم شرقی) را دِحْیَه ی کَلبی نزد والی بُصری برد و او رسول و نامه را نزد امپراطور که در این موقع به زیارت بیت المقدس در سوریه بود فرستاد. بعضی از مورخین می گویند امپراطور در باطن مسلمان شد ولی از بیم مردم جرئت اظهار نکرد.(11)
نامه شاهنشاه ایران را عبدالله بن حُذافة السَهمی برد و چنانکه معروف است پادشاه ایران خسروپرویز نامه را درید و پیغمبر او را نفرین کرد تا ملکش قطع شد.
ولی مُقَوقِس حاکم مصر نامه ی پیغمبر را احترام کرد، هرچند اسلام نیاورد، و هدایائی فرستاد از جمله دو کنیز قِبطی یکی مارِیَه که پیغمبر برای خود گرفت و دیگری شیرین که به حَسَّان بن ثابت بخشید.
نامه نَجاشی را عَمرو بن اُمیه ضَمری برد و نوشته اند که پادشاه حبشه اسلام آورد و پسر خود را با عده ای به اظهار ارادت روانه ی مدینه کرد و آنها به مقصد نرسیده در دریا غرق شدند. نامه ی دومی هم به نَجاشی در تاریخها مذکور است که در آن پیغمبر به نَجاشی امر کرده بود جعفربن ابی طالب را با بقیه مسلمانان آنجا نزد پیغمبر روانه کند و نیز ام حَبِیبَه دختر ابوسفیان را که در حبشه بود و شوهرش مرده برای پیغمبر ازدواج کند. نجاشی هر دو فرمان را انجام داد و مهاجرین پس از چندی وارد مدینه شدند.
نامه ای برای امیر غَسَّانی حارِث بن ابی شَمِر فرستاده شد. او مطلب را به امپراطور روم گزارش داد و اجازه خواست که به جنگ پیغمبر برخیزد ولی امپراطور او را به سکوت امر کرد. حارث فرستاده را انعامی داده برگرداند.(12)
ششمین نامه خطاب به هَوذَة بن عَلیّ حَنَفی امیر یَمامه بود. هَوْذه فرستاده را اکرام کرد، ولی در جواب نوشت که اگر پیغمبر او را شریک مملکت قرار دهد، اسلام خواهد آورد پیغمبر گفت: لَو سَاَلَنِی سَیَابَةً مِنَ الارضِ ما فَعَلْتُ، بادَ و بادَ مُلکُهُ. و هَوذَه در سال بعد مرد.
در سال هفتم غزوه ی خیْبَر واقع شد. اینجا ناحیه ای بود یهودی نشین مشتمل بر قلعه های متعدد و نخلستان های بسیار و گله ها و اموال فراوان. در حُدیبیّه وعده ی این فتح را خداوند به مسلمانان داده بود: وَعَدَکُمُ اللهُ مَغانِمَ کَثیرةً تَأخُذونَها فَجَعَل لَکُم هَذه.
پیغمبر در محرم- و به روایتی در جمادی الأولی- با هزار و ششصد تن که دویست سوار داشتند از مدینه بیرون آمد. به اشخاصی که غرض غنیمت داشتند اجازه شرکت در این جنگ داده نشد. از مدینه تا خیبر سی واند فرسخ راه بود که با سرعت به سه منزل پیموده شد. در وادی رَجیع که میان خَیبر و منازل غَطَفان بود فرود آمد برای آنکه غَطَفانیها نتوانند به هم پیمانان خود کمک دهند. غَطَفانیها که مقداری راه به طرف خَیبر رفته بودند از ترس پشت سر به خانه های خود برگشتند.
قلعه های خیبر یکی پس از دیگری فتح می شد. کار قلعه قَموص سخت بود. داستان جنگ علی ابن ابی طالب(علیه السلام) با مَرْحَب که معروف است و همه مورخین نوشته اند ظاهراً در پای این قلعه بوده است. روایت از بُرَیده ی اَسلَمِی می باشد که پیغمبر گاهی از اوقات مبتلا به صُداع شِقِّی می شد که یک دو روز طول می کشید و پیغمبر به خانه می ماند. در ایام خیبر این درد پیدا شد. پرچم پیغمبر را ابوبکر برداشته به جنگ رفت و کاری از پیش نبرد. روز دیگر عمر رفت و او نیز شکسته بازگشت. به پیغمبر خبر دادند گفت فردا پرچم را به کسی خواهم داد که خدا و پیغمبر او را دوست دارند و نیز او آنها را دوست دارد، و روز دیگر پرچم را به علی(علیه السلام) داد و او را به جنگ فرستاد. پهلوانی مَرْحَب نام که به عقیده ی ابن هِشام، حِمْیَری بوده به مبارزه آمد. علی(علیه السلام) او را کشت و تخته ی دری را که به قول راوی با هفت نفر نتوانستیم آن را برگردانیم سپر کرد و پیش رفت و قلعه را فتح کرد. کِنانة بن الرَبِیع بن اَبِی الحَقیق صاحب قلعه را گرفتند، در خرابه ای مقداری دفینه از او یافتند، دفائنِ دیگر را مطالبه کردند منکر شد زُبَیر بن العوام او را شکنجه و مصادره کرد و عاقبت او را به محمد بن مسلمه دادند تا به خون برادرش محمود بن مَسلَمَه که در جنگ کشته شده بود به قتل رسانید. زن کِنانه را که صَفِیّه نام داشت پیغمبر اختیار کرد.
غنائم خیبر را که خیلی فراوان بود و مخصوصاً خواربار، پیغمبر میان اهل حُدَیبِیّه یعنی کسانی که در حُدیْبیّه حاضر بوده اند قسمت کرد. اسیر نیز زیاد بود. اهالی را در موقع تسلیم قرار بود که تبعید کنند ولی بعد آنها تقاضا کردند که نخلستانها را به نصفه کاری به آنها بدهند به استناد آنکه«ما به این کار عالم تر و آبادکننده تر هستیم» پیغمبر موافقت کرد به شرط آنکه هر وقت بخواهد آنها را اخراج کند، و پس از آن همه ساله موقع محصول مأموری از مسلمانان می آمد و محصول را نصف می کرد و این معامله جاری بود تا زمان عمر که یهودی ها را بکلّی از عربستان اخراج کرد.
از سرگذشت خیبر یهودیهای فدک بیمناک شده کس فرستادند و با پیغمبر به قرار خیبر صلح کردند و این فدک چون بدون جنگ بدست آمده بود خالصه ی پیغمبر محسوب می شد.
در غزوه ی خیبر چند حکم شرعی مقرر شد از جمله تحریم گوشت خر اهلی که مردم در ایام جنگ خیبر می خوردند، اجازه ی گوشت اسب، نهی از فروش غنائم پیش از تقسیم.
روایت است که در خیبر زنی یهودی، زینب نام، در بزغاله ی بریانی پیغمبر را زهر داد و پیغمبر در موقع وفات اثر آن را احساس می کرد. مسلمانان صدر اول پیغمبر را بدین جهت شهید می دانستند.
مقارن فتح خیبر جعفربن ابی طالب با دیگر مهاجران از حبشه نزد پیغمبر رسیدند، پیغمبر از ورود آنها خوشحال شد. در راه شبی نماز صبح به واسطه ی خواب مؤذن فوت شد پس قضای آن را خواندند.
***
بعد از فتح خیبر پیغمبر چند ماه در مدینه ماند و در طی آن سریه ها به اطراف می فرستاد، بعضی با غنیمت و بعضی دست خالی برمی گشتند، ولی همه مفید بود از آن جهت که نفوذ اسلام را بیش از پیش به اطراف گسترده می ساخت.در ذیقعده بر طبق پیمانی که در سال پیش با قریش بسته بود قصد عُمره کرد و دو هزار نفر در رکاب پیغمبر حرکت کردند. حاجیان بر طبق پیمان از سلاح شمشیری بیش با خود نداشتند ولی برای احتیاط یا برای پر کردن چشم دشمن مقداری اسلحه به وسیله عده ای جداگانه حمل شد. در نزدیکی مکه بارهای اسلحه را در مَرُّالظَهران گذاشتند و حاجیان به مکه درآمدند. پیشاپیش قافله پیغمبر بر ناقه ی قَصواء سوار بود و عبدالله بن رَواحه زمام آن را گرفته شعر می خواند.
خَلُّوا بَنی الکُفّارِ عَن سَبِیلهِ *** خَلُّوا فَکُلُّ الخَیرِ فِی رَسُولِه
قریش مسجد مقدس را خالی گذاشتند و جلو دارالنَّدوَه به تماشا صف کشیدند. نزدیک مسجد، پیغمبر پیاده شد و بازوی راست را از ردا بیرون آورده گفت رَحِمَ اللهُ امرَءً اَراهُمُ الیومَ مِن نَفسِهِ قُوَّةً و شروع به طواف کرد و هر وقت از جلو قریش می گذشت هَرْوله می کرد و اصحاب نیز.
پیغمبر سه روز در مکه ماند و در این ایام مَیمونه دختر حارث بن عبدالمطلب را به توسط عباس ازدواج کرد. پس قریش حُوَیطِب بن عبدالعُزَّی را با جمعی نزد او فرستادند و مطابق پیمان تقاضای رفتنش را کردند. پیغمبر گفت چه می شود اگر بگذارید عروسی کنم و طعامی به شما بدهم آنها امتناع کردند. پیغمبر حرکت کرد و ابورافع غلام خود را به جای گذاشت تا میمونه را در سَرِف(13) نزد پیغمبر آورد.
در این سفر بار دیگر قوّت اسلام و ضعف قریش برای همه نمایان شد و همه فهمیدند که شرک دیگر تاب مقاومت ندارد و بزودی از پا درخواهد آمد. در قرآن راجع به این سفر نازل شده است: لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْیَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِینَ مُحَلِّقِینَ رُءُوسَکُمْ وَ مُقَصِّرِینَ لاَ تَخَافُونَ فَعَلِمَ مَا لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِکَ فَتْحاً قَرِیباً (سوره الفتح آیه 27) . این سفر را عُمرة القضا می نامند چون قضای عمره سال پیش بود.
پس از بازگشت از مکه، در ذی حجه سریه یی به ریاست اَحزَم بن اَبی العَوْجاء بر سر بنی سُلَیم رفت و همه به دست کفار شهید شدند و به روایتی رئیس دسته جان بدر برد و به مدینه آمد.
پی نوشت ها :
1.این غزوه را طبری و ابن هِشام در سال 6 نوشته اند ولی واقدی و اکثر به سال پنجم می گذارند و برخی هم به سال چهارم، که البته خلاف عقیده جمهور است و اشکالات تاریخی هم دارد رک: اِمتاع الأسماع، ج1، ص 214.
2.طبری ج3، ص 46.
3.خَذَّلهُ(به تشدید ذال، از باب تفعیل) حَمَلَهُ علی الفَشَلِ و ترکِ القِتالِ(المُنجِد و معیار) در قاموس و نِهایه دیده نمی شود.
4.ابولُبابه از قبیله اوس(هم پیمانان بنی قُریظه) و یکی از نُقبای دوازده گانه بیعت عَقَبَه بود.
5.این تاریخ را صاحب خَمیس ذکر کرده است. اصل خبر بدون تاریخ در بخاری است. ج3، ص 61.
6.ابن هشام مختصر، طَبَری و ابن سَعد و اِمتاع مفصل.
7.رِزام بر وزن کتاب؛ بعضی نسخه ها رازم و زارم آمده است.
8.سوره مائده آیه 33.
9.کنایه از عزم جزم بر جنگ.
10.بعضی از مورخین این نامه فرستادنها را به سال 6 هجرت نوشته اند و از جمله طبری، بعضی جمع میان دو روایت کرده اند به این که شروع آن در آخر سال 6 بوده و دنباله ی آن در سال 7 یا وصول رسولان در سال 7 بوده است.
11.الخَمِیس، ج2، ص 38.
12.الخمیس(به نقل از واقدی) ج2، ص 42.
13.به فتح اول و کسر دوم موضعی است در ده میلی یا هفت میلی مکه.
فیاض، علی اکبر (1390)، تاریخ اسلام، تهران: مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، چاپ هجدهم