براي روشن شدن وضع فلسفه در تاريخ تفکر غرب، نگاهي به سير فلسفه از ارسطو تا عصر جديد کافي است. ماجراي تفکر فلسفي در غرب، غم انگيزتر از سير آن در جهان اسلام است. براتراند راسل مي گويد:
ابن رشد در فلسفه اسلامي بن بستي بيش نيست و حال آنکه در فلسفه مسيحي مبدأ و آغاز محسوب مي شود. (1)
البته منظور برتراند راسل آن است که ابن رشد در جهان اسلام نقطه پايان بود و در غرب مسيحي، نقطه آغاز. يعني فلسفه در جهان اسلام با ابن رشد، تمام شد، اما در غرب مسيحي با ابن رشد، آغاز گرديد. بايد توجه داشت که ابن رشد عامل پايان نبود، بلکه عوامل ديگري مانند اشعريت و تصوف، فلسفه را تخريب نموده و زمين گير کردند. (2) ابن رشد، آخرين تلاش براي بقاي اين گونه تفکر بود که ناکام ماند. (3) براي جهان اسلام غم انگيز است که تفکر فلسفي ما با کسي پايان پذيرد که تمدن جديد غرب، تفکر فلسفي و روشن انديشي او را در تحول و تکامل خود مؤثر مي داند!
اما جريان فلسفه در غرب مسيحي، غم انگيزتر از شرق اسلامي بود. از آنجا که اين جريان در برخورد روشن انديشان جديد غرب با فلسفه، بسيار مؤثر مي باشد، کمي درباره آن توضيح مي دهيم.
در برابر سخن درست برتراند راسل که آن را بارها نقل کرده و تأييد کرده ام، مي خواهم بگويم: ارسطو که در غرب، نقطه پايان تفکر فلسفي بود، در جهان اسلام نقطه آغاز آن شد! اين سخن من نيز به گواهي تاريخ فلسفه اي که خود غربيان نوشته اند، سخني است درست؛ چون در اين نوشته بحث مفصل امکان ندارد، تنها به نگاهي گذرا به تاريخ تفکر فلسفي در غرب بسنده مي کنيم.
انسان تا چشم باز کرده و خود را به عنوان يک موجود انديشمند شناخته است، هرگز نتوانست که در سنين بلوغ خود با ذهن خالي و تنها براساس چشم و گوش و عقل و هوش به فهم جهان بپردازد. انسان متولد در جزيره که به مجرد تولد، پدر و مادر خود را از دست بدهد و تنها و بدون آموزش و تربيت ديگران بزرگ شود، مانند انسان معلق در فضاي ابن سينا، فرض و افسانه اي بيش نيست. زيرا انسان هميشه با ذهني انباشته از باورها، با جهان مواجه مي شود. در اين ميان آن گونه باوري را ارج مي نهيم که با سه ويژگي همراه باشد:
الف. تحقيق مستقل شخصي.
ب. تکيه بر قواي ادراکي همگاني انسان (حس و عقل).
ج. استناد به واقعيت.
در آغاز بحث خود، اين گونه تفکر را تفکر فلسفي ناميديم. سرزمين يونان در مغرب زمين، اين افتخار را دارد که در تاريخ تفکر بشر، آغاز تفکر علمي و فلسفي به نام آنان ثبت شده است. يونانيان در زماني که ذهن انسان ها با اسطوره و افسانه اشباع مي شد، نخستين پرسش هاي علمي و فلسفي را درباره ماده اوليه جهان، معرفت شناسي، حرکت و تغيير مطرح کردند. و اين کار بزرگي بود. نخستين فيلسوفان يونان در قرن ششم و پنجم قبل از ميلاد کوشيدند تا بر پايه قواي ادراکي خود و براساس مشاهده طبيعت و تجربه، نظريه هايي درباره ماده نخستين و پيدايش پديده ها ارائه کنند. انکسيمنس که هوا را ماده المواد مي دانست، براي تبيين نظر خود از تخلخل و تکاشف بهره مي جست. او مي گفت: دم و بازدم ما با دهان باز گرم است و با دهان بسته سرد. (4) بنابراين، هوا با انقباض خود، آب و خاک را پديد مي آورد و با انبساط خود، آتش را. همين طور دموکريت و لوکيپ در اواسط قرن پنجم پيش از ميلاد، نظريه اتم را مطرح کردند.
دستاورد و نتايج تفکر علمي و فلسفي يونانيان اگرچه چندان مهم نبود، اما راهي که پيش گرفته بودند، بسيار مهم و با ارزش بود. به قول راسل: اهميت مکتب ملطي در آنچه به دست آورد، نيست، بلکه در آن چيزهايي است که خواست به دست آورد. (5)
ارسطو مي گويد: فلسفه پيش از وي درباره همه چيز، گويي با لکنت سخن گفته است؛ زيرا هنوز جوان و در آغاز کار بوده است. (6)
تعبير « لکنت زبان » به ابهام و ناپختگي فلسفه هاي پيش از ارسطو درباره عليت اشاره مي کند. آثار افلاطون نيز در اين باره مبهم و خام است. ژان وال، نظريه افلاطون را صورت جنيني نظريه عليت مي داند. او مي گويد:
اولين بار در فلسفه ارسطو مي توان نظريه منسجم درباره عليت را مشاهده کرد. (7)
در ارسطو ويژگي هاي تفکر فلسفي، ظهور بيشتري دارد. اما تفکر فلسفي هميشه از طرف افکار عوام پسند و غالباً تقديس شده افسانه اي و خرافي، مورد تهديد بوده است. اگر ارسطو را اوج تفکر فلسفي يونان بدانيم، حق داريم. اما، ارسطو که در حوزه فلسفه و تفکر منسجم فلسفي گام اول بود، متأسفانه به دو دليل، گام آخر نيز شد:
يکي از اين دو دليل به طرفداران و شيفتگان ارسطو مربوط است که با دلبستگي و شيفتگي به شخصيت وي، به جاي تفکر و نظريه پردازي، تنها به شرح و تعليم مطالب او قناعت کردند.
و ديگر؛ مکتب هاي غيرعقلاني است که بعد از ارسطو به تدريج توسعه يافتند.
با ظهور اسکندر به عنوان فاتح بزرگ از نيمه دوم قرن چهارم پيش از ميلاد، فکر و فرهنگ يونان، مانند سرزمين آن، جزئي از يک کل بزرگ تر گرديد. فلسفه تحت تأثير شرايط جديد و نيز در اثر هماهنگي با فکر و فرهنگ روميان که بيشتر به دنبال قواعد زندگي بودند تا مسائل نظري، دو رويکرد جديد پيدا کرد:
- يکي رويکرد اخلاقي و تربيتي.
- ديگري رويکرد و گرايش ديني.
هر دوي اين رويکردها و گرايش ها بيشتر به نيازهاي فرد در دنياي يوناني رومي اهميت مي دادند. اگرچه اين دو ديدگاه نيز گاهي به يکديگر غلبه مي کردند؛ مانند رواج تعاليم رواقي در دوراني و رواج آيين هاي اسرارآميز ديني در دوران ديگر؛ اما سرانجام مکتب نوافلاطوني اين دو رويکرد را با هم ترکيب کرد. (8) کاپلستون تحولات فلسفه پس از ارسطو و در حوزه يوناني مآبي- رومي را در سه مرحله بررسي مي کند:
1. مرحله نخست، از اواخر قرن چهارم قبل از ميلاد، تا نيمه اول قرن ميلادي. در اين دوره فلسفه هاي رواقي و اپيکوري بر رفتار و کسب سعادت شخصي تأکيد مي کردند. در برابر آنان، شکاکيت پورون و پيروانش به تضعيف خردورزي و فلسفه مي پرداخت. تأثير متقابل اين ها به گونه اي مذهب التقاطي منجر شد که در گرايش رواقيان متوسط و حوزه مشائي و آکادمي با جذب نظريه هاي يکديگر خودنمايي کرد.
2. دوره دوم، از نيمه قرن اول پيش از ميلاد تا نيمه قرن سوم ميلادي ادامه داشت. در اين دوره بازگشت به درست انديشي فلسفه ملاحظه مي شود که در نقطه مقابل مذهب التقاطي است. همچنين به تنظيم و نشر و تفسير آثار فلاسفه قديم، به خصوص از طرف متفکران اسکندراني توجه مي شود. البته در مقابل اين تمايل علمي، تمايل به عرفان ديني را در اين دوره مدام در گسترش مي يابيم. علاقه شرقيان، از جمله فيلون اسکندراني، به فلسفي کردن عقايد غيرفلسفي، اين تمايل را تشديد مي کرد.
3. دوره سوم، از نيمه قرن سوم تا نيمه قرن هفتم ميلادي، که دوره نوافلاطوني است ادامه دارد. اين دوره عملاً به جمع و ترکيب حوزه هاي فکري و اعتقادي اختصاص داشت.
در اين دوره با پيدايش فلوطين در قرن سوم ميلادي، عرفان جاي فلسفه را گرفت. اگرچه فلوطين تا حدودي از حال و هواي يوناني پاسداري مي کرد، اما معرفت شناسي و هستي شناسي عرفاني را جانشين هستي شناسي و معرفت شناسي فلسفي کرد. رويکرد ارفه اي- افلاطوني- فيثاغوري در تعاليم فلوطين تکميل شد. اينک رياضت و زهد، جاي انديشه را گرفته و زمينه را براي غلبه اين مکتب، نه به صورت يک فلسفه، بلکه به شکل يک دين فراهم کرد.
در حقيقت « مسيحيت » بشر ساخته غرب، محصول طبيعي اين شرايط بود. فلوطين و شاگردان و پيروانش با مسحيت در افتادند. مانند فرفوريوس که پانزده کتاب بر ضد مسيحيت نوشته، (9) با نقد اناجيل و روشن ساختن تناقضات آن ها، در راستاي پرده برداري از بطلان الوهيت مسيح و نشان دادن ابهام و غيرعقلاني بودن الاهيات مسيحي و دروغ گويي و سوءاستفاده کشيشان، صادقانه کوشيد. (10) همچنين هيپاتيا که در سال 415 ميلادي به دست ميسحيان کشته شد. (11) اما در اين درگيري، سرانجام غلبه با مسيحيت بود. در کمتر از سه قرن بعد از مرگ فلوطين، تعليم فلسفه به وسيله امپراطور ژوستنين در سال 525 ميلادي ممنوع شده و نوافلاطونيان غيرمسيحي صحنه را ترک گفتند. بدين سان اين گرايش ديرينه ارفه اي- افلاطوني- فيثاغوري، در مسيحيت به شکل عامه پسندي به حيات خود ادامه داد. (12)
با توجه به نکات ياد شده، فلسفه قرون وسطاي غرب، معجوني بود از دو تعليم غيرعقلاني: دين تحريف شده مسيحيت و مکتب غيرعقلاني و مسيحي شده نوافلاطونيان. هپروت در هپروت! در قلمرو اين معجون، طبيعي است که به تعبير راسل، فلسفه کنيز و برده کلام مي گردد. (13)
به نظر من دنياي غرب در حوزه باورهايش، هنوز هم – ولو ناخودآگاه- به افکار غيرعقلاني وفادار است. روشن انديشان غرب حق داشتند که خرافه، دين و فلسفه مسيحي را در يک سطح ارزيابي کرده و آن را مردود شمارند. زيرا آنان چيزي را که عقلاني نبود نمي توانستند بپذيرند. تفکر فلسفي در مغرب زمين با سابقه غيرعقلاني قرون وسطايي و لاحقه گرايش هاي غيرعقلاني معاصرش به چنان آشفته بازاري دچار شده است که دقيق ترين تعريف آن در دايرة المعارف قرن بيستم چنين است:
فلسفه عبارت است از آنچه فيلسوفان ارائه مي دهند! و درباره آن بيش از اين نتوان گفت. زيرا برخلاف دانش هاي ديگر، کارکرد شناخته شده اي ندارد. (14)
شايد بنيادي ترين و در عين حال شرم آورترين اشکال فلسفه به وسيله کانت مطرح شد؛ آن اشکال خودکامگي ذهن در حوزه فلسفه. با اين بيان:
در مابعدالطبيعه مي توان به طرق عديده مرتکب خطا شد، بي آنکه ترسي از برملا شدن خطا در کار باشد. چون تنها چيزي که لازم است اين است که ما با خود به تناقض نيفتيم. که اين نيز در قضاياي تأليفي- ولو به کلي موهوم- به سهولت ممکن است. (15)
تعريف فلاسفه مسيحي و جديد غرب از فلسفه
اکنون مواردي از تعريف فلسفه را از نظر متفکران غرب نقل مي کنيم:تعريف فلسفه در آغاز و در طي بسياري از قرون به شرح زير بوده است:
فراگيرترين نوع دانش درباره طبيعت، جهان، جايگاه انسان در جهان (16).
در دايرة المعارفي ديگر، تحقيق خوبي در تعريف و واژه شناسي فلسفه انجام پذيرفته است که به نکاتي از آن اشاره مي شود.
در دوره هاي نخستين، مرز بين فلسفه و قلمرو دانش هاي بشري ديگر، به دقت معلوم نشده بود. فلسفه عبارت بود از هرگونه تلاش براي کسب معرفت. (17)
در قرن نوزدهم آلکوين واژه فلسفه را « پژوهش در طبيعت » معني مي کند. فلسفه به معناي « جامع همه علوم بشري » نيست، بلکه دانش کلي از موجودات جهان يا شناخت علل و اسباب کلي پديده ها و يا معرفتي عميق به نظم جهاني است. (18) سپس گزيده اي از تعريف ها را به شرح زير ارائه مي کند که ما نيز آن ها را به اختصار بيان مي کنيم:
افلاطون آن را « تحصيل معرفت » مي داند.
ارسطو: دانش مبادي و علل نخستين.
اين مفاهيم بعد از ارسطو در مکاتب مختلف به کار مي رفت. آباء کليسا و فيلسوفان قرون وسطي تصور روشني از فلسفه نداشتند. اما فيلسوفان عرب (مسلمان) در اواخر قرن دوازدهم و اساتيد « حکمت مدرسي » (19) در قرن سيزدهم ميلادي، بارها به معناي اصلي فلسفه اشاره کرده اند. توماس اکويناس تعريف ارسطو را مي پذيرد: (20) دانش علل اوليه.
دکارت آن را به معني شناخت حقيقت از راه علل اوليه مي داند. جان لاک نيز فلسفه را دانش حقيقي اشيا مي داند. کانت آن را به شناخت اصول کلي معرفت تقليل مي دهد. غالب فلاسفه آلمان بعد از کانت، فلسفه را آموزه هاي کلي مربوط به دانش مي دانند.
بسياري از معاصران، فلسفه را يک نظريه تأليفي از دانش هاي جزئي مي شمارند. برخي نيز آن را به سوي ارزش ها سوق مي دهند. (21) در همه اين تعريف ها، ويژگي تأليفي فلسفه مطرح است. به نظر مي رسد که در تعريف فلسفه به همان چيزي تأکيد کنيم که ارسطو تأکيد داشت: جست و جوي علل و مبادي جزئيات تا دستيابي به اصول و مبادي نخستين و کلي جهان هستي، براي رسيدن به يک فهم فراگير از مبادي هستي و نظم جهاني و جايگاه انسان. (22)
بحث تاريخ فلسفه ها و دايرة المعارف هاي غربي درباره تعريف حکمت در همين حدود است. بنابراين ما نيز به همين اندازه قناعت کرده و مسائل را پي مي گيريم.
بسيار طبيعي است که آباء کليسا و فيلسوفان قرون وسطي، تعريف روشني از فلسفه نداشته باشند. زيرا فلسفه آنان، ترکيبي از دو مکتب غيرعقلاني مسيحيت و نوافلاطونيان بود. چنان که مطرح شدن فيلسوفان مسلمان در بازگشت غرب مسيحي به معنا و اهداف اصلي فلسفه، کاملاً طبيعي است. براي اينکه ارسطو، دموکريت و به طور کلي تفکر علمي و فلسفي در سايه نوافلاطونيان و مسيحيت، به کلي از ياد غرب رفته بود. تا آنکه با ترجمه آثار ابن سينا و ابن رشد، در آن دنياي غيرعقلاني، با عقلانيت و تفکر فلسفي آشنا شدند. با همين عقلانيت بود که چند قرن بعد توانستند دنياي جديدي پديد آورند که ارسطو در خواب هم نمي ديد.
نيز در سايه همين عقلانيت است که غرب جديد، توان عقل را زير پرسش برده و همه تلاش فلسفي خود را در بررسي توان و اعتبار عقل و فاهمه به کار گرفته و به نوعي نسبيت و شکاکيت روي آورده است. در غوغاي اين نسبيت و شکاکيت، معرفت بشري و در رأس آن، فلسفه و مابعدالطبيعه، رنگ باخته است.
اما اطمينان دارم که غرب فلسفه را رها نخواهد کرد. زيرا فلسفه در جست و جوي يقين است. و ما اگر نتوانيم به يقين و اطمينان برسيم، به تعبير راسل، مثل اين است که در بياباني تنها و سرگردان مانده ايم؛ چنان که گويي عالم خارج چيزي جز سراب و رؤيا نيست. چنين چيزي بسيار آزار دهنده مي باشد. (23) اگرچه بر هگل به خاطر آنکه غايت سراسر کائنات را وصول به فلسفه مي داند خرده گرفته اند، (24) اما ترديدي نيست که بشر در سير تکاملي خود، هميشه معرفت را برترين هدف و غايت شناخته است.
پيش از ورود به مسائل مختلف شناخت فلسفه، از آنجا که کانت در دو قرن اخير بيشترين اثر را در آشفتگي بحث هاي جدي فلسفي بر جاي گذاشته است، بايد مختصري به ديدگاه او پرداخت. او به طور کلي، امکان مابعدالطبيعه را مورد ترديد قرار مي دهد و مي گويد:
اگر مابعدالطبيعه واقعاً به صورت يک علم درآمده بود؛ اگر ما مي توانستيم بگوييم: اين است مابعدالطبيعه و شما راست آموختن آن، و حقيقت آن از خود آن بر شما به نحوي قاطع و پايدار ثابت خواهد شد، در آن صورت چنين پرسشي لازم نبود. و تنها پرسشي که باقي مي ماند اين بود که مابعدالطبيعه چگونه ممکن شده است؟ و عقل چگونه بايد آن را تحصيل کند؟ اما... هيچ کتاب واحدي وجود ندارد که بتوان آن را آن گونه که مي توان کتاب اقليدس را عرضه کرد، نشان داد و گفت: اين مابعدالطبيعه است! و اينجا است که مي توانيد به غايت قصواي اين علم، يعني به شناخت وجود اعلي و عالم عقبي که با اصول عقل محض مبرهن گشته است نائل آييد. (25)
کانت مي گويد:
اين سرنوشت هر فن کاذب و حکمت باطلي است که در نهايت، خود موجب فناي خود گردد. و لذا بشريت را به رها کردن مابعدالطبيعه فرا مي خواند:
قصد من آن است که همه کساني را که مابعدالطبيعه را در خور تحقيق و اعتنا مي دانند، به اين حقيقت معتقد سازم که قطعاً واجب است کار خويش را موقتاً متوقف سازند و هر آنچه تاکنون شده، ناشده انگارند. و مقدم بر هر امري ببينند که آيا اصولاً ممکن است علمي چون مابعدالطبيعه وجود داشته باشد؟
اگر مابعدالطبيعه، خود علم است، چرا مانند علوم ديگر قبول عام و دائم نيافته است؟ و اگر علم نيست، چه شده است که همواره به صورت علم متظاهر بوده و ذهن آدمي را با اميدهايي که هرگز نه قطع مي گردد و نه برآورده مي شود، معطل ساخته است؟ ... در حالي که همه علوم ديگر بي وقفه قدم در راه توسعه و پيشرفت دارند. اما علمي که خود را حکمت محض مي داند و همگان حل معماي خويش را از آن مي طلبند، گرد يک نقطه مي چرخد و قدمي، نمي تواند بردارد. (26)
مشکل کانت، مشکل معرفت شناسي است. و کم و بيش، هميشه مطرح بوده؛ اما کانت آن را مشکل حل نشدني تلقي کرده است. او در برداشت خود از مابعدالطبيعه و فلسفه، دچار يک خطاي بنيادي است. اين خطاي بنيادي، متأسفانه براساس يک توهم، دامنگير فيلسوفان مسلمان معاصر ما نيز شده است. او مابعدالطبيعه را چنين تعريف مي کند:
مابعدالطبيعه، علم عقلي نظري کاملاً مستقلي است که از همه تعليمات تجربي فراتر مي رود و صرفاً مبتني بر مفاهيم است. (27)
با اين پيش فرض که بنياد فلسفه تنها بر مفاهيم ذهني استوار است و کاملاً از دانش هاي ديگر مستقل است، داوري کانت درباره فلسفه، کاملاً منطقي و درست است. اما اين پيش فرض اگرچه تا حدودي مورد تأييد متفکران معاصر ما نيز مي باشد، درست و منطقي نيست.
پي نوشت ها :
1- برتراند راسل، تاريخ فلسفه غرب، کتاب دوم، فصل10.
2- ر.ک: يحيي يثربي، نقد غزالي، بخش اول و سوم.
3- در جهان اسلام واقعاً فلسفه به ابن رشد ختم شد، اگرچه در ميان شيعيان که کمتر تحت تأثير غزالي و ساير پهلوانان ضد فلسفه بودند، ادامه يافت، اما در جهان تشيع نيز در حکمت متعاليه صدرا، با عرفان در هم آميخت و از تکامل لازم بازماند.
4- فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، ج1، فصل3، بند3 .
5- برتراند راسل، تاريخ فلسفه غرب، کتاب اول، فصل دوم.
6- ارسطو، طبيعيات، 2، 3، 194 ب و 2، 7، 198 آ و متافيزيک، 1، 10-3، 983 آ تا 993 آ.
7- ژان وال، مابعدالطبيعه، صص 316-315 .
8- فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، بخش5، فصل35، و تئودور گمپرتس، متفکران يوناني، کتاب ششم، فصل 44، و برتراند راسل، تاريخ فلسفه غرب، کتاب اول، فصل 25 و تاريخ فلسفه هاي ديگر.
9- فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، فصل45، اين کتاب ها در سال 448 ميلادي سوزانده شدند و اطلاع ما از آن ها بيشتر از راه رديه هاي مسيحيان است.
10- براي نمونه ر.ک: پيردولابريول، عکس العمل مشرکان، ص286، 1934؛ اوزيبيوس، تاريخ کليسايي، صص5، 6، 19.
11- فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، فصل 46 .
12- براي اطلاعات بيشتر، ر.ک: فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، فصل 35 تا 46 .
13- فردريک کاپلستون، انديشه هاي بزرگ فلسفي، ص329 .
14- Chambers’s Encuclopedia, Volume 10, Pegamon Press, 1967-
عين عبارت دايرة المعارف ياد شده (ص678):
It is not easy to say what philosophy is because unlike other branches of learning it does not have a defined or definable sphere of operations; most accurate, but unfortunately unilluminating answer would be that it is what philosophers do.
15- ايمانوئل کانت، تمهيدات، ص223، و نيز براي نمونه از معاصران: راسل، عرفان و منطق، صص 36-22 .
16- Chambers’s Encuclopaedia.
پيشين
17- Meta – Encuclopedia of Philosophy, (www.ditext. Com/encyc/Frame.html)
18- همان.
19- تعبير مدرسي (Scholasticism) مفهوم تحقيرآميزي نسبت به فلسفه بي محتوا و غيرعقلاني بيش از تجدد غرب است.
20- همان.
21- همان.
22- همان.
23- برتراند راسل، مسائل فلسفه، فصل2 .
24- استيس. و. ت. فلسفه هگل، کتاب چهارم، بخش سوم، فصل سوم.
25- ايمانوئل کانت، تمهيدات، بند چهارم.
26- همان، ص1 .
27- ايمانوئل کانت، نقد عقل محض، پيشگفتار چاپ دوم، ب XV.
يثربي، سيد يحيي؛ (1388)، تاريخ تحليلي- انتقادي فلسفه اسلامي، تهران: سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، چاپ اول