نويسنده: اکبر رضي زاده
منبع: راسخون
منبع: راسخون
سالهاي بسياري از خلقِ آثار سِتُرگ و ماندگاري چون «خوشه هاي خشم»، «پيرمرد و دريا» و «خشم و هياهو» در ادبيات آمريکا گذشته است و امروز، از ميان خيل نويسندگان جوان و ميانسال آمريکايي، هيچ کس نمي خواهد و نمي تواند سوداي «همينگوي» مانند شدن را در سر بپروراند، يا کار و دل مشغوليِ هُنري «فاکنر» و «اشتين بک» را در راهي نوتر و پوياتر و مدرن تر، پي گيري کند.
در اين ميان و ميدان، چه مضحک و اندوهبار است از رؤياها و آرزوهاي جوانيِ «جان اشتين بک» حرف زدن و پايان اميدبخش و تسلي دهندهي «خوشه هاي خشم» را به ياد آوردن.
به اين ترتيب اگر کسي از ميان خيل نويسندگان امروز آمريکا نمي خواهد و نمي تواند همينگويِ دوران خود شود، تا انسانِ تنها و دردمندِ معاصرِ جامعهي بحران زدهي خود را بشناسد و سيماي مشوش او را در چنبرهي تضادها و در لحظه هاي رويارويي با تلخي ها، ستمها و پَستي هاي برنامه ريزي شده يک نظام دوزخي تبهکار در قصه ها و داستانهايي زلال ترسيم کند... علت را بايد در کل ساختار جامعهي قدرت گرا و به غايت فاسد و بيمار آمريکا جستجو کرد.
اين که نويسنده اي مرتبک «معجزه» شود و کتابي همسنگ «پيرمرد و دريا» يا اثري در حدّ «جنگلِ» اپتون سينکلر پديد آورد، پُر بي مورد و غير واقع بينانه است. نزديک به هشتاد و چند سال از آن زمان که سينکلر - نويسندهي مردمي و پُر شور - با خشمي فروزان عليه فقر و ستم و بيدادِ اجتماعي به ستيز پرداخت و با نوشتن رُمانِ «جنگل» نظام سياسي، اقتصادي و اجتماعي آمريکا (نظام جنگل) را مورد حمله قرار داد، گذشته است و اکنون کمتر کسي در آمريکا اين اثر به ياد ماندي را دَم دست دارد. اين اثر، به رغم ارزش هنري و تازگي و طراوتِ مضمون، به گونهي اخگري در تاريکي درخشيد و از ياد رفت. اما چهل سال بعد، جان اشتين بک نويسندهي محرومان و خلف شايستهي سينکلر، دست به کاري عظيم زد و با نوشتن «خوشه هاي خشم» که سرگذشتِ به غايت دردناک و غم انگيز فقيرتر شدن فقيران و رانده شدن کشاورزان از سرزمين زاد بومي - در روند رُشد سرمايه داريِ انحصار طلب صنعتي را باز مي گفت، خشم يانکي هاي نوکيسه را برانگيخت و روشنفکران بُرج عاج نشين با تنفر او را «نويسنده سياسي» قلمداد کردند... البته اظهار نظرهاي اين منتقدان سرسپرده، هرگز نتوانست چيزي از ارزش «خوشه هاي خشم» بکاهد و اين کتاب در تيراژ وسيع پي در پي تجديد چاپ و ماندگار شد.
اشتاين بک با نوشتن اين کتاب عليه نظام وحشيِ چپاولگر، نشان داد که به مُثابهي چشم تيزبين و وجدان آگاه و بيدار نسلِ خود عمل کرده است... اما دريغا که همين وجدانِ بيدار نيز در روند سودپرستي و پولگرايي توقف ناپذير جامعهي آمريکا به تدريج دچار خمودي شد و کارش به جايي رسيد که با دريافت حق التحريرهاي کلان شروع کرد به نوشتن مقاله هاي پرت و بي ارزش با عنوان هايي چون: «چگونه در زندگي آدم موفقي باشم؟!» براي مجله ها و روزنامه هاي عامه پسند و پُر فروش!... و بالاخره سودپرستي و قدرت طلبي نوع آمريکايي او را هم از پاي در آورد!
ديگر معاصران او، همينگوي و فاکنر نيز که به خلق آثاري ماندني دست زدند، در پايان به دام يأس فلسفي که خود زاييدهي فرهنگ و سياست سترون سرمايه داري است، افتادند.
همينگوي در سالهاي پاياني عمرش اعتقاد خود را نسبت به آنچه نوشته بود و نسبت به تماميت مشغلهي ادبي و هنري اش را از دست داد و راهي جز اين نديد که گلوله اي به دهان خود خالي کند. و به زندگي اش پايان دهد!... ويليام فاکنر نيز که سعي داشت، بر کنار از هياهو، با حفظ تمامي صداقت و شرافت هنرمندانهي خود تصويري کامل از انسان درمانده و گرفتار، دوران خود را عرضه کند، براي «پول در آوردن» به هاليوود روي آورد و به نوشتن فيلمنامه و داستانهاي سينمايي پرداخت و سرانجام در اثر اعتياد به الکل خود را زود هنگام فرسود و با سکته قلبي جان سپرد.
«ج - د- سالينجر» با نوشتن رُمان «شب پاي دشت» با زباني بسيار ساده و راحت ولي پُر از نيش، همه چيز آمريکا را سرشار از دروغ و رياکاري خواند. ناسازگاري شديد و به ظاهر نامتعارف اين نويسنده، با ارزش هاي بَدَليِ تمدنِ مسخره و فرهنگ پوچ و اخلاق پُر از ريا و تزويرِ آمريکايي، بالاخره کار دستش داد و او را روانه آسايشگاه بيماران رواني کرد!!...
بدين ترتيب، جامعهي قلابي و بدلي آمريکا از خير و شرِ داشتن و نداشتن «نويسندگان مُستقل و بزرگ» شانه خالي کرد و آسوده و بي دغدغه به سَترون شدن ادبي تن داد! و اکنون، اکثريت قريب به اتفاق آنان که در ايالات متحده عنوان «نويسنده بودن» را يَدَک مي کشند، دهها دوجين از آن نوابغي هستند که ترجيح مي دهند به جاي نوشتن «رُمان بزرگ» داستانها و فيلم نامه هايي با موضوع هايي در اطراف جنايات جنسي و قتل و کشتار و عشقهاي خياباني و آبکي يا چاشني سکس و حادثه هاي احمقانه براي فيلمهاي سينمايي و تلويزيوني، هر چه سريع تر به «پول» برسند و اگر توفيق دست داد، قايق شخصي بخرند و روي عرشهي آن بِلَمَند و خوش باشند!!! تا چه پيش آيد!... فردا را که ديده است؟!
/ج