خرد که قید مجانین عشق می فرمود *** به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد *** هزار جان گرامی فدای جانانه
من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش *** نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه
چه نقش ها که برانگیختم و سود نداشت *** فسون ما بر او گشته است افسانه
بر آتش رخ زیبای او به جای سپند *** به غیر خال ساهش که دید بِه دانه
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی *** ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
مرا به دور لب دوست هست پیمانی *** که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه
حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز *** فتاد در سر حافظ هوای میخانه
تفسیر عرفانی
1. ای یار! شمع که خود باید معشوق پروانه باشد، مانند پروانه عاشق توست و من چنان گرفتار توام که از حال خود خبر ندارم یا نگران خود نیستم.
2. عقل حکم می کند که دیوانگان عشق را باید به زنجیر کشید، اما تو ای معشوق! عقل را هم دیوانه ی خود کرده ای؛ عقل با بوی گیسوی سنبل مانند تو دیوانه شد.
3. ای معشوق! اگر در آرزوی بوی خوش گیسوی تو جان ما از بین برود، چه اهمیتی دارد؟ هزار جان شیرین و عزیز، فدای جانان باد.
4. دیشب، من عاشق و بی قرار هنگامی که معشوق خود را در دست بیگانه دیدم، از شدت رشک و حسد درمانده شدم؛ نمی دانستم چه بکنم؟
5. چه تدبیرها که کردیم، چه نقشه ها را کشیدیم و به وصال او نرسیدیم؛ هر چه در گوش او خواندیم، اثر نداشت.
6. کیست که به جای اسفند، بر آتش چهره ی سرخ و زیبای او به جز خال سیاهش، دانه ی بهتری دیده باشد؟ آتشی درخشان تر از روی محبوب و سپندی مناسب تر از خال او نیست و گویی آفرینش در خلقت او برایش اسفند دود کرده است.
7. ای یار! وقتی شمع مجلس ما شنید که تو خواهی آمد، در همان لحظه جان خود را به مژدگانی به باد صبا داد و گویی این کار را به فرمان تو کرد.
8. حال که معشوق چنین جلوه ای دارد و دل ها بی قرار اوست، من با خود پیمان بسته ام که فقط از پیمانه و باده نوشی سخن بگویم.
9. از مدرسه و خانقاه سخن مگو که بار دیگر حافظ در آرزو و اشتیاق رفتن به میخانه و خرابات است.
/م