دل که آیینه ی شاهی است غباری دارد *** از خدا می طلبم صحبت روشن رایی
کرده ام تو به دست صنم باده فروش *** که دگر مِی نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس اَر لاف زد از شیوه ی چشم تو مرنج *** نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصّه مگر شمع برآرد به زبان *** ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی
جوی ها بسته ام از دیده به دامان که مگر *** در کنارم بنشانند سهی بالایی
کِشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست *** گشت هر گوشه ی چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست *** کز وی و جام مِی ام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می گفت *** بر در میکده ای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد *** آه اگر از پی امروز بود فردایی
1. در محفل رندان و عاشقان، کسی شیفته تر و شوریده تر از من نیست؛ من در سیر و سلوک معنوی خود از دانش مدرسه ای و آداب خانقاهی بی نیازم؛ خرقه و سجاده و دفتر خود را به گرو گذاشته به جای آن شراب گرفته ام.
2. دل، محل تجلی نور حق است، اما غباری از تعلقات مادی در آن وجود دارد؛ من از خدا می خواهم که دوستی با انسان دل آگاه و صاحبدلی نصیبم شود تا به هدایت و ارشاد او غبار را از دل بزدایم.
3. من به دست ساقی محفل رندان توبه کرده ام که دیگر بدون دیدار دوستان همدل و همزبان شراب ننوشم؛ من به دنبال دوستانی هستم که بتوانم با آنها به راحتی از عوالم روحانی سخن بگویم.
4. ای یار! اگر گل نرگس ادعا کند که مانند چشم زیبای توست، تو از این سخن او رنجیده خاطر مشو؛ زیرا رندان و صاحبدلان، لاف نرگس را باور نمی کنند؛ هیچ یک از زیبایی های این جهان خاکی مانند جمال محبوب ازل و ابد نیست.
5. قصّه ی عشق را نمی توان بر زبان آورد؛ زیرا زبان و قلم از شرح آن عاجزند؛ فقط شمع می تواند با زبان آتشین خود از این قصّه سخن بگوید؛ پروانه ی عاشق هم با سوختن خود، عشق را بیان می کند.
6. در فراق او آن چنان گریه می کنم که بر دامن خود جوی هایی از اشک روان ساخته ام؛ به این امید که به رسم همیشگی -که کنار جوی ها درخت سرو می کارند -در کنار جوی اشک من نیز سرو بلند بالایی بکارند.
7. شراب، داروی رفع غم و غصّه است؛ ای ساقی! باده بیاور؛ زیرا روی امواج دریای اشک من با کشتی باده باید سفر کرد؛ در غم هجران او هر گوشه ی چشم من دریایی شده است.
8. من عاشق محبوب خود هستم و حاضر نیستم درباره ی کس دیگری سخنی بشنوم؛ من به جز معشوق و جام شراب به کس دیگر و چیز دیگر تمایلی ندارم.
9-10. از این سخن، بسیار خوشم آمد که بر در میخانه، ترسایی با ساز و آواز گفت:اگر مسلمانی این است که حافظ دارد، آه اگر از پی امروز، فردایی باشد. کسی که مسلمان نیست و هیچ ادعایی ندارد، از فردای کسانی سخن می گوید که ادعای مسلمانی دارند، اما کردارشان حکایت از دینداری و مسلمانی ندارد؛ پس وای بر ریاکاران و مدعیان دینداری.
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول