نويسنده: پل استراترن
مترجم: پيام يزدانجو
مترجم: پيام يزدانجو
نيکولو ماکياوللي در سوم ماه مه ي 1469 در فلورانس به دنيا آمد. خانواده اش از خانواده هاي قديمي توسکان به شمار مي رفت که در گذشته شهرتي به هم رسانده بود - هر چند که از خانواده هاي قدرت مند فلورانس، نظير خانواده ي بانک دار پاتزي يا خانواده ي مديچي، نبود. و هنگامي که نيکولو پا به عرصه ي هستي گذاشت، بازماندگان اين خانواده روزگار سختي را مي گذراندند.
پدر ماکياوللي، برناردو، وکيلي بود که با اداره ي وصول ماليات ها درافتاده بود. و آن ها او را يک بدهکار ورشکسته به حساب مي آوردند. به همين خاطر، قانون او را از پرداختن به حرفه ي وکالت منع کرده بود. اما از هيچ وکيلي نمي توان انتظار داشت که قانون را جدي بگيرد. برناردو مصمم بود به طور محرمانه کار کند، به بهاي نازل به کساني که خود را در وضعيت افلاسي مشابه با او مي يافتند مشاوره مي داد. تنها ممر درآمد ديگرش ملک کوچکي بود که به ارث برده بود، و در ده کيلومتري جنوب فلورانس، کنار جاده ي سينيا قرار داشت. اين ملک مکان با صفايي بين تپه هاي توسکان بود، اما درآمد حاصل از تاک ها و پنير شير بزهاي اش اصلاً آن قدر نبود که کفاف خرج يک خانوار را بدهد. خانواده ي ماکياوللي زندگي ساده و بي تجملي داشت. نيکولو بعدها به ياد مي آورد: «من ياد گرفتم کار کنم، پيش از آنکه ياد بگيرم لذت ببرم.» برناردو قادر به پرداخت هزينه ي تحصيلات مرسوم براي پسرش نبود. گاه مي شد استادي را که بخت از او برگشته به عنوان معلم سرخانه استخدام مي کرد. اما برناردو از روز اول يک وکيل ورشکسته نبود. کتاب خانه يي اختصاصي داشت، و نيکولوي جوان به زودي و به طور گسترده شروع به مطالعه ي کتاب ها، به ويژه متون کلاسيک، کرد. پسرک نحيف و محنت کشيده تخيل اش با شگفتي هاي رم باستان بال و پر مي گرفت.
نيکولو، اين کودک منزوي، نوجواني گوشه گير با ظاهري مشوش و مشکوک شد که به طرزي غيرعادي او را مجرم جلوه مي داد. او داشت دنياي دور و برش را مي شناخت: با بي اعتنايي، آن را مخالف خود مي يافت، مخالف آن چه از مطالعات خودآموخته بود. حتي در انزواي خود از بهره گيري از هوش سرشارش دست نمي کشيد. به همين منوال، خيلي زود به ديدگاه اومانيستي تازه يي پي برد که رفته رفته داشت در گوشه و کنار شهر پيرامون او رسوخ مي کرد. فلورانس داشت از رخوت فکري زندگي قرون وسطايي بيرون مي آمد: شهر هشيار، سرزنده، و با اعتماد به نفس به نظر مي رسيد. مي شد اين رؤيا را در سر پروراند که ايتاليا شايد دوباره به اتحاد و عظمت برسد، اتحاد و عظمتي که در دوران «امپراتوري رُم» داشت. نيکولوي جوانِ تيزبين شروع به مشاهده (و تصور) شباهت هاي شهر پيرامون خود با رم در دوران اوج قدرت اش کرد: رم قرن دوم پيش از ميلاد مسيح، در عصري که با زمامداري مارکوس اورليوس، فيلسوف رواقي، فرمانده نظامي، و امپراتور مقارن بود. در اين دوران بود که امپراتوري رم از خليج فارس تا ديوار هادريان را در بر مي گرفت، دوراني که مجلس سنا هنوز آن قدر قدرت داشت که حرف خود را بزند، دوراني که شهروندان رم شادترين و ثروتمندترين شهروندان بودند. اين ها افکار مهيجي بود که از ذهن پرتلاطم جواني مي گذشت که پدر شکست خورده اش نمي توانست الگو و سرمشقي براي او باشد. در عوض، تاريخ رؤياي ناملموسي در ذهن او نقش مي زد.
برداشت ماکياوللي از دوران شکوه امپراتوري رم تحت تأثير سخنان استادان عالم نبود. با اين حال، او قطعاً در بعضي از سخنراني هاي عمومي پژوهندگان اومانيست بزرگي که بعدها فلورانس را به انديشه سراي اروپا بدل کردند حضور پيدا کرد. چهره ي شاخص اين جمع پوليتيان شاعر و اومانيست، دست پرورده و دوست نزديک «لورنتسوي باشکوه» بود. پوليتيان از بهترين شاعران دوران پس از دانته بود، و شعرش آميزه ي آرايه هاي سخنورانه ي شاهکارهاي کلاسيک با صراحت و شفافيت آميزه ي آرايه هاي سخنورانه ي شاهکارهاي کلاسيک با صراحت و شفافيت زبان روزمره ي ايتاليايي هاي فلورانسي بود. پژوهندگان دانشگاه فلورانس خيلي زود نحوه ي تقليد از اين اشعار آراسته را فرا گرفتند. ماکياوللي، فارغ از گرايش هاي فکري رايج، رفته رفته همين زبان ايتاليايي فلورانسي را به قالب نثر روشن و صريحي درآورد و قواعد صوري را با استعمال عمومي تلفيق کرد. زبان ايتاليايي در دوران نوباوگي اش به سر مي برد. اين زبان شکل تکامل يافته ي گويش فلورانسي بود که عمرش به دو قرن هم نمي رسيد، و جايگزين زبان لاتين به عنوان زبان ادبي شده بود. با اين حال، اين زبان تا اين زمان بزرگ ترين نظم پرداز خود (دانته) را خلق کرده بود، و اکنون با ماکياوللي مي رفت تا بزرگ ترين نثرنويس خود را نيز خلق کند.
پژوهندگان جوان پس از سخنراني هاي عمومي در «پياتزا دللا سينيوريا» جمع مي شدند، به تبادل آرا مي پرداختند، آخرين اخبار را در مورد مسائل روز مطرح مي کردند، و حرافي مي کردند. مرد جوان بي اعتناي ما با ظاهر طعن آميزش به زودي مورد توجه قرار گرفت. نيش و کنايه هاي او، بذله گويي هاي او(به ويژه در مورد روحانيون)، ديدگاه هاي فکري نافذ او، همگي تأثير خود را مي گذاشتند. و منظور ماکياوللي هم دقيقاً همين بود. نيکولو مي دانست که چه مي کند؛ او داشت موقعيت خودش را تثبيت مي کرد. (و نيز، تقريباً بي آن که بداند، خودش را مي ساخت.) او شايد مرتبه ي اجتماعي کاملاً معمولي يي داشت، اما مي دانست که که از همه ي همرتبه هاي خود برتر است. طنز او نقاب مناسبي براي سر پوش گذاشتن بر چنين تکبر تحقرآميزي بود. ماکياوللي به شيوه ي خاص خود به زودي جايگاه خودش را به عنوان شمع جمع دوستان تثبيت کرد. راه موفقيت به دست آوردن محبوبيت بود. تنها تعدادي از دوستان تيزبين تر اش بودند که بي احساسي پنهان در زير نقاب او را مي ديدند. اين نکته اغلب موجب مي شد تا اين دوستان، از سر ترحم، احترام، يا کنج کاوي، هر چه بيش تر به او محبت کنند. بي احساسي در ميان جوانان پر جوش و خروش در فلورانس عصر رنسانس پديده ي کم يابي بود.
اما چگونه بود، بين همه ي شهرها، فلورانس مهد رنسانس شده بود؟ فلورانس شهري بود با قدرت سياسي و نظامي ناچيز، و با اين حال تأثيرگذاري يي پيدا کرده بود که اصلاً با موقعيت شهرستاني اش جور در نمي آمد.
پاسخ آشکار آن پول است. بانک داران بازرگان فلورانسي، نظير خانواده هاي مديچي، پاتزي، و استروتزي، کنترل فن آوري جديد عصر خود را به دست داشتند. بانک داري بازرگاني فن آوري ارتباطي انقلابي عصر خود بود. توسعه ي اين فن آوري در طول قرن چهاردهم رفته رفته چهره ي تجارت و ارتباطات را در سرتاسر اروپا دگرگون کرد. ثروت مي توانست، به شکل اعتبار يا حواله هاي بانکي، از اين سر قاره به آن سر انتقال پيدا کند، و تجارت از بند محدوديت هاي مرسوم معامله ي پاياني يا پرداخت نقدي آزاد شود. ابريشم و ادويه جات که از راه خشکي از خاور دور به بيروت مي رسيد به وسيله ي حواله هاي مالي خريداري و از راه دريا به ونيز حمل مي شد.
دومين پيشه يي که بيش از همه قدرت داشته واسطه گري است، و يکي از قوانين تغيير ناپذير معاملات پولي اين است که بخشي از پول هميشه به دست کسي که آن را رد و بدل مي کند مي چسبد. از پوست فوک و روغن نهنگ، که از گروئنلند تا نروژ با کشتي حمل مي شد، معمولاً براي پرداخت مطالبات دستگاه پاپ استفاده مي کردند، و از آن پس اين امکان وجود داشت که آن را به وسيله اي حواله اي بانکي در وجه واتيکان در رم پرداخت کرد. لب مطلب هم همين جا است. عوايد پاپ از کشيش نشين ها، اسقف نشين ها، و فرمان روايان سرتاسر قلمروي مسيحيت اخذ مي شد- که، فارغ از مرزهاي ملي، از پرتغال تا سوئد و از گروئلند تا قبرس را در بر مي گرفت. تنها بزرگ ترين بنگاه هاي بانکي، با شعبات معتبر در شاهراه هاي تجاري در سرتاسر اروپا، مي توانستند نقل و انتقال چنين درآمد پر دامنه يي را، از دورترين مکان ها گردآوري کرده، رفته رفته روي هم گذاشته، سرانجام به مقصدهايي برسانند. در نتيجه، به ناچار رقابت شديدي بر سر تصاحب حق اين حساب رسي تراز اول در گرفته بود، و استفاده از تمام مهارت هاي معمول در بنگاه هاي بانکي بزرگ را طلب مي کرد: ظاهر سازي هاي سياسي، ارتشا، حساب رسي هاي ساختگي، و نظاير اين ها. در سال 1414 مديچي ها موقعيت خود به عنوان رقيب برتر تثبيت کردند: آن ها بانک داران دستگاه پاپ بودند. خانواده ي مديچي، با شگردهايي مشابه آن چه آمد، توانست کنترل دولت ظاهراً جمهوري خواه و دموکراتيک فلورانس را به دست گيرد. در سال 1434 کوزيمو دِ مديچي نه فقط ثروت مندترين مرد اروپا بود، بل که فلورانس هم عملاً به شهريارنشين خصوصي او تبديل شده بود.
شهر اکنون بيش از هميشه رونق گرفته و در حال به دست آوردن اشتهاري بين المللي بود. سکه ي رايج آن، فلورين( که نامش را از نام شهر داشت) دلار روزگار خود بود. در آشوب سکه سازي اروپا ( جايي که کشورها اغلب پول هاي مختلف و متعددي را به جريان انداخته بودند)، فلورين به عنوان پول استاندارد بين المللي به رسميت شناخته مي شد. به همين نحو، معاملات مالي هم نقش خود را در تثبيت گويش فلورانسي به عنوان زبان ايتاليايي ايفا مي کرد. پول به زودي اعتماد به نفسي را پديد آورد که ديدگاه سنتي قرون وسطايي را به حاشيه رانده، از سد سلطه ي فکري کليسا مي گذشت. از موعظات کتاب مقدس در باب ثروت(« گذشتن توان گر از سوراخ سوزن آسان تر است تا ورود او به بهشت». و نظاير اين) در پرتوي واقعيت جاري تأويلي تازه ارائه مي شد: بالاي صفحات دفترهاي بانکي مديچي اين عبارت خودنمايي مي کرد:« به نام خدا و سود».
اما پول و پله به تنهايي دليل برجستگي فلورانس نبود. مهم چگونه خرج کردن آن بود. ارتباط نزديک مديچي ها با کليسا آنان را به بطن سازوکارهاي اين سازمان تجاري پر رونق راه داده بود(حتي کاردينال ها حساب هاي بانکي يي داشتند که موجودي آن ها کلاً صرف معشوقه هاي شان مي شد). با وجود پي بردن به چنين واقعيات يأس آوري، خانواده ي مديچي همچنان از مؤمنان راسخ و بي چون و چراي مسيحيت ماند. و با اين حال، اين مسأله همچنان پا برجا بود که کارکرد اصلي بانک داري – يعني، ربا – را کتاب مقدس آشکارا و بي هيچ ابهامي حرام دانسته بود. («نبايد که پول ات را به ازاي بهره وام دهي.») سفر لاويان، باب 24، آيه ي 37. «ربا خواري مکن.» سفر خروج، باب 22، آيه ي 25، و نظاير اين ها.)
کوزيمو دِ مديچي هر چه سن اش بالاتر مي رفت بيش تر احساس تشويش مي کرد. او براي استغفار (و شايد براي اين که آتش دوزخ و لعن و نفرين کم تري به جان بخرد) با دست و دل بازي، شروع به صرف مبالغ هنگفتي براي مرمت کليساها، احداث کليساهاي جديد، و آراستن آن ها با بهترين آثار هنري کرد. خانواده ي مديچي بزرگ ترين حامي خصوصي هنري شد که تا آن روز دنيا به خود ديده بود. نقاشي، معماري، ادبيات، دانش پژوهي، همه در سايه ي سخاوت مديچي ها شکوفا شدند.
اين اعتماد به نفس اومانيستي و حمايت سخاوت مندانه اي جديد با رواج دوباره دانش يونان و رم باستان مصادف شد و اين روند را تشديد کرد.
«رنسانس» (به معني «نوزايش») واقعي همين بود. در طول قرون وسطا، بقاياي دانش کلاسيکي که در اروپا حفظ شده بود در ميان تعاليم مکتب مدرسي محو شده، و قرن ها « تفسير» مسيحي متون اصلي را در پرده ي ابهام برده بود. اما ساير متوني که در خاورميانه حيات خود را حفظ کرده بودند اکنون به اروپا مي رسيدند. از پرده بيرون آمدن و آموختن اين آثار يک مکاشفه بود.
فلسفه، هنرها، معماري، رياضيات، و ادبيات، همگي با اين نوزايش دانش کهن دستخوش دگرگوني شدند. هستي ديگر فقط آزمون استقامتي در مسير آماده شدن براي آخرت نبود، عرصه يي بود که هر کس توانايي هاي خود را در آن به نمايش مي گذاشت. و ماکياوللي جوان به استقبال اين عرصه رفت. اين هستي مجال او بود. او زندگي را چنان که هست، نه چنان که بايد باشد، مي ديد. در همين حال، فلورانس رفته رفته بهترين استعدادهاي ايتاليا را به خود جذب کرد، ايتاليايي که در آن زمان به لحاظ فرهنگي پيشرفته ترين کشور اروپا بود. در سال هاي پاياني سده ي پانزدهم، ميکلانژ، رافائل، و بوتيچللي همه در فلورانس فعاليت مي کردند. استعدادهاي درخشاني چون لئوناردو داوينچي جذب اين شهر شده بودند. فلورانس خودش هم استعدادهايي داشت: از جمله ي دوستان ماکياوللي آمريگو وسپوتچي بود، که از کاشفان اوليه ي «دنياي جديد» مي شد( دنيايي که نام خود را از نام مسيحي او مي گرفت). مورخ بزرگ تاريخ ايتاليا در آينده، فرانچسکو گوئيتچارديني، هم از دوستان ماکياوللي بود و آن دو به اتفاق هم در سخنراني هاي عمومي بزرگ ترين فيلسوف رنسانسي شرکت مي کردند: پيکو دللا ميراندولا، که درخشش شگفت آوري داشت و يکي ديگر از پرورده هاي «لورنتسوي باشکوه» بود. پيکو عالي ترين اذهان اروپا را به چالش کشيد تا بر سر نتايجي که به آن ها دست يافته با او مناظره کنند، آن هم در حالي که فقط بيست و سه سال داشت، و اين افتخار نصيب اش شد که شخص پاپ او را به ارتداد متهم کند، و وقتي فقط سي و يک سال داشت بميرد. تنها ماکياوللي نبود که پيکو را ستايش مي کرد، ميکلانژ هم او را «انساني خداگون» مي خواند. خطابه ها و رساله هاي پيکو درباره ي موضوعاتي چون شرافت انساني مظهر انديشه ي رنسانس اند. آن ها نمونه هاي موفقي از تلفيق الاهيات مسيحي، عالي ترين عناصر فلسفه ي کلاسيک، و جلوه هاي جالب توجهي از تفکر هرمسي ( نظير کيمياگري، جادو، و آرايي برگرفته از قبالا) به شمار مي روند. از سوي ديگر، تفکر پيکو اغلب به شدت علمي بود. و حمله اش به اختربيني ( در واقع، از ديد مذهبي) تأثير تعيين کننده يي بر اخترشناس قرن هفدهمي، يوهان کپلر، در طرح نظرات اش درباره ي حرکت سيارات داشت.
اين آميزه ي عجيب الاهيات مسيحي، تفکر کلاسيک، نگرش علمي در حال تکوين، و جادوي قرون وسطايي نمونه ي نوعي تفکر آن دوران بود. رنسانس نشان گر گسست قاطعي بين«قرون وسطا» و «عصر خرد» نيست. رنسانس پاپي در اين دوران دارد و پايي در آن دوران، و بسياري از عالي ترين استعدادهاي آن مؤلفه هايي از هر دو عصر را در خود دارند. دنياي شکسپير، براي مثال، سرمست از باده ي نشئه ناک فردباوري اومانيستي و خرافات قرون وسطايي است. ( بي دليل نبود که از ديد فرانسويان کلاسيک، تا قرن نوزدهم، شکسپير يک آدم نامتمدن به حساب مي آمد. ) به همين نحو، علم جديد شيمي در راه و روش هاي خود بر فنون کيمياگري تکيه داشت.
ماکياوللي استثنايي در اين بين محسوب مي شد. او، احتمالاً به خاطر خود آموزي اش، به ذهنيتي اصالتاً از آنِ خود دست يافت. نوشته هاي او اساساً ( و به شکلي رسوايي بار ) از بند هر وهم و خرافه يي آزاد بودند، هر چند نامه هاي اش نشان مي دهند که، شايد به شکلي کمابيش طنز آميثز، بر مهملات معمول اختربيني و خرافات رايج فلورانسي صحه مي گذارد.
اوج شکوه فلورانس دوران رنسانس در پرتويِ فرمان روايي « لورنتسوي با شکوه » پديد آمد، که از سال 1478 تا سال ورود کريستف کلمب به آمريکا حکم راند. « لورنتسوي با شکوه » فرزند ارشد کوزيمود دِ مديچي بود که در آن زمان به Pater Patriae ( پدر کشور ) ملقب بود. لورنتسو بي شک به فراخور لقب خود زيست. دولت مرد، حامي هنرها، و شاعري بود که ره آوردهاي اش در هر يک از اين عرصه ها جايگاه او را در تاريخ ايتاليا تثبيت کرده است. شهروندان فلورانس عظمتي را که او به شهرشان مي بخشيد. ارج مي گذاشتند، و او نيز به نوبه ي خود با کارناوال هاي هميشگي، رژه هاي تماشايي، و مسابقات ادواري جو خيره کننده و سرخوشانه يي مي ساخت. گوئيتچار ديني تيزبين لورنتسو را « خودکامه ي نيک انديشي در يک جمهوري مشروطه » ديده است.
با اين حال، جامعه ي فلورانسي در زير سطح رخشان خود، لايه ي کم فروغ تري نيز داشت: دسيسه چيني هاي ناگوار و بي ثباتي اجتماعي پر جوش و خروش. تجملات نوارهاي ابريشمين و پرده هاي مخملين را با خنجر و شمشير از هم مي دريدند. اين رفتارها شايد جنبه ي نمايش داشت ( همچنان که فرويد اين را در يافته )، اما فقط محض خودنمايي نبود. فوران هاي خشونت هاي ناگهان و مهلک بارهاي بار جلوه گر مي شد.
ماکياوللي خود به طور قطع يکي از اين ماجراها را شاهد بوده: ماجراي معروف به « دسيسه ي پاتزي ها » . اين ماجرا در سال 1478 رخ داد، درست پس از آن که خانواده ي پاتزي مصمم شد تا، به عنوان مسئول حساب هاي بانکيِ دستگاه پاپ، قدرت را قبضه کند. ( لورنتسو به همان اندازه پول خرج کن بزرگي بود که پدر بزرگ اش پول جمع کن بزرگي بود: حتي وفادارترين حاميان اش هم مي دانستند که او ذاتاً نبايست يک مدير بانک مي شد. ) پاتزي ها، که منبع اصلي تأمين کننده ي پول بودند، حالا مصمم شده بودند که قدرت را در فلورانس قبضه کنند.
خانواده ي پاتزي نقشه يي براي قتل لورنتسو و برادر جوان تر اش جوليانو در جريان مراسم قداس عيد پاک کشيد، در حالي که همدست آن ها، سراسقفِ پيزا، در صدد بود تا « پالاتزو وکيو » مسند شوراي منتخب و مقر حاکم برگزيده و رسمي شهر، را به تصرف خود در آورد. اعضاي خانواده هاي مديچي و پاتزي پيشاپيشِ جمعيت در رژه ي روز عيد پاک شرکت کردند، و اتفاقاً بازو به بازوي هم به کليساي جامع پا گذاشتند. با يک اشاره ( بالا بردن « نان » توسط کشيش ) پاتزي ها يکباره خنجرها را از نيام برکشيدند. جوليانو در پيش محراب مورد اصابت ضرباتي مهلک قرار گرفت، يکي از قاتلان چنان ديوانه وار به او حمله مي کرد که دشنه اش را به پاي خود فرو کرد و ديگر نتوانست کاري از پيش برد. در همين حال ، لورنتسو سر آسيمه با شمشيرش از خود دفاع مي کرد و رفيق اش پوليتيان هم به ياري اش آمده بود. لورنتسو با مداخله ي دوست شاعرش جان از مهلکه در برد، و در حالي که تنها جراحتي به گردن اش وارد شده بود، به صندوق خانه ي کليسا گريخت.
در همين اوضاع و احوال، چند کيلومتري آن طرف تر، در « پالاتزو وکيو » بخش ديگر توطئه در حال وقوع بود. سراسقف پيزا، بدون لباس کامل اسقفي، به سمت تالار شورا مي رفت، و ساير دسيسه چينان پاتزي بدون آن که جلب توجه کنند همراهي اش مي کردند. حاکم شهر در راه او را ديد و فوراً مظنون شد و محافظان را فرا خواند. سراسقف دستگير و بازجويي شد. حاکم به محض آن که فهميد چه اتفاقي دارد مي افتد، آمرانه دستور داد که سراسقف را به دار بياويزند. کشيش را به بند کشيده و با لباس رسمي کامل جلوي پنجره هاي کليسا به دار آويختند. لحظاتي بعد مافوق او و همدست پاتزي ها هم به دنبال وي به دار آويخته شد. مردم با تمسخر دو مردي را که از پنجره ي کليسا آويزان بودند تماشا مي کردند، يا نوميدانه براي در بردن جان خود همديگر را هل مي دادند. از دور غوغاي گروه همسرايان از بيرون کليسا مي آمد، و جمعيت باقي دسيسه چينان را تکه تکه مي کرد.
تأثير چنين صحنه يي بر ماکياوللي جوان را فقط مي شود تصور کرد. او شاهد تاريخ بود، شاهد رخدادي که هرگز از خاطر نمي رفت. ماجرا سريع، قاطع، و هول ناک بود. و پيروزي با کسي بود که سريع تر از همه، قاطع تر از همه، و هولناک تر از همه عمل کرده بود. ( همان کاري را با ديگران بکنيد که ديگران با شما مي کنند - منتها در اين کار پيش دستي کنيد، در اين کار قاطعيت به خرج دهيد. ) تعليمات سياسيِ تعيين کننده براي ما کياوللي اين گونه بود.
اما حتي فلورانسي ها هم سرانجام از اين گونه مشغوليت هاي عمومي جنجالي خسته شدند. محبوبيت مديچي ها افول کرد، و حوادثي رخ داد که شکست هاي سنگيني در پي داشت. در سال 1494 ، تنها دو سال بعد از مرگ « لورنتسوي باشکوه » ، مديچي ها اختيار شهر را از دست دادند و ناگزير شدند که شهر را رها کنند. اين ماجرا با ورود پادشاه فرانسه، شارل سيزدهم و سپاهيان ظفرمندش به فلورانس ، حادثه يي بي سابقه، روندي پر شتاب تر گرفت. اشغال فلورانس توسط شارل سيزدهم بيش تر جنبه ي نمادين داشت، و ظرف چند روز خاتمه يافت، اما اين رخداد نشان گر آغاز مرحله ي جديدي در سياست فلورانسي ها بود. جنگ ها حالتي جدي به خود گرفته بودند: شهر در معرض خطر از دست دادن استقلال خود و تسليم شدن به يک قدرت خارجي بود. ماکياوللي، در ميان جمعيت خاموشي که عبور ظفرمندانه ي شارل سيزدهم را با نيزه ي بر افراشته اش از خيابان ها نظاره مي کرد، از ديدن اين همه تحقير شهر خود احساس شرم داشت. هم به عنوان يک فلورانسي احساس شرم مي کرد و هم به عنوان يک ايتاليايي. اين يکي ديگر از عبرت هاي سياسي تعيين کننده يي بود که ماکياوللي شخصاً مي گرفت ( فقط يک ايتاليايي متحد مي توانست با قدرت فرانسوي ها مقابله کند. )
با زوال مديچي ها، فلورانس اکنون زير نفوذ کشيش آتش افزوزي به نام ساوونارولا قرار گرفته بود که از فساد دستگاه پاپ شکايت داشت ( فسادي که در واقع منبع لايزالي براي موعظات او درباره ي هواهاي نفساني بود ) . ساوونارولا رژيمي بر پايه ي موعظات مربوط به آتش دوزخ و توجه به تقوا و دوري از اين دنياي جهنمي بنيان گذاشت. روزهاي خوش جشنواره ها و دسيسه چيني هاي تماشايي سر رسيده بود. ساوونارولا مراسم « به آتش سپردن آثار باطل» را راه اندازي کرد. شهروندان آثار هنري زيبا و تن پوش هاي زيباي خود را به هيزمِ سوزان سپردند. ( هر چند که با حزم انديشي، زيباترين آثار هنري و زيباترين تن پوش هاي خود را براي دوران ديگر نگاه داشتند. )
جمهوري مسيحي ساوونارولا چهار سال ( 98- 1494 ) دوام داشت. حتي جادوي پريماورايي و دل انگيز بوتيچللي مقهور تألمات ملال آور کتاب مقدس شد. بعد از آن نوبت به سوزاندن ساوونارولا رسيد و به شهادتي نايل شد که مستحق اش بود. ماکياوللي اين رخداد مخوف را نيز شاهد شد؛ باز هم تاريخ عريان، که خود از آن بايد مي آموخت.
در سال 1498 سودرينيِ ميانه رو، به عنوان حاکم فلورانس انتخاب مي شود، و براي نخستين بار ماکياوللي به صحنه مي آيد. ويللاري، زندگي نامه نويس بزرگ ايتاليايي او، ماکياوللي بيست و نه ساله را به عنوان چهره يي فاقد جذابيت، اگر نگوييم عجيب و غريب، توصيف مي کند. چشم هاي ريز براق، موهاي سياه، سر کوچک، بيني عقابي، و دهاني بسيار جمع و جور. و بااين حال، « همه چيزش نشان از ناظري بسيار تيزبين و هوشي سرشار داشت، هر چند کسي نبود که بتواند مردم را به شدت تحت تأثير قرار دهد. » ويللاري از « حالت تمسخرآلود » ، « روحيه ي خون سرد و حساب گري مثال زدني » و « تخيل توان مند » او ياد مي کند. در واقع ماکياوللي اصلاً کسي نبود که آدم از او خوش اش بيايد. با اين حال حتماً شماري از افراد منتقد را تحت تأثير قرار داده بود. حتي پيش از سقوط ساوونارولا، نامزد وزارت در « ديوان دوم » يعني سر پرست کميته ي مربوط به امور خارجه، شده بود که در جريان انتخاب، با رأي جناح حامي ساوونارولا ناکام ماند. اما با به قدرت رسيدن سودريني، موفق به کسب اين مقام شد. کمي بعد، رأي لازم براي رياست کميته ي « ده مرد جنگ » ، کميته ي مربوط به امور نظامي، را به دست آورد. اين منصب ها در سال هاي آتي اهميت هر چه بيش تري مي يافتند- اين هم نکاتي راجع به اين چهره ي خون سرد، با هوش و تا حدودي غير قابل اعتماد، که از قرار معلوم مورد توجه سودريني قرار گرفته بود.
ماکياوللي شايد غير قابل اعتماد به نظر مي رسيد، اما به واقع بي نهايت وفادار بود، اين ويژگي و خردورزي بي تعصب او در دنياي تعصب آلود و پر فريب سياست ايتاليايي محاسني کم ياب محسوب مي شد. سودريني کسي را يافته بود که مي توانست اوضاع را ارزيابي کرده و واقعيت وجودي آن را مد نظر قرار دهد.
ماکياوللي به زودي به منظور دادوستدهاي ديپلماتيک به دربارهاي دولت شهرهاي پيراموني فرستاده شد. مسئوليت مأموريت ها و مذاکراتي که به رئيس « ديوان دوم » محول مي شد از اهميت لازم براي سفيري که انجام يک مأموريت رسمي را بر عهده دارد برخوردار نبود. ماکياوللي با ظرائف ترفندهاي ديپلماتيک آشنا شد، و گزارش هاي شفاهي حاوي ارزيابي هاي جسورانه ارسال مي کرد. با وجود فريب ها و دسيسه هاي معمول، استعداد خود را با مهارتي چشم گير به نمايش مي گذاشت. و اين چيز کم يابي بود: آدم غير قابل اعتمادي که مي شد به او اعتماد کرد. در واقع او مردي بود وفادار، هر چند تنها به دوستان و به شهر خود. در ديگر عرصه ها آن روي ديگر خود را به نمايش مي گذاشت که چنان که بايد و شايد تأثير قابل ملاحظه يي مي گذاشت.
يکي دو سالي که گذشت، ماکياوللي به اولين مأموريت مهم خود رفت: به دربار شارل سيزدهم، پادشاه فرانسه. نتيجه ي اين مأموريت براي امنيت فلورانس اهميتي حياتي داشت. در پايان قرن پانزدهم، دولت شهرهاي پاره پاره و پيوسته در حال جنگ و جدال با يک ديگر در مراکز ايتاليا از دو سو احساس خطر مي کردند. از سمت شمال بازيچه ي فرانسه بودند که سخت به کشورگشايي در شبه جزيره ي ايتاليا چشم داشت. و از سمت جنوب با پادشاهي قدرت مند ناپل مواجه بودند که تحت امر اسپانيايي ها بود و به همان نحو در فکر کشورگشايي بود. براي حفظ بقاي خود، فلورانس بايد موازنه ي ظرافت مندانه ايجاد مي کرد.
ماکياوللي، ظرف پنج ماه حضور خود در فرانسه در سال 1500، تجربه ي دست اولي از دستگاه سياسي يک کشور بزرگ و قدرتمند اروپايي، که تحت حاکميت يک رهبر متحد شده بود، کسب کرد. مأموريت ماکياوللي بي نتيجه- يعني، موفقيت آميز- بود ) فلورانس عجالتاً يک هم پيمان باقي مي ماند؛ فرانسه آن را در کام خود نمي برد؛ فعلاً ) .
ماکياوللي در سال 1501 به فلورانس بازگشت، در آن جا با ماريتتا دي لوئيجي کورسيني ازدواج کرد، دختري که خانواده اش منزلت اجتماعي مشابهي داشت. ( اما کورسيني ها بيش تر از ماکياوللي ها هواي مال و منال شان را داشتند، و بنابراين مي توانستند جهاز مناسبي فراهم کنند. ) چنان که رسم آن دوران بود، اين يک وصلت عاشقانه نبود. ازدواج بيش تر يک امر اجتماعي محسوب مي شد، که دو خانواده را به هم پيوند مي داد، هم پيماني ثمربخش آن دو را موجب مي شد. خوش بختانه نيکولو و ماريتتا به هم مي آمدند و به زودي دوستان خوبي براي هم شدند.
ماکياوللي علاقه ي عميق خود به همسرش را هميشه حفظ کرد، و آن ها صاحب پنج فرزند هم شدند. تا آن جا که از روي نامه هاي ماريتتا مي شود قضاوت کرد، او نيز علاقه ي متقابلي به نيکولو داشت. اين گونه ازدواج هاي حساب شده اغلب به دوستي عميق منجر مي شد، و متضمن توجه و احترام متقابلي بود که بسا در ميان انبوه انتظارات آتشين عشق رمانتيک مجال استمرار نمي يابد. اما اين حساب و کتاب روالي يک جانبه بود، و اين ويژگي آن کشور و آن دوران به شمار مي رفت. ماکياوللي هنگامي که به خاطر مأموريت به مدت نامعلومي در يک کشور خارجي به سر مي برد، معمولاً رابطه يي با يک بانوي مجرد برقرار مي کرد. و با توجه به نامه هايي که براي دوستان مذکرش نوشته، علاقه ي مهربانانه يي به اين معشوقه ها هم نشان مي داد، همچنان که آن ها نيز اين احساس را نسبت به او داشتند. ( در پاسخ نامه هاي ماکياوللي، دوستان اش در اين باره با او مزاح مي کنند. ) هيچ نامه يي در خصوص زندگي عشقي ماريتتا به دست مشتاق تاريخ نرسيده. واگر هم به وجود چنين زندگي يي مظنون باشيم، عواقب اين زندگي به نظر ماريتتا ناگوار مي رسيده. ( عواقبي که همتاي او به آن ها حتي فکر هم نمي کند ) . ديدگاه ايتاليايي ها نسبت به اين گونه مسائل همچنان باز و نامحدود بود، منتها فقط از يک طرف، نه از هر دو طرف. اين نگرش قاطع و يک طرفه نسبت به روابط فلسفه ي سياسي ماکياوللي را نيز تحت تأثير قرار مي داد. ( يک فرمان روا هرگز نمي توانست به روابط برابر تن دهد. طرفي که در موقع بالاتري مي ايستاد و قوانين را وضع مي کرد. همچنان اين اختيار را داشت که مطابق ميل خود عمل کند. )
حال، فلورانس با تهديد تازه يي مواجه شده بود. پسر پاپ، چزاره بورجاي بدنام، نظاميان دستگاه پاپ را ( که تحت حمايت سپاهيان فرانسه قرار گرفته بودند ) به خدمت گرفته بود تا شهريارنشين مستقل جديدي در مرکز ايتاليا براي خود تأسيس کند. بورجا به سمت شمال رم لشکرکشي مي کرد، سرزمين هاي دور دستي چون ريميني در ساحل درياي آدرياتيک را به تصرف خود در مي آورد، و کل منطقه دستخوش ناآرامي کرده بود.
به منظور حفظ ثبات سرزمين فلورانس، سودريني به عنوان حاکم مادام العمر انتخاب شد- و در شهري که به جمهوري خواهي خود مي باليد، اين اقدامي بي سابقه بود. ( حتي مديچي ها هم فقط از طريق حکام منتخب فرمان روايي مي کردند. )
ماکياوللي براي تهيه گزارش از ناآرامي ها در قلمروي فلورانس، و به عنوان سفير به ستاد فرمان دهي بورجا ( منصبي معادل جاسوس ميهمان رسمي ) ، به مأموريت هاي متعددي اعزام شد. يک روز پيش از ورود او، بورجا شهر سوق الجيشي اوربينو را با حمله يي برق آسا تصرف کرده بود. درخشش راه کارهاي بي رحمانه ي بورجا چشم هاي ماکياوللي را خيره کرده بود.
يکي از گزارش هاي ماکياولليث به فلورانس در اين خصوص بود که « چگونه با شورش ها در وال دي کيانا مقابله کنيم. » در اين گزارش، او براي نخستين بار فلسفه ي سياسي يي را که پيشاپيش محور تفکر او را تشکيل مي داد به نمايش گذاشت: « براي شهرياران، تاريخ آموزش نامه يي براي نحوه ي عمل کرد است... . آدميان هميشه شور و شري يکسان داشته اند و به يک شيوه رفتار کرده اند... . هميشه کساني بوده اند که فرمان داده اند، و کساني که فرمان برده اند، برخي به ميل خود، برخي به رغم ميل خود... » - نگرش هايي نه چندان نبوغ آميز- که با اين همه دوري از توهمات در آن مشهود است. از همان بدو امر ، ماکياوللي خوش داشت که آن چه را به گمان اش قوانين تاريخي عام و جهان شمول بود پيش کشد. با همين دانستني هاي کوچک و به ظاهر معمولي بود که ماکياوللي سرانجام دژ کمابيش تسخير ناپذير سياسيت خود را بنا نهاد. اما چنين دژي را بايد در اختيار شهرياري قرار مي گرفت. مهم آن که ماکياوللي، حتي در اين آثار اوليه، اين گونه اظهار نظر مي کند: « بورجا يکي از صفات مردان بزرگ را دارد: او فرصت طلبي زيرک است و مي داند چه هنگام از فرصت اصلي خود براي کسب بهترين امتياز براي خويش بهره برد. » ( جالب اين که، ديدگاه ماکياوللي دراين جا با درک اين واقعيت تقويت مي شود که بورجا به فلورانس چشم دوخته است. )
ماکياوللي بار ديگر براي مأموريتي نزد چزاره بورجا اعزام شد، که اين بار از اکتبر 1502 تا ژانويه ي 1503 طول کشيد. در اين دوره او شاهد انتقام گيري هول ناک بورجا از برخي از فرماندهان متمرد خود بود. اين حادثه اساس مقاله ي ماکياوللي با عنوان « بي وفايي دوک والنتينو [بورجا] به ويتللي و ديگران » را شکل مي دهد که از روي گزارش عيني اوليه اش تهيه شد.
تصرف اوربينو بورجا را در موضع قدرت قرار داده بود - موضعي بيش از حد قدرت مند، به نظر فرمانده ي بورجا، ويتللي، و چند افسر ارشد ديگر. آن ها، با بي اعتمادي نسبت به بي رحمي بورجا، از او گسسته و با دشمنان او متحد شدند. به اين ترتيب بورجا با بازمانده ي لشکريان خود تنها ماند. او فوراً به منظور حفظ متصرفات خود و براي وقت کشي، درگير نبردي تدافعي شد. در اين اوضاع، مبالغ هنگفتي از خزانه ي دستگاه پاپ اخذ کرد تا لشکر جديد قدرت مندي بسازد، و در عين حال شگردهاي ديپلماتيکي را براي تفرقه افکني بين دشمنان خود، و جدا کردن ويتللي و همدستان اش از متحدان شان، به کار زد. ويتللي به زودي اوضاع را ناموافق ديد و تصميم گرفت بار ديگر سرنوشت خود را به سرنوشت بورجا گره بزند. مراسم مصالحه يي چنان که بايد و شايد در شهر کوچک سنياليا در ساحل درياي آدرياتيک ترتيب يافت. بورجا سپاهيان فرانسوي خود را براي اطمينان دادن به ويتللي و ديگران همراه نياورد، و با حداقل نيروي لازم عازم سنياليا شد. در سنياليا « با چهره ي بشاش » به استقبال ويتللي و فرماندهان اش رفت و « چون دوستان ديرينه با آنان گرم گرفت. » بورجا، ضمن اين کارها، ماهرانه آن ها را به مسيري کشاند که از سپاهيان خود دور افتند- و در آن جا کارشان را ساخت و به سياه چال شان انداخت. آن شب، آن ها « مي ناليدند و طلب عفو مي کردند، و ديوانه وار به هم دشنام مي گفتند » ، و بورجا کاري کرد که نفس کشيدن را فراموش کنند.
اين حادثه براي ماکياوللي جنبه يي الهام بخش داشت ( و بعدها نقش نمونه واري در شهريار ايفا مي کرد؛ او فصل هفتم کتاب را با يادآوري اين حادثه آغاز کرده و چندين بار ديگر هم به آن اشاره مي کند ) . در واقع، به نظر ويللاري، اين حادثه و اين ماه هاي سپري کرده در مصاحبت چزاره بورجا بود که ايده ي « علم مملکت داري يي جدا، و مستقل، از هرگونه ملاحظه ي اخلاقي » را به ذهن ماکياوللي متبادر ساخت. آن چه ماکياوللي در « بي وفايي دوک والنتينو به ويتللي و ديگران» شرح داد همين سياست واقع بينانه بود.
با اين حال، نبايد اين سياست واقع بينانه را با واقع گرايي اشتباه گرفت. ماکياوللي هنرمندي بود که به صورت بندي ماهرانه اي ايده هاي خود باور داشت. بورجا در واقع سپاهيان فرانسوي خود را دور کرد تا به ويتللي اطمينان خاطر بدهد- بعدتر ناگهان دوباره آنان را فرا خواند، اما آن ها او را سخت تنها گذاشتند. بورجا چاره يي جز اين نداشت که کوتاه نيايد و نقشه ي خود را دنبال کند. ( هيأت نمايندگي ماکياوللي در اين سفر سرنوشت ساز او را همراهي مي کرد، و گزارش دست اول ماکياوللي آشکارا شرح مي دهد که چگونه اخبار مربوط به گريختن فرانسوي ها « اوضاع سران اين دربار را به هم ريخت. » به همين نحو، آن همه آه و ناله و سرزنش هاي قربانيان به وقت اعدام هم زياده گويي به نظر مي رسيد. در گزارش اصلي ماکياوللي هيچ اشاره يي به اين نکته نشد. هدف ماکياوللي برجسته ساختن و پر رنگ کردن شخصيت بورجا بود، نه اين که با تجسم افکارش او را به صورت يک حيله باز بزدل جلوه دهد. )
مقالات و شرح ماوقع هاي ماکياوللي در راستاي ابلاغ فلسفه ي سياسيِ در حال تکامل وي بودند. بسياري از آن ها به خاطر اصرار ماکياوللي بر خاطرنشان کردن « اصول تاريخي عام و جهان شمول » ارزش خود را از دست داده اند. اما اين نوشته ها همچنان سرشار از مثال هاي تاريخي و حوادث پرشور اند، از ماجراهاي معاصري که ماکياوللي خود شاهد بوده تا حوادث مشهور در رم باستان. واقعيات هيچ گاه پشتوانه ي نظريات نيستند، واقعيات به نظريات حيات مي بخشند. اين که اين واقعيات هميشه هم واقعيات نيستند لزوماً نبايد دليلي براي دست کم گرفتن نظريات شود. فلسفه ي سياسي ماکياوللي توان و اعتبار خود را دارد. اما اين نظريه دقيقاً چيست؟
ماکياوللي از نظريه يي که پديد مي آورد ( به عقيده ي ويللاري، نوعي علمِ مستقل از اخلاقيات ) تنها تصور مبهمي در ذهن داشت. البته به نظر مي رسد که ايده ي ناخودآگاهِ در حال تکاملي در ذهن داشت؛ و اين نکته تا به حال مبهم مانده. روش شناسي اين نظريه را چيزي کمابيش در حد يک نگرش بي عاطفه، يک مرام مکتوم دانسته اند. ماکياوللي مي آموخت که فلسفه را با فهم تجليات آن فهم کند. عجالتاً، فلسفه ي ماکياوللي همان چزاره بورجا بود.
مانند بسياري از روشنفکران ادوار مختلف، ماکياوللي هم مسحور يک مرد بي رحم و اهل عمل بود. چزاره بورجا نمونه ي نوعيِ هيولاهاي نازنازي بود گونه يي که در دوران معاصر ما، در عصر پيشواهاي هول انگيز و کشتار بنيان برانداز و تلخ زيردستان، ديگر يافت نمي شود. بورجا به هيچ وجه يک « نابودگر » عادي نبود.
بورجا تباري اسپانيايي داشت. يکي از مورخان بزرگ قرن نوزدهمي که تاريخ رنسانس را روايت کرده ( و در دوراني دست به قلم مي برد که عصر دانش پژوهي و نژادپرستي پرطمطراق است ) ، اين واقعيت را دليل ننگ قساوت و شرارت رذيلانه يي مي داند که اين تبار به آن آلوده بوده. پدر چزاره بورجا در سال 1492 و صرفاً با خريدن دستگاه پاپ به پاپ آلساندروي ششم مبدل شد - اين اتفاق شايد براي اولين بار مي افتاد، هر چند که قطعاً آخرين بار آن نبود. آلساندرو به لحاظ خلق و خو تناسبي با تجردي که لازمه ي مقام اش بود نداشت. فرزندان بسياري داشت از جمله چزاره، خواَن ( پسر محبوب پاپ ) ، و خواهرش لوکرتسيا، که هر دو از سم دهندگاه و سرگرمي سازان شهره در شاد خواري هاي واتيکان بودند. ( پدر پسرِ نامشروع لوکرتيسا همان پدر خودش يعني پاپ بود، يا احتمالاً چزاره - خودشان هم درست نمي دانستند کدام شان ) . چزاره فقط با صرف هزينه يي معادل کشتن کسي که تا پيش از آن پسر محبوب پدر بود، يعني برادرش خواَن، جاي او را نزد وي گرفت. آن وقت جايگاه ديگر خوآن يعني فرمان دهي لشکريان دستگاه پاپ را هم تصاحب کرد. با اين کار توانست عزم اش را جزم کرده و شهريارنشين خصوصي بزرگي در مرکز ايتاليا براي خود دست و پا کند.
مردي که ماکياوللي از نزديک ديده بود يک شوخي خطرناک بود. اين « خوش سيماترين مرد ايتاليا » جاذبه يي مسحور کننده داشت، از نيرويي کاستي ناپذير برخوردار بود، قادر بود افراد خود را با سخنان نغزي که دقتي عالي و شکوهي پر طمطراق داشت تهييج کند، در امور نظامي راه کارشناسي نابغه بود، و سياست مداري که جلوه يي پر جلا داشت. اما اين شهريار روشنايي در عصر رنسانس، شهريار تاريکي جنون و افسردگي نيز بود. مرموز، تودار، و مستعد فوران خشم پيش بيني ناپذير بود، اين آمادگي را داشت که روزهاي متمادي دچار يأس و خاموشي باشد و در اين مواقع هيچ کس جرأت نمي کرد او را از اتاق تاريک و دل گرفته ي خود بيرون بکشد.
چنين مردي به نظر ماکياوللي قادر به انجام هر کاري بود. مادام که ضعف و سستي يي در رويکرد خود به هيچ رو راه نمي داد، هيچ چيز نمي توانست مانع او باشد - مادام که مطيع اين علم بود که چگونه، بدون توجهي به شفقت يا اخلاقيات، در پي کسب موفقيت باشد... آري، روشي براي ابراز جنون هوش مندانه ي او وجود داشت. و بورجا مي دانست چطور اين روش را به کار بندد.
در سال 1503 آلساندروي ششم مرد، و پاپي که جانشين او شد دشمن قسم خورده ي بورجاها بود. چزاره بورجا دستگير شد و به محبس افتاد. تنها بعد از اين که از متصرفات خود چشم پوشيد به حال خود واگذاشته شد، به ناپل گريخت، در آن جا دوباره دستگير شد و پا در زنجير، با کشتي به اسپانيا فرستاده شد، و آن جا از قلعه ي زندان خود به دوردست هاي فرانسه گريخت. ماکياوللي مي ديد که چگونه آوازه ي قهرمان اش افول مي کند: غول غير اخلاقي او در ميان آدم ها به حد يک فراري عادي تنزل يافته بود. ماکياوللي متحير شده بود سرخورده و با اين حال کنجکاو. پژوهش گر مسحور جاي خود را به روشنفکر تحليل گر داده بود. حال در ذهن خود رفته رفته تمايزي بين فرد و روش هاي مورد استفاده او قائل مي شد. ماکياوللي قهرمان سابق خود را « مردي بي شفقت، شوريده بر مسيح... مستحق مفلوکانه ترين عاقبت » قلمداد کرد. اما روش هاي او موضوع ديگري بود. اين روش ها علمي بودند، يک علم کاملاً جديد، علم سياست.
در عين حال، سياست ايتاليايي شهر فرنگ هم پيماني ها و خيانت هاي خود را پي مي گرفت. جمهوري فلورانسي همچنان در معرض تهديد بود - به ويژه از جانب مديچي ها، که با تثبيت دوباره ي موقعيت خود به عنوان رؤساي شهر در حال تجديد قوا بودند. ماکياوللي، با وجود آن که سرپرست کميته ي « ده مرد جنگ » و از اين رو چهره ي اصلي در هدايت امور نظامي فلورانس بود، عملاً هيچ گونه تجربه ي نظامي نداشت. ( فلورانسي ها مدت ها بود عاقلانه به اين نتيجه رسيده بودند که بهتر است زمام اين گونه امور را به دست جنگ آوران نسپارند ) . ماکياوللي، جسورانه، راهِ به اجرا گذاشتن يکي از ايده هاي بورجا را در پيش گرفت. به اين نتيجه رسيد که فلورانس بايد نيروهاي نظامي خود را از بين شهروندان خود و در قلمروهاي تحت کنترل خويش تشکيل دهد. اگر چه بورجا پيش تر اين ايده را در اوربينو به اجرا گذاشته بود، با اين حال ابتکار عمل ماکياوللي شکل يک رويکرد بحث انگيز جديد را به خود گرفت. سنت ديرين ايتاليايي در استفاده از سربازان مزدور براي جنگ آوري ها اکنون با پيدايش ارتش هاي منضبط فرانسوي و اسپانيايي که عملاً به خاطر ميهن خود مي جنگيدند در حال فروپاشي بود. سربازان مزدور جنگيدن با يک ديگر عادت معمول شان بود - مدافع امروز ميلان خيلي راحت مي توانست فصل بعد با شما براي حمله به ميلان متحد شود. بنابراين، بي معني بود که کسي را به خاطر گزند و کشتار زيادي از شغل خود محروم کرد.
در سال 1499 ماکياوللي در جريان يک مأموريت نظامي براي بازديد از نيروهاي فلورانسي که پيزا را به محاصره در آورده بودند تجربه ي دست اولي از اين همه کسب کرد. فرمانده ي اين نيروها که از نظاميان مزدور بود صرفاً به بهانه ي خطرناک بودن حمله به شهر، از اين کار سر باز زده بود.
ماکياوللي حمايت حکومت فلورانس براي اجراي برنامه ي خود در راستاي تأسيس يک نيروي شبه نظامي مستقل را جلب، و تلاشي سخت را براي جذب نيرو آغاز کرد. ارتش جديد تحت تعليم قرار گرفت، و با توجه به نقش حياتي اش، کميته ي قدرت مند جديدي براي اداره ي امور آن تأسيس شد ماکياوللي، با حمايت سودريني، رأي لازم براي تصدي رياست اين کميته ي جديد را نيز به دست آورد.
حال، ماکياوللي و سودريني دوشادوش هم براي تأمين امنيت فلورانس تلاش مي کردند. اما اوضاع بر وفق مراد آنان نبود. پيزا بار ديگر سر به شورش برداشت، و دسترسي فلورانسي ها به دريا از طريق رود آرنو را قطع کرد. نيروي شبه نظامي جديد، متشکل از افراد محلي و آدم هاي بي کاره، هنوز به نيروي جنگ آوري که براي تسخير يک شهر بس باشد تبديل نشده بود. چه بايد مي کردند؟
ماکياوللي دست به دامان رئيس مهندسان نظامي خود شد، فرزانه يي ريش سفيد که تازه از اردوي بورجا به فلورانس پيوسته بود ( ماکياوللي با اين شخصيت جذاب در طول مأموريت خود نزد بورجا دوست شده بود، و شب هاي شادي را با بحث بر سر شراب کيانتي - بعد از آن که ميزبان شان به دنبال تدارک نقشه هاي خود مي رفت - با او گذرانده بود. ) اين افسر مهندسي ايده ي فوق العاده يي در سر داشت، فکر واقعاً بکري که ذهن ماکياوللي را سخت به خود مشغول کرد.
نقشه اين بود که مسير رود آرنو را منحرف کرده و آن را به سمت درياچه يي هدايت کنند- و آن وقت به سرعت کانالي بين اين منطقه تا ساحل ليوورنو حفر کنند. به آني، پيزا از منبع آب خود، دسترسي خود به دريا، و سلطه ي خود بر فلورانس محروم مي شد. واين طرح تنها با به کارگيري دو هزار نفر ظرف پانزده روز به نتيجه مي رسيد، « اگر انگيزه ي کافي براي سخت کار کردن به اين افراد داده شود. »
ماکياوللي و نيز به زودي سودريني، مجذوب اين نقشه يي شدند که فرزانه به خدمت گرفته ي شان کشيده بود، کسي که نام اش لئوناردو داوينچي بود. کار بر روي اين طرح آغاز شد- و دو ماه ادامه يافت. آن وقت بود که عقلاي قوم مداخله کردند. شوراي حاکم فلورانس اين نقشه را « کمابيش در حدخواب و خيال » دانست و دستور به توقف آن داد.
اين زمان ماکياوللي خصلت ديگري را که نقش تعيين کننده يي در فلسفه ي سياسي اش ايفا مي کرد آشکار کرده بود. اين روشنفکر خون سرد تيزبين نه فقط عاشق شخصيت هاي فراتر از حد امکان ( نظير بورجا ) بود، بلکه به طرز مهلکي مجذوب خشونت عمل نيز بود. به گمان او، مردم کورکورانه و با تعصبي بيش از حد از ملاحظات اخلاقي و احتياطي تبعيت مي کردند. و اين کار هيچ حاصلي نداشت. آن چه لازم بود ديدي جسورانه بود: توان مشاهده و به انجام رسانيدن اين طرح برتر. افسوس که اين ديد هم مشکلات خود را داشت. در بحبوحه ي کار، يک نکته ي اساسي ممکن بود ناديده گرفته شود: مسأله ي توجيه پذيري.
اين طرح تا آن جا که يک پروژه ي عملي محسوب مي شد عاقبت مضحکي پيدا کرد. ( صدها حفار در خندق بزرگي مي لوليدند، و فرزانه ي حاضر به خدمت هم انديشناکانه دست به ريش اش مي کشيد. ) اما تا آن جا که مسأله ي نظريه مطرح باشد، مانند نظريه ي سياسي ماکياوللي، هيچ آخر و عاقبتي نمي شد براي آن متصور شد. نظريه هميشه مي تواند همچنان يک طرح پر کشش باشد. جاذبه ي شديد علم سياست غير اخلاقي ماکياوللي حتماً در همين بود: اگر در عرصه ي عمل با شکست مواجه شده بود، عامل اين ناکامي بايد سرزنش مي شد. در نهايت، کار بست نامناسب آن نظريه موجب شکست او شده بود. به خود نظريه خللي وارد نمي آمد. اما اين که اصلاً امکان داشت که آن نظريه را به طور مناسب به کار بست يا نه، موضوع ديگري است. موجه بودن آن به سادگي زير سؤال نمي رفت. ( اين هم موجب مصائب و هم مسبب رواج فراگير بسياري از نظريه هاي سياسي در گذر اعصار - از فايده باروي يا مارکسيسم - مي شود. گناه ناکامي ها عملي را هميشه مي توان به گردن کار بست ناشايست يا نامناسب نظريه انداخت. )
سودريني با دور انديشي تصميم گرفت ماکياوللي را به سفر دور و دراز ديگري بفرستند. اکنون بازي گر اصلي سومي هم به صحنه ي منازعات سياسي ايتاليا پا گذاشته بود. در پايان سال 1507 ، ماکسيميليان اول، فرمانرواي امپراتوري مقدس رم، خود را آماده مي کرد تا لشکريان آلماني خويش را راهي شمال ايتاليا کند. او هم پيمان قدرت مندي به نام ميلان داشت که رقيب فلورانس محسوب مي شد.
ماکياوللي عازم آلپ و دربار امپراتوري ماکسيميليان شد. ( سودريني ديگر به سفير مستقر فلورانس در آن جا اعتماد نداشت. ) سفر ماکياوللي شش ماه طول مي کشيد و حاصل اش گزارشي مي شد که تعميق اساسي درک سياسي او را مي رساند. ماکياوللي در « گزارشي راجع به ملت آلمان » آلماني ها را مردمي خشک انديش و ممسک يافته، همچنين از بدويت و توان جسماني آنان ياد مي کند. و اين به عنوان تضاد معني داري با خصايص ايتاليايي مورد توجه قرار مي گيرد. ( گزارش هاي ديپلماتيک هنوز هم به ناچار به همين شيوه ي سياسي نادرست نژادپرستانه نوشته مي شوند، و تنها به تازگي تدابير شديدي به منظور تأکيد بر عدم انتشار آن ها به عنوان آثار مستقل اتخاذ شده ) . ماکياوللي با بيان تحسين آميز از دولت شهرهاي آلماني حرف مي زند، که در آن ها سطح دست مزدها پايين بود و بنابراين مازاد بودجه ي چشم گيري داشتند. اين نکته به آن ها امکان مي داد از نيروهاي نظامي مجهز خود پشتيباني کنند، نيروهايي که در مواقع خطر مي توانستند به خاطر ميهن دست به دست هم دهند. او با بياني تحسين آميز از « قدرت آلمان » حرف مي زند که « در وجود مردان، ثروت مندان، و نظاميان جاري است. » با اين حال، ماکياوللي تيزبينانه يادآور مي شود که « توان آلمان بيش از آن که از شهريار آن باشد از دولت شهرهاي آن است. » او همچنين ضعفي را تشخيص مي دهد که در نتيجه ي اين عارض شده. دولت شهرها آن قدر قوي بودند که از خود دفاع کنند اما اغلب پشتيباني چنداني از امپراتوري سرتاسري شان نمي کردند. اگر امپراتور درگير اقدام جاه طلبانه يي در خارج از مرزها مي شد، ملحق شدن سپاهيان دولت شهرها اغلب به شکل هماهنگي صورت نمي گرفت. « دولت شهرها مي دانند که هر دست آوردي که در کشورهاي خارجي، نظير ايتاليا، حاصل شود به نفع شهريار [امپراتور] است نه آن ها. »
در بازگشت از آلمان، ماکياوللي سرانجام توانست نيروهاي شبه نظامي خود را وارد عمل کند. با آن که تجربه ي نظامي اش همچنان به شدت نظري بود ( دفترهاي راه نما، مشاهدات اش نزد بورجا، مشورت هاي اش با آن فرزانه - افسر مهندسي، و... ) ، به عنوان يک فرمانده نيروهاي شبه نظامي موفق عمل کرد. او نقش مهمي در هدايت روند بازپس گيري پيزا در سال 1509 داشت.
اما ايتاليا همچنان صحنه ي پر آشوب حوادث بود. در سال 1511 ماکياوللي به دربار فرانسه اعزام شد، فرانسه يي که اکنون نيروهاي اش را به سمت ميلان گسيل کرده بود و شهر را مورد تهديد قرار داده بود. ماکياوللي نهايت تلاش خود را به کار بست تا از راه مذاکره با فرانسويان آنان را از به راه انداختن يک جنگ بزرگ باز دارد. اين جنگي بود که « اتحاد مقدس » ( ماکسيميليان و پاپ ) ، اسپانيايي ها، فرانسوي ها، ميلان، ونيز - و، به ناچار، فلورانس - را درگير مي کرد. اما فرانسوي ها حرف هاي او را نشنيده گرفتند. ماکياوللي علناً اعتراض کرد که « آن ها چيزي از کشورداري نمي دانند. » اما بار ديگر در نهان درسي گرفت: در سياست قدرت مدار، وقتي که در موضع قدرت باشيد نيازي به مذاکره نيست.
حال روند حوادث شتاب گرفته بود. پاپ عليه فلورانس موضع گرفت، و موضع اش نشان مي داد که مايل است مديچي ها بار ديگر حاکم اين شهر شوند. نيروهاي « اتحاد مقدس » با پيشروي خود فلورانس را به محاصره در آوردند. شبه نظاميان شهر از رويارويي با نيروهاي جان سخت اسپانيايي سر باز زدند، و در نتيجه شهروندان به نفع مديچي ها سر به شورش برداشتند. سودريني مجبور به فرار شد، و جوليانو دِ مديچي به فلورانس پا گذاشت.
اين پايان کار ماکياوللي بود. او، محروم از منصب ( به خاطر از دست دادن حامي اش سودريني ) ، محروم از حق شهروندي ( يک تحقير شديد رسمي ) ، يک هزار فلورين طلا جريمه ( وعملاً ورشکسته ) شده از شهر رانده و به ملک کوچک اش در ده کيلومتري جنوب شهر تبعيد شد. فقط چهل و سه سال داشت و زندگي اش ويران شده بود.
اما اوضاع از اين هم بدتر مي شد. چند ماه بعد، در فوريه ي سال 1513 ، نقشه ي قتل جوليانو دِ مدريچي لو رفت. يکي از توطئه گران فهرست اسامي بيست شهروند برجسته يي را در اختيار داشت که در صورت موفقيت توطئه مي توانستند به بهره يي برسند. اسم ماکياوللي هم در ليست بود؛ و حکم دستگيري او صادر شد.
اخبار به گوش ماکياوللي مي رسد و بي درنگ خود را تسليم مراجع قانوني مي کند تا بتواند بي گناهي خود را ثابت کند. او را به بارجللو، زندان مشهور شهر، مي اندازند. نشسته در سلول خود، مي شنود که کشيش ها نفير توطئه گرانِ روانه براي اعدام را با نيايش هاي خود همراهي مي کنند. در تاريکي مي لرزد و عرق سردي بر تن اش نشسته، فکر مي کند نفر بعدي او است. اما اول محکوم به شکنجه مي شود، به شکل استراپادو. به اين ترتيب، که، دست هاي قرباني از پشت مي بستند و به طنابي وصل مي کردند که از يک قرقره مي گذشت. آن وقت او را بالا مي کشيدند، به طوري که کل سنگيني وزن اش روي مچ دست هاي اش مي افتاد که از پشت کشيده شده بودند. بعد طناب را رها مي کردند تا قرباني به نزديک زمين سقوط کند. شکنجه يي است که درد طاقت فرسايي دارد، و اين امکان هم هست که بازوهاي قرباني از مفصل جدا شود.
ماکياوللي به چهار وعده استراپادو محکوم شد - با توجه به عرف معمول، اجراي حکم بر عهده ي دستگاه کيفري بود. ماکياولليِ ميان سال و با وضعيت جسماني عادي، با اين همه، به خوبي اين شکنجه ها را تاب مي آورد و مباهات مي کند که « من اين شکنجه ها را چنان بي بهانه تاب آوردم که اکنون خود را از براي اين بردباري دوست مي دارم. » با اين حال، شکي نيست که اين شکنجه ها تأثير خود را بر او گذاشتند. در نظريه ي سياسي او تأکيد چشم گيري بر شکنجه نمود يافت. شهريار فرمان روا بايد « به خاطر مجازاتي که ممکن است مستوجب آن شود، در ترسي دائم به سر برد. » درد، و ترس از دچار شدن به آن، رکن اصلي مقررات اخلاقي، قوانين، و حتي پيمان ها است. ماکياوللي مي دانست که از چه حرف مي زند، او اين ترس را مي شناخت. اين افراطي ترين برخوردي بود که خود تجربه اش کرده بود.
ماکياوللي بعد از دو ماه که در بارجللو به سر برد، آزاد شد و در نوميدي به ملک ييلاقي کوچک خود بازگشت. آن جا در خانه ي بي سر و سامان اش در ميان مزرعه زندگي مي کرد، در ميان زيبايي تپه هاي توسکان، زيتون و انگور پرورش مي داد، و به امورات دام هاي خود، چند تايي گوسفند و بز، مي رسيد بعد غروبي که با گذشت روزي بلند مي آمد، به مهمان سراي محلي پناه مي برد، با قصاب و آسيابان گپ مي زد، و ورق بازي مي کرد. با اين حال، از لحظه لحظه ي اين زندگي بيزار بود. او در اشتياق بازگشت به زندگي مجلل، به دنياي شوراها و دربارها، به غوغاي قدرت و تباني ، مي سوخت. او کسي بود که سرش به تن اش مي ارزيد، و حالا کسي آدم حساب اش نمي کرد.
چه طور مي توانست خودش را در دل مديچي ها جا کند؟ چه طور مي توانست ثابت کند که هر کار کرده به نفع فلورانس بوده - نه به نفع هيچ جناح سياسي يي يا براي بي اعتنايي به مديچي ها؟ او يک ميهن پرست بود، نه يک آدم منفعت طلب. نامه هاي ملتمسانه يي نوشت، اشعار متملقانه، توجيه نامه ي مؤدبانه و نامغرضانه يي درباره ي موضوعات روز. همه و همه ناديده گرفته شدند، و او بردبارانه اميد داشت که اين ها مؤثر مي افتند، هر چند اين اميد هم از يأس تلخ اش نمي کاست.
با اين حال، ماکياوللي هنوز برگ برنده يي داشت. او مردي دنيا ديده بود، به مسائل وارد بود- سرپرستي مأموريت هايي به دربارهاي ايتاليا، دستگاه پاپ، فرانسه، آلمان را به عهده گرفته بود و با پادشاهان و امپراتوران مذاکره کرده بود. سرنوشت فلورانس به مهارت هايي که او داشت بسته بود. او مي دانست که سياست چگونه کار مي کند. حالا وقت آن بود که اين دانش را به کار بندد، آن را به شکل مدون درآورد. وقت آن بود که علمي را که مي دانست شالوده ي تعاملات روزمره ي سياسي است کشف کند. بايد مي نشست و قوانين اين علم را يک بار براي هميشه در کتابي درج مي کرد. و وقتي که اين کتاب به دست آدم قابل اش مي رسيد، دريافت کننده ي قدرت مند آن مطمئناً مزاياي به خدمت گرفتن مؤلف اش را درک مي کرد.
ماکياوللي هر شب از مهمان سرا بر مي گردد، با کفش هاي چرمي پاره اش از تاريکي خاموشي که احاطه اش کرده گذر مي کند. بالاي ظلمت شبح آساي خانه اش در انتهاي جاده، ستارگان شب را سوراخ سوراخ کرده اند. « وقتي به خانه مي رسم، از پلکان، بالا مي روم، سمت اتاق مطالعه، دم در لباس هاي کارم را که پر از گل و شل شده از تن مي کنم، و رداي بلندم را مي پوشم. درست که ملبس شدم، به دربارهاي دوران گذشته ام پا مي گذارم، از من با تشريفات رسمي استقبال مي شود و غذايي را صرف کنم که براي تناول آن به دنيا آمده ام، غذايي که تنها غذاي من است. اين جا ديگر آن قدرها محجوب نيستم، سؤالاتي مي پرسم و ادله هايي مي طلبم در توضيح برخي اعمال، آواهايي از گذشته مؤدبانه جواب ام را مي دهند تا چهار ساعت هيچ احساسي خستگي نمي کنم، همه ي مشکلات ام را از ياد مي برم. ديگر احساس تنگ دستي نمي کنم، احساس هراسي از چشم انداز مرگ. خودم را به کل وقف مکالمات ام مي کنم... . »
در دوران سرشار از اين الهامات، ماکياوللي شهريار را در فاصله ي بهار تا پاييز سال 1513 کامل کرد. همه ي آموخته هايي که از کتاب ها و از دوران خدمت خود به جمهوري فلورانس فرا گرفته بود در قالب يک فلسفه ي عملي ساده اما عميق با هم عجين شدند. نوميدي تلخ اش سرانجام او را از هر توهمي بيرون کشيد؛ گويي براي نخست بار، حقيقت بي رحمي را که زير بناي هر زيستمان سياسي بود مي ديد، ديدگاهي که او وصف مي کرد صريح و راسخ بود: دنيا همين است که هست، و هميشه همين گونه بوده است.
شهريار خطاب به شهريار حاکم بر يک مملکت نوشته شده، و درباره ي نحوه ي حفظ حاکميت خود به کارآمدترين شيوه ي ممکن اندرز مي دهد. اين کارآمدي همان علم سياست ماکياوللي است. ماکياوللي دريافت که اين علم، به معني دقيق کلمه، نه اخلاقي است نه مشفقانه، اين علم يا کار مي کند يا کار نمي کند. و آن چه او اکنون روي کاغذ مي آورد نحوه ي کارکرد علم سياست بود. ماکياوللي کتاب را با توصيف انواع مختلف مملکت ها و تأثيرگذاري آن ها بر نحوه ي مملکت داري شهرياران آغاز مي کند. او همچنين به اجمال شرح مي دهد که چگونه يک شهريار مي تواند يک مملکت را تسخير کند، و چگونه آن را در قبضه ي قدرت خود بگيرد. براي مثال، وقتي شهرياري مملکتي را در منطقه يي به تصرف در مي آورد که زباني ديگر دارد، بايد آن جا اقامت گزيند. به اين ترتيب بود که ترک هاي عثماني يونانِ بيزانسي را در قبضه ي قدرت خود گرفته بودند. يک رويکرد ديگر مي تواند تأسيس مناطق مهاجرنشين در قلمروهاي جديد باشد. « اين ها همچون پايگاه هايي براي تأمين امنيت مملکت مسخر به حساب مي آيند. » به اين ترتيب بود که رمي ها امنيت ايالت هاي مختلف امپراتوري خود را تأمين کرده بودند.
ماکياوللي در ادامه انواع حکومت ها را در مقابل هم قرار مي دهد. مثال او شيوه ي حکومتي ترکيه و فرانسه ي آن روزگار است. امپراتوري عثماني تحت حاکميت يک نفر است، و همه ي ديگر افراد در خدمت او هستند. او امپراتوري خود را به سنجک ها ( مناطق مديريتي مستقل ) بخش مي کند که زير سرپرستي فرمان داران قرار دارند، و خود اختيار عزل و نصب آن ها را بسته به ميل خويش دارد. برعکس، پادشاه فرانسه در چنبره ي گروهي از اشراف موروثي محصور است که هر يک مورد تأييد و علاقه ي ساکنان قلمروي خاص خود اند. همه حقوق انحصاري و امتيازات خاص خود را دارند، و پادشاهي که آن را از اين ها محروم کند بايد مخاطرات آن را هم بپذيرد. در مقايسه ي اين دو نوع مختلف مملکت داري مي توان گفت: امپراتوري عثماني را دشوار مي شود تسخير کرد اما وقتي که تسخير شود نگه داري آن کار آساني خواهد بود. برعکس، پادشاهي فرانسه را آسان تر مي شود تسخير کرد اما نگه داري آن کار بسيار دشوارتري است.
در فصلي زير عنوان « براي آنان که قدرت را از راه تبه کاري قبضه مي کنند » ، ماکياوللي در توصيه ي قساوت و اندرز دادن درباره ي نحوه ي اِعمال آن ترديدي نمي کند. « قساوت هايي که بي درنگ براي تثبيت موقعيت يک نفر به کار مي روند قساوت هايي خوب به کار رفته اند ( اگر بتوان از خوبي بدي سخن راند ) . » به اين قيد آخر توجه کنيد: ماکياوللي هنوز خود را آدمي اخلاقي مي ديد، هر چند که اندرزش اخلاقي نبود. اين يک بي منطقيِ جالب توجه است، که دشواري پابندي به آن به هم اندازه ي دشواري کار انگليسي ها در نگه داري بخش هاي کوچکي از فرانسه است که بارها تسخير کرده بودند. اما در اين جا ضرورت دارد نکته يي را نيز به نفع ماکياوللي مورد تأکيد قرار دهيم - نکته يي نمايان، اما اغلب ناديده گرفته شده ( به ويژه از سوي مديران گم راه شده يي که شهريار را براي راه نمايي گرفتن درباره ي نحوه ي کسب موفقيت در امور تجاري مي خوانند ) . کتاب ماکياوللي اندرزنامه يي به يک شهريار درباره ي نحوه ي مملکت داري است. اين کتاب راه نماي اخلاق مشخصي نيست. روي سخن آن با معدودي از افراد در شرايط خاص است. گفتن ندارد که ، ساليان سال اين کتاب را با ديدي جز اين خوانده اند. مديران جاه طلب، کارمندان جزء، يا سياست مداران چه بسا پيغام خاص ماکياوللي را درست دريافت نکرده، اما سفت و سخت به استلزامات آن چسبده اند ( پي آمدهايي که شايد ماکياوللي در آن دوران خشم و نوميدي از آن ها غافل بود ) . ماکياوللي به ويژگي هاي رهبري مي پردازد. ويژگي هاي رهبري تمام عيار چه بسا همان هايي باشند که او شرح مي دهد. اين که آيا اين ها مي توانند ويژگي هاي رهبري در ديگر عرصه ها هم باشند يا نه موضوع ديگري است. آيا اين ماکياولليايي هاي امروزي واقعاً خواهان اداره ي دم و دستگاهي شبيه به يک دولت شهر رنسانسي اند؟ از ديگر سو، برتراند راسل قطعاً راست مي گفت که شهريار « کتاب راهنمايي براي گانگسترها » است. خانواده هاي مافيايي به لحاظ روش هاي سياسي بدوي شان، هر چند بدبختانه نه به خاطر ذوق يا ظرافت فرهنگي خود - به دولت شهرهاي رنسانسي شباهت مي برند.
اما بياييد به همان حمام خون عرصه ي نظريه بازگرديم. ماکياوللي در ادامه چنين توجيه مي کند: « به هنگام تسخير يک کشور، کشورگشا مي بايد همه ي صدماتي را که لازم است وارد آورد مد نظر آورده، و آن گاه همه را يک جا وارد آورد، تا ناگزير نباشد هر روزه به تکرارشان دست يازد. اين سان مي تواند خيال مردم را آسوده کند، و آن گاه با بذل الطاف خود دل آن ها را به دست آورد. »
اين ممکن است نکته ي تيزبينانه يي باشد، اما واقعاً يک حکمت ابدي نيست. تنها در نيمه ي دوم اين کتاب کوچک است که ماکياوللي توانايي هاي خاص خود را به نمايش مي گذارد. او در اين جا به توصيف محاسني مي پردازد که يک شهريار بايد کسب کند، و معايبي که بايد از خود رفع کند، تا حاکميت خود را حفظ کند. اين در واقع همان دغدغه ي اصلي است: « Mantenere Lo Stato » ( در اختيار گرفتن مملکت خود ) ، و حفظ آن تا حد امکان.
حاکم جديد بايد حاکميت خود را به شکلي کاملاً مستقر و مستدام به نمايش بگذارد. « مردم را بايد يا به مهر نواخت و يا به کين از بين برد، زيرا آنان را ياراي انتقام جويي از پي لطمات اندک هست- اما از پي لطمات عظيم نه جرائم سنگين از اين گرفتاري فارغ اند. » واين نکته اين پرسش را براي او پيش مي کشد: « براي يک رهبر بهتر آن است که دوست اش بدارند يا از او بهراسند؟ » در بدو امر به نظر مي رسد ماکياوللي دست به عصا راه مي رود، اما در نتيجه گيري نهايي اش کم ترين جاي ترديدي نيست: « براي يک رهبر بهتر از همه آن است که هم دوست داشتني باشد و هم هراس انگيز. اما از آن جا که حفظ اين هر دو با هم دشوار است اگر کار به گزينش کشد، ايمن تر آن که از او بهراسند. » درک ماکياوللي از سرشت بشر نيز به همين اندازه عمل باورانه است: « اکثر افراد مادام که از دارايي يا عزت نفس محروم نگشته باشند، راضي و خشنود خواهند ماند. »
ماکياوللي اصرار دارد که فيلسوف سياسي بايد از پرداختن به احوالات مملکت هاي خيالي و اوتوپياهايي که نويسندگان پيشين براي تجسم بخشي به افکار خود به کار مي بردند اجتناب کند. اين گونه نوشته ها تاريخ پر آوازه يي دارند که آغاز آن به جمهور افلاطون بر مي گردد، هر چند نمونه ي ناب آن در واقع تا سه سال بعد از آن که ماکياوللي شهريار را نوشت پديد نيامده بود، يعني تا سال 1516 - هنگامي که توماس مور با کتاب اوتوپيا اين تعبير را ترويج کرد، که البته در يوناني به معني « ناکجا » است. قالبي که ماکياوللي براي نوشتن برگزيده بود، اندرزنامه يي براي يک حاکم، نيز قالب کاملاً رايجي در دوران رنسانس بود، به ويژه نزد دولت مردان دفترنشيني که در پي کسب منصب بودند. اما اين جا هم مورد ماکياوللي فرق دارد. شرايطي که او در شهريار شرح مي دهد تصوير گر هيچ گونه اوتوپيايي نبوده، کار او ارائه ي اندرزهاي خوش بينانه ي خوش آب و رنگي به سياق اديبان فرصت طلب نيز نيست. ماکياوللي بر سخن گفتن درباره ي واقعيات اصرار داشت- اين که مردم واقعاً چگونه رفتار مي کنند، نه اين که چگونه بايد رفتار کنند.
بدبختانه واقعيت مدنظر ماکياوللي سياست دولت شهري در طول يکي از آشفته ترين و غير اخلاقي ترين ادوار در تاريخ ايتاليا بود. بدبيني و نيهيليسم سراسري در رويکرد ماکياوللي از همين رو است. اما توفيري مي کند که واقعيت سياسي مد نظر ما در وجود چزاره بورجا تجسم يافته باشد، يا در وجود شهردار کوت فالز در آيداهو، يا در سالن هاي مذاکرات در سازمان ملل؟ ماکياوللي از يک موقعيت غايي حرف مي زند. اين موقعيت مي تواند به عنوان واقعيتي عبرت آموز يا به عنوان واقعيتي بنيادي در نظر گرفته شود که زير بناي هر سياستي است. آيا شهريار را بايد به عنوان يک نمونه ي تمثيلي در نظر گرفت، يا بهتر اين است که آن را به عنوان نوعي ناخودآگاه سياسي در نظر بگيريم که در پس خوش آمدگويي ها و مذاکرات مهيج در سياست امروزي نهفته است؟
هر پاسخي به چنين پرسش هايي را بايد در خود شهريار جست. به نظر ماکياوللي، نحوه ي رفتار يک شهريار به خصوصيات شخصي او بستگي دارد. و اين نکته ما را به درک مفهوم کليدي Virtù مي رساند. استفاده ماکياوللي از اين واژه را نبايد با معناي اخلاقي يا مذهبي معمول آن اشتباه گرفت. virtù در نظر ماکياوللي ( يا آن چه شهريارِ خود را به کسب آن سفارش مي کند ) - هيچ گونه سروکاري با ايده ي مسيحي خيرخواهي ندارد. اين مفهوم به کل عاري از ايمان، اميد، يا احسان است. به همين نحو، اين مفهوم ربط چنداني به برداشت هاي سنتي از « حسن » - عدالت، شکيبايي، خويشتن داري، حزم انديشي- ندارد. استفاده ي ماکياوللي از واژه ي virtù به ريشه ي اصلي آن بر مي گردد: vir ( انسان / مرد ) و vis ( توانايي ) ، virtù توانش است، قدرت چيزي نزديک تر به مفهوم نيچه يي « خواست قدرت » . اين واژه مبين پويايي و توانايي است، جسارتي که براي غنيمت شمردن زمان مقتضي و پي گيري اين راه بي هيچ گونه ترديد و تنزلي لازم است.
در اين جا بار ديگر ماکياوللي شرايط مختلفي را مطرح مي کند که شهريار را به اِعمال درجات متفاوتي از virtù وا مي دارند. هر چه حاکم کردن خود براي شهرياري دشوارتر باشد، اين شهريار به virtù عظيم تري نياز خواهد داشت.
يک حاکم جديد، هرگاه که ممکن باشد، بايد بکوشد اوضاع را به حال خود بگذارد. در نهادهاي کاملاً مستقر کم ترين مداخله را بايد صورت داد؛ آداب و رسوم قديمي را بايد تقويت کرد؛ مردم را بايد مجال داد تا با همان زبان خود تکلم کنند. ايجاد اختلال هر چه شديدتر باشد، اين احتمال نيز بيش تر تقويت مي شود که آشوب و اختلال ها ادامه پيدا کند. با اين رويه ممکن است که مردم خيال هايي در سر بپرورانند: اگر ايجاد اختلال به نفع يک حاکم جديد باشد، اين مي تواند به همين سادگي به نفع حاکم ديگري هم تمام شود.
با اين حال، هميشه اين مورد دشوار اما محتمل هم پيش مي آيد که يک شهريار جديد ناچار شود مملکتي را که تسخير کرده سراسر ويران کند، تا حاکميت خود را تثبيت کند. ويرانه هاي سوخته و معدودي بازمانده ي مرعوب بهتر است تا اينکه اصلاً ملکي براي شهرياري نماند- اين رويکردي است که ماکياوللي در پيش مي گيرد. اين رويکرد نکته ي مهمي را نشان مي دهد؛ رفاه مملکت در درجه ي دوم اهميت قرار دارد؛ دغدغه ي اصلي آن است که حاکميت شهريار تداوم يابد. اين گونه خودپرستي کورکورانه البته رويکردي کودکانه است. بدبختانه، اين عدم بلوغ شکل بسيار فراگيري داشته. بسياري از حکام همچنان به مسائل مهد کودکي خود مشغول اند. هيتلر، استالين، صدام حسين - رفتار لجوجانه ي اينها ماجراي روزمره ي کودکستان ها است.
اين امکان که شهريار در صلح و صفا زندگي کند و به هر چه مي تواند دست اندازي نکند، مد نظر قرار نمي گيرد. ( چرا؟ چون، خيلي ساده، اين گزينه در ميان دولت شهرهاي ايتاليايي عصر رنسانس موجود نبود. در اين جا ماکياوللي ديگر بار واقعيت دوران خاص خود را مي بيند. ) طبعاً تسخير مملکتي از راه تخريب آن، که به باور ماکياوللي مستلزم مرتبه ي بالاتري از virtù است، نتيجه ي ناهنجاري در پي دارد. شهرياري که بيش ترين virtù را دارد بر برهوت وسيعي از شهرهاي ويران شده حکم مي راند. ( به حاکمي که بيش ترين virtù را داشته فکر کنيم نام يک نفر به ذهن مان خطور مي کند؛ چنگيزخان ) .
virtù در نظر ماکياوللي به دو مفهوم محوري ديگري ربط پيدا مي کند که يک شهريار براي کام يابي بايد به آن ها توجه کند. اين مفاهيم Fortuna ( بخت ) و Occasione ( فرصت ) اند.
بنا به محاسبات ماکياوللي، ما 50 درصد بر سرنوشت خود سلطه داريم مابقي در يد fortuna ( بخت ) است. در اين جا، همچون هميشه، هدف ماکياوللي آن است که يک واقع بين باشد. فيلسوفان ( چه در عرصه ي سياست و چه در عرصه ي نظريات ) نقش fortuna را به مسئوليت خود ناديده گرفته اند. هر چه بيش تر از تاريخ بياموزيم، بيش تر در مي يابيم که حادثه از بازي گران اصلي اين صحنه است. ( همچنان که پاسکال مي گويد: اگر بيني کلئوپاترا کوچک تر بود، چهره ي دنيا به کل عوض مي شد ) . و کافي استزندگي نامه هاي هيتلر، ناپلئون، يا استالين را بخوانيم و ببينيم چه بارها که بخت آن ها را به بازي گرفته است. و اين دقيقاً همان نکته يي است که ماکياوللي مي خواهد بگويد. occasione ( فرصت ) چيزي است که fortuna ( بخت ) در اختيار مي گذارد. بر عهده ي شهريار است که اين فرصتي را که بخت در اختيارش گذاشته دريابد، و بخت خود را بيازمايد. به همين نحو، شهريار بايد نهايت تلاش خود را صورت دهد تا از ناچيزترين فرصت هاي ممکن براي رقيبان، براي ضربه زدن به خود آن ها بهره گيرد. تا آن جا که امکان دارد، بايد از fortuna بهره برگرفت.
کناره گيري رواقي آخرين کاري است که يک شهريار بايد با آن کنار آيد نمونه ي ديگري از virtù يا حسن فيلسوفانه يي که به قبح شهريارانه بدل مي شود. در واقع، ماکياوللي مشخصاً مي گويد که يک شهريار « درخواهد يافت چيزي که يک حسن به نظر مي رسد، اگر به عمل در آيد، بسا به تباهي وي بيانجامد،حال آن چيزي که همچون قبحي به نظر مي رسد، اگر بدان اتکا شود، بسا که نقطه ي قوت وي شود. » حکم راني ربطي به خير و شر ندارد بل که جدالي دائمي بين virtù زورمند و فراز و فرودهاي fortuna است. ماکياوللي، همسو با تفکر سنتي ايتاليا ( و زبان ايتاليايي ) ، virtù را اساساً مذکر و fortuna را اساساً مؤنث مي انگارد. « بهتر آن است که بي تاب بود تا اين که بردبار، زيرا که بخت زن است؛ و اگر مي خواهي در اختيار خود بگيري اش بايد که مغلوب اش کني. » اين ديدگاه دقيانوسي شايد توهيني به شعور مخاطبان امروزي باشد، اما اين گونه کليشه سازي اغراق آميز نبايد صلابت گفتار ماکياوللي را مخدوش کند. رويکرد پوزيتيوسيتي منحصر به يکي از دو جنس نيست. ( و حقيقت تلخ قدرت، در بهترين حالت، حامي پرطمطراق حقانيت سياسي است. )
بخت به ياري شجاعان مي آيد. با اين حال « موفقيت يا شکست به دور گردون مي گردد. » اين يعني که شهريار بايد اين آمادگي را داشته باشد که سياست هاي خود را بسته به اوضاع و احوال عوض کند. تبعيت سفت و سخت و سريع از اصول راهي به تباهي است. و روي دوستان هم نبايد حساب کرد. شهريار « بايد تنها بر خود توان و هنر ( virtù ) خود اتکا کند. » شهريار بايد تنها « هنگامي که خود مي خواهد، نه هنگامي که ديگران از او مي خواهند. » راهنمايي بگيرد. ماکياوللي نتيجه مي گيرد: « عرف عوام مي گويد شهرياراني که دور انديش مي نمايند خود به نفسه چنين نيستند، بل تنها از آن رو چنين اند که به خوبي راهنمايي گرفته اند. اين درست نيست. قاعده يي خطا ناپذير وجود دارد: شهرياري که خود بخرد نباشد نمي تواند به خوبي راه نمايي گيرد- مگر آن که زمام اختيار خود را به دست مردي دورانديش بسپارد که مراقب همه ي امورات او باشد. در اين حال او به خوبي راهنمايي خواهد گرفت، اما ديري نخواهيد پاييد. زيرا مردي که از جانب او حکم مي راند به زودي مملکت را مسخر خود خواهد کرد. »
همچون هميشه، ماکياوللي ديدگاه بدبينانه ي خود نسبت به سرشت آدمي را پيش مي کشد. « آدميان ناسپاس، جبون و متلون، حريص، و حسود اند. مادام که موفق باشي در بست با تواند- جان و مال و حتي خانواده ي خود را در اختيار تو خواهند گذاشت. اما به محض آن که براي ارضاء اميال شان کاري از دست ات برنيايد عليه تو خواهند شد. » ماکياوللي حتي توضيحي روان شناختي براي اين امر مي دهد: « اميال آدميان سيري ناپذير است. سرشت شان آنان را وا مي دارد به هر چيزي ميل کنند، اما تقدير تنها مجال شان مي دهد که از معدودي چيزها بهره مند شوند. اين به ناخشنودي دائم منجر مي شود، و وا مي داردشان که داشته هاي خود را خوار بشمارند. »
فيلسوفان اوليه، از افلاطون تا آگوستين قديس، نيز با اين نگاه نوميد کننده نسبت به طبع آدمي موافق بودند. اما در بدبيني آنان جايي هم براي امکان رهايي ( از راه آرمان گرايي يا مسيحيت ) وجود داشت. ماکياوللي با مشاهده ي رفتار پاپ و دستگاه کليسا از اين دل خوش کنک ها قطع اميد کرد.
شهريار بايد هميشه مراقب احوال خود باشد - زيرا، به تعبير ماکياوللي، « پيامبر بي سلاح هلاک خواهد شد. » البته منظور ماکياوللي همين است که مي گويد. با اين حال، اين گفته هم يک پند استعاري است ( يعني، شهريار بايد خود را به لحاظ ذهني نيز مسلح کند ) ، و هم اشاره يي به ساوونارولا و سرنوشت او. نگاه ماکياوللي به ساوونارولا به شکل روشن گرانه يي همچنان مبهم و دو پهلو ماند. کام جويي کلبي مسلکانه و سنت شکني ماکياوللي با دين سالاري خشکه مقدسانه ي ساوونارولا در تضاد بود؛ با اين حال عقيده داشت: « از چنين مرد بزرگي بايد با احترام سخن گفت. » ساوونارولا مردي روحاني به شمار مي آمد؛ او جايي در سياست نداشت. با وجود نهيليسم مطرح در فلسفه ي سياسي ماکياوللي ، خداباوري مسيحي او دست نخورده ماند. فلسفه ي او کلاً با اين نظر مسيح همخوان است که: « آن چه را از آن قيصر است به قيصر واگذار. » ( در زبان ايتاليايي، قيصر همان چزاره يا سزار است. ) و فرمان روايي بي شک از آن قيصر است.
ماکياوللي و فلسفه ي سياسي اش قطعاً نمودي به شدت غيراخلاقي دارند. با اين حال، به تعبير تيزبينانه ي ماکياوللي تمام عيار امروزي ما، « از ماکياوللي قرن ها به عنوان تجسم کلبي مسلکي ياد شده. با اين حال، او خود را يک اخلاق گرا مي دانست. اندرزهاي او مبين دنيايي است که مي ديد، نه دنيايي که دل اش مي خواست ببيند. در واقع، او معتقد بود که فقط حاکمي که اعتقادات اخلاقي استواري داشته باشد مي تواند در عين پرداختن به نيرنگ بازي هايي که بقاي اش بدبختانه منوط به آن ها است همچنان راسخ به راه خود ادامه دهد. » جدا از جلوه ي خود - توجيه گرانه ي آشکاري که اين گفتار براي گوينده اش دارد، هنري کسينجر بي گمان نکته ي درستي در اين جا مطرح کرده. اين نکته را شايد بتوان مبين مؤلفه ي بيان ناشده در فلسفه ي ماکياوللي، و انگاشت مستتر آن دانست. بدبختانه، چنين انگاشت هايي آن چنان بديهي و آشکار اند که اغلب ناديده گرفته مي شوند.
ماکياوللي، با اشاره به مثال معروف موذي گري، تأکيد مي کند که شهريار بايد رفتاري جانور گونه داشته باشد. « او بايد عزم خود را جزم کند که چون روباه و چون شير باشد: زيرا شير در برابر دام ها کاري از پيش نمي برد، و روباه در برابر گرگ ها. از اين رو، بايد چون روباهي از دام ها گريخت و چون شيري گرگ ها را رماند. »
او با قدرتي شيرگونه همه ي تهديداتي را که از درون و برون ممکلت خود بر مي خيزد دفع خواهد کرد. خيلي ساده ، او بايد با زيرکي روباه واري در چشم دنيا جلوه کند. « او بايد کار عتاب را به ديگران وا گذارد و کار عنايت را خود بر عهده گيرد. » اگر به اعتبار او مي افزايد، بايد که نيک، مهربان، و حتي بخشنده جلوه کند. با اين حال، بايد هميشه ترس و هراس را به عنوان يک عامل بازدارنده ي پنهاني در اختيار داشته باشد. جاه و جلال مملکت، که فاصله ي بين حاکم و رعاياي اش را حفظ مي کند، شهريار را ياري مي کند تا اين ظاهر اشرافي و شرافت اخلاقي را حفظ کند. نزديکان او البته پشت اين پرده را خواهند ديد، اما اين را نيز خواهند ديد که تلاش براي به زير کشيدن کسي که اين گونه محبوب مردم است کار بيهوده يي است.
با اين حال، ماکياوللي در جاي ديگر ابراز عقيده مي کند که: « آن که بر مردم تکيه کند بر باد تکيه کرده است. » ممکن است که اين يک ناهمخواني به نظر رسد اما، همچنان که شاهد بوديم، ناهمخواني يکي از محاسن و نقاط قوت شهريار است. اين که چنين خصيصه يي براي يک فيلسوف هم يک حسن محسوب مي شود يا نه موضوع ديگري است. ماکياوللي به آن چه کارآمد بود علاقه داشت، نه به همخواني دقيق فلسفه ي اخلاقي يا نظام مند.
بار ديگر با يکي از انگاشت هاي ضمني ماکياوللي مواجه مي شويم. اما در اين جا آن ناهمخواني نگران کننده تر مي شود. ماکياوللي در شهريار يک دستور کار پنهان دارد، که سرانجام با همه ي شکوه اش در فصل پاياني، زير عنوان « ترغيب به تسخير ايتاليا و آزاد کردن آن از بند وحشي ها » ، آشکار مي شود. ( وحشي ها را بايد بيگانگان دانست. بار ديگر به نظر مي رسد که ماکياوللي واقع بيني سياسي را به راست انگاري سياسي مرجح مي شمارد. ) و آن ناهمخواني نگران کننده؟ ماکياوللي در خطابه ي ميهن پرستانه اش مصرانه از شهريار خود مي خواهد که بساط سلطه ي بيگانگان را بر چيده و ايتاليا را متحد کرده، « افتخار را نصيب خود و سعادت را نصيب همه ي مردم ايتاليا کند » ( همان هايي که پيش تر آن ها را « باد » خوانده بود ) . در اين اشارات پر شوري به رم باستان ( « دل آوري ديرين ايتاليايي هنوز از ميان نرفته » ) و به چزاره بورجا ( « او که ظاهراً از سوي خدا مأمور نجات ايتاليا شده بود » ) مي کند. ماکياوللي درباره ي اين شهريار مي گويد: « مرا توان بيان آن نيست که سرتاسر اين ملک، چه عشقي نثار او گرديد... » اين شهرياري بود که آموخته بود چگونه مردم را به دام عشق خود بياندازد. بي هيچ نبود که موسوليني شخصاً درآمدي به شهريار نوشت.
با اين حال، ميهن پرستي ماکياوللي قابل درک است، حتي اگر خدعه گري هاي بدبينانه ي او قابل بخشش نباشد. از زمان فروپاشي امپراتوري رم در پيش از هزار سال پيش، ايتاليا ديگر تحت يک حاکميت ايتاليايي متحد نشده بود. ( و تا ظهور گاريبالدي در بيش از سه سده بعد نيز چنين نشد. )
حال به مسأله ي نقش آفرينان اين حماسه ي عظيم مي رسيم. چه کسي بايد نقش اصلي را ايفا مي کرد؟ چه کسي بايد شهريار مي شد؟ ماکياوللي شهريار را به جوليانو دِ مديچي، حاکم فلورانس، پيش کش کرده است. جوليانو آن مردي بود که بايد ايتاليا را نجات مي داد. بدبختانه، حتي پيش از اين که ماکياوللي کتاب را به اتمام برساند، جوليانو ديگر حاکم فلورانس نبود. پسر عموي وي، لورنتسو دِ مديچي قدرت را قبضه کرد. مهم نبود. اين واقعاً اهميتي نداشت که چه کسي رهبري ايتاليايي هاي فريب خورده ي با شکوه را در برابر « استبداد وحشيانه و نفرت انگيز » بيگانگان به دست گيرد. آن چه واقعاً اهميت داشت هويت مشاور سياسي او بود. به عقيده ي ماکياوللي، تنها يک مرد براي اين منصب وجود داشت. هدف اصلي از نگارش اين کتاب براي نويسنده ي آن در وهله ي نخست دوبار جا کردن خود در دل حاکم فلورانس بود. ( اين واقعيت که اثري به انگيزه هاي متعدد نوشته شده باشد شايد قداست آن را زير سؤال برد، اما قداست مقوله يي است که آشکارا در شهريار غايب است. )
به همين خاطر ماکياوللي خيلي ساده کتاب را دوباره پيش کش کرد، و تغييرات شخصي اندکي را متناسب با متن اعمال کرد. حال « منجي ايتاليا » « Il Magnifico Lorenzo » خطاب مي شد ( که نبايد آن را با « لورنتسوي با شکوه » واقعي، که بيش از بيست سال پيش مرده بود، اشتباه گرفت ) . ماکياوللي با برطرف کردن اين مشکل کوچک ايفاي نقش، شهريار را با مهارت به پايان برد.
اکنون ماکياوللي با مسأله ي رساندن کتاب به دست کسي که به وي پيش کش کرده مواجه بود، کاري شاق و بسيار دشوار. ماکياوللي مورد بي مهري قرار گرفته بود و دشمنان زيادي در دربار داشت . او دريافته بود که محال است بتواند با لورنتسو شخصاً هم کلام شود. و مي دانست که اگر کتاب اش به دست دشمنان بيافتد يا آن را از بين مي برد و يا عقايد او را به اسم عقايد خود جا مي زنند.
شايان ذکر است که خود اين کتاب هم در اين شرايط مشکلي ظاهراً حل ناشدني را براي نويسنده اش پيش مي کشيد. به نظر ماکياوللي، شهريار نبايد خود را در حال راه نمايي گرفتن از ديگران نشان دهد بلکه بايد اين عقايد را به اسم عقايد خود جا بزند. اگر ماکياوللي موفق به تقديم کتاب خود به فرد مورد نظر شده بود، احتمالاً امروز بايد شهريار نوشته ي لورنتسو دِ مديچي را مي خوانديم.
اما مسأله ي بيکن / شکسپير، دست کم در اين مورد، نمي توانست مطرح باشد. ماکياوللي همچنان مورد بي مهري بود، و تلاش هاي اش براي عزيز کردن خود شکست خورد. در همين حال، چندين اثر ديگر نوشت، که ظرافت سبک آن ها براي تضمين جايگاهي در کانون ادبيات ايتاليايي براي وي بس بود. نمايش نامه ي او با عنوان La Mandragola ( مهر گياه ) فکاهه يي با يک پي رنگ کليشه يي مناسب براي يک اپرا ( زن صاحب جمال و صاحب کمال، شوهر پير، مرد جوان،... ) است. منظور از آن هجو کردن رفتار ناپسند آن دوران، به ويژه در ميان روحانيون، بود. در اين اثر، ماکياوللي تجارب اجتماعي ناپسند خود را مورد توجه قرار مي داد.
گفتارهاي ماکياوللي نقدي بر آراي نويسنده ي بزرگ لاتين، ليوي، و تاريخي که وي از دوران آغازين امپراتوري رم روايت کرده محسوب مي شود. گفتارها کار ديگري در حيطه ي نظريه ي سياسي ماکياوللي است. اين کتاب در آن بحبوحه ي يأس و نوميدي نوشته نشد، و بسياري بر اين باور اند که ديدگاه سياسي - فلسفي مطرح در آن حساب شده تر از شهريار است، و به آن چه ماکياوللي واقعاً در سر داشت نزديک تر. ديگر تفاوت آن با شهريار در موجه تر، پخته تر، متعادل تر بودن آن است - ويژگي هايي آن چنان استثنايي که در شهريار در محاق فراموشي افتاده بودند.
ماکياوللي در گفتارها اعتقاد خود به حکومت جمهوري خواه را، به ويژه چنان که در جمهوري رم نقش بسته بود، نشان مي دهد. اکنون او از نظر شهروندان مي نويسد، آنان را اندرز مي دهد که چگونه امورات خود را سامان دهند، و به ويژه چگونه آزادي خود را در چارچوب دولت به دست آورند. او از همان اصولي پيروي مي کند که نخست بار ارسطو پيش کشيده بود: استقلال و آزادي فردي تنها در چارچوب دولتي ميسر مي شود که خود نيز مستقل و آزاد باشد. ماکياوللي به جمع گرايي باور دارد ( يا به عبارت ديگر، وقتي براي مردم مي نويسد به قدرت مردم باور دارد ) . جالب آن که، در پرتويِ نگرشي که در شهريار پيش کشيده ، معتقد است: « مردم محتاط تر، با ثبات تر، و داوراني بهتر از يک شهريار اند. » با اين حال، يک مؤلفه ي اساسي بر اين هر دو اثر حاکم است: بخت، ياتقدير - مؤلفه يي که هماره بيرون از دسترس همه ي نظريات سياسي مي ماند. ماکياوللي تأکيد دارد که fortuna هميشه مورد نياز ما است. درست مانند شهريار، مردم نيز به virtù نياز خواهند داشت، هر چند به نظر مي رسد که اين مؤلفه ي نيچه يي تر، و فردگرايانه تر، و بي مبالات تر به نفع فضيلت شهروندي، منش اخلاقي، و توان جمعي کنار گذاشته مي شود.
در سال 1519 لورنتسو دِ مديچي مرد و کاردينال جوليو دِ مديچي به جاي او نشست. و سرانجام fortuna به ماکياوللي روي خوش نشان داد. جوليو، که به ضرورت استفاده از تجارب پيشين ماکياوللي وقوف داشت، او را براي مأموريت کوچکي به يکي از شهرهاي همسايه، لوتچا، فرستاد. ماکياوللي کار خود را با موفقيت به انجام رساند و با اميد و آرزو به فلورانس بازگشت. او که وفاداري خود به مديچي ها را به اثبات رسانده بود، حال مطمئناً مي توانست استعداد خود را در سطوح عالي و به نحو احسن به کار گيرد. اما جوليو او را به عنوان مورخ رسمي جمهوري فلورانس، و با حقوق 57 فلورين طلا، به کار گماشت- که دست کم او را از تأمين هزينه هاي خود مطمئن مي ساخت. ماکياوللي سرخوردگي خود را بروز نداد و کار رسمي خود را آغاز کرد: نگارش تاريخ فلورانس. دراين جا هم با مشکلي مواجه بود. تاريخ فلورانس او مي بايد. بدون تعرض به مديچي هايي نوشته مي شد که نقش برجسته و البته در خور سرزنشي در اين تاريخ ايفا کرده بودند. همان گونه که ماکياوللي به هنگام اندرز دادن به يک همکار ديواني مطرح مي کند: « اگر گاهي لازم شد واقعيتي را با کلام خود کتمان کني، چنان کن که کسي از آن باخبر نشود. يا اگر کسي باخبر شد، خاطرات را بابت داشتن دفاعي حاضر و آماده جمع کن. » بدبختانه، دوست هم دوران ماکياوللي، مورخ بزرگ، گوئيتچارديني بعدها بسياري از واقعياتي را که او بر آن ها سرپوش گذاشته بود فاش کرد- اما آن زمان ديگر ماکياوللي نبود تا « دفاعي حاضر و آماده » داشته باشد.Istorie Fiorentine ( تاريخ فلورانس ) ماکياوللي را در بهترين حالت بايد به عنوان اثري ادبي خواند.
در سال 1523 جوليو دِ مديچي از فرمانروايي فلورانس کناره گيري کرد تا پاپ کلمان هفتم شود. اکنون دوباره زمان دشواري براي ايتاليا فرا رسيده بود. دو سال بعد توازن قوا در شبه جزيره ي ايتاليا بر هم خورد. شارل پنجم، پادشاه اسپانيا و امپراتور مقدس رم، کل شبه جزيره را در معرض تهديدات خود قرار داد. ماکياوللي مأمور تجهيز فلورانس شده، همراه لشکريان عازم سفر شد تا به گوئيتچارديني ملحق شود که از افسران نيروهاي پاپ بود.
اما اين ها همه بي فايده بود. در ماه مه ي 1527 لشکر شارل پنجم رم را به تاراج برد. در همان حال، ماکياوللي مي شنيد که شهروندان فلورانس عليه مديچي ها شوريده و جمهوري جديدي تأسيس کرده اند. اکنون fortuna واقعاً به او روي خوش نشان داده بود. ماکياوللي اين occasione را با چنگ و دندان چسبيد. با شتاب تمام عازم فلورانس شد، مطمئن بود که سرانجام دوباره به مقامات عالي مي رسد. اما بار ديگر نااميد شد. حال بايد به خاطر پشتيباني از مديچي ها مورد بي مهري قرار مي گرفت!
اين ضربه ي نهايي بسيار سنگين بود. ماکياوللي به بستر بيماري افتاد. با وجود اوضاع نابه سامان و حال افتضاح مالي، معدود دوستان باقي مانده اش او را تيمار کردند. مراسم نيايش احتضار به خواست خود انجام شد، ماکياوللي ماهِ بعد از آن در 21 ژوئن 1527 در سن پنجاه و هشت سالگي در گذشت.
منبع مقاله :
استراترن، پل، (1387)، آشنايي با ماکياوللي، ترجمه ي پيام يزدانجو، تهران: نشر مرکز، چاپ دوم.
/ج