نهادم عقل را ره توشه از مِیْ *** ز شهر هستیش کردم روانه
نگار می فروشم عشوه ای داد *** که ایمن گشتم از مکر زمانه
ز ساقی کمان ابرو شنیدم *** که ای تیر ملامت را نشانه
نبندی زان میان طرفی کمروار *** اگر خود را ببینی در میانه
برو این دام بر مرغی دگر نِهْ *** که عنقا را بلند است آشیانه
که بندد طرف وصل از حُسن شاهی *** که با خود عشق بازد جاودانه
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست *** خیال آب و گل در ره بهانه
بده کشتیّ مِیْ تا خوش برانیم *** ازین دریای ناپیدا کرانه
وجود ما معمّایی است حافظ *** که تحقیقش فسون است و فسانه
تفسیر عرفانی
1. بامدادان که هنوز از باده نوشی شبانه مست و خمار بودم، با نوای سازهای چنگ و چغانه بار دیگر جام شراب را بر دست گرفتم و نوشیدم.
2. عقل را مست کرده از خود دور ساختم؛ به عقل، زاد و توشه ای از شراب دادم و او را از شهر خود بیرون کردم.
3. معشوق زیبارو و می فروش من، ناز و غمزه ای کرد و جلوه گری ای نمود که به سبب آن از مکر و حیله ی روزگار آسوده خاطر شدم.
4. از ساقی کمان ابروی زیبا شنیدم که می گفت:ای کسی که هدف تیر سرزنش دیگران هستی!
5. اگر خودبین باشی و با وجود معشوق از خودت دم بزنی و اظهار وجود کنی، هیچ گاه به وصال او نمی رسی؛ همچنان که کمربند هم، چون از خودی خود خلع نشده و اظهار وجود می کند، از کمر یار نصیبی نمی برد؛ چون کمر او بسیار نازک است، انگار که اصلاً نیست.
6. برو این دام را برای مرغ دیگری پهن کن؛ زیرا آشیانه ی سیمرغ در جای بلندی قرار دارد و هرگز در دام تو نمی افتد؛ درک اسرار غیب، کار هر کسی نیست.
7. چه کسی می تواند از وصال حُسن و معشوق ازلی و حاکم و سلطان عالم که همیشه با خود عشق ورزی می کند، بهره و نصیبی ببرد؟
8. ما که در بزم نشسته ایم، مطربی که چنگ و چغانه می نوازد و ساقی ای که می در جام می ریزد، همه جلوه های آن معشوقیم که با خود عشق می بازد؛ عشق ورزی ما به او هم از ما نیست؛ اوست که ما را دوست می دارد و عشق ما به او از محبت او مایه می گیرد.
9. کشتی شراب را بده تا بنوشیم و مست شویم تا سرخوش و مستانه از این دریای بیکران طوفان زده ی عالم بگذریم و رها شویم.
10. ای حافظ! وجود ما رازی است بس ناشناخته که تحقیق و بررسی آن به جایی نمی رسد و هرگز حقیقت روشن نمی شود.
/م