نقد داستان های تمثیلی جلال آل احمد

دو داستان از داستان های آل احمد به شیوه ی تمثیلی نوشته شده است: سرگذشت کندوها، نون و القلم. در داستان نخستین زنبورها بهانه ی نویسنده اند برای نشان دادن اندیشه ای اجتماعی و در داستان دوّم، آدم هایی با نام مستعار برای چنین
يکشنبه، 21 ارديبهشت 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نقد داستان های تمثیلی جلال آل احمد
نقد داستان های تمثیلی جلال آل احمد

 

نویسنده: عبدالعلی دست غیب




 

دو داستان از داستان های آل احمد به شیوه ی تمثیلی نوشته شده است: سرگذشت کندوها، نون و القلم. در داستان نخستین زنبورها بهانه ی نویسنده اند برای نشان دادن اندیشه ای اجتماعی و در داستان دوّم، آدم هایی با نام مستعار برای چنین کاری گزیده شده اند. در ادب ایران و جهان داستان های تمثیلی فراوان داریم. از پنجاتنترا و نسخه ی ایرانی آن کلیله و دمنه گرفته تا آب زندگی(1323) هدایت. اینکه عارفان ایرانی از چنین شیوه ای ( و شیوه ی رمزی) برای بیان اندیشه های خود سود جسته اند، چنان روشن است که نیازی به یادآوری ندارد و این نیز روشن است که موقعیت محیط و تعصّب مردمان زمان، آنها را به این شیوه کشانده است.
گرچه در منطق « تمثیل» از اشکال ضعیف استدلال شمرده شده (1)( زیرا همانندی یک یا چند جهتی دو شیئی یا پدیده ضروری نمی سازد که همه ی احکام صادق آنها با هم هماهنگ باشند) ولی اگر سطحی یا مخدوش یا سفسطه آمیز نباشد، برای رسیدن به حقیقت سودمند است، (2) و سود آن در پهنه ی ادبیات و هنر از این نیز بیشتر است. زیر از میان استدلال های منطقی، تمثیل صورتی است ویژه، محسوس و درک پذیر، « به همین جهت قدیمی ترین شکل (استدلالی) است که در نزد ملل متداول شده است و در کشور ما مهم ترین و رایج ترین حربه استدلال بوده، در مذهب، عرفان، فلسفه و اخلاق به کمک آن می کوشند تا مطالب را هم مجسّم و مفهوم هم ثابت و مدلل کنند.»(3)
عطار، بوعلی سینا، غزالی ( رسالة الطیر)، سهروردی( عقل سرخ، صفیر سیمرغ) مولوی از این شیوه به کمال بهره یافته اند. بین اینان، مولوی از هر جهت ویژه ترین است و بیهوده نیست که « آربری»، مولوی را استاد داستان های تمثیلی در سراسر جهان خوانده است. مولوی می گوید که عارف باید بداند که او بیرون از تماس با کل واقعیت است. آنچه می بینیم، احساس و تجربه می کنیم فقط بخشی از کل است. جهان هایی هست که باید از راه کوشش به آنها رسید. در موقعیت عادی، آنها همانند کوه های یخ هستند که بخشی از آنها دیده می شود و بخش بزرگتر آنها پیدا نیست و بسی بزرگ تر از آن هستند که گمان می رود. برای بیان این مطلب، مولوی تمثیل هایی چند به کار برده: تمثیل کوچک یا تشبیه و تمثیل بزرگ یا تمثیل روایی. مثنوی و دیوان شمس او رود طغیانی و با شکوه و رمزآمیزی است که با جهش های کوتاه و بلند به سوی جاودانگی می رود و از میان رگه های جریان سیل آسای فکر شاعر، سلسله ای از تشبیه ها، کنایه ها، مثل ها، روایت ها یعنی از خلال دستگاه تمثیل (آنالوژی) (4) فلسفی در همان زمان سخت هنری و شاعرانه... جرقه می زند. [« سراپای کتاب معنوی پر از اندیشه های نغز کلی یا جزیی فلسفی است، ولی برخی تمثیلات او آن چنان مسائل مهم فلسفی را بلیغ پرورانده که به ویژه نظرگیر است. از آن جمله است قصه های پیل در تاریکی و مور و نامه و خواستاران انگور»](5) در مثل مولوی درباره ی تجربه ی عارفان که سخت دیریاب است- این تمثیل را در فیه ما فیه آورده است؛ مستی امیری را سوار بر اسب همراه با دبدبه ی بسیار، دید. سخنان زننده ای بر زبان آورد. مدتی بعد امیر او را فراخواند و خشم آگین بر او تاخت. « ای رند بی ادب آن سخن را چون گفتی و چه زهره داشتی؟ گفت... آن سخن را من نگفتم آن لحظه مردکی مست در کنار بام ایستاده بود، آن سخن را گفت و رفت، این ساعت من آن نیستم. مردی ام عاقل و هوشیار. شاه را خوش آمد، خلعتش داد و از زندانش استخلاص فرمود.»(6) در اینجا مست همان عارف است. او در رابطه ی خود با واقعیت به راه ویژه عمل کرد و در نتیجه پاداش یافت. [ رهایی از زندان و خلعت یافتن به معنای آزاد شدن عرفانی است.]
در ادب غرب نیز هرمان هسه، نیچه، ملویل(نهنگ سپید)... از شیوه ی تمثیلی- رمزی بهره گیری کرده اند. چنین گفت زردشت نیچه اثری است از این دست، به ویژه آن جا که جان، « شتر» است[ کنایه از بردباری قرون]، سپس به صحرا می رود و شیر می شود و بعد به صورت کودک درمی آید. (7) کودک یعنی بی گناهی، چرخی خودگردان، بازی آزادانه و فراموشی.
هدایت پیش از آل احمد،در ادب معاصر ایران از این شیوه بهره برد و آب زندگی را نوشت- که داستانی است تمثیلی و پس از آن درباره ی آن سخن خواهیم گفت. آل احمد در سرگذشت کندوها کمتر و در نون و القلم بیشتر به راه هدایت رفته است. نادر ابراهیمی، بهرام بیضائی، علی نصیریان( در بلبل سرگشته) در نثر و اخوان ثالث( امید) در شعر [ به ویژه قطعه کتیبه] نیز در این زمینه قلم ها زده اند.
سرگذشت کندوها داستان تمثیلی است و در بردارنده ی سه بخش: در بخش نخست روستایی باغداری به نام « کمندعلی بیک» را می بینیم که آدمی است سودجو و دستش به دهانش می رسد و در ده پایین هنگام جشن عروسی، کندویی خالی به او می دهند و طرز کارش را و او کندو را به باغ خود می آورد و زنبورها زیاد می شوند و در نتیجه کندوها، تا اینکه خود را صاحب دوزاده تا کندو می بیند و عسلی که هر سال مفت به دست می آورد و می فروشد: « دهاتی های دیگر هی جان می کندند تا یک تخم را ده تخم کنند و شب بیداری می کشیدند تا آب صیفی کاری شان، پس و پیش نشود و کمندعلی با خیال راحت سبیل هایش را می تابید و دم مسجد ده چپق می کشید و به همه افاده می فروخت.» گشایش کار « کمندعلی» حسادت دیگران را برمی انگیزد و آنها آرزو می کنند روزی بلایی بر سر او بیاید تا باد افاده اش بخوابد.
در بخش دوم داستان، وارد کندوی زنبورهای عسل می شویم. کار و کردار آنها را در می یابیم. طرز کار و زندگی زنبورهای به گونه ای است که می توان در کتاب « زنبورعسل» موریتس مترلینگ خواند. ولی آل احمد زندگانی آنها را با مسائل روستا پیوند می دهد و به خوبی روشن است که خود وی نیز روزی درباره ی زنبورهای عسل مشاهده و مطالعه هایی داشته است. زنبورهای کتاب ال احمد هر یک نامی دارند و ویژگی هایی. از بامداد تا پسینگاه یک پایشان توی شهر و لانه شان است و یک پایشان در باغ و روی گل ها. هنوز شیره ی این گل را نمکیده، می پرند روی گل دیگر، گرسنه که می شوند می روند سراغ « خانم باجی» ابواب جمع اموال کندو و جیره شان را می گیرند و انبارها را از عسل می آکنند، ولی عسل ها کم می شود و آنها در نمی یابند چگونه عسل ها سر به نیست می شود « فقط این را می دانستند که آخر هر پاییز بلا می آید و هر چه خوراکی دارند،می برد.»(8)
« بلا» همان کمند علی بک صاحب کندوهاست که آخر پاییز می آید، دیوار عقب کندوها را برمی دارد و دار و ندار زنبورها را به یغما می برد. زنبورها هجوم می آورند، نیشش می زنند ولی بی فایده است و او کار خود را می کند و در نتیجه گروهی از زنبورها که جوش و جلای زیادی زده اند از بین می روند. سالار کندوها پیر و پاتال ها هستند؛ عمقزی ها و بی بی گیس درازها و خاله خان باجی ها و شاه باجی خانم ها و نرینه ها را فرستاده اند مرخصی زیرا زنبورها از همان عهد دقیانوس از بلاهایی که بابا آدم سر ننه حوا آورده بود، چشمشان ترسیده بود و از کار آدمیزاد پند گرفته بودند.»(9)
در کندوها همه کار می کنند، همه جان می کنند. گرچه بلا دار و ندارشان را هر ساله می برد باز از کوشش باز نمی ایستند. قراول ها، یساول ها، محافظان و شاه باجی خانم، عمقزی ها هر یک در کار خود به جان می کوشند. نکته دیگر اینکه پیران هر یک نامی دارند ولی جوانان ندارند. دوران خوش زندگانی آنها دیری نمی پاید. صاحب کار آزمند برای آنها نیرنگ تازه ای ساز می کند. دوران خوش زندگانی زنبورها را می توان نمادی از زندگانی همگانی انسان های ابتدایی گرفت. نویسنده می گوید: « زنبورها یکریز کار می کردند تا از پا بیفتند. پز و افاده ای هم برای یکدیگر نداشتند. نه معمار باشی ها دماغشان را بالا می گرفتند که به پسه وُردارها فخر بفروشند و نه سپورها شاخک هایشان را پایین می انداختند که خجالت بکشند و نه قراول ها باد تو آستینشان می کردند که برای عمله مردنی ها کرکری بخوانند. همه شان مثل یکدیگر کار می کردند و می دانستند که کار دست جمعی شان باعث این می شود که انبارهای آذوقه شان سر تا سر سال پُر باشد...»(10)
زندگانی زنبورها به همین گونه ادامه دارد تا اینکه ماه دوّم بهار بلا در میان شگفتی زنبورها به سراغ کندوها می آید. آیا بلا از کارش پشیمان شده؟ آیا فصل دگر کشته؟ ولی بلا بی اعتنا به قال و قیل زنبورها همان انبار ذخیره ای را که توی شهر است برداشته و می برد»(11) دفاع بیهوده است و گروهی از زنبورها کشته و گروهی مجروح می شوند. اکنون به جای انبار عسل ظرفی شیره به آنها داده می شود. شیره نه خوراک مناسبی است و نه اندوه از دست رفتن عسل ها را جبران می کند. زنبورها دیگر خوراکی ندارند تا بخورند. از این بدتر اینکه شیره مورچه ها را نیز به سوی کندوها می کشاند و ترس بر زنبورها حاکم می شود. شاه باجی خانم می فرستد عقب گیس سفیدها و خانم باجی ها و برای اینکه چه بکنند به مشورت می نشینند و برای مقدمه ی کار نیز قرار می شود هیچ کس لب به شیره نزند. در نشست مشورتی، زنبورها دو گروه می شوند. گروهی ماندن در خانه و لانه را برتری می دهند و می گویند بگذار « صاحب» هر کاری می خواهد بکند، زیرا که با همه ی غارتگری های او باز جایشان راحت است و نباید خطر کنند. گروه دیگر می گویند باید کاری کرد و « نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم» و بهتر می دانند به سرزمین اصلی خود، کنار رود بر صخره ای کوهستانی که نسیم پاک دارد و گل های وحشی، بروند. در میان آنها یک صوفی نیز هست که می گوید: « واسه ی ماها زندگی اینش مهم نیست که خوراکش مرتب باشه. زندگی هر جور باشه می گذره. اما اینش مهمه که بتونی هر روز بوی رفته هامون رو بشنویم یادگاری هاشون را ببینیم.»(12) جوان ها به پیران حمله می کنند که کوچ کردن گریز است، باید ماند و یا بلا مبارزه کرد. پیرها می گویند جوان ها بی تجربه اند و،
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
باید برون کشید از این ورطه رخت خویش!
از سوی دیگر آبجی خانم که از سوی شاه باجی خانم به بازدید کوهستانها رفته با زحمت زیاد آنجا را پیدا می کند و با اینکه همراهانش را در سفر از دست می دهد، باز می گردد و از هوای عطرآگین کوهستان داستان ها می گوید و کفه ی طرفداران کوچ را سنگین تر می کند. در نتیجه شاه باجی خانم فرمان کوچیدن می دهد.
در بخش پایانی داستان زنبورها را در حال کوچیدن می بینیم. در حالی که کمندعلی بک و زنش ناظر پرواز آنها هستند و حیران مانده اند و نمی دانند چه روی داده است. روستاییان نیز به یاری آنها نمی آیند و با شادی رفتن زنبورها را نظاره می کنند.

آل احمد سرگذشت کندوها را تمثیلی قرار داده است از زندگانی مردگان. زنبورها همانا مردم کشور جهان سوم هستند و بلا همان استعمار است که چکیده ی زندگانی مردمان را به غارت می برد و حتی از مایه کار نمی گذرد. خطرهای دیگری نیز در کمین زنبورهاست: خشکسالی، مورچه ها، دلبستگی ها، ترس ها و تردیدها ... زنبورها می بینند حاصل زحمتشان را دیگری می خورد و می برد ولی راه کار را نمی دانند و دلبستگی های حقیر زیست آنها را به لانه شان چسبانده است. آنها در آغاز در برابر رویدادهای بی اعتنایی می کنند، هماهنگ با رسمی که ازهزاران سال پیش برایشان مانده رفتار می کنند، ولی کم کم با بزرگ تر شدن خطر دور هم گرد می آیند تا چاره اندیشی کنند. همان گونه که دراین موارد، دیده می شود زنبورها همه در یک خط نیستند و چند گروه می شوند: جوان ها، محافظه کاران، پیر و پاتال ها، بذله گوها و شوخ ها، آسان گیران، صوفیان... و سرانجام طرفداران کوچ پیروز می شوند.

کتاب از نقص هایی تهی نیست. نخست اینکه شاه باجی خانم، ملکه ی زنبورها، طرفدار کوچیدن است و این را از همان آغاز همه می دانند با قدرتی که وی دارد و حرکتی که مقام و سنش به وی داده است... روشن است که فرمان فرمان اوست و هر تصمیمی بگیرد عملی خواهد شد و این نکته سبب شده است که « جدال» داستانی سرگذشت کندوها به کمترین حد برسد. درست است که سرگذشت کندوها تمثیل است ولی هرچه باشد در حد نهایی داستان است و باید ویژگی های داستانی (طرح و توطئه، جدال، آمدن پی در پی رویدادها...) را به کمال داشته باشد. نقص دیگر اینکه نویسنده، روستایی باغداری را نمونه ی « صاحب» و یغماگر قرار داده است و با اینکه کوشیده است او را مردی آزمند و تنبل معرفی کند، همه ی قراین نشان می دهد که چنین نیست. کمندعلی نه مال کسی را می خورد، نه در کارش اهمالی روا می دارد. او روستایی زرنگی است که راه چاره را بهتر از دیگران می داند و حسد دیگران نیز از همین سرچشمه آب می خورد. او مردی کوشاست: « رسمش این بود که هر سال از آخرهای ماه دوم بهار تا وسط های ماه سوم، روزها از باغش منفک نمی شد. مرتب توی باغ می پلکید و همه اش مواظب کندوها بود.» پس گزینش او به عنوان فردی یغماگر پذیرفتنی نیست و با توجه به اینکه روستاییان ما از سوی خان مالک ها استثمار می شدند و آنها بودند که دسترنج روستاییان را به یغما می بردند، بهتر بود خان مالکی نماد فردی غارتگر نمودار شود نه کمندعلی بک. زیرا نمونه قرار دادن او در این زمینه ممکن است در خواننده ی شتاب زده توهّمی به وجود آورد. درست است که آل احمد کمندعلی را نماد استعمارگران معرفی می کند و داستان، بیشتر بر محور زندگانی زنبورها چرخ می زند و اسارتی که به آنها تحمیل شده؛ ولی با این همه، او جز در مورد بردن ذخیره ی اصلی کندوها، گناهکار نیست و همه این نکته از پذیرفتن وی به عنوان مردی یغماگر، جلوگیری می کند.
داستان روی هم رفته شیرین و روان است و دارای نشانه هایی است از نثر بعدی آل احمد که در مدیر مدرسه و خسی در میقات و نون و القلم به مرز ویژگی درخشان خود می رسد. آل احمد به ویژه در زمینه ی زندگانی زنبورها، شکوفان شدن گل ها، وصف کوهستان و زمزمه رود... به شعر می گراید و با تعبیرهای شاعرانه ای این صحنه را عرضه می کند: « آفتاب دیگر حسابی گرم شده بود و به هر چه نگاه می کردی می دیدی تو آفتاب می درخشد. و سیری و پُری و گرمی از سر و روی سنگ و درخت و سبزه می بارد. آب چشمه یواشکی زمزمه می کرد و می آمد پایین و بی صدا، ذره ذره پای درخت ها و توی یونجه زار فرو می رفت و تا می توانست خودش را نازک و باریک می کرد تا از بدنه ی ریشه ها بگذرد...»
با این همه وصف هایی از این دست دربردارنده ی نشانه ی ویژه ای نیست. هنوز گام های چندی مانده است تا آل احمد به اوصافی از آن دست که در نفرین زمین است برسد. در مثل می توان صحنه ی شبی را که معلم مدرسه در حیاط دبستان روستا با کل طبیعت یگانه می شود و شبی که آل احمد از مدینه به مکه می رود... در نظر آورد که او چگونه توانسته است واقعیت ها یا حالات درونی را از خلال شبکه ای از تصویرهای جاندار نشان بدهد و مجسّم کند.
***
نون و القلم ماجرای شکست مبارزه ای اجتماعی است به زبان تمثیل و با آهنگ و شیوه ی بیانی همانند داستان های عامیانه پارسی. آل احمد در این داستان با روشنگری ویژه ای از ماجرای شکست جنبش ملی در اثر کودتای استعماری 28 مرداد 1332 پرده برمی دارد.
آدم های اصلی داستان در مرتبه ی نخست، دو « میرزابنویس» اند به نام های « میرزااسدالله» و « میرزا عبدالزکی» که میرزای نخستین مردی است وارسته و دور از مطالبات نفسانی و دومین مردیست پولدار که با بزرگان رفت و آمد دارد و حتی روزی کوشش می کند میرزا اسدالله، دوست پاکدامنش را به کاری نامشروع وسوسه کند. داستان دارای یک « پیش درآمد» و « هفت مجلس» و یک « پس دستک»= پی گفتار است و کاملاً شکل ایرانی دارد. در پیش درآمد، که داستان قدیمی و فولکلوریک گونه ای است، نویسنده قدرتمندان را نشان می دهد که با بهره گیری از چه عواملی بر خر مراد سوار شده اند. چوپانی که در این داستان به شهر می آید و به وزارت می رسد، دخترهایش شوهر می کنند و سروسامانی می گیرند و پسرها که تجمل زندگانی شهری را از یاد نمی برند، به شهر بازگشت و شروع کردن به مکتب داری. سپس داستان دو « میرزا بنویس» آغاز می شود. « میرازاسدالله مال منالی نداشت، ولی دو تا بچه ی مامانی داشت که یک موی گندیده شان را به تمام دنیا با بزرگانش نمی داد.»
آدم های دیگر داستان « خانلرخان» و « میزان الشریعه» هستند. « خانلرخان» کباده ی ملک الشعرایی ی کشد و « میزان الشریعه» با قدرتمندان، ساخت و پاخت دارد و با حقه بازی و کلک های « شرعی» پول و ملک مردم را صاحب می شود. قهرمانان دیگر کتاب، « قلندرها» هستند و بزرگشان « میرزا تراب ترکش دوز». قلندرها طرفدار حق و حقیقت اند و با دیوانیان به مبارزه برخاسته اند و کار و جبهه گیری آنان یادآور کارهای « عیاران» و « جوانمردان» و درویشان مبارزه جوی ماست در دوران گذشته.(13)
گروهی از بزرگان شهر با قلندرها همکاری دارند و هدف های آنان را می پذیرند. یکی از اینان « حاج ممرضا» است که ناگهان می میرد و چون ملک و پول و پله ی زیاد دارد، کلانتر و میزان الشریعه و دیوانی ها درصدد برمی آیند از این نمد کلاهی بدوزند. میزان الشریعه که از وعاظ السلاطین است خود را وارد ماجرا می کند و می کوشد با کمک « میرزاعبدالزکی»- که فریب حقه بازی های میزان الشریعه را خورده است- املاک حاجی را غصب کند. « میرزاعبدالزکی» نیز کوشش می کند میرزا اسدالله را در این کار وارد کند و او را راضی می کند که برای رفع اختلاف ورثه ی حاجی به ده بروند و یک روز با چند نفر قراول و پیشکار کلانتر به سوی ده راه می افتند. میرزا اسدالله با پسر بزرگ حاجی، « حسن آقا» دوست است و در آنجا از او می شنود که کار به آن سادگی ها نیست و کاسه ای زیر نیم کاسه است در گفت و گوی تند و مستدل، میرزا عبدالزکی را حاضر می کند که در برابر این حقه بازی مقاومت کنند و چون پته ی میزان الشریعه و کلانتر روی آب می افتد، پیشکار کلانتر، دو میرزا بنویس را طناب می بندد تا به زندان شهر ببرد. قلندرها خبردار می شوند و قراول ها را کتک مفصلی می زنند و دو میرزا را از دست آنها نجات می دهند و در عوض « مصالحه نامه ی» کذایی، « مصالح نامه ای» می نویسند که ملک به کشاورزان واگذار شده است و پیشکار کلانتر را نیز ناچار می کنند پای این مصالحه نامه امضاء کند.
در همین قلندرها در شهر قیام می کنند و حاکم شهر با اعوان و انصارش فراری می شود و شهر به دست قلندرها می افتد. در حکومت جدید، دو میرزا بنویس به کار فراخوانده می شوند و میزان الشریعه و خانلرخان که توانسته اند با حاکم فراری بروند، ناچار می شوند با قلندرها از در مصالحه درآیند و امان نامه بگیرند و همان بعدازظهر« ترسوترین اهالی شهر هم که خیالش راحت شد و همه از توی پستوهای که قایم شده بودند، درآمدند.»(14)
با اینکه شهر در تصرف قلندرهاست، مأمورین پنهانی حاکم، بیکار ننشسته اند و هر روز بلوا و آشوب تازهای راه می اندازند. یک روز محتکرین را با خود همراه می کنند و زمانی با کمک صراف ها حکومت جدید را در تنگنا قرار می دهند. خود قلندرها نیز با ندانم کاری ها و خطاها به آشفتگی اوضاع کمک می کنند و پس از آنکه سه نفر از محتکرین را به دار می زنند، هراسی در شهریان به وجود می آورند و مردم کم کم نسبت به کارهای آنها بدگمان می شوند: « درست است که با دار زدن آن سه نفر بازاری، محتکرهای دیگر حساب کار خودشان را کردند و دست کم آنقدر بود که در سه تا انبار بزرگ آذوقه رو به مردم باز شد و اهل شهر به نوایی رسیدند و وحشت از قحطی کمتر شد، اما آبِ رفته به جوی برنمی گشت. قلندرها و مردم شهر دیگر تو روی هم ایستاده بودند و مأمورین خفیه هم به این اختلاف دامن می زدند.»(15)
از سوی دیگر دیوانیان نیز بیکار نمی نشینند: « یک روز صبح چو افتاد که اردوی حکومت حرکت کرده و چهاراسبه دارد می آید. حالا دیگر راجع به ساخت و پاخت [آنها] و دولت سنی همسایه، چه خبرها بر سر زبانها بود، باشد.»(16)
حکومتی ها شهر را محاصره می کنند و مأموران پنهانی و خانلرخان و میزان الشریعه نیز از داخل دست به کار می شوند و به انبار باروت قلندرها آب می اندازند و وقتی « تراب ترکش دوز» و قلندرها می فهمند که کار از کار گذشته فلنگ را می بندند و برای اینکه کشت و کشتار نشود، در می روند و ترکش دوز، رئیس قلندرها، خود را این طور راضی می کند: « تنها فایده ای که ماندن ما دارد، این است که می شویم وجه المصالحه به عداوت ها و کینه های قدیمی خانها و گردنه بندها. ام اگر جانمان را در ببریم، دست کم نطفه ی حق را سالم نگاه می داریم.»(17) « میرزاعبدالزکی گفت: می بینی که دارای ادای شهدا را در می آوری، جانم. آخر این همه که در مرگ شهدا عزا گرفتیم بس نبود؟ امکان عمل را می گذاریم برای دیگران و خودمان به شهید نمایی قناعت می کنیم...»(18)
ولی میرزااسدالله، نمی پذیرد. « ... صبح فردا اهل شهر به سرکردگی میزان الشریعه و مأمورین خفیه شهر، همه سر و پای برهنه و قرآن به سر و نان و نمک در سینی گذاشته، از دروازه ها آمدند بیرون، رفتند به استقبال اردوی حکومت... دویست تا از خانه های شهر غارت شد هفت نفر از بی باعث و بانی ها را به عنوان سرکردگان قلندرها قربانی کردند و هزار نفر را گرفتند، بردند دوستقاخانه و فردا هفت نفر از حبسی ها را جلو دروازه ارگ دار زدند و هفتاد نفرشان را شمع آجین کردند.»(19)
میرزا اسدالله هم جزء زندانیان است، ولی خان دایی او که پولدار و متنفذ است، دار و ندارش را خرج می کند و او را از زندان رهایی می دهد: « یک روز خان دایی با حمید (پسر میرزا اسدالله) راه افتادند و کپنک و چاروخ و عصای گره گلوله دار میرزا اسدالله را بردند در دوستاقخانه، که میرزا پوشید و سرگذاشت به بیابان...»(20)
درونمایه ی داستان بر رویدادهای اجتماعی نهاده شده است و زبان آن اشاره ای است. میرزا اسدالله بیشتر از همه ی آدم های داستانی می درخشد. او برخلاف همکارش که نان به نرخ روز می خرود و اهمیتی نمی دهد که در راه حق یا ناحق قلم می زند و به اصولی معتقد نیست، مردی است یک دنده و استوار و ارزش کار خود را خوب می داند و در برابر وسوسه ی فرار می گوید: « نه، فرار مقاومت نیست. خالی کردن میدان است. کسی که فرار می کند، از خودش سلب حقیقت می کند... برای من مؤثرترین نوع مقاومت در مقابل ظلم، شهادت است. گرچه من لیاقتش را ندارم. تا وقتی حکومت با ظلم است و از دست ما کاری برنمی آید حق را فقط در خاطره ی شهدا می شود زنده نگه داشت.. اگر به جبران این همه نعمتی که حرام کرده ام توانستم چیزی بدهم زندگی ام را معنی کرده ام.(21) این بار را فقط من به دوش داشته ام، نمی توانم وسط میدان بگذارمش و فرار کنم.»(22)
میراز عبدالزکی و خانلرخان آدم های دیگر کتاب، پشت و روی یک سکه اند، جز اینکه هر یک نماینده ی گونه هایی از روشنفکران امروز به شمار می آیند. خانلرخان آدمی است که کوس رسواییش را بر سر بازار زده اند. او برای رسیدن به مسند ملک الشعرایی حاضر است همه کار بکند ولی میرزا عبدالزکی روشنفکری است که دست پناه چراغ می گیرد. او نیز برای رسیدن به هدف آماده ی کار است، ولی باید به هر صورتی که هست کار خودش را توجیه کند و به فساد خود ظاهری دیگر فریب بدهد. میزان الشریعه از خانلرخان نیز بدتر است و در پناه سنگر دین، سود خود را می جوید. قلندرها مردمی جسور و مقاومت هستند، جز اینکه راه و رسم کار را نمی دانند و هنگامی که پای شدّت عمل به میان می آید و بایستی گناهکاران را کیفر داد، خود را می بازند یا دست به کارهایی می زنند که برخلاف هدف آنهاست و این سبب می شود که مردم از آنها دور شوند و سرکرده ی آنها ترکش دوز وقتی حکم شدیدی صادر می کند، در اطاق خودش غش می کند. با اینکه نویسنده کوشیده است از او قهرمانی بسازد، ولی او در برابر رویدادها بسیار ناتوان است و داستان نشان می دهد که او به دلیل آزادمنشی نمی تواند شدت عمل به خرج دهد و در این میانه مردم تماشاچی هستند و هنگامی که آذوقه در شهر کم می شود، فقط در فکر پُرکردن شکم اند و گویی زد و خورد قلندرها و دیوانیان برایشان چیزی از نوعی بازی کودکانه یا شهر فرنگ است و این حکم سختی است که نویسنده درباره ی مردم می دهد و می توان پرسید که آیا حق با اوست یا نیست؟

نثر آل احمد شسته و رفته وارسته حسینی است. بهره گیری او از منابع زبان عامیانه و شعری رگه های درخشانی به نثرش می بخشد، این کار در کتاب نون و القلم، مدیر مدرسه و نفرین زمین بهتر از کارهای دیگرش تعهد شده است. توصیف های نون و القلم رساست و زنده، محیط و روح ایرانی بر سطور کتابش جاری است: « خانه شان دو اطاق داشت با یک حوض و یک باغچه کوچولو هم داشتند به اندازه ی یک کف دست که بچه ها توش لاله عباسی کاشته بودند و خودشان هم آبش می دادند. توی حوضشان هم پنج تا ماهی گلی گلی صبح تا شام دنبال هم می کردند. یکی از اطاق هاشان را با دوتا قالیچه ترکمنی فرش کرده بودند و یک جفت لاله سر طاقچه اش گذاشته بودند و اطاق دیگر با زیلو فرش شده بود و دو دست رختخواب بالای اطاق بود و سر طاقچه ها هم سری کاسه بشقاب مسی و چینی شان را چیده بودند یا از این جور خرت و خورت های زندگی. یک دانه یخدان هم گذاشته بودند گوشه ی پهن اطاق که لباس هاشان را توش می گذاشتند...»(23)

طنز نویسنده نیز در سراسر کتاب دیده می شود و در بنیاد، نوشته با چاشنی طنز و ضحک ساخته شده است. اما این طنز شیرینی نیست. طنزی است خشم آگین و تلخ. از گونه طنزهای جمال زاده نیست. طنز ویژه ای است. نویسنده سر شوخی ندارد و بسیار جدّی است. قصد خنداندن خواننده را ندارد، می خواهد او را به اندیشیدن وادار سازد و ابتذال و فساد را عریان به او نشان دهد: « میرزا عبدالزکی گفت: همان نجابتی که همه ی پیرزن های وامانده دارند؟ وقتی از جایت تکان نخوری کمترین نتیجه اش این است که نجیب میمانی، عین پیرزن ها...»(24) و « عجب! خیال کرده ای ارگ حکومتی دوستاقخانه است که بشود این جوری درش را باز کرد؟ سید جان، هر حکومتی، اگر حکومت مدینه ی افضله هم باشد، احتیاج به خفیه بازی و حفظ اسرار دارد تا بتواند ابهت خودش را تو دل مردم جا کند.»(25) به همان اندازه که توصیف در کتاب زیاد و نیرومند است، حادثه و عمر داستان کم و ضعیف است. صحنه ها بیشتر با گفت و گو برگذار می شود و گاه این گفت و گوها مانع پیشبرد داستان است. نمونه ی این گفت وگوه- که چند صفحه ی کتاب را گرفته و بیرون از رشته ی اصلی است- سخنانی است که بین میرزااسدالله و حسن آقا در حجره ی میرزا عبدالزکی درمی گیرد.(26)
محل داستان در اصفهان و رویدادهای آن یادآور زمان صفویه است. قلندرها شیعه اند و دیوانیان سنی. قلندرها توپ و سلاح جدید ندارند و خود ناچار می شوند توپ بریزند، در حالی که دیوانیان از دولت سنی توپ های زیادی می گیرند. نویسنده به هنگام وصف ده حاج ممرضا نشان می دهد که روستا را خوب دیده است. وضع کشت و خرمن و روحیه ی کشاورزان و اختلاف مالک و رعیت آن دوره را خوب نشان می دهد: « ... سر راه از هر دهی که می گذشتند میرزا اسدالله به نظرش می آمد که مردم از قحطی درآمده اند یا از ترس وبا گریخته اند. همه جا خلوت( بود) و مردم همه لاغر و مردنی. همین جور از کنار دهات مخروبه و چاه قنات های فروریخته گذشتند و گذشتند تا عاقبت نزدیک ظهر رسیدند.
اول قلعه خرابه ای از دور نمایان شد. بعد چتر یک درخت تبریزی که به یک گوشه از قلعه سایه انداخته بود، پیدا شد. بعد یک نارون بزرگی که جلوی دروازه ده مثل گلوله ی بزرگی بر سر چوبی نشسته بود...»(27)
رسم و رسوم مردم ایران در کتاب انعکاس دقیقی دارد و جاهایی که زن ها با هم روبه رو می شوند و گپ می زنند، به نیکی نشان داده می شود: « ... مادر و خواهر حسن آقا رسیدند و احوال پرسی کردند و بچه ها را فرستادند گلوله برف بازی و خانم ها رفتند توی پنجدری بزرگی که پرده های مخمل و ماهوت پشت درهاش آویزان بود.. درخشنده خانم رو کرد به مادر حسن آقا که چارقد سفیدی بود و زیرگلوش سنجاق زمرد بزرگ زده بود...»(28)
ویژگی دیگر نون و القلم در گزینش شیوه ی رمزی- تمثیلی (29) است. پیش از آل احمد، هدایت با همین آهنگ و شیوه آب زندگی را نوشته است. البته آب زندگی هم از نظر جریان داستانی و هم از جهت طنز از نون و القلم نیرومندتر است، ولی نون و القلم از نظر درونمایه به زندگانی امروز نزدیک تر است از این تفاوت ها که بگذریم آب زندگی و نون و القلم همانندی های بسیار دارد. هر دو کتاب با آهنگی یکسان آغاز می شود. آغاز داستان آب زندگی:
« یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود. یک پینه دوزی بود سه تا پسر داشت: حسنی قوزی و حسینی کچل و احمدک...»(30)
آغاز نون و القلم:
« یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک چوپان بود که یک گله بزغاله داشت و یک گله ی کچل...»
و هر دو داستان درونمایه و شیوه ی بیان یگانه ای دارند. در آب زندگی دوگونه زندگانی تصویر می شود. زندگانی در کشورهای زرافشان و ماه تابان و زندگانی کشور همیشه بهار. حسنی قوزی و حسینی کچل دو کشور نخست را اداره می کنند و احمدک که به کشور همیشه بهار می رسد و حقیقت ها را در می یابد، به آب چشمه ای می رسد که از زمین می جوشد « یک مشت آب به صورتش زده، چشمش طوری روشن شد که باد را از یک فرسخی می دید، یک مشت آب هم خورد، گوشش چنان شنوا شد که صدای عطسه ی پشه ها را می شنید.»(31) احمدک- که نماد روشنفکر مبارز است به کشورهای زرافشان و ماه تابان می رود و مردم کور و کر را درمان می کند. حسنی برای مخالفت با این بیداری و دربه دری کشور همیشه بهار می گوید: « پیارسال بود که یک تیکه ابر از قله ی کوه قاف آمد، آب زندگی بارید و یه دسته مردم چشم و گوششون واز شد.»(32) دیوانی های ماه تابان و زرافشان که می بیند کار دارد خراب می شود، به کشور همیشه بهار لشکر می کشند، خون ها می ریزند، ولی در برابر اراده و سلاح پولادین مردم شکست می خورند و آب زندگی به سوی کشورشان سرازیر می شود و مردم این کشورها نیز از آب چشمه سار می نوشند و چشم و گوششان باز می شود « و ملتفت می شوند که تا حالا دست نشانده یک مشت کور و کر پول دوست و احمق شده بودند... زنجیرهای خود را پاره کردند ... و با اهالی کشور همیشه بهار دست یگانگی دادند.»(33) داد بر بیداد و آزادی برخودکامگی چیره می شود و پهنه ی خاک با خورشید دانش و آزادی روشن می گردد. ولی در نون و القلم از این پایان خوش خبری نیست. خودکامگی و نادانی پیروز می شود و میرزا اسدالله طرفدار حقیقت و آزادی به کوه و صحرا می گریزد. میرزا اسدالله و احمدک یک جورند و هدفی یگانه دارند، همچنان که حسنی و حسینی و خانلرخان و میزان الشریعه نیز از یک قماش اند. آنان پاسدار آزادی و دانش اند و اینان نگهبان نادانی و تیرگی و خودکامگی. همان طور که اشاره شد آهنگ هر دو داستان یکی است و رویدادها و صحنه ها با شیوه ای همراه با طنز و ضحک پرداخته شده است.
نون و القلم از جهتی نیز با نیمه راه بهشت سعید نفیسی همسایگی هایی دارد. در هر دو انتقادهایی درباره ی روشنفکران سازشکار و قدرت طلبان و ریاکاری این گونه آدم ها هست. نام هایی که در این دو کتاب آمده [دکتر طیبی، علی اکبر دیپلماسی، احمد بهین، منوچهر دولت دوست(نیمه راه بهشت) و خانلرخان، میزان الشریعه، میرزااسدالله( نون و القلم)] به اشخاص معینی اشاره دارد که بر آگاهان پوشیده نیست. ولی، البته زبان و آهنگ کتاب سعید نفیسی با نون و القلم تفاوت دارد و از نظر هنری نیز به پایه ی کار آل احمد نمی رسد. آدم های نون و القلم- گرچه نام های مستعار اشخاص معینی را دارند- به شیوه ی تمثیلی و رمزی بیان می شوند، رویدادها و صحنه ها نیز همین طور. حتی اشیاء و فضای داستان به شیوه ی تمثیلی پرداخته شده و « هم خصوصیت قابل را دارد و هم اینکه تمثیل هایش دارای مفاهیم جدید روشنفکری هستند که بلافاصله کتاب ( نون والقلم) را به دوران معاصر پیوند می دهد.»(34) در مثل در این کتاب هاون ها که از سوی قلندرها گردآوری می شود تا با آنها توپ بریزند و برج و باروی شهر و وضع تیکه و ارگ دولتی ... همه و همه نشان دهنده ی شیوه ی تمثیلی نویسنده است. در مثل می نویسد: « جماعت همین جور می آمد که خود میرزا اسدلله فرمان اولین تیر را دارد، به محض شنیدن فرمان، پنج تا از قلندرها چاشنی را چکاندند و گرمپ صدایی برخاست و پنج تیر رو به هوا در رفت و جماعت در صد قمی ایستاد. درست مثل گله ای که یک مرتبه بر کنار پرتگاه برسد.»(35)
گفتیم که ویژه ترین آدم های داستانی نون و القلم میرزا اسدالله است که تصویری از خود آل احمد است. « یوسف» داستان سووشون نیز مردی است از همین دست او برای حقیقت می جنگد و برای آنها به دست بیداد از پای درآمده اند و می گوید در این راه اگر از پای درآید، کسان دیگری هستند که راه او را ادامه بدهند. « استاد ماکان» چشمهایش نیز چنین است. نه عشق، نه مقام، نه « لطف» بزرگان، نه مرگ... او را از راه خود باز نمی دارد. در همین دوره ای که نون و القلم نوشته می شود، کسان دیگری نیز هستند که منطق دیگری دارند. می خواهند زمینی باشند ( با سیب زمینی جناس دارد) تا سرزمینی. هنگامی که لقمه ی هزینه ی سفری جلوشان انداخته می شود، در تمثیل موش از تله پرید شادی خود را به دور شدن از سرزمین خود(؟) پنهان نمی کنند. « گفتم دورتر، زیرا این مسافر تا بود دور بود. و حالا دورتر می شود. شاید که چشم و گوش در می برم. شاید که غنیمتی و نعمتی باشد. و باشد که این دوری دراز و درازتر باد. و باشد که بی « منی» شما را بنوازد، زیرا باور نمی کنم که بی شمایی مرا بیازارد. هرچند زخم مهر سیاه سپید رویانی از سرزمین شما مادام در خون من سفر خواهد داشت. گفتم سرزمین شما. و تأکید هم می کنم. زیرا در کار نگریستن و اندیشیدن، من خودم را بیشتر زمینی یافته ام تا سرزمینی. روشنفکر بازی مضحکی است، نه»(36)
روشنفکربازی رقت آوری است! رفتن آدمی از این دست یا آمدنش، برخاستن و نشستن مگسی است برکوهی. مگس گمان می کند که کوه از برخاستنش راحت می شود و از نشستنش آزار می بیند، زهی خود گنده پنداری و حماقت! و دیگری می نویسد: تو جوشی هستی. سید جوشی تو جوش داری، هوش نداری. تو انگار اصلاً دنیا اومدی که شهید بشی. فرق نمی کنه برای چی»(37) و از این نگرش می خواهد روی خود تکیه کند و کاری به کار دیگران نداشته باشد. در صورتی که انسان بسته در خویش( تازه اگر موجود باشد) بیرون از رابطه های معنادار انسانی است. مگسی است که برای خود وزوز می کند. وزوزها، امروز زیاد است و از این دست: « چشمه های بیابان هم خشکیده اند. شترها خسته اند و ساربان ها همه غمگین. نه بانگ نی ای در گنبد آبی می پیچد و نه از پس ستیغ های بلند، ابر آبستنی پیداست»(38)
نون و القلم دلخوش کنکی ظاهر فریب نیست. جلال نیز شکست و خشکیده شدن چشمه ها را می بیند، ولی آن اندازه از خود مایه دارد که هم روی پای خود تکیه کند و هم دیگران را دریابد. و این است که میرزا اسدالله می گوید کودکان من دوام طبیعی زندگانی من هستند نه معنای زندگانی انسانی من. معنای زندگانی نویسنده، گواهی دادن از روز و روزگار اوست و همین است که به زندگانی او معنا می بخشد.

پی نوشت ها :

1. « التمثیل غیر مفید لیقین و هو ما یدعی فیه شمول حکم لامرین، بناء علی شمول معنی واحد مهما»(سهروردی شیخ اشراق) .
2. در مسائل علمی نیز گاه از این شیوه بهره گیری می شود، حتی در مباحث سیبرنتیک و عملی تمثیل، نوعی نمونه سازی از دو پدیده ی مورد پژوهش شمرده می شود.
3. برخی بررسی ها...، ص 284.
4. Analigie.
5. برخی بررسی ها.. ص 286(البته پیش از مولوی غزالی، بوعلی سینا، ابوحیان توحیدی، سهروردی از این گونه تمثیل ها بهره برده بودند. نگاه کنید به: مآخذ قصص و تمثیلات مولوی، فروزانفر، تهران، 1333).
6. فیه ما فیه، ص 191.
7. فلسفه نیچه، والتر کوفمان.
8. سرگذشت کندوها، ص 18.
9. همان، ص 21.
10. سرگذشت کندوها، ص 30.
11. همان، ص 34.
12. همان، ص 67.
13. کارهای این گروه ها در کتاب های سمک عیار و قابوس نامه و فتوت نامه ی سلطانی و مقاله ی آگاهی های تازه از حروفیان ( مجله ی دانشکده ی ادبیات، سال 2، شماره 21) آمده است.
14. نون و القلم، ص 115.
15. نون و القلم، ص 178.
16. همان، ص 183.
17. همان، ص 197.
18. منطق این « میرزا» همانندی دارد با منطق « ابوالقاسم خان» ، برادر یوسف خان داستان سووشون ( ص 125) و منطق « حسن» در فیلمنامه بودن یا نقش بودن ابراهیم گلستان؛ و همه به این نکته برمی گردد که « دستی که به دندان نتوان برد ببوس»! « پسر بزرگ گفت: من می خواهم خودم بعداز خودم باقی بمونم. دلم می خواهد خودم بشم...»( جوی و دیوار تشنه، ص 150).
19. نون و القلم، ص 205.
20. همان، ص 206.
21. این سخن خود آل محمد نیز بود که نگرش عرفانی، اجتماعی است. سخنانی از این دست را در آثار طالب زاده، دهخدا، صادق هدایت( در حاجی آقا)، کسروی، خیابانی... نیز می خوانیم، همان طور که خویشتن گرائی را در نوشته های گلستان، نعلبندیان، بهمن فرسی... می توان دید.
22. نون و القلم، ص 202 و 204.
23. نون و القلم، ص 17.
24. همان، ص 142.
25. همان، ص 119.
26. همان، ص 137 تا 150.
27. نون و القلم، ص 84.
28. همان، ص 167.
29. Allegorical.
30. زنده به گور، ص 103.
31. همان، ص 119.
32. همان، ص 129.
33. همان، ص 131.
34. قصه نویسی، ص 200.
35. نون و القلم، ص 182.
36. موش از تله پرید، بهمن فرسی، نگین، شماره ی هفتم، سال دوم، ص 48.
37. جوی و دیوار و تشنه، ص 149.
38. پژوهشی ژرف...، ص 38.

منبع مقاله :
دست غیب، عبدالعلی؛ (1390)، نقد آثار جلال آل احمد، تهران: خانه کتاب، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط