فاطمیان در مقابل عبّاسیان

خلفای فاطمی را عُبَیدیان نیز می نامند، به مناسبت آنکه نخستین خلیفه ی آنها عُبیدالله نام داشته است و فاطمی می نامند برای آنکه این خلفا خود را از نسل فاطمه ی زهرا می دانستند. خلفای عباسی در نسبت این فاطمیان قدح می کردند و آنها را
شنبه، 6 ارديبهشت 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فاطمیان در مقابل عبّاسیان
 فاطمیان در مقابل عبّاسیان

 

نویسنده: علی اکبر فیاض




 

خلفای فاطمی را عُبَیدیان نیز می نامند، به مناسبت آنکه نخستین خلیفه ی آنها عُبیدالله نام داشته است و فاطمی می نامند برای آنکه این خلفا خود را از نسل فاطمه ی زهرا می دانستند. خلفای عباسی در نسبت این فاطمیان قدح می کردند و آنها را اولاد دَیْصان یهودی مؤسس فرقه ی دَیْصانَّیه ی یهود می خواندند و در زمان القادر بالله نوشته ای در این خصوص به امضای فقها و قاضیان بغداد درست کردند. این تبلیغات در مردم سُنّی مذهب آن اعصار اثر کرده و مورخین زمان بنی عباس و بعد از آن نیز تحت تأثیر واقع شده اند، این است که سلسله ی نسب فاطمیان در تواریخ با اختلافات بسیار دیده می شود. از طرف دیگر خود این قوم نیز بنای کارشان در آغاز بر استتار بوده امامهای پیش از ظهور را با لقب ذکر می کرده اند نه به اسم مثلاً نقی و وفی و رضی می گفته اند و حتی خود عُبیدالله را نوشته اند که اسم اصلیش محمد بوده است. شیعیان خلفای فاطمی که اسماعیلیه نامیده می شوند معتقد بودند که امامت از امام جعفر صادق (علیه السلام) به پسرش اسماعیل و از او به پسرش محمد رسید. این عقیده بعدها شرح و بسط یافت و با افکار فلسفی و عرفانی آمیخته شد و دستگاه جدلی مفصلی پیدا کرد که مبلغین با آداب مخصوصی بیان می کردند.
آغاز این دعوت در اواسط سده ی سوم مقارن ظهور قِرمَطیان بوده است. می گویند مردی به نام عبدالله بن میمون القَدّاح از اصفهان به خوزستان رفت و مردم را به اسماعیلیِ نهفته ای دعوت کرد. پس از مرگ او فرزندش دنبال کار پدر را گرفت و مردی را بنام ابن حَوْشَب برای نشر دعوت به یمن فرستاد و او از یمن داعیانی به مغرب یعنی افریقای شمالی فرستاد و قبیله ی بربری کتامه را جلب کرد. در این میان ابن حَوشَب مرد دانا و زیرکی پیدا کرد نامش ابوعبدالله الشیعی و او را مأمور افریقا کرد. ابوعبدالله به مکه رفت و در آنجا با حاجیان قبیله ی کُتامه آشنا شد و با آنها به افریقا رفته به نشر دعوت مشغول شد و بربرها از همه طرف نزد او جمع شدند و کارش بالا گرفت و مشغول کشورگشایی شد.
امام اسماعیلی در سَلَمِیَّه در شام اقامت داشت. خلیفه عباسی المکتفی قصد گرفتنش کرد، او از سلمیه به مصر گریخت و مدتی در شهر فُسطاط به صورت بازرگان در کوچه ها می گشت. پس از چندی به علت آنکه عامل مصر به دستور خلیفه امام را جستجو می کرد چنانکه ابوالفدا نوشته است یا به واسطه ی آشوبهائی که در آخر دوره طولونی ها در مصر پیدا شده بود، امام روانه افریقا شد که به پیروان خود برسد و خود را اعلام کند. در شهر سِجِلْماسَه به دست بنی مِدْرار که متصرف آنجا بودند گرفتار و محبوس شد. ولی ابوعبدالله الشیعی مشغول فتح بود و سه دولت آفریقا یکی پس از دیگری به دست او سقوط کرد، رَقّاده را از بنی الاغلب و تاهَرْت را از رستمیها و سرانجام سِجِلْماسه را از مِدرار گرفت و در آنجا امام عبیدالله و پسرش را از زندان بیرون آورده با شور و شادی تمام او را به رقاده بود و در آنجا عُبیدالله به نام مهدی (1) به خلافت نشست و سلسله آغاز شد«297» متکلمان اسماعیلیه می گفتند پیغمبر گفته است عَلی رأسِ ثَلثِمائَه تَطلَعُ الشَّمسُ مِن مَغرِبِها و مقصود از آن عبیدالله است.
عبیدالله در اولین فرصت ابوعبدالله الشیعی و برادرش را کشت به همان علت که عباسیان ابومسلم را کشتند. پس به تنظیم امور کشوری و جهان گشایی پرداخت. برای لشکرکشی دو راه در پیش بود: یکی از طرف شرق به مصر و از آنجا به سایر قلمرو عباسیان، راه دیگر از غرب به سایر قسمت های آفریقای شمالی و جزیره ی سیسیل که در آنجاها هنوز بقایایی از فاتحان عرب حکومت می کردند. مقصد اعلی حمله به مشرق و برافکندن عباسیان بود. بدین جهت مهدی پسر خود ابوالقاسم را که در این هنگام جوان بیست و دو ساله ای بود با لشکری که یک نیروی بحری نیز آن را کمک کرد به فتح مصر فرستاد. طرابلس غرب و بَرْقَه و سپس اسکندریه بی زحمت مسخَّر شد اما در فُسطاط تکین ترک با کمکی که مونس برایش فرستاده بود به مقاومت ایستاد و لشکر فاطمی ناکام بازگشت. پس از چندی عمل تجدید شد. دوباره لشکری به همان کیفیت و با همان سردار عازم مصر شد و باز در فسطاط به همان مانع برخورد ولی این دفعه سردار فاطمی قصد پافشاری داشت و زدوخورد را ادامه داد تا آنکه امیرالامراء مونس از بغداد شخصاً برای دفاع مصر آمد و لشکر مهاجم بار دیگر به افریقا برگشت و بَرْقَه نیز از دست رفت«308».
ولیکن در طرف غرب دولت فاطمی همه جا کامیاب بود. در جزیره ی سیسیل سربازان بربری بر رئیس خود ابن قُرحُب (1) که به غلبه جویی متصرّف جزیره شده و خود را مولای خلیفه عباسی نامیده بود، شوریدند و او را گرفته نزد مهدی فرستادند و به قتل رسید و سیسیل به تصرف خلیفه ی فاطمی درآمد. مهدی سیسیل را پایگاهی برای تاخت و تازهای دریایی قرار داد و با کشتی های خود بر سواحل ایتالیا و دریای آدریاتیک دستبردهای شگرف می زد. مغرب آفریقا را از بقایای ادریسیان که مدتها در آنجا حکومتی داشتند صاف کرد پس شهر و قلعه ی مهدیه را در قَیْرَوان ساخت و آنجا را پایتخت خود قرار داد.
مهدی در سال 322 مرد و پسرش ابوالقاسم با لقب القائم بامرالله به جای او نشست. لشکرکشی به مصر برای بار سوم تجدید شد. قائم لشکری به سرکردگی یکی از موالی خود نامش زیدان روانه ی آنجا کرد. اسکندریه را گرفتند ولی در فسطاط با مقاومت اِخْشید که در این هنگام والی مصر بود، مواجه شده پس نشستند. قائم درصدد بود که لشکر مهمتری به آنجا بفرستد ولی فتنه ای در داخل درگرفت که خلیفه را مشغول کرد. مکتب داری از قبیله بربری زَنَّانة نامش ابویزید مَخْلَد به عنوان حمایت از سنت اهالی کوهستان را شورانید«332» و ناحیه ی تونس را به تصرّف درآورد و قائم را در مهدیه محاصره کرد. این ابویزید پیرمردی بود در حدود شصت سال و معمولاً بر خری سوار می شد و بدین مناسبت او را حمّار (به تشدید میم) می نامیدند. اسماعیلیه می گفتند دجّالی که در اخبار ظهور قائم ذکر شده است اوست. محاصره ی مهدیه یک سال طول کشید و قبیله ی کُتامه نیز که با خلیفه ی فاطمی بودند در جنگی شکست خوردند؛ اما رئیس قبیله ی صُنهاجه با رساندن خواروبار به قلعه خلیفه را نگهداری کرد تا آنکه مریدان شیخ مکتب دار کم کم پراکنده شدند. ولی او قوای تازه ای فراهم آورد و جنگ را ادامه داد. در این میان قائم مرد «334». پسرش ابوطاهر اسماعیل با لقب المنصور خلیفه شد و جنگ را ادامه داد، ابویزید در جنگ به زخم مهلکی نفله شد. ولی مملکت دچار آشوب شده بود، ادریسی ها دوباره سر درآورده مراکش را تصرف کرده بودند و سیسیل را عربی کلبی به دست گرفته بود. منصور برای استقرار اوضاع دست بکار شد ولی ناگهان بر اثر سرماخوردگی مرد«341» و پسرش ابوتمیم مَعد با لقب المعزُّ لِدینِ الله به خلافت نشست.
در آغاز خلافت معز دشواری بزرگتری پیدا شد: خلیفه اموی اندلس عبدالرحمان، لشکری در سُوس پیاده کرد به انتقام حمله هایی که فاطمیان بر قلمرو او کرده بودند. ولی در همان موقع مسیحیان در اندلس شوریدند و لشکر اموی ناچار به بازگشت شد. آنگاه سردار معز جوهر که غلام یونانی آزاد شده ای بود (مولی) با لشکرهای کُتامه و صُنهاجه مغرب را آرام کرد و مراکش را دوباره به تصرف خلیفه درآورد«347». پس معز با خاطر جمع به اجرای سیاست دیرین فاطمیان پرداخت یعنی فتح مصر.
وضع مصر در این موقع عوض شده بود، کافوراخشیدی مرده بود و کشور دچار قحطی و هرج و مرج بود. یعقوب بن کِلّس (3) که اداره ی آنجا را از طرف عباسیان به دست گرفته بود، به واسطه ی رنجشی که از ابن فرات وزیر بغداد پیدا کرده بود نزد معز آمد و وضع آشفته ی مصر را شرح داد. جوهر روانه ی مصر شد«358»، در بَرْقَه سران مصر محرمانه به استقبال آمده اظهار انقیاد کردند. در جِیزه اخشیدیها مقاومتی کردند ولی به آسانی شکست یافتند و جوهر وارد فسطاط شد و محلی را که بعدها شهر قاهره و پایتخت مصر شد، اردوگاه کرد.
پس از مصر نوبت شام بود. جنوب شام به دست برادرزاده ی اخشید بود، حسن بن عبدالله. سردار فاطمی جعفر بن فلاح سپهسالار حسن را در رَمله شکست داد و سال بعد دمشق را تصرف کرد«359». در شمال شام حِمْص به دست سیف الدوله ی حمدانی بود و انطاکیه در دست بیزانسیها و هر دو با هم در زدوخورد بودند، بدین جهت سردار فاطمی از تاختن به آنجا فعلاً‌ خودداری کرد بعلاوه مشکلی هم از ناحیه ی قِرمَطیها پیش آمده بود: قِرمَطیها از حسن اخشیدی متصرف دمشق مستمری ای داشتند و با فتح فاطمیها و زوال حسن آن باج هم از میان می رفت، بدین جهت به مخالفت فاطمی برخاستند و با خلیفه ی بغداد آشتی کردند و از او پول و کمک گرفته بر دمشق حمله کردند. جعفربن فلاح که از آغاز به این جنبش اهمیتی نداده بود کشته شد و قرمطی ها پس از دمشق رَمله را تصرف کردند و از آنجا با جماعتی از اخشیدی ها به مصر هجوم آوردند و در جنگ اول بر جوهر و بربریها غالب آمدند ولی در آخر شکست یافته به شام بازگشتند.
در این هنگام خلیفه فاطمی پایتخت خود را از مهدیه به قاهره آورد، املاک آفریقائی خود را که با پایتخت تازه بیابانها فاصله پیدا کرده بود به بُلُکیِّن پسر زیری بربری رئیس قبیله ی صُنهاجه که مرد کافی و دولتخواهی بود واگذار کرد و بعدها فرزندان او به نام بنی زیری خانواده ی سلطنتی مستقلی در آنجا تشکیل دادند.
معز بی جنگ و جدالی با باروبنه ی خود وارد قاهره شد و با تشریفات بسیار به تخت نشست. بار دیگر قرمطیها از شام به مصر آمدند. معز با پول رئیس اعرابی را که با قرمطیها بودند فریفت و در نتیجه قرمطیها شکست یافته به شام برگشتند. معز در سال 365 به سن 46 سالگی در قاهره مرد و او مردی فاضل و باهوش و کاردان بود، در عین شیعه گری خود با مذاهب دیگر ارفاق داشت و قبطیها را اجازه داد تا کلیساهای ویران شده ی خود را ساختند و حتی اجازه داد که کشیش نصارای مصر با فقهای مسلمین بحث مذهبی کند.
پسر معز، نِزار ملقب به العزیز، جانشین پدر شد و سیاست او را تعقیب کرد. در جنوب شام سرداری از آنِ بختیار بویه ای نامش افتکین به ماجراجویی غلبه یافته بود. عزیز جوهر را بر سر او فرستاد، افتکین از قِرمطیها استمداد کرد، جوهر در قلعه ی عَسْقلان محصور شد، خلیفه شخصاً به شام رفت، متفقین در رَمله به سختی شکست خوردند و افتکین به حیله ای دستگیر شد، قِرمطیها سر به اطاعت فرود آورده باجگذار شدند و از اینجا انقراضشان آغاز شد. به فاصله کمی مکه را علوی ای به عنوان شریف مالک شد، بدویهایی که زیر اطاعت قِرمطیها بودند بر آنها خروج کردند«378» و آنها را شکست فاحشی دادند. از آن پس قلمرو قِرمطیها منحصر به اَحساء شد و در آنجا به اندک مدتی پس از سال 429 بکلی از میان رفتند. بدین طریق جنوب شام به دست فاطمیها آمد. در حلب ترکی به نام اَنوشتَکین دِزْبَری مِرداسیها را منقرض کرده خود متصرف آنجا شده بود.
عزیز اداره ی کشور را به وزیر خود یعقوب بن کِلِّس یهودی واگذاشته بود. او در سال 380 مرد و شش سال بعد از او عزیز«386». جای عزیز را پسرش منصور ملقب به الحاکم بامرالله گرفت و او دیوانه تماشایی ای بود و فرمانهای عجیب و متناقض می داد و در اجرای آن بر مردم سخت می گرفت و خود برای مراقبت در شهر میان مردم می گشت. وقتی حکم کرد دکانها و بازارها شب باز باشند و روز بسته، چندی بعد عکس آنرا فرمان داد و مقرر کرد که هیچ کس پس از غروب از خانه بیرون نیاید. فرمان داد که زنها از خانه بیرون نیایند و برای اجرای این حکم مقرر کرده بود که کفش دوزان زنانه ندوزند. در آغاز نصاری و یهود را به شدت تعقیب و معابد آنها را ویران کرد و آنها را ملزم کرده بود که لباس متمایز بپوشند و این حکمی بود که عمربن الخطاب هم در زمان خود مقرر کرد ولی حاکم آنرا تأیید کرد و دستور داد که آنها در حمام هم خلخال به پا داشته باشند. بعد حکم آزادی مذهب داد به طوری که ارتداد را نیز مجاز کرد. خود او نیز مدتی به مذهب سنّی گرایید پس از چندی دوباره اسماعیلی شد و خود را آخرین هفت ناطقی که اسماعیلیان معتقد بودند می دانست.
اهل سنت از او سخت ناراضی بودند. یک شاهزاده ی اموی ابورَکوَه نام که از دربار خلیفه ی اندلس طرد شده بود به بَرقه آمد و جمعیتی از عرب و بربر به دور خود جمع کرد و به دروازه ی قاهره رسید. لشکری از شام شتابان به یاری خلیفه آمد، پایتخت از خطر رست و ابورکوه دستگیر و اعدام شد. گارد مخصوص خلیفه همه سیاهان آفریقایی بودند و بدین جهت لشکریان ترک و بربر غالباً شورش و فتنه می کردند.
در 395 مدرسه ای برای تعلیم مذهب اسماعیلی و پرورش داعیان به نام دارالعلم ایجاد کردند و خلیفه مصمم شده بود که آن مذهب را مذهب رسمی مصر قرار بدهد. مبلغی ترک نژاد نامش درزی (به دو فتحه) یک روز در مسجد نامه ای بر مردم خواند مشعر بر آنکه روح آدم به جسد علی بن ابی طالب (علیه السلام) منتقل شد و پس از او در فاطمیان سیر کرد و اینک به حاکم رسیده است. از شنیدن این سخن مردم شوریدند، درزی به اشاره ی حاکم به شام گریخت و در لبنان شاگردانی پیدا کرد که دنباله ی آنها هم اکنون به نام دُروز در لبنان موجود است و اینها امروز هم الحاکم را مظهر یا تجسّم خدا می دانند. دو بار دیگر حاکم برای قبولاندن الوهیت یا مظهریت خود کوشش کرد و به جائی نرسید، حمزه ی ایرانی که مبلغ این حرف بود بر اثر شورش مردم او نیز مجبور به فرار شد به درزی پیوست و نام او را امروز هم دُروز احترام می کنند و کلمات او را مقدس می شمارند.
حاکم در سال 411 یک روز بامداد که به معمول خود سوار بر خر به کوه مُقَطَّم رفته بود به شکل مرموزی ناپدید شد و محتمل است که کشته شده باشد. در این موقع چون پسرش علی ملقب به الظاهر شانزده سال بیش نداشت خواهر حاکم سِتُّ المُلک زمامدار شد و او عده ای از سران لشکر را که باعث آشوب می شدند کشت و نظم را برقرار کرد و پس از چهار سال فرمانروائی مرد«415». الظاهر به خلافت نشست تا سال 425 که به طاعون از پا درآمد. و پسر هفت ساله اش ابوتَمیم مَعَدّ با لقب المُستنصِر بالله جای او را گرفت.
مستنصر شصت سال خلافت کرد و چنین مدتی به قول سیوطی برای هیچ زمامداری در اسلام نظیر ندارد. (4) مستنصر بچه ی کنیز سیاهی بود و عده ی سیاهان را در لشکر زیاد کرد به طوری که بالغ بر پنجاه هزار نفر شده بود. شورش غلامان ترک و دسیسه بازیهای درباریان اختلالها ایجاد کرد. به تحریک جَرْجَرائی وزیر اهل دمشق شوریدند ولی مستنصر بر آنها غلبه یافت. در افریقای شمالی مُعزبن بادیس از خاندان زیری سر به استقلال برآورد«440» و مغرب از حوزه ی خلیفه ی فاطمی بیرون رفت. شورش ترکان را مستنصر مدتی با پول تسکین می داد و چون پول تمام شد متوسل به یکی از امیران حمدانی شد نامش ناصرالدّوله (و این غیر از ناصرالدّوله اول حمدانی است) و او را در سال 454 به وزارت خود گماشت. ترکان باز غالب شدند، قصر خلیفه را با کتابخانه ی نفیس و عظیم آن آتش زدند و ناصرالدّوله را کشته و ترکی را به نام اِیْلدْگِز به جای او قرار دادند«465» و حتی در بعضی شهرها خطبه را به نام خلیفه ی بغداد القائم بامرالله خواندند. مستنصر برای کوفتن ترکها ارمنی ای را به نام بَدرالجمالی با عده ای سپاهی ارمنی استخدام کرد«466» و او سران ترک را کشت و به عنوان مرگوش (امیرالجیوش) قدرت را به دست گرفت و کشور را آرام کرد.
در خلافت طولانی مستنصر تبلیغات اسماعیلی در کشورهای اسلامی توسعه یافت. داعی او حسن صَبَّاح در ایران دستگاه مهمی برپا کرد به شرحی که در محل خود در تاریخ ایران مذکور است. شاعر معروف ناصرخسرو قبادیانی مروی هم از دعات این مستنصر است که عنوان حجّت داشته و در خراسان و ماوراءالنهر تبلیغ می کرده است. دعوت اسماعیلی در خراسان ظاهراً از همان سالهای اول ظهور آن یعنی از زمان عبدالله بن میمون وجود داشته و داستان قِرمَطی شدن پادشاه سامانی که صاحب سیاست نامه ذکر کرده است مربوط به این دعوت بوده است. در زمان مستنصر یک بار در ضمن آشوبی، آشوب بَساسیری؛ نام خلیفه فاطمی در بغداد به منبر نیز رسید چنانکه خواهیم دید ولیکن ظهور سلجوقیان خلافت بغداد را نجات داد.
مستنصر در سال 487 مرد، امیرالجیوش ارمنی، شاهنشاه بن بدرالجمالی یکی از جوان ترین فرزندان مستنصر احمد ملقب به المستعلی بالله را خلیفه کرد و او امیرالجیوش را لقب الملک الافضل داد. در زمان مستعلی اسماعیلیه ی ایران از دستگاه مصر جدا شدند زیرا آنها پس از مستنصر پسر بزرگش نزار را خلیفه می دانستند. این نِزار را مُستعلی پس از جلوس خود به خلافت خواست بکشد و او فرار کرده و نوشته اند که به دست مستعلی افتاد و در زندان او درگذشت. طرفداران مستعلی مدعی بودند که مستنصر خود نزار را از جانشینی عزل کرد ولی نِزاریّه می گفتند اعتبار بر نص اوّل است.
در همین اوقات جنگ های صلیبی آغاز شده بود. صلیب دارانی که از کشورهای مختلف اروپا جمع شده بودند به عنوان جهاد بر قلمرو اسلام حمله آوردند. مسلمانان در آغاز اهمیتی به آن ندادند، امیرالجیوش مصر مشغول زد و خورد با سلجوقی ها و جلوگیری از گسترش آنها بود و در سال 491 بیت المقدس را از اُرْتُقیهای سلجوقی پس گرفت ولی یک سال بعد گدوفروادبوین آنجا را محاصره کرد.
پس از مستعلی پسرش منصور ملقَّب به الآمر باحکام الله به تخت نشست«495» در سال 515 امیرالجیوش را که فرمانروای مطلق و متمول بزرگ کشور شده بود به قتل رساند و به روایتی نِزاریّه او را کشتند. به هر حال فقدان آن سردار با کفایت به زیان کشور تمام شد. خود الآمر نیز پس از چندی به ضرب کارد فدائیان نِزاری از پا درآمد«524». و چون خلیفه در گذشته اولاد ذکور نداشت ارکان دولت مردی را به نام ابومیمون عبدالمجید که از شاخه ی دیگر خانواده بود به خلافت گماشتند و او را الحافظ لدین الله لقب دادند. حافظ پس از بیست سال خلافت پرآشوب که فعالیت نزاریها باعث آن شده بود مرد«544» و پسر هفده ساله اش اسماعیل الظافر بالله جانشین شد. کرد سنی ای به نام ابن سَلّار (سالار) رئیس دربار خلیفه و فرمانروای کشور بود. به تحریک یکی از امرا ابن سَلّار را شبی در بستر خواب کشتند. چندی بعد خلیفه نیز به اسباب چینی وزیر به دست تروریستها هلاک شد «549» و پسر سه ساله اش عیسی ملقب به فائز خلافت یافت و شش سال بعد درگذشت. در تمام مدت او کار به دست امیر شیعه مذهبی بود نامش طَلائع بن رُزِّیک. پس از فائز عبدالله ملقب به عاضد نواده ی الحافظ خلیفه شد. در این اوقات اتابکان اَقْسُنقُری که جوانه ای از سلجوقیها بودند از موصل به شام نفوذ کرده بودند و چون مباشر جنگ با صلیبی ها بودند نیروی فراوانی زیر دست داشتند، خانواده ی کردی به نام پسران شادی در این دستگاه بالا آمده بودند. بدین طریق دولت ضعیف فاطمی همسایه ای پیدا کرده بود نیرومند و خطرناک. در دربار فاطمی دو امیر، شاور و ضَرغام، بر سر وزارت بهم زدند، شاور به دولت همسایه متوسل شد و وعده ی خراج سالانه ای داد، پادشاه اَقسُنقُری که از ضعف مصر آگاه و منتظر چنین روزی بود، سردار کرد خود شیرکوه پسر شادی را با لشکری به مصر فرستاد، شاوَر را به کرسی وزارت نشاندند و به انتظار وعده ی پول برگشتند. ولی شاور وعده خلافی کرد و شیرکوه به مطالبه به مصر آمد و اسکندریه را تصرّف کرد. شاوَر به وعده ی مالی فرنگیهای صلیبی را به یاری خود آورد و شیرکوه را در اسکندریه محاصره کردند. کار به صلح انجامید و شیرکوه با گرفتن پولی به شام بازگشت. سپس میان شاوَر و فرنگیها بهم خورد و کار به جنگ و سوختن شهر مصر قدیم کشید. شاوَر آنها را با پولی متقاعد کرد تا بازگشتند ولی پادشاه آقسنقری از این فرصت استفاده کرد یا مردم و خلیفه به او متوسل شدند، به هر حال شیرکوه را دوباره با لشکر گران و تجهیز کامل به مصر فرستاد و خلیفه با احترام فاتح را پذیرفت و وزارت خود را به او تفویض کرد. چند روز بعد کردها شاور را گرفتند طولی نکشید که شیرکوه مرد، خلیفه برادرزاده ی او صلاح الدین یوسف را به جای او وزارت داد. سیاهان خلیفه بر صلاح الدین شوریدند و او آنها را نابود کرد و خلیفه را در قصر محدود و در حقیقت محبوس کرد و پس از چندی او را خلع و خلیفه عبّاسی المستضئی بالله را به خلافت اعلام کرد. مقارن آن حال عاضد نیز مرد و خاندان خلفای فاطمی به او انقراض یافت«567». صلاح الدین سنّی متعصبی بود و بعلاوه مصلحت خود را در سازش با عقیده ی عمومی و خلیفه عباسی می دانست. صلاح الدّین دو سیاست داشت: در داخل اشاعه ی سنت و تعقیب«رَوافِض» در خارج جنگ با صلیبیان، بدین دو جهت است که عامه و سنی ها صلاح الدین را دوست دارند و به نام او هنوز احترام می گذارند، صلاح الدین مؤسس سلسله ی ایوبی است که مدتها بر مصر و شام حکومت داشت.

پی نوشت ها :

1.در اصطلاح اسماعیلیه این مهدی آخرین امام مستودَع و مستور است که در دوره ی ستر بودند و اولین امام مستقر از خلفای فاطمی مصر است (از یادداشت آقای مینوی).
2.قُرْحُب بر وزن بلبل.
3.کِلِّس به کسر کاف و لام مشدد. این یعقوب یهودی مسلمان شده بود. شرح حالش در ابن خَلِّکان.
4.حُسن المُحاضِرَه ص 14، ج2.

منبع مقاله :
فیاض، علی اکبر (1390)، تاریخ اسلام، تهران: مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، چاپ هجدهم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط