نظام ارزشي در گفتمان اتيک براساس داستان «در خم راه» اثر ابراهيم گلستان

در خم راه

سوسور اولين کسي بود که مفهوم ارزش را وارد نظام زباني کرد. به عقيده ي او، ارزش بر اثر تمايز حاصل مي شود و معنا برايند تفاوتي است که بين کلمات وجود دارد. در زبان شناسي، ارزش مي تواند معادل کوچک ترين واحد معنايي
يکشنبه، 15 تير 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در خم راه
 در خم راه

 

نويسنده: آتنا پوشنه (1)




 

 نظام ارزشي در گفتمان اتيک براساس داستان «در خم راه» اثر ابراهيم گلستان

چکيده

سوسور اولين کسي بود که مفهوم ارزش را وارد نظام زباني کرد. به عقيده ي او، ارزش بر اثر تمايز حاصل مي شود و معنا برايند تفاوتي است که بين کلمات وجود دارد. در زبان شناسي، ارزش مي تواند معادل کوچک ترين واحد معنايي باشد که محصول نظام تقابل معنايي است. اما در نظام هاي نشانه- معناشناختي، نه واژه ها به طور منزوي و مستقل داراي ارزش هستند و نه ارزش ها بدون ارتباط با ماهيت گفتماني ارزش دارند. بنابراين در فرايند ساخت و توليد معنا، اصل، براساس تعامل، هدفمندي، موضع گيري گفتماني و سيّاليت حضور کنشي است که ارزش ها شکل مي گيرند. براي مطالعه ي ارزش در متن ادبي، راهي جز بررسي فرايند گفتماني براساس معيارهاي کنشي، فراکنشي و الگوي شوشي نداريم. در نظام نشانه- معناشناختي هميشه تقابل ارزش ساز نيست؛ بلکه ارزش مي تواند در فرايندي شکل گيرد که محصول تعاملات کنشگران با يکديگر جهت عبور از کنش و ايجاد فراکنشي ايدئالي است. همين فراکنش ديگر وجه تقابلي ندارد؛ بلکه ارزشي نامنتظر را نشانه مي رود که در محاسبات روايي نمي گنجد و يا کاملاً فراارزشي است؛ به همين دليل ارزش اتيک شکل مي گيرد. آنچه اهميت دارد اين است که ارزش کدام نوع گفتمان را مي سازد.
محور بحث اين مقاله عبارت است از: چگونگي ظهور و بروز ارزش در گفتمان و اينکه چطور ارزش وارد نظام گفتمان مي شود و گفتماني را به گفتمان ديگر (در اين بررسي به گفتمان اتيک) تبديل مي کند. هدف اين مقاله، بررسي نظام ارزشي در گفتمان اتيک با رويکردي نشانه- معناشناختي است و به شيوه اي توصيفي- تحليلي، براساس داستان «در خم راه» از مجموعه ي آذر ماه آخر پاييز اثر ابراهيم گلستان (1388) انجام شده است.
کليدواژه ها: نشانه- معناشناسي گفتماني، نظام ارزشي، گفتمان اتيک، «در خم راه»، ابراهيم گلستان.

1- مقدمه (2)

نشانه- معناشناسي (3) قبل از هر چيز، ابزاري علمي است که با آن مي توان سازکارهاي شکل گيري و توليد معنا را در گفتمان ها مطالعه و بررسي کرد. اين رويکرد برخلاف نشانه شناسي ساخت گرا که نشانه را تنها در قالب هاي بسته، منقطع و بي روح مي بيند، نشانه را گونه اي منعطف، سيال، پويا، متکثر، تغييرپذير و چندبعدي در نظر مي گيرد. بنابراين، نشانه معنا را از اين حيث تعاملي، فرايندي، تحول پذير، پويا و چندوجهي مي سازد که براساس رابطه اي تنشي تعريف مي شود. چنين رابطه ي سيالي که از تلاقي دو محور کمّي و کيفي شکل مي گيرد، ارزش (4) هاي معنايي جديدي را نيز توليد مي کند. اما چگونه فرايند تنشي (5) موجب سياليت ارزش مي شود؟ اين پژوهش با توجه به رويکرد نشانه- معناشناسي سيال درصدد يافتن پاسخ اين پرسش است که چگونه ارزش ها در اين گفتمان ظهور مي کنند و به ارزش هايي ديگر تبديل مي شوند و گفتماني را به گفتمان ديگر (در اين بررسي به گفتمان اتيک (6)) تبديل مي کنند؟ در پاسخ به اين پرسش مي توان گفت گفته پرداز براساس عمليات زباني، گونه هايي از کارکردهاي گفتماني را نشان مي دهد که در آن ها هر يک از عناصر زباني جايگاه و نقش ويژه اي دارند. همين جايگاه و نقش، تأمين کننده ي ارزش هاي عناصر زباني هستند. پس ارزش هاي زباني چيزهايي نيستند که از قبل معين و مسلّم باشند؛ زيرا در زبان ارزش ها پيوسته بازسازي مي شوند و هر ارزش مي تواند جايگاه خود را به ديگري بدهد يا اينکه خود به ارزش ديگري تبديل شود؛ به اين معنا که ارزش ها براساس نقش و جايگاهي که عناصر در بافت به خود مي گيرند، قابل بررسي اند. در واقع، حضور پديداري (7) و غيرمکانيکي نشانه ها سبب بروز تنش و معناها و به تبع، ارزش هايي سيال و پيش بيني ناپذير مي شود و گفتماني را به گفتماني ديگر تبديل مي کند.
داستان «در خم راه» اثر ابراهيم گلستان از خود فراتر رفته و کنش هاي جديدي را در خود خلق کرده است. فرايند تنشي تکثر روايي اين داستان را به روشني نشان مي دهد؛ زيرا فرايند تنشي سياليت معنا را در بردارد و سياليت معنا سبب سياليت ارزش مي شود؛ سوژه در تعامل معنا از خود رها مي شود و مرزهاي محدود زماني و مکاني را پشت سر مي گذارد تا زمان ها و مکان هايي متکثر را شامل شود. در اين مقاله، سعي خواهد شد با رويکردي نشانه- معناشناختي و با تکيه بر کارکرد تنشي و ارزشي زبان و نيز به شيوه اي توصيفي- تحليلي، چگونگي ظهور و بروز ارزش در گفتمان «در خم راه» (بررسي موردي داستان) بررسي شود.

پيشينه ي مطالعه

نزد سوسور، رابطه ي بين عناصر تشکيل دهنده ي نشانه رابطه اي مکانيکي و خالي از حضور عامل بشري است؛ زيرا نشانه در قالب ارزش هاي متعين در زبان جاري مي شود و فقط زماني که نشانه شکل مي گيرد (يعني در زبان منجمد مي شود) در قالب رابطه ي دال و مدلول در خور مطالعه است (شعيري و وفايي، 1388: 1). سوسور اولين کسي بود که مفهوم ارزش را وارد نظام زباني کرد. به عقيده ي او، ارزش بر اثر تمايز حاصل مي شود و معنا محصول تفاوتي است که بين کلمات وجود دارد. سوسور روابط و تفاوت هاي موجود ميان عناصر زبان را به دو حوزه ي متمايز (روابط هم نشيني و جانشيني) تقسيم مي کند که هر يک پديد آورنده ي دسته ي معيني از ارزش هاست (سوسور، 1380: 176-177). ارزش مي تواند معادل کوچکترين واحد معنايي به شمار آيد که محصول نظام تقابل معنايي است (شعيري، 1388: 223). او بين واژه هاي ارزش، معنا و کارکرد هيچ تفاوتي قائل نيست و معتقد است ارزش از هر واژه ي ديگري بهتر جوهر کنش را هويدا مي کند. ارزش جوهر زبان است؛ يعني يک صورت معنا ندارد؛ بلکه داراي ارزش است؛ در نتيجه سبب ايجاد ارزش هاي ديگر مي شود. (شعيري و آريانا، 1390: 163).
يلمسلف (8) دو ويژگي براي نشانه بيان مي کند: 1- رابطه ي صرف بين صورت بيان (9) و صورت محتوا (10) رابطه اي کاملاً کارکردي است و هيچ ارزش فرايندي ندارد. 2- اما همين رابطه در بسياري از موارد، با حضور انساني به رابطه اي سيال، نامطمئن و وابسته به ديدگاه اهل فن و تجزيه و تحليل تبديل مي شود. اين رابطه ي سيال با وارد کردن عاملي ارتباط دهنده بين دال و مدلول توجيه مي شود. در نظر گرفتن الگويي ديناميک و پويا براي مطالعات مربوط به نشانه يعني قائل بودن به حضوري پديدارشناختي. چنين حضوري پاي عاملي معرفت شناختي را به حوزه ي مطالعات نشانه شناسي باز مي کند. اين عامل داراي جسميتي قادر به مشاهده و درک مدلول هاي معنادار است، آن ها را محاسبه و ارزيابي و به ارزش تبديل مي کند. همين امر سبب مي شود نشانه ها در مسير حرکت خود به نشانه هاي کامل تر يا برتر تغيير يابند (شعيري، و وفايي، 1388: 2-3).
بودريلا (11) بر اين باور است که ميان دال و مدلول هيچ رابطه ي طبيعي وجود ندارد و مدلول فقط در ظاهر جدا از دال خود موجوديت مي يابد. در واقع، اين مدلول محصول نظام دلالي است تا زمينه اي براي حضور دال فراهم آورد آن هم در حکم ارزشي که اين دال به ظاهر مي نماياند. (کالر، 1386: 140).
اومبرتو اکو (12) بر اين باور است که در نشانه شناسي نه از نشانه ها، بلکه از نقش نشانه اي بايد سخن گفت. نقش نشانه اي رابطه اي است قراردادي که ميان صورت بيان و صورت محتوا برقرار مي شود. محتوا ساخته و پرداخته ي فرهنگي مشخص است؛ بنابراين بيان قبل از هر چيزي به فرهنگ برمي گردد. او بر اين عقيده است که فرهنگ و قراردادهاي برآمده از آن در شمار عوامل اصلي توليد نشانه ها قرار دارند. از اين رو، نشانه زاييده ي عمليات پيچيده اي است که در آن شيوه هاي گوناگون توليد و شناخت دخالت دارند. (اکو، 1387: 9).
لاکان (13) معتقد است تمايز ميان دال و مدلول همان عاملي است که «مطالعه ي دقيق پيوندهاي مناسب با دال و بررسي گستره ي عملکرد آن ها را در پيدايش مدلول» ممکن مي سازد؛ يعني مسيري که دال ها در آن معناي خود را از بازي تباين ها و ترکيب ها اقتباس مي کنند. لاکان، برخلاف سوسور، به تفکيک دال و مدلول اعتقاد دارد و نوعي لغزش مدلول از زير دال را مطرح مي کند. او دال را به نظام زبان و مدلول را به پاره گفتارها مرتبط مي کند. اگر هر يک از عناصر نظام زبان نقش دقيق خود را برحسب افتراقش با نقش عناصر ديگر برعهده گيرد، آن ساخت هم زماني ماده ي زبان است. شبکه ي متعلق به مدلول مجموعه ي درزماني گفتمان هاي واقعاً ملفوظ است که به لحاظ تاريخي، بر نظام زبان- که همان شبکه ي متعلق به دال هاست- تأثير مي گذارد؛ درست به همان ترتيبي که ساخت اول بر مسيرهاي عملکرد ساخت دوم حاکم است. عامل غالب در اينجا يکپارچگي دلالت است که ثابت شده هيچ گاه نمي توان آن را اشاره محض به واقعيت دانست؛ زيرا همواره به دلالت ديگري اشاره دارد. (کالر، 1386: 143).
دريدا (14) معتقد است بازي افتراق ها در بردارنده ي تلفيقات و ارجاعاتي است که نمي گذارد در هر لحظه يا به هر شکل تنها يک عنصر (در نقطه اي از نظام زبان) مستقل و قائم به خود حضور يابد و فقط به خود ارجاع دهد. هيچ عنصري نه در گفتمان مکتوب و نه در گفتمان ملفوظ نمي تواند به مثابه ي يک نشانه عمل کند؛ بدون ارتباط با عنصر ديگري که حضوري صرف ندارد. اين ارتباط به اين معناست که عنصر با ارجاع به ردّ و اثر موجود در ديگر عناصر توالي يا نظام شکل مي گيرد. اين پيوند متن است. در عناصر يا نظام زبان، هيچ چيزي در هيچ کجا صرفاً حاضر يا غايب نيست. آنچه همه جا هست، فقط افتراق و ردّ ردهاست (همان، 147).
بازخواني و تعبير آراي سوسور توسط افرادي مانند لاکان، بودريلا و دريدا توجه ما را به مسائل گفتمان و پيچيدگي هاي دلالتي جلب مي کند که بر حرکت فرهنگ تأثير مي گذارد و نيازمند تحليل نشانه شناختي است. هر يک از افراد نامبرده معتقدند معنا توليد مي شود نه اينکه از پيش موجود باشد و علاوه بر اين بازي افتراق هاي دال است که به مدلول ها شکل مي دهد. آن ها معاني را حقايق از پيش موجود در نظر نمي گيرند؛ بلکه معنا را بر ساخته ي نظام هاي نشانه اي مي دانند که براساس تعامل و هدفمندي شکل مي گيرد و در پي آن ارزش نيز ساخته مي شود. در واقع، دال ها به طور منزوي و مستقل داراي ارزش نيستند و ارزش ها در ارتباط با ماهيت گفتماني ارزشمند مي شوند.
گرمس (15) بر اين باور است که دنياي انساني دنيايي است که فقط به واسطه ي معنادار بودن آن توصيف شدني است. اگر مي توان دنيا را انساني ناميد، فقط به اين دليل است که داراي معنايي است (Greimas, 1986: 5). اين ديدگاه گرمس نشان دهنده ي تفکر غيرساختاري اوست؛ زيرا انسان، دنيا و معنا به هم گره خورده و جرياني زنده را رقم زده اند. اين سه عنصر در گفتمان در تعامل با يکديگر قرار مي گيرند و نتيجه ي آن توليد معنا و به تبعِ آن توليد ارزش است. در واقع، با عبور از تفکر ساخت گرا به پساساخت گرا شاهد پررنگ شدن حضور سوژه در توليد و دريافت معنا هستيم. به دليل حضور سوژه است که جريان بسته ي معنا به جرياني سيّال و باز، اما داراي تداوم تبديل مي شود و توليد معنا سبب توليد ارزش مي شود؛ ارزشي که از راه فرايند تنشي به دست مي آيد.
پس از مروري بر پيشينه ي تحقيق که بر توليد معنا و در نتيجه ي آن توليد ارزش براساس تعامل، هدفمندي و موضع گيري گفتماني در نظام هاي نشانه اي تأکيد مي کند، به چگونگي ظهور و بروز ارزش در گفتمان «در خم راه» و اينکه چگونه ارزش وارد نظام گفتمان مي شود و گفتماني را به گفتمان ديگر تبديل مي کند مي پردازيم.

زبان، کنش (16) و شوش (17)

براي مطالعه ي ارزش در متن ادبي راهي جز بررسي فرايند گفتماني براساس معيارهاي کنشي، فراکنشي و الگوي شوشي نداريم. در نظام نشانه- معناشناختي، هميشه تقابل ارزش ساز نيست؛ بلکه ارزش مي تواند در فرايندي شکل گيرد که محصول تعاملات کنشگران با يکديگر جهت عبور از کنش و ايجاد فراکنشي ايدئالي است. همين فراکنش ديگر وجه تقابلي ندارد؛ بلکه ارزشي نامنتظر را نشانه مي رود که در محاسبات روايي نمي گنجد و يا کاملاً فراارزشي است؛ به همين دليل ارزش تيک شکل مي گيرد.
گرمس معتقد است در بيشتر داستان ها روند حاکم بر حرکت متن به گونه اي است که همه چيز از يک نقصان آغاز مي شود و اين نقصان به عقد قرارداد منجر مي شود (عباسي و يارمند، 1390: 150). يکي از ويژگي هاي مهمي که تاکنون زبان شناسان و نشانه شناسان براي هر متن يا گفتمان در نظر گرفته اند، ويژگي کنشي آن است. کنش عملي است که مي تواند ضمن تحقق برنامه اي، موجب تغيير وضعي به وضعي ديگر شود. کنش مي تواند از نوع تجويزي يا القايي باشد. در نوع تجويزي، کنشگر براساس برنامه يا قرارداد تنظيمي يا دستوري که از سوي کنش گزار تعيين مي شود عمل مي کند. اما کنش القايي براساس رابطه اي موازي از نوع تعاملي شکل مي گيرد. بهترين نمونه ي کنش القايي، قصه ي معروف زاغ و روباه است. در اينجا مي توان به افعال مؤثري اشاره کرد که خودشان به طور مستقيم نقش کنش ندارند؛ اما بر فعل کنشي تأثير مي گذارند. پنج فعل مؤثر عبارت اند از: «خواستن»، «بايستن»، «توانستن»، «دانستن»و «باور داشتن» (شعيري، 1381: 147-148). به عقيده ي فونتني (18)، افعال مؤثر براي توليد فضاي عاطفي بايد دست کم دو شرط داشته باشند: در تعامل با يکديگر قرار گيرند و ميزان پذير باشند (1999: 67). در اين حالت کنش تحقق مي يابد و ساختار ارزشي خود را نمايان مي کند.
گاهي گفتمان ها با حضوري که داراي ويژگي هاي شوشي است روبه رو مي شوند. شوش يا توصيف کننده حالتي است که عاملي در آن قرار دارد يا بيان کننده ي وصال عاملي با ابژه يا گونه ي ارزشي است. گرمس در کتاب نقصان معنا، به عاملي شوشي و شوشگري زيبايي شناختي اشاره مي کند. عاملي که نه به واسطه ي کنش خود، بلکه به واسطه ي رابطه اي پديداري و حسي- ادراکي که با دنيا برقرار مي کند، معنا مي دهد (شعيري و وفايي، 1388: 12). در اين باره مي توان به دو نظام نشانه- معناشناسي اشاره کرد: 1- نظام نشانه- معناشناسي روايي (منطقي): نظامي است واجد تغيير وضع کنشگر، به عبارت ديگر هرگاه براساس کنش يا برنامه اي نظام مند و منطقي در وضعيت عامل اصلي يا عوامل گفتماني تغييري به وجود آيد، مي توان گفت معنا تحقق يافته است. 2- نظام نشانه- معناشناسي سيال: تابع هيچ برنامه و نظام منطقي نيست. در اين نظام، عناصر نشانه- معنايي کارکردهاي قالبي و منجمد ندارند؛ بلکه معنا مي تواند تابع شرايطي کاملاً تصادفي باشد. يکي از عناصري که مي تواند باعث تصادف يا بروز نوعي معناي تصادفي شود، خطرپذيري است که با نظام برنامه مدار در تضاد است.
در گفتمان «در خم راه» ا ز ابتداي روايت نظامي خطرپذير به چشم مي خورد. در زنجيره ي ابتدايي روايت، کهزاد، يکي از شخصيت هاي داستان به کنشگري خطرپذير تبديل مي شود و همين خطرپذيري او را در مسير «شدن» قرار مي دهد و اين امر ناشي از خروج يکباره از نظامي روزمره (زندگي در سياه چادر و اسارت خان) و پيوند با جرياني نامعمول و نامنتظره است. کهزاد هم به واسطه ي کنش و هم به واسطه ي شوش خود معنادار مي شود. بنابراين، کهزاد شوشگر است و شوش او با رهايي از «سياه چادر» و «اسارت خان» آغاز مي شود. او از اينکه خود را در تقابل با انسان هاي ترسو قرار مي دهد، داراي ارزش شجاعت مي شود؛ به همين دليل حس مي کند زندگي او نمي تواند مانند ديگران در اسارت خان بگذرد. واژه ي «رها» در اين قسمت از کلام بيانگر حس دروني کهزاد است: «پيش از آنکه راه بيفتد به مادرش گفته بود که ديگر جايش در ميان آن ها نيست. سياه چادر را رها مي کند. از بز و گوسفندها چشم مي پوشد و مي رود... به کوه و بيابان مي زند. آخر به يک جا مي رود». (گلستان، 1388: 70). «اين بدبخت ها مي ترسند بزنند زيرش. مي ترسند خودشان را نجات دهند. چرا مفت و مسلم آدم خودش را اسير بکند؛ چرا خودش را گول بزند؟».
در اين گفتمان، کهزاد کنشگري است نه تابع برنامه و نه تابع جريان القايي؛ بلکه موتور اصلي او را حس تشکيل مي دهد. او با کاربرد واژه ي «مي ترسند» در تقابل با آن عده اي قرار مي گيرد که به واسطه ي حس دروني ترس معنادار مي شوند و در نتيجه ارزش «شجاعت» شکل مي گيرد. اين ارزش سبب کنش «ياغيگري» و «سرکشي» در کهزاد مي شود. اين مطلب را در قسمتي از کلام، هنگامي که پدر اسير سربازان خان مي شود و آن ها با تهديد و خشونت مخفيگاه کهزاد را از او سؤال مي کنند، مي توان فهميد: «تراب پرسيد مگه تو نمي دوني که ياغي شده؟» (همان، 79). بنابراين، کهزاد با حس شجاعت معنادار مي شود. همچنين از تعامل افعال مؤثر «بايستن»، «خواستن» و «توانستن» (به مادرش گفته بود که ديگر جايش در ميان آن ها نيست= بايد آنجا را ترک کند. سياه چادر را رها مي کند= مي خواهد آنجا را رها کند. مي ترسند خودشان را نجات دهند= آن ها نمي توانند خود را نجات دهند اما در مقابل کهزاد به توانش خود اقرار مي کند). با يکديگر کنش «رهايي» تحقق مي يابد و سبب بروز گونه ي ارزشي «شجاعت» مي شود. همچنين دو فعل مؤثر «توانستن» و «خواستن» شرايط تحقق تصميم او را که رهايي از اسارت خان، رفتن از آبادي و خطرپذيري است فراهم مي آورد و ساختار ارزشي شجاعت را نمايان مي کند. مي توان اين موضوع را در اين قسمت از کلام هنگامي که با پدر مشاجره مي کند مشاهده کرد: «تو دلت نمي آد سياه چادر مرده شو برده ات رو ول کني. اما من چرا نتونم؟».
در واقع کهزاد با گفتن «تو دلت نمي آد» ، «خواستن» پدر را نفي کرده، از اين راه بر «خواستن» خود تأکيد مي کند. از سوي ديگر، جمله ي سؤالي «من چرا نتونم؟» به توانش کهزاد اشاره مي کند. دو فعل مؤثر نام برده در تعامل با يکديگر قرار مي گيرد و تحقق خواستن سبب تحقق «توانستن» مي شود و از نظر گستره اي و فشاره اي حضوري عاطفي در او شکل مي گيرد و حرکت شوشگر را دستخوش ناآرامي و شتاب مي کند. در واقع، ترس شوشگران ديگر (آن ها مي ترسند خودشان را نجات دهند) سبب بيداري عاطفي در او شده است که مبناي فرايند عاطفي به شمار مي آيد و به رهايي و نجات ختم مي شود.
عامل ديگر کلام، يعني پدر (الله يار) با حس پدرانه و احساس مسئوليت در برابر پسر معنادار مي شود: «تو که هر جا بري من ولت نمي کنم. دنبالت مي آم». (همان، 65). دو فعل مؤثر «بايستن» (ولت نمي کنم. دنبالت مي آم= بايد دنبالت بيايم) و «خواستن» (دنبالت مي آم= مي خواهم دنبالت بيايم) در تعامل با يکديگر قرار گرفته و سبب تحقق کنش و گونه ي ارزشي «احساس مسئوليت و حس پدرانه» شده است که براساس آن نمي تواند پسر را به حال خود رها کند و بايد با او همراه و خطرپذير شود. از سوي ديگر، افعال مؤثر «خواستن» و «توانستن» موتور حرکتي پدر به شمار مي آيد و سبب تحقق کنش رفتن از سياه چادر و همراه شدن با پسر مي شود؛ زيرا هنگامي که پسر با پدرش بر سر آمدن او بحث مي کند، پدر مي گويد: «من ديگه نمي تونم ديگه خسته شدم» و کهزاد پاسخ مي دهد: «مي خواسي نيايي». کلمه ي «خسته شدم» به نتوانستن پدر اشاره دارد؛ به عبارتي ديگر يعني «ديگه نمي تونم». عبارت «ديگه نمي تونم» آشکارا به دو موضوع اشاره مي کند: 1- با بيان «ديگه» توانش اوليه پدر معلوم مي شود؛ قبلاً مي توانسته اما حالا بر اثر خستگي ديگر نمي تواند. 2- با ذکر «نمي تونم» آشکارا توانستن خود را نفي مي کند. همچنين، هنگامي که کهزاد به پدر مي گويد: «مي خواسي نيايي»، بيانگر اين نکته است که رفتن پدر متأثر از فعل خواستن بوده است.
در قسمت ديگري از گفتمان وقتي که پدر از پسر مي خواهد برگردد و از خان معذرت خواهي کند، به تعامل افکار مؤثر با يکديگر- که به گونه ي ارزشي ترس در پدر منجر مي شود- مي توان پي برد: «بيا و حرف منو بشنو و برگرديم. مي دونم که ما را مي بخشه. براي خاطر من هم که شده. مي گيم نفهميد، غلط کرد. بي خودي کردي گوش ندادي بري رو پاش بيفتي». (همان، 69). ابتدا فعل مؤثر «باور کردن» (بيا و حرف منو بشنو= قبول کردن) در تعامل با «دانستن» قرار مي گيرد. اطمينان همان سازه ي فعلي مؤثر است که در اينجا با فعل «دانستن» (مي دونم) گره خورده است. به دليل بالا بودن اطمينان (دانستن) پدر از پسر مي خواهد حرفش را باور کند. اين اطمينان آن قدر بالاست که به گونه ي عاطفي خواهش کردن در پدر منجر مي شود (براي خاطر من هم که شده). «دانستن» پدر در تعامل چالشي با «ندانستن» (مي گيم نفهميد) پسر قرار مي گيرد و به بروز گونه ي عاطفي ناداني پسر (غلط کرد) مي انجامد و علت اشتباه پسر را نبود اطمينان- که همان سازه ي فعلي مؤثر «ندانستن» است- در نظر مي گيرد. دو فعل مؤثر ديگر «بايستن» (بي خودي کردي) و «باور کردن» (گوش ندادي هستند که در تعامل چالشي با يکديگر قرار گرفته اند و تحقق نيافتن آن ها سبب گونه ي عاطفي نارضايتي پدر شده که در واژه ي «بي خودي» تجلي يافته است. پدر بر رابطه اي حسي- لامسه اي ميان پسر (خودي) و خان (غيرخودي) تأکيد مي کند. اين رابطه در جمله ي «بري رو پاش بيفتي» آشکار است. خواستن پدر از اينکه پسر براي معذرت خواهي بايد درگير رابطه ي حسي- لامسه اي (رو پاش بيفتي) شود، در فرهنگ ما برابر با گونه ي عاطفي خوار و کوچک شدن است و اين ها مشخصه ي انسان ترسو هستند. بنابراين، در ابتدا پدر مانند شوشگر عاطفي ترسو ظاهر مي شود که ميل به ماندن دارد و داراي ارزش منفي «ترس» است.
کنش کهزاد و پدر براساس برنامه اي منطقي و نظام مند نيست؛ بلکه هر دو پيرو حس خود هستند. بنابراين، پسر در ابتدا شوشگري شجاع است؛ اما اين ارزش در طول روايت به دليل حضور حسي- ادراکي شوشگر در حال تغيير است و به ارزش ديگري (ترس) تبديل مي شود. همچنين، پدر که در زنجيره ي ابتدايي روايت به صورت شوشگري ترسو اما دلسوز ظاهر مي شود، در زنجيره ي مياني و پاياني روايت باز هم به علت حضور حسي- ادراکي به شوشگري بي باک تبديل مي شود. بنابراين در طول گفتمان، ارزش ها به دليل حضور حسي- ادراکي شوشگران در حال تغييرند. در واقع، خطرپذيري پدر و پسر را در مسير «شدن» قرار مي دهد و اين امر ناشي از خروج يکباره از نظامي روزمره و پيوند با جرياني نامعمول و نامنتظره است.

نظام ارزشي در گفتمان «در خم راه»

در بازي زبان عواملي مانند کارکرد، جايگاه، نقش و فرايند مهم هستند. در واقع، گفته پرداز براساس عمليات زباني گونه هايي از کارکردهاي گفتماني را نشان مي دهد که در آن ها هر يک از عناصر زباني جايگاه و نقش ويژه اي دارند. همين جايگاه و نقش تأمين کننده ي ارزش هاي عناصر زباني هستند. ارزش هاي زباني چيزهاي از پيش معين و مسلّم نيستند که هميشه و در همه جا ارزش ثابتي داشته باشند؛ زيرا در زبان ارزش ها پيوسته بازسازي مي شوند و هر ارزش مي تواند جايگاه خود را به ديگري بدهد يا خود به ارزش ديگري تبديل شود؛ به اين معنا که ارزش ها براساس نقش و جايگاهي که عناصر در بافت به خود مي گيرند، قابل بررسي اند. براساس اين، در نظريه ي نشانه- معناشناسي توجه به فراارزش (19) ضروري مي نمايد. فراارزش، ارزش برتري است که ارزش در سايه ي آن امکان ادامه ي حيات مي يابد؛ فرا ارزش ضامن تداوم حيات ارزش است. (شعيري و وفايي، 1388: 60-61).
با بررسي نوع نظام ارزشي گفتمان «در خم راه» مي توان گفت از لحظه اي که سربازان خان پدر را اسير مي کنند و با شکنجه ي فراوان جوياي مخفيگاه پسر مي شوند، پدر به فرا ارزش تبديل مي شود؛ زيرا الله يار با وجود آن همه رنج و شکنجه، در مورد مکان پسرش چيزي نمي گويد تا جايي که پدر را سنگ چين مي کنند و او جانش را از دست مي دهد؛ بنابراين پدر در جايگاه تضمين ارزشي قرار مي گيرد. اين انديشه داراي چند مبناي نشانه اي است: 1- هنگامي که سربازان خان مي خواهند پدر را سنگ چين کنند، پدر همه ي «جانش» گوش شده بود تا صداي مرگ را که نزديک مي شود بشنود؛ يعني او فراتر از انسان ها و موجودات اطرافش شده است و نوعي جهان شمولي دارد تا صداهاي غيرفيزيکي را بشنود. 2- پدر در جايگاه خطر قرار دارد؛ اما پسر که در بالاي خاکريز پشت درخت مخفي شده و از بالا شاهد شکنجه ي پدرش است، در مکان امن واقع شده است. پدر که از پايين به بالا نگاه مي کند، از نظر عمق، در دور دست ترين نقطه نسبت به پسر قرار دارد و با نگاه خود گويي از جان پسر محافظت مي کند و ضامن حيات او مي شود. به بياني ديگر، پدر با فرا ارزش بودن خود دوام و بقاي ارزش ديگري را (پسر) ضمانت مي کند و رابطه اي حمايتي و چتري حفاظتي ايجاد مي کند که ارزش در گرو آن شکل مي گيرد. 3- بعد از اينکه پدر بر اثر شکنجه و سنگ چين شدن جانش را از دست مي دهد، فراارزش بودنش بيش از پيش پررنگ مي شود؛ زيرا با تاريک شدن هوا و رفتن سربازها، پسر از خاکريز پايين مي آيد و کنار جسد پدر در سنگ چين مي رود:
اما نگاه پدرش روي چهره اش مانده بود. انگار صدايي در ميان دنيا صدبار مي پيچيد:
«تو که هر جا بري ولت نمي کنم. دنبالت مي آم». کهزاد لرزيد و نشست.... انگار صدايي در ميان دنيا، همه جا، همه جا و بيشتر از هر جا در ميان اين تنگ و کوهستان صدبار مي پيچيد: «تو که هر جا بري ولت نمي کنم. دنبالت مي آم». (گلستان، 1388: 90-91).
صداي پدر نوعي جهان شمولي دارد که از او عنصري فراتر از ساير انسان ها مي سازد؛ زيرا اين صدا تمام مرزها را شکسته است و جايگاه ثابتي ندارد و در ميان دنيا و همه جا مي پيچد. نگاه پدر که بر چهره ي پسر مانده بود، ديگر از نگاهي معمولي متمايز مي شود و انتقال ميزاني از فرا ارزش (پدر) به ارزش (پسر) را در پي دارد و نگاهي است که از زمان و مکان حال فراتر رفته و در خاطر مي ماند. 4- عنصر ديگري که در گفتمان مربوط پدر را به فرا ارزش تبديل مي کند، در جمله ي پاياني روايت به چشم مي خورد:
سياهي شب تنگ با خون لخته ي خود گرد او را فرا گرفته بود. و هنگامي که سنگ ها را در جست و جوي فشنگ پس مي زد و برمي داشت، دلش مي تپيد و چشمش هيچ جا را نمي ديد و آسمان با هزاران چشم او را مي پاييد. (همان، 92).
در اينجا تغيير فضاي ارزشي ديده مي شود و فرا ارزش به دنيايي آسماني انتقال مي يابد و حالا آسمان وجوهي از آن ارزش را در خود دارد. آسمان به دليل فراگير بودنش عنصري جهان شمول است. پس در اينجا، آسمان نوعي فراارزش مي سازد که در تقابل با فرا ارزش ديگر يعني پدر و نگاه پدر قرار دارد. در تمام فرهنگ ها هنگامي که شخصيتي اسطوره اي مي ميرد، در اصطلاح مي گوييم به آسمان ها رفته است. گويي روح پدر اوج گرفته و به آسمان ها رفته و فضاي زماني و مکاني را پشت سر گذاشته است؛ به عبارتي مانند آسمان فراگير شده و از نظر بلندي در اوج قرار گرفته است (مکان) و از آنجا به پسر- که يک ارزش است- نگاه مي کند. در واقع، چشمان پدر فراتر از دنياي زميني و ملموس جاي مي گيرد، با آسمان يکي مي شود و ارزش معنايي پسر را تضمين مي کند. به عبارت ديگر، پدر و چشمانش جزئي از اين دنيا و جسم فيزيکي اش بوده است؛ سپس به دليل خاص شدن او با توجه به از خودگذشتگي براي پسرش برجسته شده است. اين برجستگي سبب جدا شدن چشمان او از اين دنياي بسته (در مقابل کل هستي) و استقرار او بر فراز آسمان شده است. بنابراين، چشمان پدر به کل تبديل شده است و مي تواند دنيا و به طور خاص پسرش را تحت پوشش قرار دهد؛ پس پدر و نگاهش فراارزش است. هرچند پسر (کهزاد) به واسطه ي رابطه اي حسي- ادراکي (شجاعت) معنادار مي شود و همين حس او سرکشي در برابر اسارت خان و کنش رفتن و دل کندن از سياه چادر را در بردارد، ارزشي که از اين طريق شکل مي گيرد هيچ گاه به فراارزش منجر نمي شود تا ضامن ارزش هاي ديگر شود. در واقع، لحظه ي دستگيري پدر ارزش شجاعت به ارزش ديگري تبديل مي شود. اين بار او شوشگري عاطفي است که به واسطه ي حالات بيم و ترس و خشم (در تقابل با شجاعت) معنا مي دهد و ارزش ترس و ناجوان مردي نمايان مي شود: «و کهزاد از غيظ آرام نداشت. مي لرزيد و اکنون وحشت از ته هستي اش بالا مي آمد و روي شعورش زنگار مي بست. اگر خودش را بگيرند». (همان، 75). در ابتداي روايت، کهزاد براساس شوش، احوال دروني و احساسات دست به کنشي مي زند (رفتن از سياه چادر و رهايي از اسارت خان) که تعريفي غيرمادي دارد و به کنشي استعلايي و هوشياري عاطفي تبديل مي شود. اين هوشياري سبب شکل گيري ارزش «شجاعت» مي شود؛ اما به دليل سياليت ارزش ها ارزش شجاعت فرو مي پاشد و جاي خود را به ترس مي دهد؛ بنابراين ارزش ترس به اوج مي رسد و وحشت سير صعودي را طي مي کند (از ته هستي تا شعورش). از سويي ديگر، با ورود محاسبات منطقي (اگر خودش را بگيرند) که با ارزش هاي مطلق و حماسه آفريني در تضادند، مانع اوج يافتن و فراارزش شدن شجاعت مي شود و آن را به ارزشي ديگر تبديل مي کند.

فرايند تنشي در گفتمان «در خم راه»

براساس داده هاي نشانه- معناشناختي نوين، ديگر در رابطه هاي معنايي نمي توان فقط عناصر گفتماني را تابع رابطه ي تقابلي تثبيت شده اي دانست و نتيجه گرفت که گفتمان فقط از جريان تقابلي، آن هم به گونه اي که رابطه ها از نوع رابطه هاي قطبي تثبيت شده باشند، پيروي مي کنند؛ زيرا براساس فرايند تنشي گفتمان، نوعي رابطه ي نوساني نيز بين عناصر زباني وجود دارد که رابطه ي تقابلي را پيچيده مي کند. اما از نظر ساختارگرايان، اين تقابل مي تواند به نوعي تغيير نيز منجر شود. براي مثال، وقتي پاي نظام گفتماني به ميان مي آيد و از سطح جمله به سطح گفتمان مي رسيم، ديگر معنا فقط زاييده ي تقابل نيست؛ بلکه زاييده ي تغيير معناي نخست به معناي دوم نيز است. به اين ترتيب، تقابل و تغيير در فرايند معنا به صورت هم بسته حضور دارد (شعيري، 1388: 39-40). فرايند تنشي چيزي جز رابطه ي بين «فشاره» (20) و «گستره» (21) نيست. از نظر پي يرس (22)، نشانه چيزي است که با عنواني يا براساس رابطه اي، چيزي را به کسي نشان دهد. وارد شدن «کسي» به معناي پي يرسي به حوزه ي نشانه، چيزي جز تلطيف نگاه به نشانه و اطلاق بعدي حسي- ادراکي و عاطفي به آن نيست. به همين دليل، رابطه ي تنشي نوعي حضور «کسي» در مطالعات نشانه اي است. زيرا چنين رابطه اي بر دو محور قرار دارد: يکي محور فشاره که همان محور گونه هاي عاطفي است و ديگري محور گستره يا محور گونه هاي شناختي. بنابراين در اين رابطه، عاملي با بنيان هاي حسي- ادراکي با دنيا در تعامل قرار مي گيرد. بر اثر همين تعامل، دو گونه ي عاطفي و شناختي در ارتباط با يکديگر قرار مي گيرند و فرايند تنشي شکل مي گيرد که ارزش ساز است (همان جا).
در گفتمان «در خم راه» کهزاد در تعامل با دل کندن از سياه چادر و شجاعت است و از اسارت مي گريزد و به رهايي گرايش دارد:
پيش از آنکه راه بيفتد به مادرش گفته بود که ديگر جايش در ميان آن ها نيست. سياه چادر را رها مي کند. از بز و گوسفندها چشم مي پوشد و مي رود.... به کوه و بيابان مي زند. آخر به يک جا مي رود اين بدبخت ها، مي ترسند بزنند زيرش. مي ترسند خودشان را نجات دهند. چرا مفت و مسلّم آدم خودش را اسير بکند؛ چرا خودش را گول بزند؟
در اين داستان، مربع تنشي در محور افقي بين «سياه چادر» و نقل مکان به جاي ديگر و در محور عمودي بين رهايي و اسارت است. از تعامل اين دو محور ارزش «شجاعت» شکل مي گيرد. در اين مربع، رابطه ي بين سياه چادر و جاي ديگر رابطه اي نوساني است؛ زيرا در ابتداي روايت، کنشگر در سياه چادر به سر مي برد اما براي رسيدن به جايي غير از سياه چادر مدتي را در خاکريز سپري مي کند. در اين مدت با مسائل جديدي آشنا مي شود و شناخت بيشتري به دنيا و انسان ها به دست مي آورد. در اين گفتمان، رابطه ي تنشي رابطه اي همسوست؛ چون هرچه عنصر کيفي اوج مي گيرد، عنصر کمّي نيز اوج مي گيرد و برعکس. مربع تنشي اين گفتمان را مي توان به صورت زير نمايش داد:
در خم راه
شکل 1- مربع تنشي زنجيره ي ابتدايي روايت
مربع تنشي ديگري نيز با توجه به حضور حسي- ادراکي شوشگر (پسر) و با در نظر گرفتن زنجيره هاي مياني و پاياني روايت مي توان ترسيم کرد. اين مربع تنشي در محور افقي بين ماندن در خاکريز (کهزاد در خاکريز نظاره گر شکنجه ي پدر است و براي نجات او از دست سربازان خان هيچ کاري انجام نمي دهد) و حرکت کردن و پايين آمدن از خاکريز (اگر از خاکريز پايين مي آمد، به کمک پدرش مي شتافت و جان او را نجات مي داد و خود به جاي پدر سنگ چين مي شد، به شوشگري بي باک، جوان مرد و از جان گذشته تبديل مي شد. اما پسر بعد از ترک سربازان خان از محل و پس از جان دادن پدر، از خاکريز پايين مي رود) و در محور عمودي بين اسارت تن و رهايي از اسارت تن است. از تعامل اين محورها «شجاعت و جوان مردي» شکل مي گيرد. براي روشن شدن اين موضوع مثالي از روايت ذکر مي شود:
برود داد بزند که من اينجا هستم؟ پدرش را دارند مي کشند. الان سنگ چين مي کنند. برود بگويد اين من، تا پدرش را ول کنند. مي کنند؟ خود را سرافکنده يافت، پيش خود دريافت که آدم بي ارزشي است. خودش در روي خودش تُف انداخت.... و پدرش مي داند که او دارد نگاهش مي کند و لاي سنگ ها مي دانند که جاي او دارد مي ميرد. (همان، 83).
ترديد و نگراني شوشگر را در مورد آنچه با آن روبه روست، مي توان تشني ناميد که او را آماده ي کسب ويژگي هاي عاطفي مانند ترس و بزدلي مي کند. اين ترديد و نگراني همان سازه ي فعلي مؤثر «دانستن» است. در واقع، اين پرسش که آيا با نشان دادن خودش پدر را ول مي کنند، کاوش ذهني است که مي تواند به کسب اطمينان درباره ي آنچه ترديدآميز است منجر شود. فعل مؤثر «دانستن» (يافت و دريافت) با سازه هاي عاطفي «سرافکنده» و «بي ارزش» گره خورده و موجب توليد گونه ي ارزشي ترس و حقارت شده است. بنابراين، با حضور حسي- ادراکي شوشگر، ارزش شجاعت استعلا نيافته و با تبديل شدن به ترس فروپاشيده است: شوشگر با تف انداختن روي خود، به ارزشي (شجاعت) که امکان اوج نيافته و پست ظاهر شده است، پي مي برد و اين فروپاشي ارزش را به فضا و عناصر ديگري (لاي سنگ ها) منتقل مي کند.
در خم راه
شکل 2- زنجيره ي مياني روايت
همچنين، با توجه به زنجيره هاي پاياني اين داستان مي توان مربع تنشي ديگري ترسيم کرد. محور کمّي در اين مربع، نوسان بين نوع زندگي کنشگر (پدر) را نشان مي دهد. کنشگر (پدر) مي تواند بدون هيچ دغدغه اي در سياه چادر زندگي کند (پدر مي تواند با افشا کردن مخفيگاه پسر به زندگي عادي خود در سياه چادر و آبادي برگردد) و از بودن در کنار خانواده اش لذت ببرد؛ يا اينکه با سکوت و لو ندادن مخفيگاه پسر به مبارزه با سربازان خان- که سبب سلب آرامش از افراد آبادي (به طور خاص پسرش) شده اند- برخيزد و با شکنجه شدن و تحمل رنج و درد و سنگ چين شدن آرامش را براي افراد ديگر (به طور خاص پسرش) فراهم کند. محور کيفي نوسان بين «زنده ماندن» و «فدا شدن» را نشان مي دهد. از برخورد اين دو محور ارزش «از خود گذشتگي» نمايان مي شود:
در خم راه
شکل 3- زنجيره ي پاياني روايت
همچنين مي توان تعامل تنشي بالا را از ديدگاه ديگري بررسي کرد و به رابطه اي معکوس رسيد. در اين رابطه، پدر کنشگر فداکاري است که در حرکتي قهرمانانه براي نجات جان پسر تن به شکنجه داده، جان خود را از دست مي دهد و به زندگي دنيايي اش پايان مي بخشد؛ يعني از گستره ي حيات مادي مي کاهد؛ در حالي که پسر و افراد ديگر آن آبادي (از جمله خان و سربازانش) به حيات مادي خود ادامه مي دهند. در نتيجه، هرچه فشاره فداکاري از محور کيفي اوج مي گيرد، در محور کمّي با ديدگاه حماسي کنشگر- که حرکتي بي باکانه مي طلبد و به زندگي مادي او پايان مي دهد- روبه رو مي شويم. اين رابطه ي تنشي را مي توان در مربع تنشي زير نشان داد:
در خم راه
شکل 4- مربع تنشي حاصل از گفتمان روايي
کلد زيلبرگ (23) (27: 2006) هر متن را محل برخورد دو نوع ارزش مي داند: ارزش هاي مطلق (فشاره ي بسيار بالا و گستره ي بسيار پايين) و التقاطي (فشاره ي بسيار پايين و گستره ي بسيار بالا). بنابراين، پدر انساني حماسي است که از نظر کيفي، در اوج فداکاري يا معنا به سر مي برد و از نظر کمّي، نگاه مادي را به حداقل کاهش مي دهد تا حماسه به بهترين شکل ممکن تحقق يابد. او فقط به يک چيز مي انديشد: رها شدن از خود و اسارت تن به خاطر فرزند. ارزش مطلق در اينجا برابر است با از جان گذشتن به خاطر ديگري. بنابراين، پدر ارزش مطلق گراست و پسر انساني مادي است که اسير تن و ترسوست؛ يعني ارزش التقاطي.
در اين گفتمان که گفتماني تنشي از نوع نوساني است، رابطه ي گستره اي و فشاره اي حاکم است؛ زيرا جهت گيري گفتمان جهت گيري قالبي از پيش تعين شده با عناصر تثبيت يافته نيست؛ بلکه گفتماني است که در دل خود جريان توليد دارد. بنابراين، فرايند تنشي سياليت معنا را در بردارد و جريان هاي کمّي و کيفي همسو و ناهمسو مي آفريند. اين جريان ها باعث توليد ارزش هاي اسطوره اي، مرامي و متعالي مانند «از خود گذشتگي» و «شجاعت» مي شوند. مربع تنشي داراي خوانش باز، نامحدود و سيّال است و به خوبي مي تواند فرايندهاي توليد ارزش را در اين داستان ارائه کند. از آنجايي که دو عامل کلامي مهم (پدر و پسر) با حضور حسي ادراکي خود سبب توليد معناهاي متغير و در نتيجه ارزش هاي متفاوت و سيّال مي شوند، با گفتماني زنده و نوساني روبه روييم. با نمونه هايي از متن اين موضوع بهتر روشن مي شود. در جايي از گفتمان، هويت شوشگر عاطفي (پدر) از طريق تقابل با هويت شوشگر ديگر (پسر) به صورت انساني ترسو که ميل به ماندن دارد مشخص مي شود. پدر از پسر مي خواهد برگردد؛ اما پسر مي گويد: «برگردم که چه؟ کجا؟ خفه شدم. جونم بالا اومد. چقدر توسري بخورم و دس به سينه وايسم. تو دلت نمي آد سياه چادر مرده شو برده ات رو ول کني. اما من چرا نتونم؟». (گلستان، 1388: 70). فعل مؤثر نخواستن (تو دلت نمي آد) در تعامل با فعل نتوانستن (من چرا نتونم) قرار مي گيرد: در شرايطي که پدر نمي خواهد و ميل به ماندن و ايستايي دارد، پسر مي خواهد و مي تواند که از اين ايستايي بيرون بيايد. شوشگر عاطفي (پسر) در ماندن و رها نکردن «سياه چادر» احساس رضايت نمي کند و به او احساس حقير شدن (چقدر تو سري بخورم و دس به سينه وايسم) و به اصطلاح نوکري کردن دست مي دهد و به همين دليل، ماندن در سياه چادر را داراي ارزش منفي مي داند. کسي که مي خواهد چنين فضاي عاطفي را ترک کند، داراي گونه ي عاطفي «شجاعت» است؛ بنابراين پدر که در تقابل با او قرار گرفته است، گونه ي عاطفي «ترسو» و «انسان حقير» را مي سازد. از آنجايي که با گفتمان سيّال روبه روييم، شوشگر عاطفي (پدر) با حضور حسي- ادراکي خود در پي تغيير گونه هاي عاطفي و معناهاي برآمده از آن ها و به تبع آن ارزش ها برمي آيد و به جسمانه اي زيبايي شناختي منجر مي شود که از ارزش «شجاعت» نيز فراتر رفته «از خود گذشتگي» را توليد مي کند. اين موضوع هنگامي که پدر براي آوردن آب از پسر جدا مي شود و به دست سربازان خان مي افتد آشکار مي شود و با وجود شکنجه هاي بي رحمانه که موجب از دست دادن جانش مي شود، از مخفيگاه پسرش چيزي نمي گويد: «خان گفته است که پسرش را سنگ چين کنند و پسرش فرار کرده است و او را که جاي پسر خود را نگفته است اکنون به جاي او سنگ چين مي کنند و مي داند که پسرش کجاست». (همان، 81).گفته پرداز «دانستن» پدر را مطرح مي کند. دانستن در مورد شوشگري که گونه ي عاطفي خاصي (حس پدرانه) را نشان مي دهد و نيز دانستن شکنجه (سنگ چين) سبب بروز بي باکي شوشگر مي شود. از سويي، «نخواستن» (نگفته است) با «دانستن» در تعامل چالشي قرار دارد. اين عدم تحقق خواستن با وجود آگاهي بالا (مي داند که پسرش کجاست) سبب بروز گونه ي شجاعت مي شود.
«و پدرش مي داند که او دارد نگاهش مي کند و لاي سنگ ها مي دانند که جاي او دارد مي ميرد». (همان، 83). در اين بخش از گفتمان آگاهي پدر (پدرش مي داند) با «دانستن» پسر (نگاهش مي کند) و «دانستن» عناصر ديگر (لاي سنگ ها) در تعامل با هم قرار مي گيرند؛ تمام دانستن اين است که «جاي او دارد مي ميرد». اين فعل مؤثر در تعامل با سازه ي عاطفي «جاي او دارد مي ميرد» قرار مي گيرد و ارزش از خود گذشتگي توليد مي شود. در واقع، در فرهنگ ما اگر کسي به جاي کس ديگري جان فشاني کند، انسان از خود گذشته ناميده مي شود. پدر از انساني خاموش در برابر ظلم به شوشگري بي باک تبديل مي شود که پيرو هيچ برنامه ي از پيش تعيين شده اي نيست و خطر سنگ چين شدن را به خاطر ديگري (پسر) مي پذيرد که با کمترين ايمني سبب اوج تکانه ي معنايي مي شود. اري لاندوفسکي (24) معتقد است: «اتفاق پيش بيني نشده برآورنده ي نوعي گونه ي تعاملي و معنايي مستقل است که مي توان آن را نشانه- معناشناسي تصادف ناميد. در هر فرهنگي عشق به فرند و نجات جان او، انسان را خطرپذير مي کند». (شعيري و وفايي، 1388: 115).

رابطه ي عمق با فضاي تنشي

عمق فضاي تنشي بر مجموعه ي جريان سيّال حسي استوار است. در اين فضاي تنشي، معناي هدفمند برحسب سازه هاي گسسته و غيرمرتبط حاصل نمي شود؛ بلکه نتيجه ي جرياني پيوسته و هدفمند به سوي عمق است که معنا را به شاخصه هاي اشاره اي (مکاني و زماني) پيوند مي دهد. عمق فضاي تنشي فقط شامل پيوستارهاي جهتمند مکاني نيست؛ بلکه زمان را نيز در برمي گيرد. فضاي تنشي فضايي است سيّال و داراي عمقي دو سويه که مي تواند پيش تنيده و پس تنيده باشد. پيش تنيدگي (25) (آنچه مقدم بر تنش است و شرايط بروز آن را فراهم مي آورد) که خاطره از مشتقات آن است، زمان را به عقب مي راند و به اين ترتيب، شيء يا چيز نشانه گرفته شده در گذشته ي دور ظاهر مي شود. پس تنيدگي (26) که انتظار از مشتقات آن است، زمان را به جلو مي راند و به اين ترتيب، شيء نشانه گرفته شده به صورت انتظاري در آينده ي دور آشکار مي شود. بنابراين، آنچه هنوز در زمان حال حضور ندارد و به صورت انتظار در آينده اي دور دست وجود دارد، به زمان حال انتقال مي يابد و جايگزين گونه هاي کنوني مي شود. پيش تنيدگي و پس تنيدگي به اين علت هدفمند شمرده مي شوند که گذشته يا آينده را در حوزه ي زماني حال گرد مي آورند و آن ها را براي ايجاد چشم انداز به کار مي گيرند. چشم اندازسازي از اين راه سبب مي شود جريان حسي به لايه هاي حجيم و گونه هايي طبقاتي تغيير يابد. از همين رو، جريان حسي به حرکتي تغييرپذير در دل عنصر نشانه گرفته شده تبديل مي شود. (شعيري، 1389: 96).
پيش تنيدگي در گفتمان «در خم راه» هنگامي که کنشگر به چهره ي پدر خيره مي ماند او را به دوره ي خاصي از زندگي گذشته متصل مي کند؛ يعني شکل هايي از گذشته فضاي حال او را پر مي کند: «روزي که سوارش مي کرد، سواري اي يادش مي داد. خواهرهايش». (گلستان، 1388: 91). از لحاظ رابطه ي عمق با فضاي تنشي «روزي» بر جريان سيّال حسي پيش تنيدگي استوار است که خاطره از مشتقات آن است. چهره ي پدر شوشگر را به خاطره اي پيوند مي دهد که جايگزين گونه هاي کنوني مي شود و ايجاد چشم انداز مي کند. چشم اندازسازي از اين راه سبب مي شود جريان حسي به لايه هايي حجيم و گونه هايي طبقاتي تغيير يابد. از همين رو، جريان حسي به حرکتي تغييرپذير در دل عنصر نشانه گرفته شده تبديل مي شود. در نمونه ي زير از متن با حاضر شدن پسر بالاي جسد پدر پس تنيدگي به چشم مي خورد: «هي گفته بود درست مي شود. هي گفته بود و منتظر نشسته بود». (همان جا). واژه ي «منتظر» از لحاظ رابطه ي عمق با فضاي تنشي بر جريان سيّال حسي پس تنيدگي استوار است؛ يعني انتظار از مشتقات آن است. زمان به جلو رانده مي شود و ايجاد چشم انداز مي کند. چشم انداز سازي از اين راه سبب مي شود جريان حسي به لايه هايي حجيم و گونه هايي طبقاتي تغيير يابد؛ به همين دليل است که جريان حسي به حرکتي تغييرپذير در دل عنصر نشانه گرفته شده (چهره ي پدر) تبديل مي شود.

نقش بعد حسي- ديداري در شکل گيري ارزش در گفتمان «در خم راه»

سخن گفتن از گفتمان حسي يعني مطالعه ي آثار ميدان موضع گيري، ميدان عاملي و ميدان ارزشي. شکل گيري نظام زنجيره اي حواس تابع رابطه اي است که بين شوشگر حسي- ادراکي و عالم احساس و ادراک شکل مي گيرد (شعيري، 1388: 117). در اين ميان به حس ديداري و رابطه ي آن با نشانه- معناها در گفتمان «در خم راه» پرداخته مي شود. حس ديداري از حواسي است که مي تواند با حواس ديگر ارتباط برقرار کند و به نوعي همان نقش آن ها را ايفا کند. اين حس در مقايسه با گونه هاي ديگر در ابعادي بسيار گسترده عمل مي کند و بسيار کامل است. اما مهمترين ويژگي عمليات حسي- ديداري مقدم بودن آن بر حواس ديگر است؛ به همين دليل اين گونه ي حسي را برتر و مؤثرتر از گونه هاي ديگر مي توان دانست. براساس همين عنصر حسي، جهت و هدفمندي جريان حسي را تحت تأثير قرار مي دهيم و نوع رابطه ي خود را با دنياي بيروني يا دنياي حسي خاص تنظيم مي کنيم. عمليات حسي- ديداري مي تواند سبب تحريک و تحرک شوشگر و ارتباط او با جريان هاي حسي ديگر شود و يا برعکس سبب بسته شدن ارتباط و قطع فعاليت حسي. از اين رو، مي توان ادعا کرد گونه ي حسي- ديداري امکان تکثير، زايش، گسترش و تعامل بين گونه هاي عاملي و يا ديگر گونه هاي حسي را به وجود مي آورد. (همان، 128-130).
«اما نگاه پدرش روي چهره اش مانده بود. انگار صدايي در ميان دنيا صدبار مي پيچيد: "تو که هر جا بري ولت نمي کنم. دنبالت مي آم." کهزاد لرزيد و نشست. (گلستان، 1388: 90). در اين گفته، عمل ديداري (نگاه پدرش) نقطه ي آغازي مي شود تا به دنبال آن گونه هاي حسي ديگري مانند شنوايي (صدايي)، لامسه (ولت نمي کنم) و حسي- حرکتي (لرزيد و نشست) پديدار مي شود. بنابراين، گونه ي حسي- ديداري امکان تکثير، گسترش و تعامل بين گونه هاي عاملي و ديگر گونه هاي حسي را به وجود آورده است. نگاه پدر تکثير يافته و به معناي ترس و پويايي (گذر از حالت ايستادن به حالت نشستن) در شوشگر منجر شده است. ماندن نگاه پدر به وجه پساتنشي گفتمان مي انجامد. پساتنش تنشي است که بعد از شکل گيري تنش اوليه (نگاه پدر) امکان حضور و تداوم در آينده را دارد. در اينجا تنش (ماندن نگاه پدر که سبب توليد صدايي که همه ي فضا را- در ميان دنيا و هرجا- تحت تأثير قرار داده و فراتر از اکنون حرکت مي کند- هرجا بري ولت نمي کنم- و به آينده منتقل مي شود) داراي ويژگي منفي (لرزيدن) و کارکرد گسترده اي است. اين ترس (لرزيدن) به دليل اينکه شوشگر را در وضعيتي ايستا (نشست) قرار مي دهد، ارزش اوليه ي شجاعت را از او مي گيرد؛ ارزشي که موتور حرکتي کهزاد در ابتداي روايت و سبب رهايي او از سياه چادر و ياغيگري اش در برابر خان شده بود. بنابراين، عمليات حسي- ديداري سبب بروز معناي ترس مي شود که ارزش منفي است. اما نگاه پدر به دليل ويژگي اي که امکان حضور و تداوم در آينده و فراتر از اکنون را دارد، از پويايي برخوردار است و ارزش از خودگذشتگي را يادآوري مي کند و در تمايز با تمام نگاه هاي ديگر قرار مي گيرد؛ زيرا قابليت حضور و سيّاليت در زمان ها و مکان هاي آينده را پيدا مي کند و به نگاهي زيبايي شناختي تبديل مي شود.

رابطه ي اتيک (سلوکي- مرامي) و نقش آن در ظهور ارزش در گفتمان «در خم راه»

اين رابطه يکي از ويژگي هاي مهم رابطه ي دو سطح زباني است که براساس آن، روابط بين کنشگران تنظيم مي شود. اتيک که همان از خود گذشتن و ديگري را در مرکز حضور و معنا قرار دادن است، سبب مي شود تا کنش معنا و باوري پيدا کند که ديگري همواره در چشم انداز آن قرار دارد. دگرپنداري يا دگرمداري دو اصلي است که براساس آن، نگرش پهلوان منشي در فرهنگ ايراني شکل گرفته است. به عقيده ي ژاک فونتني (27) «هر مسئله ي ارزشي به محض اينکه به توصيف و يا تحسين ارزش ها در رابطه با ديگري تبديل شود، مسئله اي سلوکي- مرامي است». (28: 2008). هر کارکرد، کنش و هر نگرشي که پاي ديگري را به صحنه باز کند و به نوعي ديگري را در مرکز توجه قرار دهد، کارکردي اتيک است. کنشگري که براي ديگري از منافع خود مي گذرد و يا حتي جان خود را به خطر مي اندازد، داراي ويژگي سلوکي- مرامي است (شعيري و آريانا، 1390: 179). رابطه ي اتيک رابطه ي فرايندي است که در آن، سوژه از خود عبور مي کند و با در پرسپکتيو قرار دادنِ ديگري سعي مي کند تا کنش خود را در خدمت جرياني فراخود قرار دهد. به اين ترتيب، سوژه ي اتيک مرزهاي محدود خودمحوري را پشت سر مي گذارد و اراده ي فردي و خاصي را به کار مي گيرد که مبناي آن، خواستن است. بنابراين، اتيک راهي به سوي معناهاي نامحدود و داراي تداوم و توليد ارزش است. (همان، 180).
اما پدرش را مي کشند. اين تل سنگ را که آنجا جمع کرده اند، و هي دارند باز هم سنگ جمع مي کنند و روي آن مي ريزند، دور پدرش خواهند ريخت و پدرش در آن ميان خواهد ماند و پدرش مي داند که او دارد نگاهش مي کند و لاي سنگ ها مي دانند که جاي او دارد مي ميرد. (گلستان، 1388: 83).
دانستن پدر و عناصر ديگر (لاي سنگ ها) از اينکه پدر جاي پسر مي ميرد، يعني ديگري را در مرکز توجه قرار دادن و جان خود را براي او دادن. در اينجا سوژه از خود عبور کرده و با در پرسپکتيو قرار دادن ديگري (پسر)، کنش خود را در خدمت جرياني فراخود قرار داده و با فدا کردن جانش براي پسر به حضوري زيبايي شناختي منجر شده است. اين يعني همان کنش ايدئالي که هم زيباست و هم منحصر به فرد؛ يعني از خود گذشتن و فقط به آن افق ايدئالي (حضور قهرمانانه) فکر کردن. در اينجا دانستن دو ويژگي مهم است: نمودي استمراري (دارد نگاهش مي کند) و عاطفي (جاي او دارد مي ميرد). از تعامل اين دو کارکرد رابطه اي انساني شکل مي گيرد که بر حضور «هستي شناختي» تأکيد دارد. پدر به دليل عشق به فرزند نه تنها وظيفه ي کنشي خود را انجام مي دهد؛ بلکه به خاطر مرام، جان خود را هم فدا مي کند. از همين رو، لبريزشدگي معنايي رخ مي دهد که ارزشي خاص ناميده مي شود و پدر بر سکوي اول نظام ارزشي زيبايي شناختي قرار مي گيرد.
«و به چهره ي خون آلود غروب زده ي پدرش خيره شد. توي تاريکي، انبوه سنگ با کله و گردن الله يار فاصله ي خود را از زمينه ي سنگ هاي پشت از دست داده بود اما بزرگ تر شده بود». (همان، 91). در اينجا «دانستن» (خيره شد) با سازه ي عاطفي چهره ي خون آلود غروب زده که بيانگر درد و رنج و شکنجه است (در فرهنگ ما چنين صحنه اي حکايت از مظلوميت و شهادت دارد) و در مرکز حس ديداري سوژه قرار گرفته، در تعامل است و از تعامل آن ها رابطه اي انساني به وجود مي آيد که بر حضور هستي شناختي دلالت دارد.

نتيجه گيري

بررسي ارزش در گفتمان مورد برسي گوياي اين است که ديگر نمي توان نشانه را گونه هايي مکانيکي، ايستا و داراي معناهاي تثبيت شده دانست؛ بلکه فرايندي شکل مي گيرد که تجربه ي ناب کنشگر و جريان زنده شکل گيري ارزش ها را محقق مي سازد که به آن بعد پديداري نشانه گفته مي شود. اين بررسي نشان داد جريان معناسازي و شکل گيري ارزش ها جرياني پويا و سيّال است و راه نشانه راهي بي پايان. براساس فرايندهاي تنشي ترسيم شده، شکل گيري ارزش ديگر بر پايه ي تقابل نيست؛ بلکه به صورت فرايندي سيّال است. الله يار از انسان و پدري معمولي تا پدري که جان خود را براي نجات فرزندش مي دهد و به اسطوره تبديل مي شود، راه پرمخاطره اي را طي مي کند. منشأ چنين حرکتي را بايد در تجربه ي حسي و پديداري الله يار جست. بر پايه همين تجربه ي حسي است که پدر را به کنشگري متغير تبديل مي کند و راه را بر فرايند تنشي مي گشايد. اين موضوع در مورد کهزاد که عامل کلامي ديگر است نيز صدق مي کند با اين تفاوت که او در زنجيره ي ابتدايي داستان به صورت انساني شجاع و متفاوت با انسان هاي ترسو ظاهر مي شود که ميل به رهايي از اسارت دارد و مي خواهد انساني آزاد باشد؛ اما در زنجيره هاي مياني و پاياني روايت اسير ترس وجودش مي شود و از انساني بي باک به کنشگري ترسو تبديل مي شود که منشأ چنين تغييراتي همان تجربه ي حسب و پديداري کهزاد است. بنابراين راه را بر فرايند تنشي مي گشايد؛ زيرا با سيّاليت ارزش ها روبه رو مي شويم. فرايند تنشي نيز جريان هاي گستره اي (کمّي و شناختي)، فشاره اي (کيفي و عاطفي) همسو و ناهمسو را مي آفريند و همين ارزش ها هستند که سبب شکل گيري ارزش هاي اسطوره اي، مرامي، مطلق و متعالي مي شوند. فرايند تنشي گفتمان سيّاليت معنا را در پي دارد و سيّاليت معنا باعث سيّال بودن ارزش مي شود. از همين رو، در نشانه- معناشناسي سيّال معناهاي در حال «شدن» شکل مي گيرند نه معناهاي از پيش شکل گرفته. براساس نظام تنشي و ارزشي، در روايت «در خم راه» معنا بر رابطه هاي صرف مفهومي و انتزاعي استوار نيست؛ بلکه جرياني است که براساس تجربه ي زيستي و پديداري کنشگران در فرايندي پويا و سيّال به دست مي آيد. بنابراين در چنين نظامي با جريان معناسازي و در نتيجه جريان شکل گيري ارزش روبه رو مي شويم که براساس حضور حسي- ادراکي، بافت، شرايط، موقعيت، فرهنگ، جهتمندي و موضع گيري کنشي در گفتمان حاصل مي شود. مطالعه ي نظام ارزشي در روايت «در خم راه» نشان داد براي اينکه ارزش شکل بگيرد، کنشگر گفتماني از ظرف محدود خود خارج مي شود و مرزهاي زمان و مکان را پشت سر مي گذارد و به حضور خود در پيوند با هستي و ديگري عمق مي بخشد. به واسطه ي همين حضور حسي- ادراکي است که ارزش ها در اين روايت تغيير مي يابند و مي توانند فروپاشند و يا استعلا يابند و به ارزشي ديگر تبديل شوند.

پي نوشت ها :

1-کارشناس ارشد زبان شناسي همگاني، دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز.
2- در نگارش اين مقاله از راهنمايي هاي عالمانه ي استاد گران قدرم آقاي دکتر حميدرضا شعيري بهره بردم. از اين بزرگوار سپاس گزارم.
3-sémiotique .
4- Valeur.
5- Tensif.
6- Ethique.
7- Phénoménal.
8- Hjelmslev.
9- Forme de l’ expression.
10- Forme du contenu.
11- Baudrillard .
12- U. Eco.
13- Lacan.
14- Derrida.
15- Greimas.
16- Action .
17- L’état .
18- Fontanille .
19- Valence .
20- Intensité .
21- Extensité .
22- Peirce.
23- Zilbererg.
24- Landowski.
25- Rétension.
26- Protension.
27- Fontanille.

فهرست منابع تحقيق:
- اکو، امبرتو (1387). نشانه شناسي. ترجمه ي پيروز ايزدي. تهران: نشر ثالث.
- سوسور، فردينان دو (1380). «مباني ساخت گرايي در زبان شناسي». ترجمه ي کورش صفوي در ساخت گرايي، پساساخت گرايي و مطالعات ادبي، به کوشش فرزان سجودي. تهران: حوزه ي هنري.
- شعيري، حميدرضا (1381). مباني معناشناسي نوين. تهران: سمت.
- ـــــــــ (1389). تجزيه و تحليل نشانه- معناشناختي گفتمان. تهران: سمت.
- ـــــــــ (1388). «بررسي سبک نشانه- معنايي مذاکره در فيلم کافه ترانزيت: از فاجعه تا خلق زيبايي شناختي». در مجموعه ي مقالات چهارمين هم انديشي نشانه شناسي هنر به انضمام مقالات هم انديشي سينما. ش 18. صص 217-234.
- شعيري، حميدرضا و ترانه وفايي (1388). راهي به نشانه- معناشناسي سيّال با بررسي موردي "ققنوس" نيما. تهران: علمي و فرهنگي.
- شعيري، حميدرضا و دينا آريانا (1390). «چگونگي تداوم معنا در چهل نامه ي کوتاه به همسرم از نادر ابراهيمي». فصلنامه ي نقد ادبي. س4. ش14. صص 161-185. مرکز تحقيقات زبان و ادبيات فارسي، دانشگاه تربيت مدرس.
- عباسي، علي و هانيه يارمند (1390). «عبور از مربع معنايي به مربع تنشي: بررسي نشانه- معناشناختي ماهي سياه کوچولو». فصلنامه ي پژوهش هاي زبان و ادبيات تطبيقي. د2. ش3 (پياپي 7). صص 147-172.
- کالر، جانان (1386). فردينان دو سوسور. ترجمه ي کورش صفوي. تهران: هرمس.
- گلستان، ابراهيم (1388). آذر، ماه آخر پاييز. تهران: بازتاب نگار.
- Greimas, A. J. (1986). Sémantique Structurale. Paris: Puf.
- Fontanille, J. (1999). Sémantique et Literature. Paris: Puf.
- ______ (2008). Pratiques Sémiotique. Paris: Puf.
- Zilberberg, C. (2006). Retour Sur Bonne Pensee du Matin de Rimbeau, Nouveaux Actes Semiotiques. N. 107 & 108. Limoges: PULIM.

منبع مقاله :
(1391)، نامه نقد: مجموعه مقالات دومين همايش ملي نقد ادبي با رويكرد نشانه شناسي، تهران:‌ خانه كتاب، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.