نقد نفرین زمین آل احمد

نفرین زمین قصه ای است از زبانی معلمی به روستا رفته نقل می شود؛ ماجرای آنچه در مدت نُه ماه اقامت در دهی ویژه دیده و شنیده و آزموده و به صورت یادداشت های روزانه. یادداشت های او هنگامی که وی به روستای دیگری منتقل می
دوشنبه، 22 ارديبهشت 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نقد نفرین زمین آل احمد
 نفرین زمین آل احمد

 

نویسنده: عبدالعلی دست غیب




 

نفرین زمین قصه ای است از زبانی معلمی به روستا رفته نقل می شود؛ ماجرای آنچه در مدت نُه ماه اقامت در دهی ویژه دیده و شنیده و آزموده و به صورت یادداشت های روزانه. یادداشت های او هنگامی که وی به روستای دیگری منتقل می شود پایان می یابد. طرح کلی داستان روایت گونه است و نقلی و شیوه آن واقع گرایانه با صحنه سازی های مؤثر و گاه تصویری پراکنده با اینکه زبان داستان تا حدی قدیمی است، الگوی داستان های جدید اروپایی دارد. الگویی البته نه به شیوه ی « جویس» و « کافکا» و « بکت»، بلکه به شیوه ی رئالیست های جدید غربی مانند شنبه و یکشنبه در کنار دریا اثر « روبر مورل»- ورود معلم به ده همان گونه وصف می شود که در زندگانی روزانه روی می دهد. معلم از کامیونی پیاده می شود. کودکان مدرسه برای استقبال معلم تازه به ترتیب قد صف کشیده اند، روستاییان دور تا دور میدانچه ی آبادی در قهوه خانه پلاس اند و مباشر روستا و مدیر مدرسه نیز حاضرند. معلم و مدیر و مباشر از کوچه های ده راه می افتند و به مدرسه می روند که در قبرستان متروک ده ساختمان شده است. آل احمد رویدادها را با صحنه ها و تصویرهای پی در پی نشان می دهد، گاه مطلبی را ناتمام می گذارد تا بعد آن را تصویر کند. و این درست همانند است با صحنه سازی های برخی فیلم های جدید که گاه رویدادهای گذشته در خاطره ی آدم های فیلم جان می گیرد و رویدادهای تازه را در پرده می گذارد تا دقیقه هایی بعد، باز رویدادهای تازه از تاریکی به روشنی بیاید. آدم های داستانی در مرتبه ی نخست معلم است و بعد درویش و مباشر و مدیر و زنی تازه بیوه شده به نام « ماه جان» و پسر او « اکبر» شاگرد مدرسه، سپس بی بی مالک ده و پسرش که وکیل دادگستری است و ریش سفیدان محل. ما به تدریج با سرگذشت و کردار این آدم ها آشنا می شویم و گاه کردار و چهره ی یکی از اینها از چند زاویه ی متفاوت نقاشی می شود. در پشت سر تصویر کردار و چهره ی این آدم ها دگرگونی های اجتماعی از جمله ی مسئله اصلاحات ارضی، ورود ماشین به ده، برخورد روستاییان با شهر و رویدادهای تازه... گاه به صراحت و گاه به طور نامستقیم وصف می شود. دگرگونی سنت ها و پریشانی روستاییان از این دگرگونی، مایه ی بنیادی داستان است و فکر اصلی که پشت سر این مسائل خوابیده- اگر از شاخ و برگ داستانی آن صرف نظر کنیم- همان مسائلی است که در غرب زدگی مطرح شده بود و در اینجا آل احمد می خواهد، ورود ماشین به روستا و عوارض ناشی از آن را به زبان داستان بیان کند: ماشین به روستا می آید و به همراه خود ابزار تازه را جانشین ابزار کهن می کند. این ابزار از آنِ شرکت های خارجی یا سرمایه گذاران داخلی است. روستایی ناچار است شب و روز کار کند تا پول قسط این ابزار را بدهد. در نتیجه، ماشین سبب رفاه بیشتر روستایی نیست، سبب پریشانی و شوربختی اوست. بدتر از همه اینکه فرادهش های زندگانی روستایی در زیر گام های ماشین از بین می رود، شهر با زنان لختی، سینما، بلیط بخت آزمایی و وعده های فریبنده اش روستایی را به سوی خود می کشد و از جا ریشه کن می کند. پیرها غروغر می کنند و جوانان راه شهر را در پیش می گیرند و در این میان روستا در میانه ی وضع قدیم و جدید دست و پا می زنند و نمایانگر کشمکش های جدید می شود. صفای روستایی و باورهای اصیل از بین می رود و جای آن را نیز چیزی نیست که پُر کند.
این است نظر آل احمد و درونمایه ی کتاب. روشن است که آل احمد در فرصتی کوتاه، نفرین زمین را نوشته است.[ کوتاه نسبت به داستان های بلندی چون خوشه های خشم که « جان اشتاین بک» آن را به مدت چهار سال مدام می نوشته است]. از این رو، نفرین زمین را با همه ی ارزش های هنری که دارد- داستان بلند نمی توان خواند، بلکه مجموعه ای است از تصویرها صحنه ها، وصف حال ها، گفت و گوی درونی، سخنرانی ها... بی اوج و فرود معینی. البته، این گونه قصه نویسی شیوه ی ویژه ی آل احمد است و امتیازهایی نیز دارد و چنانکه بعدخواهیم دید از صحنه های تکان دهنده خالی نیست. ولی، در این داستان، یکنواختی ویژه ای حکمفرمایی می کند، از سخنان تکراری نیز تهی نیست و گروهی از آدم های داستانی مانند هم سخن می گویند و همه سخنگوی اندیشه های نویسنده اند. آری، مراد تک صدایی است. می دانیم که نویسندگانی هستند که با چند صدا سخن می گویند و نویسندگانی که با صدایی یگانه حرف می زنند. آدم های داستان های تک صدایی همه ی جنبه های متفاوت شخصیت نویسنده را می نمایند، در حالی که آدم های داستانی داستان های چندگانگی صداها از ژرفای واقعیت همان گونه که هستند به نمایش درمی آیند. « باختین»(1) که داستایوفسکی را نماینده ی داستان نویسانی از این دست می داند، می گوید: « چندگانگی صداهای مستقل و مشخص ، یک چند صدایی اصیل، به طوری که هر صدا به تنهایی نقشی تمام و کامل برعهده دارد، به راستی ویژگی بنیادی و ممتاز همه داستان های داستایوفسکی است... دانستگی قهرمان داستان از بیرون، چون دانستگی متمایز شخص دیگری عرضه می شود. در همان حال، این دانستگی « عینی» نمی شود، به خود محدود نمی شود و تا حدّ چیزی در میان دانستگی نویسنده پایین نمی آید.»(2) و در توضیح این سخنان گفته شده که « اشخاص داستان های داستایوفسکی با استقلال کامل رشد می کنند و شکفته می شوند و آزاد از نویسنده، تها به پیروی از آن « اصل زندگانی» سخن می گویند که بر شخصیت خودشان حکمفرماست و سخنانشان، چنانکه « باختین» به حق می گوید، معمولاً کلید فهمیدن کل داستان است.»(3)
این ویژگی را در برادران کارامازوف به ویژه، می بینیم که در آن ایوان، دیمتری، الیوشا و اسمردیاکف و کارامازوف پدر هر کدام نمونه ای از گونه های اجتماعی هستند و در فراروند شخصیت خود شکفته می شوند و می بالند. آدم های داستان آنا کارنینای تالستوی و بابا گوریوی بالزاک... نیز چنین اند. شخصیت اینان از روبه رو شدن با هم،روبه رو شدن با رویدادها و کردار آزاد از گرایش های این نویسندگان شکل می گیرد و در کل، روابط اجتماعی را در پیچیده ترین شکل خود به نمایش می گذارد.
در نفرین زمین مباشر، معلم، بی بی، پسرش- وکیل دادگستری، درویش، مدیر مدرسه... هر یک به گونه ای از دگرگونی های انتقاد می کنند و همه افسوس از دست رفتن رسم و رسوم قدیمی را می خورند. در مثل « بی بی» می گوید: « مشکل آب و ملک و سربازی را با زور می شود حل کرد ننه. اما معنویات به زور تو گوش مردم نمی رود. تو خودت اینها را بهتر از من می دانی...»(4)
جمله آخر برای پاسخ به اعتراض احتمالی خواننده آمده. برای اینکه خواننده نپرسد چگونه پیرزنی مالک به این صورت از « معنویات» سخن می گوید.
پسر « بی بی» نیز می گوید: « فایده ندارد رئیس. دیگر ده نان شهر را نمی دهد. اختیار دیگر نه دست دهاتی جماعت است نه دست شهری جماعت. دست اینهاست... و با دست اشاره ای کرد به نماینده ی گمپانی...»(5) کاری به کار درست بودن سخن نداریم، ولی این سخن خود نویسنده است نه سخن خان مالک. « پرویز داریوش» در مقاله ی « ادای دین به هدایت» در مورد سخن « حاجی آقا»( پس مردم باید گشنه و محتاج و بی سواد و خرافی بمانند تا مطیع ما باشند...) می گوید: « کاملاً احتمال آن هست که حاجی آقا چنین اعتقادی داشته باشد، اما هیچ امکان آن نیست که چنین سخنانی را در حضور کسی- ولو اهل بیت- بر زبان بیاورد، مگر آنکه او را مست کرده باشند که محال است یا سُرم حقیقت در او تزریق کرده باشند، که ذکری از آن نیست».(6) همانند همین انتقاد به بی بی و پسرش نیز وارد است. شخصیت و فراروند کردار کسانی چون ایشان لازم می کند که پنهانکار باشند و اگر حقیقتی را نیز دریافته اند بر زبان نیاورند زیرا اگر بر زبان آوردند به زیانشان تمام خواهد شد و این چیزی نیست که متناسب با شخصیت آنان باشد.(7) اگر درویش(داستان) چنین چیزی می گفت پذیرفتنی بود، ولی پسر مالک ده که در شبکه ی روابط اشرافی اجتماعی پیچیده و بافته شده است، باید مست باشد که چنین حرفی را در حضور همگان بزند یا سرم حقیقت گویی را در او تزریق کرده باشند.
یادداشت های معلم گاه از صورت داستانی بیرون می آید و به شکل مقاله جلوه می کند: « اما مرگ و میر در شهرها کم کم دارد از صورت یک امر آسمانی درمی آید، یعنی دست کم رابطه اش را با آن قسمت از امور سماوی بریده که فصل باشد یا سرمای زیاد، یا سوز زننده، یا گرمای کشنده...» (8) و مانند این نمونه در کتاب زیاد است.
خود شخصیت معلم خالی از نقص هایی نیست. او در ده دیگری معلم بوده، حرفی که می بایست نزند زده و از آن ده به این ده سنگ قلاب شده، در این ده نیز کارهایی صورت می دهد، در نشست مشورتی ده ( که در حضور بی بی با ریش سفیدان تشکیل شده) شرکت می کند، به بازرسی کار قنات کندن می رود، میانجی مدیر مدرسه و مباشر می شود. از حمله ی مباشر « به نقاش شورابی» جلوگیری می کند، برای مدرسه مزرعه ی صیفی کاری درست می کند، به مأمور اداره ی ثبت یاری می دهد تا از اموال و مرغ و گوسفندهای روستاییان صورت بردارد... ولی همین شخص روز بعد با ورود با « ماه جان» که برای کمک و خدمت به او آمده است لاس می زند: دامن پیراهن نیم تنه اش با حرکت دست، می رفت بالا و پهلو و تیره ی پشتش نمایان می شد... که دور زدم. حالا تا بالای نافش را هم می دیدم. گود نشسته و سفید... که رفتم جلو و دستم از روی تیره ی پشتش رفت بالا و بعد برگشت تا زیر بغلش که تر بود که یک مرتبه ایستاد و: آقا گناه دارد. جواب آن خدابیامرز را که می دهد؟
که دست دیگرم از روی نافش رفت بالا، تا آن بالاها، بر گرمای خیس گذرگاه میان دو پستانش که خودش را کشید عقب. جوری که اگر با دست دیگر از پشت نگرفته بودمش،افتاده بود. گفتم: جواب آن مرحوم با من»(9)
باز احتمال این هست که معلم جوانی به انگیزه ی شور جنسی چنین کاری را انجام دهد، ولی این شخص « معلم» تصویر شده در نفرین زمین آل احمد نمی تواند و نباید باشد. نمی تواند زیرا او- چنانکه داستان حکایت دارد- آدمی است با هدف های برتر و در سطوحی والاتر زیست می کند و نباید زیرا خدشه ای بر شخصیت خود وارد می سازند که خواننده را در زمینه ی سخنان و کردارهای دیگر خود بدگمان می کند. همو خود را به اقامت گزیدن در روستا این طور خشنود می کند: « به این فکر افتادم که اطاقم از یک اطاق شهری، هیچ دست کمی ندارد جز چنساله ی خیل گداها و قارقار کامیون ها و نوار مدام فحش خواهر و مادر ولگردها و عربده ی یخ بلوری و هندوانه ی گل انار...»(10) و این طبیعی نیست، زیرا معلم جوانی که از لایه ی چایین جامعه به هزاران سختی درس خوانده، دانشسرا رفته و به روستا افتاده... ممکن نیست که روستا را بر شهر برتری دهد، مگر اینکه هدفی برتر، اندیشه ای والاجویانه تر، او را به این کار بکشاند و دراین صورت سخنان زیادی است زیرا که چنین کسی در خلوت خود باید به شیوه ی دیگری استدلال کند و تضاد شخصیت او- نیز به این اندازه پهناور ما را از همگامی با وی باز می دارد. می گوییم نکند آن همه سینه چاک دادن ها و مبارزه ها و به فکر روستا و روستایی و فرادهش روستایی بودن ها نیز از روی ناچاری بوده است نه از روی آگاهی منطقی که قهرمانی از این دست باید داشته باشد. مراد من این نیست که از معلم مدرسه قهرمانی بسازیم بی نقص و تمام عیار. چرا که می دانیم هیچ فردی از تضاد شخصیت تهی نیست، ولی این را نباید بدان معنا گرفت که معلم مدرسه ای که از این دست در لحظه ای با زن بی پناه روستایی لاس بزند و در لحظه ی دیگر سر از سنگر مبارزه درآورد. مقایسه ی نفرین زمین و چشمهایش [ مقایسه معلم مدرسه و استاد ماکان] در اینجا ضروری است. در چشمهایش، استاد ماکان را داریم که در راه هدفی بلند می جنگد. « خیلتاش» به او فشار می آورد که کوتاه بیاید و رضایت خاطر شخص دیگری را که درست نقطه مقابل اندیشه های استاد است، فراهم کند. ولی ماکان زیر بار نمی رود. او حتی از عشقش نیز صرف نظر می کند و آنگاه که فرنگیس در برابر او و هدفش قرار می گیرد، برتری می دهد که فرنگیس را کنار بزند. البته این واقعیت به سادگی برگزار نمی شود. استاد ماکان در جدال درونی فرو می غلطد، در پنهانی اشک می ریزد، با همه دلبستگی ها ناچار است قطع رابطه کند؛ و عشق به فرنگیس اینجا سدّی می شود در برابر او و هدف های فرازجویانه اش. ولی سرانجام استاد دل را از سینه می کند و دانش سر را جانشین دانش دل می سازد. روشن است که اگر استاد جانب « فرنگیس» را گرفته بود، دیگر استادماکان نبود و زندگی اش چون افسانه ای در یاد خرد و کلان نمی ماند و از مرتبه ی قهرمانی که می خواهد « با دست های توانا مسیر آب را برگرداند، حتی آنجا که سیلاب های سهمگین به سوی او روان اند.» فرو می افتاد. ولی این استاد در جدال نیز کامیاب می شود. شکست او در عشق، ظاهری است و شکوهمندی کار او در قربانی کردن همین نیازهاست. نیاز بدنی موجود است و اهمیّت دارد ولی مهم تر از آن برای استاد ماکان نیاز آویختن با نیروهای دشمن کیش است. فرنگیس می گوید: از هدف خود صرف نظر کن و با ما باش تا مزه ی لذت های زندگی را بچشی. بیا بیا که در این سفره هر چه خواهی هست.» ولی استاد فکری دیگری در سر دارد... سخن فرنگیس درست است هنگامی که می گوید: « من شایسته ی این مرد نیستم، من آنقدر گذشت ندارم. او یکپارچه فداکاری و محرومیت است. چطور می توانم از همه چیز خود دست بردارم. از لباس، از عطر، از گردش، از مسافرت، از تفریح، از معاشرت با جوانان شوخ و خندان...؟»(11)
همین ویژگی را در تنگسیر چوبک می بینیم. پدر زنش به او می گوید از گناه کسانی که پول وی را خورده اند درگذرد و بگذارد روز قیامت حساب پس بدهند؛ زیرا محمد می گوید: « خالوا! من روز قیومت میومت سرم نمشه. اونجوری دلم خنک نمی شه.»(12) و به قصد انتقام با تفنگ به جان کلاهبردران می افتد و در تنشان سرب داغ می نشاند.
معلم مدرسه ی نفرین زمین درگیر و دار اندیشه های پراکنده ای است. هنگامی که به سیاه چادر نزدیک ده نزد دوست نقاشش می رود، بی درنگ به گفت و گوهای اجتماعی می پردازد، نقاش نیز مانند روشنفکری شهری مسائل را تجزیه و تحلیل می کند. که معلم ناچار می شود به او بگوید: « نقاش باشی، نمی دانستم آنقدر چیز سرت می شود. چرا آن بار صدایت در نمی آمد؟» معلم از فقر و گرسنگی ساکنان سیاه چادرها ناراحت است « هر یک گرسنگی مجسّمی. و پوستی بر روی استخوان...» ولی هیچ یک از اینها مانع نیست که خواهر نقاش را دید نزند و نخواهد که برای همبستری با او نقشه بکشد: (13) « حیف که نور چراغ بادی مدد نمی داد وگرنه چرخ که می خورد و پاچینش که طبق می زد و پاهای خوش تراش که هویدا می شد و تا بالای زانو را که می دیدی و مشته ی گوشت پشت ساق را که فشرده می شد و قلمبه می شد و رها می شد...»(14)
از نقص شخصیت ها که بگذریم می رسیم به فقره های فرعی که در داستان زیاد آمده [ طولانی تر از همه سرگذشت فضل الله است که برای معلم مدرسه می نویسد و معلم در سفر به شهر از ده در ماشین آن را می خواند و این خود ماجرایی طولانی است از فرار فضل الله از خانه ی پدر به شهر و رفتن به سربازی و بقیه ی قضایا...(15)] و این رویدادهای فرعی(16)، فراروند اصلی داستان را گاه در سایه ی خود می گیرد.
با این مقدمه ها به این نتیجه می رسیم که نفرین زمین داستان بلند نیست و چنانکه گفته اند: « قصه ی عقاید است. از نوعی که هاکسلی و دیگران نوشته اند.»(17)، « در وسط های نفرین زمین آل احمد تبدیل می شود به یک اقتصاددان و بحثی که بین او و دیگران درمی گیرد، عیناً مثل مقاله ای است که بین چند نفر تقسیم شده است تا هر کسی نقش خود را با خواندن سهم خود ایفاکند.»(18)
همین نقش را در چشمهایش بزرگ علوی می بینیم. در حالی که ماکان و « خداداد» درست سر جای خود قرار دارند، فرنگیس گاه به خواست نویسنده از لاک خود در می آید و به میدان مبارزه وارد می شود. با اینکه جایی می گوید هیچ رابطه ای با مردم نداشته با اشاره ی استاد دست به کار می شود: « از همان ماه دوم کارهای زیادی به من رجوع کرد، من با ذوق و شوق بی آنکه کم ترین ترس به خود راه دهم، آنها را انجام می دادم.»(19) ولی یک صفحه بعد به هنگامی که پدرش از ماجرای نامه ها باخبر می شود و به او می گوید ماشین تحریرشان را در چاه انداخته تا دردسری پیش نیاید، فرنگیس غش می کند!(20)
نقصی از این دست شادکامان دره ی قره سو علی محمد افغانی را سخت نابهنجار کرده. او که با نوشتن شوهر آهوخانم رمان بزرگی به ادب معاصر داد، (21) با نگارش شادکامان... به حجم گرایی و نثر حجازی وار فرو غلطید و عشق آبکی پسر و دختری را به یکی از مهمترین مسائل اجتماعی ایران وصله زد. در بسیاری صفحه ها، آدم های داستان ناچارند از روی یادداشت های پراکنده ی نویسنده نقش خود را بخوانند و بازی کنند. در مثل گروهی روستایی دور هم گرد آمده اند و آخرین پژوهش های فلسفی- اقتصادی را به خورد یکدیگر می دهند. ناگاه روستایی کوره سواد داری از گرد راه می رسد و همین که می فهمد. سخن درباره ی چیست، با نوعی کم طاقتی(!) دست روی زانو زده می گوید: « پس اضافه تولید را چه می گویید؟»(22)
نفرین زمین، البته، تا به این اندازه نقص ندارد و همان طور که گفته شد « قصه ی عقاید» یا داستان اندیشندگی است. داستانی از گونه ی طاعون کامو و دنیای قشنگ جدید هاکسلی (23) و قلعه حیوانان جورج اورول. این نویسندگان آدم های داستانی و فراروند داستان را طوری برمی گزیند، که در راه اثبات اندیشه های آنها حرکت کنند و در آخر سر همان چیزی را بگویند که نویسنده می خواسته است بگوید. در مثل هاکسلی در دنیای قشنگ جدید می خواهد تکنولوژی جدید را بکوبد، زیرا از دیدگاه او تمدن جدید انسان ها را به صورت آدم های ماشین درآورده است و اگر این طور پیش برود، روزی می رسد که دیگر شعر، دین، فلسفه و دیگر لطیفه های اندیشه ی انسانی را باید در کوزه گذاشت و آبش را خورد! او در داستان به سوی آینده می تازد و هزاران سال بعد را مجسم می کند، در جهانی که سود فرد باید درگرو سود جمع باشد و دیگر فردیت معنایی ندارد. هاکسلی این خوش بینی را نمی پسندد و بر ضد آن می شورد. دنیایی که کودکان ماشینی به دنیا می آیند و فرمان جامعه را بدون چون و چرا انجام می دهند و کتاب مقدس و آثار شکسپیر و ویلیام جیمز و کتاب تقلید مسیح برایشان آثاری بی ارزش است، (24) و دورنمای طبیعت چیزی زشت و نابهنجار است. و خوشبختی انسان با دانش بیشتر به دست نمی آید.(25)

و این داستان ها تفاوت دارد با جنایت و کیفر داستایوفسکی و اطاق شماره ی شش چخوف و لرد جیم کنراد(26) و ژرمینال زولا و آنار کارنینای تالستوی... که رویدادها و آدم های آنها، از دل واقعیت بیرون کشیده شده اند و هر یک از آدم ها در فراروند زندگانی و موقعیت خود پیش می روند تا خطی از خطوط کلی اجتماعی را بنمایاند.

با این همه، نفرین زمین در زمینه ی داستان نویسی اندیشندگی، برخلاف گفته ی نویسنده ی قصه نویسی اثری است موفق و با همه ی نقص های فنی آن اثری است به هنگام. زیرا نویسنده گرچه نخواسته یا نتوانسته داستان بلند بی نقصی بنویسد، در نوشتن آنچه خواسته توفیق زیاد به دست آورده. از توفیق های او، تصویرهای پی در پی و کوتاهی است که برای تجسم صحنه ها، می آفریند. تصویر صحنه ای که کودکی به وسیله گرگی خورده می شود. شاهکاری است از ایجاز و تجسم و تصویر. آل احمد در تصویر این صحنه، هراس و سوگ عظیمی را یک جا در دل خواننده رسوخ می دهد. معلم مدرسه در اطاق خود نشسته که صدای های و هوی روستاییان برمی خیزد: « هواتاریک شده بود. اما روشنایی برف که بر زمین نشسته بود در هوا می تراوید و خبر در چشم ها خوانده می شد»(27)
معلم و دیگران سراسیمه به کشتنگاه کودک می رسند: « اول لکه های سیاه بر روی برف. بعد جای پاهاشان سه انگشت جلو و یکی عقب. بعد یک جا برف بدجوری آشفته بود. یعنی صحنه ی جدال؟ و میان خودشان؟ یا پسرک هم مقاومتی... که دو تا از بچه ها به گریه افتادند.»(28) مرگ کودک نامستقیم وصف می شود: « اول کیفش را پیدا کردیم، بعد یک لنگه کفش را و بعد یکی دو تکه پارچه...»(29) سپس حالت درونی راوی: « ... که دیدم دلم دارد به هم می خورد، خودم را... کشیدم کنار و دو مشت برف به صورتم مالیدم و دندان هام که از سرمای برف آزرد حالم جا آمد و دیدم که ستاره ای افتاد... هرچه بود قندیل های از یخ بسته ی ستارگان آویخته بود.»(30) و پیش از همه این توصیف ها، تصویر چهره ی کودک که در حدّ زیبایی و گیرایی است و سوگ بعدی را دو چندان می کند « و چه پسری؟ وقتی می خندید درست انگار که گلی می شکفد. تنها لب هاش به خنده باز نمی شد. یا پرّه های بینی و خطوط که کنار لب ها می افتد. تمام صورتش می شکفت و خون تا پشت گوشش می دوید...»(31) این صحنه ها و صحنه ی خلوت معلم مدرسه در حیاط دبستان در زیر سقف آسمان شب، در آغاز نفرین زمین شاهکاری از لطافت و ایجاد سخن و هنرنمایی کلام است و در مرتبه عالی ترین تصویرهایی است که در نثر معاصر پارسی به دست داده شده است. آل احمد در این صحنه ها و هدایت در بوف کور و علوی در یه رنچکا و چوبک در داستان چرا دریا طوفانی شده بود و افغانی در تصویر رقص هما [ شوهر آهوخانم] و محمود دولت آبادی در صحنه ی مرگ صالح در اوسنه ی باباسبحان و سیمین دانشور در صحنه ی آوردن جنازه ی « یوسف» به خانه [ در سو و شون] و احمد محمود در وصف شکنجه های خالد در زندان [ در همسایه ها]... به مرتبه بلند هنری و به رسیدن به شیوه ی ویژه توفیقی شگرف یافته اند. در این صحنه ها و تصویرها واقعیت با ابعاد شگرف و گونه گونش جلوه گر است و به دور از تظاهر به سبک گرایی افراطی و زیور دادن ها تصنعی کلامی، به مرتبه نوشته هایی پویا، رسا، شکوهمند که خبر از تصویرهایی روبه رو و دگرگونی های مان می دهد، رسیده است. و صحنه ی خلوت معلم مدرسه در سکوت نیمه شب در نفرین زمین گویا چنان واقعیتی است که هر بار آن را بخوانیم، با تازه ترش می یابیم:
« ستاره های درشت در آسمان آویخته و خیلی نزدیک. درست همچون دانه های تازه از دریای نور بیرون کشیده و نقره چکان... آسمان و قدری نزدیک بود که به طالع بینان حق دادم و درد پلنگ ها را فهمیدم و نیز درد عاشقان را... و سگی که به مدارا رانده بودمش به در پنجه می کشید و گفت و گوی مرموز بانگ خروس ها، از پاس سوم یک شب دهاتی خبر می داد و از مردگان هیچ خبری نبود، نه اثری، نه ارثی، نه سایه ای، وهمی .. و ترس سایه ای گذرا بر خاطرم افکند. همچون گذر سایه ی گنجشک دیرکرده ای، در نیمه روز چله ی تابستان، بر دشتی بایر. اما حضور نامریی ده و آن آسمان عمیق و بلند و آن ستاره های در دسترس آویخته و این گورستان تحوّل یافته و سگی که رانده بودمش، چنان به هم نزدیک بودند و چنان در تنگ هم نشسته... که هیچ جایی برای ترس نبود.. همه جا پُر بود. پر از چیزی ورای قبرستان و مدرسه. پر از چیزی برتر از مقایسه ها و غم ها و دردسرها. و چه تسلایی! و چنان عظیم که خجالت کشیدم به دستاویز روشنایی زرد و چرکین یک فتیله ی نفتی بیاویزم. چراغ را کشتم و در نور ستارگان، بر فرش خاکی و بی نشانه ی مدرسه و به انتظار خوابی که نمی آمد، به استحاله ای تن دادم که از قبرستانی مدرسه ای و از ستاره ای شعری و از درویشی معلم می سازد.»(32)
یکی دیگر از ویژگی های نفرین زمین، نشان دادن رسم ها، مشخصات درونی و برونی روستا، طرز تقسیم زمین و آب روستا و روحیه ی روستاییان است. ال احمد ده را از درون وصف می کند نه از برون، او و منوچهر شفیانی، امین فقیری، محمود دولت- آبادی، منصور یاقوتی و بهرام حیدری و درویشیان و چند تنی دیگر با رفتن به ده، اصالت روستا را یافته اند و زمینه های بکر زندگانی روستایی را که چه مایه های خام و اصیلی در اختیار داستان نویس واقع گرای می گذارد و با تصویرهای خود نشان داده اند که تصویر روستا در نوشته های جمال زاده [ شورآباد] و حجازی [ در شیرین کلا] تا چه اندازه باسمه ای است. این تصویرها از گونه ی تصویرهایی نیست که رمانتیک های وطنی از روستا دارند و از روستا آبشاری را تصویر می کنند و جویباری و باغی پرگل و صدای چهچهه پرندگان و دخترکانی که روی گل هامی دوند! و مردمانی که شیر تازه و عسل ناب می خورند. آل احمد، ابتدا، روستانویس نیست، در نفرین زمین و بخشی از نون و القلم و سرگذشت کندوها زندگانی روستایی را در واقعیت موجود خود آن تصویر می کند. به گفته ی سیمین دانشور: « بارها شاهد بوده ام که در یک قهوه خانه ی دودزده در یک دهکده گمنام ساعت ها پای صحبت یک پیرمرد... و یا یک جوان خسته و آفتاب خورده و از کار بازگشته نشسته است و از ذهن تار آنها خاطرات یا مخاطرات آنها را با منقاش همدردی و حوصله بیرون کشیده است. یا دیده ام که از این مزرعه ی آفتاب زده و سوخته به دنبال زارعی که عرق ریزان در جستجوی آب یا هدایت آن، بیل به کول به مزرعه دیگر رفته است، راه افتاده و با گفتن خدا قوتی و تعارف کردن سیگاری آن چنان او را به درد دل واداشته است که گفتی سال هاست با هم رفیق اند. کنار جوی آبی نشسته اند و وقتی من رسیده ام که دیگر صحبت کشت و محصول و سهم اربابی و تقسیم آب تمام شده است و مخاطب جلال به داستان سیاه سرفه ی بچه اش و یا افتادن مرغش در چاه رسیده است.. تنها حوصله ای که برایش مانده- چه در سفر و چه در حضر در پای چنین مردمی که به قول خودش اصالت زندگی در آنها هست می ریزد.»(33)
به همین دلیل است که تصویر آل احمد از روستا، تصویر گذرنده ای شهری نیست، تصویر حجازی وار نیست که برای « تمدد اعصاب» به روستای مازندران به نام شیرین کلا می رود و روستا را از پشت عینک ضخیم اشرافی خویش می بیند. حجازی در داستان شیرین کلا در خانه خان مالک نشسته ناظر مجادله دو گاو و صاحبان آنهاست. جنگ گاوها برای تصاحب یک دختر به نام « لیلا» و بازنده شدن یکی از آنها به نیرنگ. و نخست توصیفی الکی از ده: « ناگهان صدای محزون و گرفته ی گاوی بلند شد و انعکاس دراز آن در کوه ها و دره ها پیچید [ده ساحلی کوه و دره اش کجا بود؟] و زیر و بم ها درگرفت. گویی در معبد آسمان ناقوس می زنند. از شوق و رقت بیتاب شدم(!) چشم ها را به هم گذاردم که بار دیگر این نغمه ی دلکش را بشنوم...»(34)
داستان عشق « مراد» و « رستم» دو پسرعمو که عاشق « لیلا» شده اند به گوش « حضرت والا» می رسد و او با « شوق و رقت» خواستار دیدار او می شود؛ « لیلا»ی ایشان دختری است از این دست: « ... لیلا آمد و با قیافه ی متین و متکبر راست روبه روی من ایستاد، گردن و سینه و ساعد و ساق و اعضاء بدنش مثل اینکه سال ها ورزش کرده باشد، گرد و خراطی شده بود.»(35)و لیلا در پاسخ اینکه مراد و رستم کدام را بیشتر دوست داری می گوید: « هر دو را یک اندازه دوست دارم... هر دو پر زورند .. هر کدامشان یک جور مهربانی دارد. خودت چشم داری ببین که هر دو خوشگل هستند... و از هیچ کدامشان نمی توانم بگذرم...»(36)
گاوهای مراد و رستم با هم می جنگند و گاو مراد شکست می خورد « فریاد و هیاهو از تماشاچی ها برخاست و کلمه ی وطن! وطن بر زبان جاری شد.»(37) معلوم می شود رستم نیم ساعت پیش تر از موعد مقرر، گاوش را به میدان آورده گاوش در آنجا « وطن کرده است: « گاوی که جایی افتاد آنجا وطن می کند، آن وقت برای حفظ وطن، زورش ده مقابل می شود و دیگر هیچ گاوی نمی تواند او را بزند.» مراد به دنبال شکست گاو راه می افتد تا گریه کنان از ده کوچ کند، « لیلا» که خیانت رستم را فهمیده با بلندکردن صدای مراد جان! مرادجان اشک ریزان به دنبال او می دود و به گردنش می آویزد و « پس از چند دقیقه که به این حال گذشت لیلا و مراد با هم برگشتند و آمدند تا مقابل ما و با کدخدا حرف هایی زدند و کدخدا- برای اینکه ما بفهمیم با فارسی کتابی(!) گفت: حق با توست مراد، به تو خیانت شد، امّا در عوض خدا لیلا را به تو داد که از صد گاو نر بیشتر می ارزد.»(38)!
و اما نتیجه اخلاقی داستان: « بلی، اگر گاو رستم وطن نکرده بود، گاو مراد همان ضربه ی اول شکمش را سفره می کرد... خوب فهمیدیم که چرا « افلاطون» می گوید محکم ترین علقه ی زندگی مهر وطن است...»(39)
این هم گونه ای تصویر از ده. تصویری از که از همان آغاز نشان می دهد و فریاد می زند که نگارنده اش در کار داستان نویسی ول معطل است و تازه نتیجه داستان با آن همه دُرفشانی و اندرزبافی بر خلاف قصد نویسنده از آب درمی آید، زیرا که در « داستان» جناب ایشان دارنده ی گاوی که برای وطنش می جنگد، بازنده می شود!
آل احمد در توصیف سیاه چادرهای نزدیک روستا می نویسد: « دم غروب بود که رسیدم. بهار با همه خنکا و بویش در هوا بود و خشکرود کنار آبادی هنوز معبر چوبی بود از الباقی هرزه آب بهاره. و بر دامنه ی تپه ای که به آن می پیوست سیاه چادرها، نچ و سنگین و وصله دار، به طناب هایی بالایی خود آویزان. چهار تا بودند و میان هر دو تای از آنها با تیغ و گون حفاظی ساخته برای احشام...»(40) و در توصیف خود روستا « دهی مثل همه ی دهات. یک لانه ی زنبور گلی و به قد ادم ها. کنار آب باریکه ای یا چشمه ای یا استخری یا قناتی... که افتادیم توی کوچه ی اصلی ده. از زیر ردیف بیدها می گذشتیم و سپیدارها. بیدها گرد گرفته و خفه و سپیدارها دلباز و بلند. چشم های ریز و درشت بر تنه هاشان مانده.»(41) و در توصیف کودکان مدرسه: « تا پایم از رکاب کامیون به زمین رسید بچه ها هورا کشیدند و کف زدند و دهاتی ها برگشتند؛ و نگاهی؛ و سایه ی ریشخندی روی صورت چندتاشان. ولی دست زدن بچه ها اصلاًصدا نداشت. انگار نمد به کف دست هاشان بسته بودند...(42) و در توصیف آدم ها: « درویش به صدای پای ما برگشت. چپقش را به یک حرکت خالی کرد که جرقه هایش را باد بلعید و برخاست. در سایه ی بیدها و تپه، که دیگر سایه نبود و چیزی از شب با خود داشت. اول ریش دراز سیاهش را دیدم و بعد کنفی راسته اش را و بعد صورت سیاه و استخوانی اش را.»(43) و در توصیف پسر مالک: « پنجاه ساله مردی بود با شکم بزرگ و هیکل متوسط و تاسی وسط کله اش را با دسته ی نازک و چسب خورده موهای طرف چپ پوشانده و سیگار فرنگی به دست... ته چایی اش را سرکشید و پکی به سیگارش زد که دودی شیرین داشت و بیشتر عطر بود تا دود...»(44) و وصف صحنه ی پشک انداختن برای کشت دیم در حضور بی بی: « نفراول مشهدی اکبر درآمد که کلاه نمدی اش را برداشت و سرش را خاراند و بلند گفت لا اله الا الله و نفر دوم یکی از دسته ی سه نفری سربُنه های همزاد. و همین جور پنج بار پشک انداختند و پنج بار درویش به صدای بلند شمرد.» و درویش در پاسخ پرسش معلم می گوید: « ... فقط زمین های آبی مرز و سامان دارد. زمین های دیم یکسره است. ملک اربابی است و دورافتاده و سنگلاخ هم هست. هر یک از شش طرف آبادی را یکی از بُنه ها می کارد. دست جمعی می کارند و دست جمعی هم برداشت می کنند. پشک هم که می اندازند برای این است که سر دور و نزدیک بودن یا هموار و ناهموار بودن زمین به کسی اجحاف نشود.»(45)
آل احمد در نفرین زمین گذشته از این توصیف های جاندار و ترسیم رسم ها و باورهای روستا محیط درونی آن را نیز مجسم می کند و پویایی و ایستایی آن را نشان می دهد. در این اثر به نیکی می توان مرحله انتقال ده را از وضعی به وضع دیگر دید. نویسنده سوگنامه ی زندگانی روستایی را در این می داند که از زمین، از خاک خود دارد ریشه کَن می شود و انسانی که باید به مام مهربان خود زمین برگردد به آسمان صعود می کند. صنعت غرب بازار می خواهد و روستایی جهان سوم باید جور کاخ نشینان غربی را بکشد. این طرز نگرش- چنانکه در گفت گوی درباره ی غرب زدگی گفتیم- در مجموعه دربردارنده ی حقیقت هایی است، ولی کل حقیقت را در بر ندارد، زیرا به جای طبقه ی بهره کش و بهره ده، جدال شرق و غرب را به میان می کشد. ولی آل احمد، با این همه به جای حساس دردانگشت گذارده است. او جایی دیگر می گوید و « عقیده ی من هنوز همین است. فدای سر من که تمام صنایع غرب بخوابد. من هیچ نوع همکاری با غرب در این مورد ندارم. کارخانه های منچستر بخوابد من راحت ترم تا راست راست گرسنه... من ایرانی- و بی کفش و کلاه(باشم).. و آن بابا بیمه ی اجتماعی بدهد به کارگرهایش در سنین پیری که توی هاید پارک بنشین.»(46)
هدف درونمایه ی نفرین زمین اثبات بیهودگی ریشه کَن شدن روستایی است و بدی دور شدن از آیین های کهن. آل احمد هنگامی که معلم مدرسه را در برابر درویش می گذارد و گیرایی سخن درویش و باسمه ای بودن درس های مدرسه را گوشزد می کند، به اینجا می رسد که صفایی بی شیله پیله، خوشدلی و آرامشی پری وار در سادگی زندگانی و طبیعت می بیند. معلم مدرسه به درویش می گوید که تو تنها نیستی. با منظومه ی زندگانی روستایی می خوانی. ولی من در این منظومه زیادی هستم با این فرهنگ جدید و میز و نیمکت و قرتی بازی: « تو که می گویم همه ی شماها
را می گویم. با سرتا سر عرفانتان و کتاب هاتان و عوالمتان. اما من، سوار کامیون به این دهکده آمده ام.از شهر آمده ام. از شهری که مدام خودش را با سرزمین های قوخیز مقایسه می کند نه با این دهات...»(47)
نفرین زمین بیشتر از آنچه داستان باشد، مجموعه ی اندیشه و شعر است. شعر از آن رو که برخی سطرها و صحنه های آن از شعر هیچ کم و کسر ندارد. این کتاب و سرگذشت کندوها و مدیرمدرسه آل احمد را می توان یادداشت های شاعرانه وژرف و در همان زمان واقعی او در این چند دهه اخیر دانست. اگر شخصیت سازی در این داستان ها ضعیف است و اگر رویدادها پیوستگی لازم را ندارد، در عوض چیزی دارد که جبران این نقص ها را می کند. او درد و نابسامانی ها را در صحنه های کوتاه و از زاویه های گوناگون نقاشی می کند. [ رفتن یا کوچ روستاییان به شهر در نفرین زمین در مثل]. مهر او به طبیعت، صفای کشتزاران، شب روستا، بامداد، پای صحبت روستاییان نشستن و ورود در هستی سحرآسای چشمه ساران و باغ ها و صحراها ... بی پایان است... و مهر او بیش از همه چیز به مردم تعلق می گیرد، به مردمی که از دل خاک تیره شکوه کشتزاران و گندمزاران را متجلی می کنند. آل احمد به ما می آموزد آنچه را که غالباً در زندگانی نمی بینیم و فراموش می کنیم ببینیم، مشاهده کنیم. در داستان های آخرین او می توانیم غنای شاعرانه و مهر به روستاهای گوشه و کنار سرزمینش را ببینیم، یا مهرش را به چشم اندازهای شهری وطنش را که زیرگام های ماشین افتاد، گرایشی که در همان زمان با مهر به مردمی که در این چشم اندازها کار و زیست می کنند آمیخته شده است.

پی نوشت ها :

1. M.M Bakhtin.
2. مجله ی جهان نو، ترجمه اسماعیل خوئی، سال 22، شماره ی 8-10، ص 76.
3. همان.
4. نفرین زمین، ص 85.
5. همان، ص 75.
6. کیهان ماه، شماره2، ص 20.
7. نمونه ی دیگری که کم اهمیت تر است، اما به جای خود دخالت نویسنده را در روال داستان نشان می دهد، می آوریم: « بی بی، حالا شما بگویید سرکارها. کار امیرآبادی ها به کجا کشید؟ یکی از ژاندارم ها همان طور که نشسته بود دستش را گذاشت بالا و گفت: قربان رضایت طرف را جلب کرده اند...»( نفرین زمین، ص 95) آیا واقعاً ممکن است؟
8. نفرین زمین، ص 162.
9. نفرین زمین، ص 37، 39.
10. همان، ص 41.
11. چشمهایش، ص 195.
12. تنگسیر، ص 82 و 83.
13. کار از این بدتر می شود هنگامی که معلم مدرسه به نقاش می گوید: خواهر قشنگی داری: گفت: پیشکش. می بینی که دختر پتیاره، خودش را لا داده. ( نفرین زمین، ص 238).
14. نفرین زمین، ص 245.
15. همانجا.
16. Episode.
17. قصه نویسی، ص 444.
18. همانجا.
19. چشمهایش، ص 168.
20. همان، ص 169.
21. آل احمد درباره ی شوهر آهوخانم می گوید: « کتاب بسیار خوبی است، ولی لازم بود کتاب را بدهد دست آدمی، پانصد صفحه این کتاب را بردارند... یک مقدار اباطیل... مثلاً میتولوژی یونان مرجع کتاب است. اما به هر صورت کار حسابی است... و این طور که من شنیدم... تکه های اصیل این کتاب به نظر خودش(= افغانی) زشت است، تکه های زشت کتاب به نظرش خوب است.» ( ارزیابی شتابزده، ص 72) « شوهر آهوخانم با همه ی نقص هایش آخرین واقعه ی ادبی در زبان ما و زمان ماست.» ( همان، ص 57)
22. شادکامان در قره سو، ص 24.
23. A.Huxley s Brave New world.
24. دنیای قشنگ [یا ستایش آمیز] جدید، ص 180.
25. همان، ص 141.
26. از این نویسنده- که لوکاچ وی را توماس مان و شاو و رئالیست های قرن بیستم و ادامه دهنده ی فرادهش های واقع گرایی اروپایی مینامد، چند داستان به پارسی ترجمه شده است.
27. نفرین زمین، ص 155.
28. نفرین زمین،ص 155 و .156
29. همانجا.
30. همانجا.
31. همان.
32. نفرین زمین، ص 67 تا 69.
33. اندیشه و هنر،ص 6.
34. آئینه، ص 2 و 3 و 6.
35. همانجا.
36. همانجا.
37. همانجا.
38. آئینه، ص 7.
39. همانجا.
40. نفرین زمین، ص 237.
41. همان، ص 9 و 10 و 11.
42. همانجا.
43. نفرین زمین، ص 19.
44. همان، ص 74 و 75.
45. نفرین زمین، ص 93 و 94.
46. اندیشه و هنر، ص 54.
47. نفرین زمین، ص 58 تا 60.

منبع مقاله :
دست غیب، عبدالعلی؛ (1390)، نقد آثار جلال آل احمد، تهران: خانه کتاب، چاپ اول



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط