جنسيت و قشربندي

مطالعات و قشربندي طي سالهاي زيادي جنسيت را ناديده مي گرفتند- آنها چنان نوشته مي شدند که گويي زنان وجود ندارند، يا چنانکه گويي، به منظور تحليل تقسيمات قدرت، ثروت و اعتبار اجتماعي، زنان اهميتي نداشته و در خور
دوشنبه، 3 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جنسيت و قشربندي
جنسيت و قشربندي

 

نويسنده: آنتوني گيدنز
مترجم: منوچهر صبوري



 

مطالعات و قشربندي طي سالهاي زيادي جنسيت را ناديده مي گرفتند- آنها چنان نوشته مي شدند که گويي زنان وجود ندارند، يا چنانکه گويي، به منظور تحليل تقسيمات قدرت، ثروت و اعتبار اجتماعي، زنان اهميتي نداشته و در خور توجه نيستند. با وجود اين، جنسيت خود يکي از ژرفترين نمونه هاي قشربندي است. هيچ جامعه اي وجود ندارد که در آن مردان، در بعضي جنبه هاي زندگي اجتماعي، ثروت، منزلت و نفوذ بيشتري از زنان نداشته باشند.

تقسيمات طبقه اي و جنسيت

يکي از مسائل اصلي که به وسيله ي مطالعه ي جنسيت و قشربندي در جوامع امروزي مطرح مي گردد ظاهراً ساده به نظر مي رسد اما در واقع چنين مي نمايد که حل آن آسان نيست. اين مسأله عبارت است از اين که تا چه اندازه ما مي توانيم نابرابريهاي مربوط به جنسيت را در دوران امروزي اساساً برحسب تقسيمات طبقه اي درک کنيم. نابرابريهاي جنسي از نظر تاريخي بسيار ريشه دارتر از نظامهاي طبقاتي است. حتي در جوامع شکارگر و گردآورنده ي خوراک، که هيچ طبقه اي وجود ندارد مردان موقعيتي برتر از زنان دارند. با وجود اين تقسيمات طبقه اي آنچنان در جوامع امروزي نمايان هستند که بدون ترديد به طور قابل ملاحظه اي با نابرابريهاي جنسي "تداخل مي کنند". وضعيت مادي اکثر زنان معمولاً بازتاب وضعيت پدران يا شوهرانشان است. از اين روي مي توان استدلال کرد که بايد نابرابريهاي جنسي را اساساً برحسب طبقه تبيين کنيم.
فرانک پارکين اين ديدگاه را به خوبي بيان کرده است:
پايگاه زنان در مقايسه با پايگاه مردان در حوزه هاي مختلف زندگي اجتماعي، از جمله فرصتهاي اشتغال، مالکيت دارايي، درآمد و مانند آن مسلماً عوامل نامساعد بسياري به همراه دارد. اما اين نابرابريها که در ارتباط با اختلافات جنسي است عملاً به عنوان اجزاء تشکيل دهنده ي قشربندي در نظر گرفته نمي شوند. علت آن اين است که براي اکثريت عظيم زنان تخصيص پاداشهاي اجتماعي و اقتصادي اساساً به واسطه وضعيت خانواده هايشان و به ويژه وضعيت رئيس مرد خانواده تعيين مي گردد. اگرچه امروز زنان در ويژگيهاي منزلتي معيني، صرفاً به علت جنسيتشان، اشتراک دارند، ادعاهاي آنان در مورد منابع اساساً به وسيله ي شغل خود ايشان تعيين نشده، بلکه معمولاً به وسيله ي شغل پدران يا شوهرانشان معين مي شوند. و اگر همسران و دختران کارگران غيرماهر وجه اشتراکي با زنان و دختران زمينداران ثروتمند دارند ترديدي نمي توان داشت که وجوه اختلاف در وضعيت کلي آنان به مراتب برجسته تر و مهمتر است. تنها اگر کاستيهاي پايگاه زنان آن قدر مهم تصور مي شد که از اختلافات طبقاتي فراتر رود واقع بينانه مي بود که جنس را بُعد مهمي از قشربندي به شمار آوريم. (Parkin, 1971, pp. 14-15)
مي توان استدلال کرد که زنان معمولاً به يک قلمرو "خصوصي" محدود مي شوند- يعني محيط خانگيِ خانواده، کودکان و خانه. از سوي ديگر، مردان بيشتر در يک قلمرو "عمومي" که اختلافات از نظر ثروت و قدرت اساساً از آن ناشي مي شوند زندگي مي کنند. دنياي آنها دنياي پول، صنعت و سياست است. (Elshtain, 1981)
اين نظر که نابرابريهاي طبقاتي تا حد زيادي حاکم بر قشربندي جنسي است تا اين اواخر غالباً يک فرض اعلام نشده بود. اما اکنون اين مسأله آشکارا مورد بحث قرار مي گيرد. جان گلدتورپ از آنچه که "نگرش مرسوم"(1) در تحليل طبقاتي مي نامد دفاع کرده است- يعني اين که کار مزدبگيري زنان در مقايسه با کار مردان نسبتاً کم اهميت است، و بنابراين مي توان زنان را در همان طبقه ي شوهرانشان در نظر گرفت. (Goldthorpe, 1983) گلدتورپ تأکيد مي کند که اين نظري نيست که بر پايه ي يک ايدئولوژي تبعيض جنسي(2) استوار باشد. برعکس، اين نظريه وضعيت فرودست اکثر زنان شاغل را تصديق مي کند. زنان بيشتر از مردان داراي مشاغل پاره وقت هستند و به خاطره کناره گيري از کار براي دوره هاي نسبتاً طولاني به منظور زايمان و مراقبت از کودکان بيشتر به طور متناوب کار کرده و دستمزد منظم دريافت نمي کنند. از آنجا که اکثريت زنان از نظر اقتصادي به شوهرانشان وابسته اند، مي توان نتيجه گرفت که وضعيت طبقاتي آنان غالباً تحت حاکميت موقعيت طبقاتي شوهران است.
استدلال گلدتورپ را از چند جهت مي توان مورد انتقاد قرار داد. نخست در نسبت قابل توجهي از خانوارها درآمد زنان براي حفظ موقعيت اقتصادي و شيوه ي زندگي خانواده ضروري است. در اين شرايط اشتغال مزدبگيري زنان تا حدي موقعيت طبقاتي خانواده ها را تعيين مي کند. دوم، اشتغال زن ممکن است به شدت بر اشتغال شوهرش تأثير بگذارد، و نه صرفاً برعکس. اگرچه زنان به ندرت بيشتر از شوهرانشان درآمد دارند، با وجود اين وضعيت کاري زن هنوز ممکن است عامل "اصلي" در تأثير گذاردن بر طبقه ي شوهرش باشد. براي مثال، اگر شوهر، يک کارگر يقه آبي غيرماهر يا نيمه ماهر، و زن، فرضاً، مدير يک فروشگاه باشد، چنين وضعيتي وجود خواهد داشت. شغل زن ممکن است معيار وضعيت خانواده را به طور کلي تعيين کند.
سوم، بسياري خانواده هاي "ميان طبقه اي"(3) وجود دارند که در آنها کار شوهر در گروه طبقاتي بالاتري از کار زن قرار مي گيرد، يا (معمولاً کمتر) برعکس. چون مطالعات معدودي در ارتباط با نتايج اين وضع انجام شده است، نمي توانيم مطمئن باشيم که هميشه مناسب خواهد بود که شغل مرد را به عنوان عامل تعيين کننده در نظر بگيريم. ممکن است از برخي جهات واقع بينانه تر باشد که مردان و زنان را حتي در درون يک خانوار، در موقعيتهاي طبقاتي متفاوت در نظر بگيريم. چهارم نسبت خانواده هايي که در آنها زنان تنها نان آور خانواده هستند رو به افزايش است. جز اينکه زن درآمدي ناشي از نفقه داشته باشد، که او را در همان سطح اقتصادي شوهر سابقش قرار مي دهد، بنابر تعريف خود وي عامل تعيين کننده ي موقعيت طبقاتي اش است. (Stanworth, 1984; Walby, 1986)
تحقيقات اخير اين نتيجه گيري را که موقعيت اقتصادي زن را نمي توان صرفاً از روي موقعيت اقتصادي شوهرش "استنباط کرد" تأييد کرده است. يکي از مطالعاتي که در سوئد انجام شده نشان داده است که خانواده هاي ميان طبقه اي در آن کشور فراوان بوده اند. (Leiuffsrud & Woodward, 1987) در اکثر اين گونه موارد، شوهر شغل بالاتري داشت، اگرچه در موارد معدودي وضع برعکس بود. تحقيق نشان داد که افراد در اين گونه خانواده ها گرايش داشتند که جنبه هاي موقعيت طبقاتي متفاوت خود را به خانواده "وارد کنند". براي مثال، تصميم درباره ي اين که چه کسي براي مراقبت از يک کودک بيمار در خانه بماند به کنش متقابل طبقه و جنسيت در خانواده مربوط بود. در مواردي که شغل زن بالاتر از شغل شوهر بود، معمولاً شوهر اين مسئوليت را داشت.

بررسي زنان در پژوهشهاي قشربندي

زنان به ندرت به طور مستقيم در پژوهشهايي که درباره ي مشاغل و وضعيتهاي کاري انجام شده مورد مطالعه قرار گرفته اند. (Stromberg & Harkness, 197; Barker & Allen, 1976) حتي هنگامي که در مطالعات پژوهشي زنان مورد بررسي قرار مي گيرند، فعاليتها و نگرشهاي آنان کمتر از فعاليتها و نگرشهاي مردان مورد توجه واقع مي شود. روسلين فلدبرگ و اولين گلن دو مدل مفهومي را که در مطالعه ي اختلافات طبقه اي و جنسيت به کار برده مي شوند تشخيص داده اند. يکي از آن دو، مدل شغلي(4) اصولاً در مورد مردان به کار برده شده؛ ديگري، مدل جنسيت(5) اساساً در ارتباط با زنان مورد استفاده قرار گرفته است (Feldberg & Glenn, 1984). مدل شغلي فرض مي کند که روابط اجتماعي اساسي به وسيله ي کار تعين مي شوند؛ مردان رؤساي خانواده ها هستند، و اشتغال و درآمدهاي مالي عامل اصلي مؤثر بر فعاليتهاي زندگي فرد است. مدل جنسيت مي پذيرد که مرد رئيس خانواده است، اما خانواده را عامل تعيين کننده ي روابط اجتماعي اساسي مي داند، و نه کار را، و نقشهاي خانوادگي را به عنوان کانون اصلي زندگي فرد در نظر مي گيرد.
فلدبرگ و گلن با بررسي مطالعات مشهور درباره ي مشاغل، نشان مي دهند که کاربرد اين مدلها نتايج به دست آمده را به طور جدي تحريف مي کند. براي مثال، يکي از پژوهشهايي را که آنها بررسي مي کنند، کار رابرت بلونر(6) به نام بيگانگي و آزادي(7) است (1964). پژوهش بلونر شامل مقايسه ي مردان و زنان شاغل در صنايع نساجي بود. مشاغل مورد مطالعه اکثراً يکنواخت و غيرجالب بودند. مشاغل زنان دشوارتر از کار مردان بود، زيرا کار زنان به طور دقيق تر با ماشينهايي که نيازمند آهنگ پيوسته سريع کار بود هماهنگ گرديده بود. اگرچه زنان شرايط کاري بدتر از مردان داشتند، عدم رضايت بيشتري از مشاغل خود ابراز نمي کردند. بلونر معتقد است که دليل اين امر آن است که کار اهميت اساسي در زندگي زنان نداشت و مهمترين نقشهاي آنان نقش همسر و مادر بود. به سخن ديگر، او به مدل جنسيت استناد مي کند. اما وي هيچ گونه مدرکي در تأييد اين تفسير ارائه نمي کند، اگرچه اطلاعات مفصل در مورد اين که چرا مردان داراي اين گونه نگرشها هستند گردآوري گرديده است. به خواننده ي کتاب بلونر گفته نمي شود که چه نسبتي از زنان مادر و خانه دار بوده اند، يا مسئوليتهاي خانگي آنان چه بوده است. فرض شده است که ماهيت کار مزدبگيري که زنان انجام مي دادند چندان تأثيري در وضع آنان نداشته است، در حالي که براي نشان دادن نحوه ي رابطه ي مردان با مشاغلشان تلاشهاي پژوهشي زيادي صرف شده است. فلدبرگ و گلن نتيجه مي گيرند:
هنگامي که چندين تبيين مختلف را منطقاً بتوان مورد استفاده قرار داد، تبييني که بيش از همه با مدلهاي شغل يا جنسيت همساز است بدون بحث کافي ترجيح داده مي شود... جستجو براي يافتن تفسيرها و تبيينهاي ديگر دنبال نمي شود. مدلها تبييني حاضر و آماده ارائه مي کنند و پژوهشگر مسير هموارتر را دنبال مي کند. اين تحريفات به اندازه ي کافي جدي هستند. يک نتيجه ي باز هم زيانبخش تر اين مدلها است که تمامي جهت پژوهش را بطور يکجانبه تحت تأثير قرار مي دهند. همان گونه که در مورد الگوهاي اساسي در علوم ديده مي شود، الگوي شغل- جنسيت تعيين مي کند که چه چيزي مورد مطالعه قرار مي گيرد. (Feldberg & Glenn, 1984, pp. 32-3)

مسائل بررسي جنسيت و قشربندي

در حال حاضر، چارچوب مناسبي وجود ندارد که درون آن مسائل جنسيت و قشربندي را بتوان به طور مؤثر تحليل کرد. آنچه مورد نياز است نوآوريهاي نظري و مفهومي و تجديد سوي گيري تحقيقات تجربي است. دو مدلي که توسط فلدبرگ و گلن تشخيص داده شده است کاستيهاي ديرينه در تحليلهاي طبقه و حوزه ي خانوادگي را نشان مي دهند. کساني که به قشربندي علاقه مندند توجه خود را به مردان معطوف ساخته اند با اين فرض که خانواده هاي آنها نيز به "همراهشان کشانده مي شوند". اگر هم اصلاً در جامعه شناسي موقعيت و شيوه ي نگرش زنان مورد مطالعه قرار گرفته، تقريباً هميشه در محيط خانوادگي بوده است. درباره ي ارتباطات بين اين دو ميحط تقريباً چيزي نمي دانيم.
اما، پژوهشگران اکنون شروع به بررسي اين مسأله کرده اند. کاتلين گرسن تحقيق کرده است که زنان چگونه در مورد کار، شغل و مادري انتخابهاي خود را به عمل مي آورند.(Gerson, 1985 ؛ همچنين رجوع کنيد به Rowbotham, 1973: Ehrenreich, 1983; Anyon, 1987) تقريباً در طول يک ربع قرن گذشته، تصوير زندگاني خانگي در ارتباط با فعاليت زنان در حوزه ي خصوصي شروع به تغيير کرده است. "زن غيرخانگي"(8) با حضور خود موقعيت برجسته ي "زنِ خانه دار"(9) را به رويارويي فراخوانده است. خانواده ي سنتي "زن خانه دار و شوهرِ نان آور" رو به زوال گذاشته و در کلِّ خانواده هاي بريتانياي امروز در اقليت است.
گرسن چهار مسير را که زنان مختلف در طول زندگي خود دنبال مي کنند متمايز مي سازد. بعضي از زنان هنوز مسيري سنتي را دنبال مي کنند. آنها به مادري تمام وقت مي پردازند، و اگر هم کار کنند، تنها براي دوره هاي کوتاهي در خارج از خانه مشغول کار مي شوند. براي آنها، مادري يک شغل است، که از آن رضايت کافي دارند. ديگران خود را ميان بينش سنتي و آگاهي از پاداشهايي که يک شغل خوب در خارج از خانه مي تواند فراهم سازد گرفتار يافته اند. آنها بلندپروازيهاي شغلي و احساس دوگانگي نسبت به مادري را تجربه مي کنند. اين زنان ممکن است در سنين زير بيست سالگي يا اوايل بيست سالگي ازدواج کرده باشند، اما يا از زندگي زناشويي خود سرخورده و يا چند سال بعد خود را مطلقه و در بازار کار يافته اند. گروه سوم مسيري غيرسنتي را انتخاب مي کند. اين دسته از زنان از همان آغاز خواهان اشتغال مزدبگيري در خارج از خانه هستند، و سعي مي کنند ترتيبي بدهند که مقتضيات خانوادگيشان اجازه ي اين کار را بدهد. در دوره هاي پيشين، اکثراً ممکن بود در برابر فشار براي دست کشيدن از آرزوهاي شغلي به سود خانواده و مادري تسليم شوند. اما امروز پشتيباني کافي براي اجازه دادن به شيوه ي نگرشي قاطع تر وجود دارد، اگرچه داشتن يک زندگي شغلي موفقيت آميز و خانواده براي زنان هنوز بسيار دشوارتر است تا براي مردان. الگوي چهارم را زناني نشان مي دهند که آرزوهاي شغلي در حال فرو ريختن را تجريه مي کنند، و به خانه همچون پناهگاهي مي نگرند. آنها ممکن است با اميدهاي بسياري وارد دنياي کار شوند، اما به دلايلي آرزوهاي خود را بر باد رفته بيابند و به عنوان گريز از سرخوردگيهاي کار به سوي خانه روي آورند. مجموعه اي از نگرشها، احساسات و تجربيات مختلف زندگي در اين که زني فعاليتهاي خود را در کدام مسير ممکن است بخواهد هدايت کند تأثير مي گذارند.

پي نوشت ها :

1. conventional position
2. sexism
3. cross-class households
4. job model
5. gender model
6. Robert Blauner
7. Alienation and Freedom
8. non-domestic woman
9. homemaker

منبع مقاله :
گيدنز، آنتوني، (1376)، جامعه شناسي، ترجمه ي منوچهر صبوري، تهران: نشر ني، چاپ بيست و هفتم: 1391



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط