احمد شوقي با تباري آميخته از نژادهاي عربي، ترکي، يوناني و چرکس به سال 1868 در قاهره دنيا آمد. او خود، دوست نداشت اصل و نژادش را بپرسند، به همين دليل در ديوان خود در يک پاسخ کلي گفته است که اصل همه ي مردم، گِل است:
لايَقُولَنَّ امرُوٌ أصلي فَما *** اَصلُه مِسکٌ وَ أصلُ النّاسِ طين
در چهار سالگي پا به مدرسه گذاشت و در پانزده سالگي به مدرسه ي حقوق وارد شد و در سال 1887 م. براي ادامه ي تحصيل به فرانسه رفت. او پس از مطالعه در ادب و فلسفه ي فرانسه به لندن و الجزاير سفر کرد و در سال 1891 به قاهره بازگشت. او مقطع اصلي عمر خويش را در دربار گذراند و از رفاه و امکانات دربار برخوردار بود، در خانه اي که جام هاي شراب از يک سو و موسيقي طربناک محمد عبدالوهاب از سوي ديگر، روح او را سيراب مي ساخت. به همين جهت بعضي از منتقدان علت شاد بودن شعر او را در نوع زندگي اش جست و جو کرده اند. به زعم آنان شاعري که محروميت و فقر را نچشيده است، به چيزي جز شادي و نشاط نمي انديشد. اين سخن، چندان سنجيده و قابل اطمينان نيست. شوقي چنان که خواهد آمد، از زاويه اي ديگر به فقر و غنا مي نگرد. گرچه، طبعاً آه و سوز فقيران آن گونه که منفلوطي در « عبرات » تصوير مي کند - در اشعار او به چشم نمي خورد. علت شاد بودن شعر او نيز، تنها به نوع معاش او بر نمي گردد، بلکه از نظر رواني، شوقي شاعري است اميدوار، خوشبين به آينده و نرمخو. ناقدان درباره ي او نظرهاي مختلفي داده اند. " شوقي ضيف " در اين زمينه مي گويد: شوقي در قصر، گاه با انگليس بود، گاه با مردم و گاه با منصب طلبان. او از قصر بيرون نيامد، مگر اينکه عادات زندگي اغنيا را آموخت و هرگز با مردم ننشست. از سوي ديگر او را شاعري معرفي مي کند که شعرش حيات خصوصي او را معرفي نمي کند. او شاعر ديگران است. به همين دليل احمد شوقي در اسپانيا شعري نسرود، زيرا در آنجا مخاطبي نداشت و سرودن شعر را پس از بازگشت از تبعيد دوباره آغاز کرد. همچنين شعرهاي ديني شوقي، ناشي از عواطف ديني او نيست، بلکه ناشي از عواطف جماعت اسلامي است و براي ارضاي مردم چنين اشعاري سروده است و اصلاً شعر شعرا نشانه ي شخصيت آنها نيست.
شوقي دو شخصيتي است. او در صناعات شعري غير مقلد و در سرودن اشعار اخلاقي و خمريات و بُرده مقلد است. (1)
طه حسين، در کتاب حافظ و شوقي زندگي او را به سه دوره تقسيم کرده است. وي بر اين باور است که بخش اول زندگي شوقي، متعلق به خود اوست او در اين مرحله، شاعر لذات خود بوده است و در بخش دوم، او شاعر موظف امير و دربار است و در بخش سوم، شاعر هنر و مردم.
شوقي با سفر به غرب، به ويژه فرانسه، با ادبيات و فلسفه ي آنجا آشنا شد و از ادب يونان و اندلس و انگلستان، آگاهي لازم را کسب کرد، به طوري که تأثير آنها در نوشته ها و سروده هايش کاملاً محسوس است. البته طه حسين معتقد است شوقي از فلسفه ي فرانسه مباحث ساده و ابتدايي تر آن را آموخته و در بُعد ادبي هم، عميق نينديشيده است، وگرنه، شاهکارهاي بزرگي همچون ايلياد و اُديسه خلق مي کرد.
شوقي در دربار عثمانيان و ترکان ارادت خاصي داشت. ارادتي ناشي از وابستگي نژادي و حقوقي که پيوسته مرهون آن بود و به همين دليل، برخي از ناقدان در اين مورد از او انتقاد کرده اند و معتقدند که او همواره بر انقلاب مردم همراه نبود، بلکه از دوران انقلاب عقب تر بود. گروهي از منتقدان اشعار او را پر از نعره هاي تعصب نژادي تحليل کرده اند، (2) گرچه برخي ديگر، اين گونه اتهامات را از او نفي کرده اند. (3)
شوقي بعد از اشغال مصر توسط انگليس درسال 1915 به اسپانيا تبعيد شد. تاريخ اسپانيا و عظمت گذشته ي امت اسلام در مقابل چشمانش به تصوير کشيده شد و دوري از وطن احساس و عاطفه اش را جريحه دار ساخت. وي پس از بازگشت از تبعيد، مصر، لبنان، بغداد و دمشق را مخاطب ساخته و عظمت آنان را يک به يک ياد کرده است.
هنگامي که در سال 1920 به مصر بازگشت، به استقبال کم نظيري روبه رو شد و در سال 1927 دوستانش مجلس بزرگداشت او را با حضور اميرشکيب ارسلان و حافظ ابراهيم از مصر، محمد کرد علي از مجمع علمي - عربي دمشق، امين الحسيني از فلسطين و شبلي ملاط از لبنان برگزار کردند. در همين مجلس بود که حافظ ابراهيم به نمايندگي از شعرا، با قصيده اي او را " امير الشعرا "، لقب داد:
بلابل وادي النيل بالمشرق اسجعي *** بشعر اميرالمومنين و رجّعي
اميرالقوافي قد اتيت مبايعا *** و هذي وفود الشرق قد بايعت معي
وخذ بزمام القوم وانزع باهله *** الي المجد و العلياء اکرم منزع
اين لقب در حالي به شوقي داده شد که بسياري معتقد بودند حافظ ابراهيم و خليل مطران براي دريافت اين عنوان شايسته ترند.
به رغم حضور بيشتر شاعران و نويسندگان در اين مراسم، عده اندکي نيز شوقي را به جاي اميرالشعرا، شاعر الامرا لقب داده اند. در رأس اين عده، عقاد قرار دارد که شعر شوقي را مصنوع و ساختگي و بدون حس و عاطه و ذوق مي داند و برخلاف آنکه عدّه اي او را از ديگران متمايز مي دانند، وي معتقد است که شوقي هم، مثل ديگران است و چيزي نيست که دست يافتن بر آن مشکل باشد. و من هذه الصنعة کانت صنعة شوقي في جميع شعره، فلوقرأته کله، و حاولت ان تستخرج من ثناياه انساناً اسمه شوقي يخالف الاناسي الآخرين من ابناء طبقته و جيله لاعياک العثور عليه و لکنه قد تجدهناک خلقا تسميهم ما شئت من الاسماء و شوقي اسم واحد من سائر هذه الاسماء و ليس هذا بشعر النفس الممتازة. (4)
شوقي ضيف درباره ي شعر او مي گويد: « من مبالغه نمي کنم، ولي آن گاه که به قصيده ي بلند شوقي گوش مي دهم، گويي يک سمفوني را مي شنوم که فقط به مهارت گوينده و نوازنده ي آن محدود نيست، بلکه ناشي از نبوغ و الهامي است که سازنده ي آن برخوردار است » (5). طه حسين، ضمن نقد بعضي از اشعار او، درباره ي قصيده ي توت عنخ آمون مي نويسد: واقعاً بسيار سخت است که زيبايي اين ابيات را آن گونه که مي خواهي، توصيف کني، به ويژه قطعه اي که به زمان فرعون اشاره مي کند (6) و از او با مواعظ زيبا و حکمت هاي بلند، پرسش مي کند و هزاران سؤال، درباره ي مرگ و حيات، رستاخيز و قيامت و ارتباط اجتماعي مردم پيش پاي او مي نهد. (7)
شوقي و شعر خود
شوقي خود را با افتخار، « شاعر عزيز » لقب داد و معتقد بود شعرش در شادي شرق، غنا و در حزن شرق، عزاست و هدفش مجد و بزرگي است و نيازش در سروده هاي علو و کرامت است، نه معشوقه اي با چشماني همچون چشم گاو وحشي:شاعر العزيز و ما *** بالقليل ذاالقب
کان شعري الغناء في فرح الشر *** ق و کان العزاء في احزانه
فقلت: للمجد اشعاري مسيرّه *** و في غواني العلا - لافي المها - و طري
شعر قوي از هجو خالي است. ايليا ابوماضي علت آن را چنين تحليل مي کند: چون او همه ي جهان را زيبا مي ديد، هيچ چيز را هجو نمي کرد و کسي که خود را زيبا نبيند، زيبايي را در جهان نمي يابد:
والّذي نفسه بغير جمال *** لايري في الوجود شيئاً جميلا
اميرشکيب ارسلان در اين زمينه گفته است:
« شوقي در مدح، اسراف نمود، به خصوص در مدح امير زمان خويش، ولي شعرش را به هجو آلوده نکرد و شعراي بزرگ و کوچک و متوسط، همه، عفت بيان شوقي را دنبال خواهند کرد و اين دليل تيزهوشي، مناعت طبع، حيا و خوش فکري اوست. (8)
يکي از وجوه امتياز شعر شوقي، آن است که مدح و تاريخ و حکمت و اخلاق و فخر را با هم در آميخته است. او در عين مدح از تاريخي سخن مي گويد که گذشته ي ملتش را ساخته است و با کمال افتخار از عظمت ديرين مصر، ياد مي کند و سرانجام، با اشعار پندآميز، از جوانان مي خواهد که از علم و انديشه باز نمانند.
اسامي افراد و اختراعات و واژگان غربي در شعر او فراوان ديده مي شود. اينها همه، موجب تضعيف لطافت روح شعر مي شود، ولي شوقي، چنان با رشته ي خيال و عاطفه، ترکيباتي زيبا بافته است که اين ضعف، بر شعر غالب نيست. کلمات لردکرومر، کرنافون، ارسطا طاليس و... به گونه اي در سايه ي خيال زيباي شاعر قرار گرفته اند که بيگانگي و غرابت استعمال آنها تا اندازه اي فراموش شده است.
همه ي نويسندگان، متفق اند که با وجود کتب منثور اسواق الذهب و اميرة الاندلس، برجستگي هاي شاعري شوقي، بر نويسندگي او غلبه دارد و علاوه بر ديوان چهار جلدي شوقيّات، مسرحيات شعري او از جمله، رواية علي بک الکبير، عنتره، قمبيز، مجنون ليلي، مصرع کليوباترا با توجه به زمان نگارش آنها، قابل تأمل و بررسي است.
شوقي و هويت ملي
با وجود اينکه شوقي به غرب سفر کرده و به حکم تبعيد، در اندلس اقامت گزيد، ولي هويت ملي خود را فراموش نکرد. او از يک سو خود را قبطي مي داند و مجد و عظمت مصر باستان را ياد مي کند. از سوي ديگر، خود را فرزند سرزميني مي داند که موسي کليم و عيسي - عليهما السّلام - پيام آور صلح و آزادي آن بوده اند. سرانجام، خود را مسلماني تصوير مي کند که جز انديشه ي ديني، چيزي در سر نمي پروراند:انما نحن مسلمين و قبطا *** امّة وحّدت علي الاجيال
شوقي در راستاي توجهش به مظاهر ملي، ابوالهول را مخاطب قرار مي دهد و از او مي خواهد که به جوانان مصر پيام بدهد تا راز جاودانگي را بياموزند و نيز وقتي پيکر " توت عنخ آمون " کشف مي شود به توصيف او مي پردازد. شايد به همين جهت، هيکل معتقد است که شوقي بيش از حد، شرق گرا بود و دليل آن هم به شرايط زماني و گرايش هاي موجود عصر او برمي گشت که در نفي گذشته ي عربي و کشش به سوي غرب، تلاش مي کردند. در کنار اين شرق گرايي، وي مفاهيم و معاني غربي متناسب با تمدن و طبع شرقي را برگزيده و در اشعارش جاري ساخته است.
شوقي بارها دلبستگي اش را به اسلام با شور و نشاط خاصي وصف کرد و جوانان را به تعليم علم و اخلاق فرا خواند. اخلاقي که هدف عمده پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) جز اتمام مکارم آن نبوده و نيست (9). با همه ي اصراري که شوقي به حفظ گذشته دارد، در گذشته متوقف نمي شود و از وضعيت فعلي جامعه ي اسلامي انتقاد مي کند و پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) را مخاطب قرار مي دهد که امت تو در خواب فرو رفته اند. او از آينده سازان جوان مي خواهد تا علم، ثروت، انديشه و اخلاق را برگيرند تا پايه هاي تمدن جديد را دوباره پي ريزند. تمدني که قرن ها در دست ملت مسلمان بود، ولي، متأسفانه اکنون، نيست. در اين روند ظلمي را که به زنان رفته است، يادآور مي شود و ورود زنان مسلمان متجدد را به صحنه هاي اجتماعي تبريک مي گويد. اين گونه برخوردهاي شوقي، هيکل و ماهر حسن فهمي را به تعجب واداشته است، به طوري که مي پرسند: چگونه اين مرد، تمدن جديد را دوست دارد، ولي مسلماني است که به اسلام عشق مي ورزد؟! هيکل در پاسخ اين سؤال، در مقدمه ي الشوقيّات، مي گويد: « شوقي شخصيتي مزدوج دارد. او شاعر ايمان و دنياست. شاعر اسلام و تسامح است. شعر رمضان او را مي خواني، لبريز از متاع دنيا و لذات آن است و نهج البرده ي او را مي خواني، پر از کلمات ايماني است. اين شخصيت دو بعدي او، معلول محيط اوست. او از يک سو به غرب رفته و تحت تأثير آن محيط قرار گرفته و از سوي ديگر در مصر و در ميان مسلمانان زيسته و به معاني اخلاقي پرداخته است. » به راستي، چرا هيکل، اين گونه تحليل مي کند؟ چرا اسلام و علم را از يکديگر جدا مي داند؟ در هر حال، تمام تلاش شوقي بر اين است که جوانان مسلمان را به سوي علم و پيشرفت فراخواند. اگر خطاهايي هم درقصيده هايي مثل رمضان و سفور ديده مي شود، حاکي از تناقض روحي شوقي و دليل بر دوگانگي شخصيت او نيست. بلکه گواه آن است که شوقي همچون انسان هاي ديگر نقاط ضعفي دارد و هرگز الگوي رفتاري مردم نيست. اشعار او در رفع حجاب نيز متأثر از فضاي غربزده است، و با وجود اين تأکيد شوقي بر علم و ايمان در مقايسه با مضامين دو قصيده ي مزبور، از حد سنجش بيرون است. بي گمان تجلي شخصيت شوقي در ديوان او، تصوير انساني اجتماعي است که به زمان مي انديشد و همه ي دغدغه ي او آن است که جوان عرب مسلمان را با تکيه بر اخلاق به سوي مفاهيم روز سوق دهد. از اين نظر، شوقي برجسته ترين شاعر زمان خويش است. همه ي همّت او، اين است که فاصله ي بين ايمان و علم را از ميان بردارد وبر تصّور غلط جدايي دين و علم، خط بطلان بکشد و با حفظ هويت ملي و مذهبي، مفاهيم نو را به خدمت گيرد. اين نه تنها به معني دوگانگي شخصيتي نيست، بلکه از احساس مسئوليت روشنفکري حکايت مي کند که زمان را مي شناسد و اصول و ارکان اعتقادي ملتش را باور دارد.
معارضه و تقليد
شوقي در نقطه اي از منحني سير تاريخ شعر عربي قرار گرفته که دوران پيش از وي موسوم به دوره ي انحطاط است. ويژگي هايي که براي اين دوره، به ويژه شعر آن، ذکر کرده اند، وجه تسميه اين دوره را بيان مي کند. تقليد، تکرار، بازي با الفاظ و عدم نوآوري و... از خصوصياتي است که شوقي در ادبيات پيشين خود، ملاحظه کرده است. آگاهي او از اين دوره موجب شد که او در ضمن حفظ پيوند خويش با گذشته ي پرافتخار شعر عربي، از آسيب هاي دوره ي سقوط در امان باشد، به اين دليل با اشعار متنبي، بحتري و ابن زيدون به معارضه برخاست، اما معارضه اش به سر حد تقليد کشيده نشد. بسياري از نکات بلاغي شعر او، از جمله تشبيه ها و استعاره ها در شعر پيشينيان ديده مي شود، ولي ورود به موضوعات گوناگون و نوپردازي تصاوير، او را از مقلدان دوره ي انحطاط، متمايز ساخته است.شوقي و بحتري
سينيه بحتري درباره ي ايوان کسري مشهور است. صاحب " الفتح القسي في الفتح القدسي " در وصف اين قصيده مي گويد: به ايوان کسري و سينيه بحتري بنگريد. ايوان را مي بينيد که کنگره هايش فرو ريخته و سينيه ي بحتري را مي بينيد که با جاودانگي چندين برابر باقي مانده است. (10) مطلع سينيه چنين است:صنت لنفسي عما يدنس نفسي *** و ترفعت عن ندي کل جبس (11)
شوقي در معارضه با سينيه گفته است:
وعظ البحتري ايوان کسري *** و شفتني القصور من عبد شمس (12)
بوصيري و شوقي
برده ي بوصيري مبناي بيشتر بديعياتي قرار گرفته که در مدح پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) سروده شده است. بسياري از شعراي دوره ي سقوط بر اين وزن، پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) را مدح کرده اند، از آن جمله مي توان به صفي الدّين حلّي، عايشه ي باعونيّه، ابن نباته و ابن حجة حموي اشاره کرد. بيشتر بديعيه سرايان درصدد هستند تا صنايع زيباي ادبي را در اشعار خويش جاي دهند شوقي در نهج البرده که بيشتر به مدح پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) مي پردازد، گرچه از صنايع بلاغي استفاده کرده، ولي گرفتار تکلف بديعيه سرايان نشده است. او با مطلعي زيبا به معارضه ي بوصيري مي پردازد. در عين حال خاضعانه به او احترام مي گذارد. نهج البرده با اين بيت آغاز مي شود:ريم علي القاع بين البان و العلم *** احل سفک دمي في الاشهر الحرم (13)
شوقي و ابن زيدون
آن گاه که ابن زيدون از زندان گريخت، قصيده اي با مطلع زير براي ولاده نوشت:اضحي التنائي بديلاً من تدانينا *** و ناب عن طيب لقيانا تجافينا (14)
شوقي در تبعيدگاه اسپانيا، هواي وطن کرد و در معارضه با نونيه ابن زيدون، قصيده اي با مطلع زير سرود:
يا نائح الطلح (15) اشباه عوادينا *** نشجي لواديک، ام ناسي لوادينا
شوقي و ابوالعلاء
محمد بک فريد دومين رئيس حزب وطني، شخصي ايثارگر بود که ثروت بسياري را که از پدر براي او به جا مانده بود، در راه استقلال مصر و سودان صرف کرد تا حدي که در سال 1920 همچون فقيري تنگدست، در تبعيد، جان سپرد و استعمار تا زمان مرگش به او اجازه ي بازگشت به وطن نداد. شوقي در رثاي او بر وزن قصيده اي با مطلع " غيرمجد في ملتي و اعتقادي " از ابوالعلا، چنين سرود:کلّ حيّ علي المنية غادي *** تتوالي الرکاب و الموت حادي (16)
شوقي و متنبي
شوقي در تبعيدگاه اسپانيا در پي اعلان آتش بس، در انديشه ي بازگشت به وطن برآمد که ناگهان خبر مرگ مادرش را به او اطلاع دادند و او بر وزن رثايي که متنبي در رساي مادر بزرگش سروده بود، احساس خود را بيان کرد اين ابيات بعداً در روزنامه ها چاپ شد. متنبي:الا لا اري الاحداث حمداً و لاذماً *** فما بطشها جهلاً و لا کفّها حلماً
و لو لم تکوني بنت اکرم والد *** لکان اباک الضخم کونک لي امّا (17)
شوقي:
الي الله اشکو من عوادي النوي سهما *** اصاب سويداءَ الفؤاد و ما اَصمَي
و کنت اذا هذي السماء تخايلت *** تواضعت، لکن بعد ما فتّها نجما
اتيت به لم ينظم الشعر مثله *** و جئت لاخلاق الکرام به نظما (18)
شوقي و ابوتمام
ابوتمام در بازگشت معتصم از فتح عموريه به سامراء قصيده ي بائيه ي معروف خود را با مطلع" السيف اصدق انباء " من الکتب *** في حدّه الحد بين الجدّ و اللعب (19)
سرود که بعدها متنبي نيز وزن آن، سيف الدوله را مدح کرد. شوقي نيز بر همين وزن، پيروزي مصطفي پاشا کمال را در بعد سياسي و نظامي تبريک گفت و او را با لقب خالد ترک ستود:
الله اکبر کم في الفتح من عجب *** يا خالد الترک جدّد خالد العرب
پي نوشت ها :
1- شوقي ضيف، « شوقي، شاعر العصر الحديث »، صص 28 و 29.
2- مرزوق، ص 11.
3- همان، به نقل از شوقي و شعره الاسلامي نوشته ماهر فهمي، ص 49 و نيز مقدمه ديوان شوقي، ص 15.
4- شعراء مصر و بيئاتهم في الجيل الماضي، ص 86.
5- ضيف، ص 28 و 29.
6- زمان الفرد يا فرعون وليّ *** ودالت دولة المتجبرينا
7- مرزوق، ص 181.
8- عطوفي، فوزي، ص 39، به نقل از شوقي او صداقه، اربعين سنه، ص 537.
9- بعثت لاتمم مکارم الاخلاق ( طبرسي، ج5، ص 233 ).
10- مرزوق، ص 230.
11- مجاني الحديثه، ج3، ص 117.
12- شوقي، ج2، ص 45.
13- شوقي، ج1، ص 190.
14- فروخ، ج4، ص 594.
15- طلح درختي است که ابن عباد دراشبيليه، شيفته ي آن بوده است.
16- الشوقيات، ج3، ص 55.
17- ديوان متنبي، برقوقي، ج4، ص 226.
18- الشوقيات، ج3، ص 149.
19- عمرفروخ، ج2، ص 258.
امين مقدسي، دکتر ابوالحسن؛ (1386)، ادبيات تطبيقي، تهران: مؤسسه ی انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ اول