دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس *** که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد *** که چنانم من ازین کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست *** زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین مِیِ لعل *** دل و دین می برد از دست بدانسان که مپرس
گفت و گوهاست درین راه که جان بگدازد *** هر کسی عربده ای این که مبین آن که مپرس
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی *** شیوه ای می کند آن نرگس فتّان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم *** گفت آن می کشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا *** حافظ این قصّه دراز است به قرآن که مپرس
تفسیر عرفانی
1.از زلف زیبا و پر پیچ و تاب معشوق که مرا بی سر و سامان کرده است، آن چنان گله و شکایت دارم که نمی توانم بگویم و خودت باید بفهمی.
2.خدا نکند که کسی به امید وفای معشوق، عاشق او گردد و دل و دین خود را ببازد و از دست بدهد؛ زیرا من آن چنان از این کار پشیمانم که مپرس.
3.به خاطر تعلّق خاطر من به شراب و نوشیدن یک جرعه می که برای هیچ کس آزار و زحمتی ندارد، از آزار مردم نادان و سختگیری های زاهدان و محتسبان آن چنان دردسری می کشم که نمی توانم بگویم و قابل پرسش نیست.
4.ای زاهد پرهیزکار!مواظب باش که وقتی از کنار ما و کوچه ی رندان و عاشقان می گذری، به سلامت بگذاری؛ زیرا این شراب سرخ، انسان را چنان شیفته و بی قرار می کند و دل و دین را بر باد می دهد که مپرس.
5.در راه عشق و رندی سخنان زیادی است و سرزنش های بی شماری وجود دارد که جان را می گدازد و عذاب می دهد.هر کس عربده ای سر می دهد و عاشقان را ملامت می کند که آن چیز را مبین و از آن مسأله سؤال مکن.
6.در آرزوی آن بودم که پارسا و سلامت و بی گزند از عشق و مستی باشم و از ملامت سرزنش کنندگان دور باشم، ولی چشم خمار و مست و فتنه انگیز معشوق، چنان ناز و کرشمه ای دارد که نمی توانم آن را بیان کنم و چنان نگاهی دارد که همچون تیری بر دلم نشسته است.
7.با خود گفتم که خوب است از چرخ و فلک، با آن همه اقتدار و تأثیر و تصرف در احوال کائنات، حالی بپرسم و ببینم او مختار یا مجبور، آزاد یا اسیر است؟ در پاسخم به زبان گفت:چنان اسیر قهر و قدرت خداوند هستم که مپرس.
8.به معشوق گفتم:زلفت را برای ریختن خون کدام عاشق بینوا و به دام انداختن کدام دل آراسته و حلقه کرده ای؟ او گفت که ای حافظ!این ماجرا طولانی است و این قصّه دراز.تو را به قرآن سوگند می دهم که هیچ مپرس.
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول