مترجم: جواد اصغري
پيدايش
در اواخر قرن نوزدهم زبان شناسان پديدار شدند که با روش تاريخي تطبيقي مخالف بودند و به روش مقايسه زبان هاي زنده با زباني مرده به شدت تاختند. « سوسور » زبان شناسان سويسي (1913م.) از نخستين زبان شناسان معاصر بود که با پژوهش هاي تاريخي تطبيقي مخالفت کرد و اظهار داشت که اين روش براي بررسي و مطالعه زبان هاي زنده دنيا مناسب نيست. وي سپس اعلام کرد که محدوده مطالعه زبان بايد کوچک باشد و يک مرحله خاص و بازده مکاني و زماني محدودي از زبان بايد براي اين مطالعه در نظر گرفته شود. وي اين روش خود را « روش توصيفي » ناميد. به اين ترتيب سوسور روش تاريخي را رد کرد و روش جديدي را به نام « توصيفي » جايگزين آن کرد. او معتقد بود که « توصيف » تنها روش پژوهش علمي در حوزه زبان است.پس از مدتي روش توصيفي رايج شد و زبان شناسان پس از سوسور در اروپا و آمريکا بسيار به اين روش علاقه مند شدند. هواداران روش توصيفي با وجود آنکه کوشيدند زبان شناسي را به عنوان يک علم مستقل مطرح کنند. اما از بهره گيري از نتايج و دستاوردهاي ديگر دانش ها مانند جامعه شناسي، روانشناسي، پزشکي و کالبدشناسي غافل نبودند. سوسور خود متأثر از جامعه شناسي بود.
ظهور روش توصيفي در پژوهش هاي زباني به ويژه مطالعات نحوي، انقلابي در حوزه زبان شناسي به شمار مي آمد. اين روش به تدريج گسترش يافت و نه تنها اروپا و آمريکا را درنورديد بلکه وارد جهان عرب نيز شد. در جهان عرب تعدادي از نحويان از اين روش تأثير پذيرفتند و آن را روش صحيح مطالعه علمي زبان عربي شمردند. آنان سپس به نحو سنتي به دليل اتکايش به منطق و فلسفه و رها کردن ترکيب و ساختار ظاهري زبان و پرداختن به الفاظي فرضي و احتمالي در بافت جملات حمله کردند؛ الفاظي که گويش ور هيچ گاه آن ها را بر زبان نمي آورد و در رو ساخت زبان ظاهر نمي شوند.
اما با فرارسيدن سال 1957 م. انقلاب ديگري در عرصه مطالعات و پژوهش هاي زبان شناختي رخ داد که به تغيير مسير زبان شناسي از روش وصفي به روشي جديد به نام « گشتاري » فرا مي خواند. رهبر اين روش جديد، نوآم چامسکي (1918م.) زبان شناس معروف آمريکايي بود.
به باور اين زبان شناس روش توصيفي همه تلاش و نيرو و توجه خود را معطوف به سطح ظاهري زبان مي کند گويي که پديده زباني، امري مکانيکي است که با درون انسان مانند عوالم عقلي و احساسي و عاطفي هيچ ارتباطي ندارد؛ عوالمي که در حقيقت زبان را شکل مي دهند و روي هر پديده زباني تأثير مي گذارند.
چامسکي معتقد بود که زبان مهم ترين جنبه حياتي در فعاليت هاي بشري است و از اين رو، شايسته نيست که پديده اي اينچنين پر اهميت، به ساختارهاي ظاهري محض تبديل شود که زبان شناسان توصيفگرا مي کوشند آن را از عقل جدا کنند. (1) به ديگر سخن، اين زبان شناس نظريه خود را بر يک مبناي عقلي استوار کرد و کوشيد از پديده هاي زباني، تفسيري عقلاني ارائه دهد که مناسب اهميت آن پديده باشد و انگيزه هاي عقلي و منطقي آن پديده ها را آشکار سازد.
بر اين اساس چامسکي کلام بشري را به دو بخش تقسيم کرد:
اول: آنچه انسان عملاً بر زبان مي آورد؛ که آن را « روساخت » ناميد.
دوم: آنچه در لحظه تکلّم در اعماق ذهن انسان مي گذرد و او را مي دارد که شکل يا ساختار خاصي را بر ديگري ترجيح دهد و از آن استفاده کند. وي اين سطح از زبان را « ژرف ساخت » ناميد. معناي اين سخن آن است که در وراي زباني که عملاً به آن گويش مي کنيم فرايندهاي ذهني عميقي نهفته است و مطالعه روساخت، تفسيري آوايي و مطالعه ژرف ساخت، تفسيري دلالي از زبان ارائه مي دهد. (2)
بنابراين چامسکي روش توصيفي را به دليل ناکارامدي و ناتوان بودن در ورود به دنياي وراي شکل ظاهري زبان - مکتوب يا شفاهي - رد مي کند. او در مطالعات نحوي خود روش گشتاري را پياده کرده و با تلاش هاي او « نحو گشتاري » پديدار شده است. اين نحو چنانکه گفتيم به ژرف ساخت کلام مي پردازد و مي کوشد ميان ژرف ساخت کلام و تحولات کلام تا رسيدن به روساخت ارتباط برقرار کند.
نامگذاري اين نحو با عنوان « گشتاري » ناشي از فرض يک ساختار زباني ظاهري و سطحي و نيز يک ساختار عميق و نهفته در ذهن گوينده است. گذشته از اين، نحو گشتاري مي کوشد که چگونگي تبديل شدن ژرف ساخت به روساخت يا همان ساختار ظاهري ملفوظ را کشف کند. کسي که از اين روش استفاده مي کند به ناچار بايد به حدس و گمان يا فرضيه هاي عقلي اتکا کند. در اينجا بايد به اين مطلب نيز اشاره کنيم که چامسکي، مبدع روش گشتاري و بنيان گذار پايه هاي اين روش و روشنگر اهميت آن، از زبان عبري قديم آگاه بود و چه بسا اصول نحو عربي را نيز از طريق ترجمه هاي عبري موجود در اندلس آموخته بود. در اندلس، قواعد نحو عربي ترجمه و با قواعد زبان عبري مقايسه شده بود.
بر اين مبنا مي توان اين فرض را مطرح کرد که چامسکي و روش گشتاري تحت تأثير مطالعات و پژوهش هاي زباني مربوط به عربي قديم است. در جهان غرب نيز چامسکي اگر چه اولين کسي بود که اصطلاح « گشتار » را مطرح کرده اما نخستين پژوهشگري نبود که به اين روش دست يافته است چه زبان شناسان غربي با تعبيرهاي مختلف، مبهم و صريح، به اين روش اشاره کرده اند. شايد بهترين جمله آنان در اين زمينه اين باشد: « زبان مانند يک کوه يخ شناور است. آن بخش از اين کوه يخ که مي توان با چشم ديد بسيار کمتر از بخشي است که زير آب قرار گرفته است. »
اصول روش گشتاري
روش گشتاري مبتني بر ايده اي است که به طور خلاصه بدين ترتيب است: « ساختارهايي اساسي وجود دارد که همه زبان ها در آنها مشترکند و کارکرد قواعد گشتاري تبديل کردن اين ساختارهاي بنيادين به ساختارهاي سطحي زبان است که ساختارهايي ملفوظ است و مخاطب آن ها را مي شنود ». (3) به عبارت بهتر قواعد گشتاري براي هر جمله دو ساختار قائل است: يک ساختار باطني و اصلي و يک ساختار ظاهري و سطحي که با نظامي ويژه با يکديگر مرتبطند ». (4)ساختار باطني، دروني، بنيادين يا ژرف ساخت در نظر چامسکي همان معناي نهاني است که در درون گوينده به زبان مادريش نهفته است و معيار آن، توانش زباني است که در فرد شکل مي گيرد و او را قادر مي سازد آنچه در درونش است با جملاتي متعدد و جديد بيان کند. اين توانش با کودک زاده مي شود و او را قادر مي سازد که هر زباني را در دنيا بياموزد. (5)
همچنين با اين توانش جملات متعدد درباره معناهاي درون ذهن انسان ادا مي شود و اين جملات فقط سطح ظاهري يا ساختار رويي آن معناي دروني انسان محسوب مي شود. بنابراين، اين توانش سنجه اي براي شناخت ساختارهاي دروني است اما ساختارهاي ظاهري را کلام مسموع انسان به نمايش در مي آورد. (6)
برخي پژوهشگران اين فرضيه را مطرح کرده اند که چامسکي در مقوله توانش زباني که در باطن انسان نهفته است و او را قادر مي سازد زبان را با عباراتي که از قبل نشنيده درک کند، ممکن است تحت تأثير دکارت انديشمند فرانسوي باشد. دکارت بر اين باور است که مهم ترين تفاوت ميان انسان و حيوان توانايي اوليه انسان براي زبان آوري و سامان بخشيدن به واژه ها از راه هاي گوناگون است تا از اين طريق به بيان مناسبي از اشياي پيرامونش برسد. انسان در پايين ترين درجات خود نيز اين توانايي را دارد. اما حيوان هر اندازه درجات کمال را نيز طي کند و هر اندازه شرايط پيرامونش به او کمک کند نمي تواند چنين کاري انجام دهد. (7)
همچنين برخي گفته اند که ممکن است چامسکي متأثر از مولر دانشمند آلماني (1900 م.) باشد.
چامسکي در درس نهم از کتاب خود، « زبان شناسي »، يادآور مي شود که علت اصلي پيدايش زبان، غريزه اي است که در نهاد انسان به وديعت نهاده شده و با آن مي تواند صداهاي ترکيبي با مخارج گوناگون توليد کند. انسان همچنين داراي استعداد فطري براي بيان واکنش هاي خود در قبال حرکت هاي عظيم و آواهاي کوچک و ساده است. (8) براي مثال هنگامي که کودک حادثه اي را در برابر خود مي بيند معناي آن به صورت زباني و با پوششي از واژه ها در ذهنش نهادينه مي شود. اين ساختار دروني است اما اين توانش زباني اوست که باعث شده اين ساختار در درونش نهادينه شود. اين توانش بخشي از اجزاي بيولوژيک او محسوب مي شود. سپس او آنچه را در درونش جاي گرفته در قالب يک يا چند جمله بيان مي کند بدين معنا که آن را به رو ساخت زبان خود منتقل مي کند. اين رو ساخت همان نحوه بيان يا الفاظ مسموع هستند. (9)
چامسکي تأکيد مي کند که کودک در فرايند نخست ( ساختار دروني زبان که در توانش زباني کودک متجلي مي شود ) به حدس يا الهام يا همان قواي دروني خود اتکا مي کند و به عوامل تأثير گذار محيط اطرافش توجهي ندارد. زيرا اين پژوهشگر عوامل خارجي را که هواداران مکتب رفتارگرايي آن را مطرح مي کنند و به تأثير آن در نحوه بيان اشاره مي کنند نمي پذيرد. پژوهش هايي که بر اساس مکتب رفتارگرايي انجام مي شود به مظاهر حسي رفتارهاي بشري بسنده مي کند و رفتارگرايان معتقدند که زبان به عنوان مجموعه اي از عادات رفتاري محض، مانند هر عادت رفتاري ديگر انسان است. از اين رو آنان بررسي معنا را رها کرده اند زيرا « معنا » به روش علمي که مربوط به مطالعه اشياي ظاهر يا امور مادي است تن در نمي دهد. (10)
چامسکي نظرات رفتارگرايان را نمي پذيرفت و معتقد بود زبان، نظام يا دستگاهي است که قواعد معيني دارد. اين قواعد گشتاري - که پس از اين بدان خواهيم پرداخت - بايد کشف شوند و روابط ميان اجزاي يک جمله بسيار عميق تر از روابط ظاهري قابل مشاهده در رو ساخت زبان است. (11)
بنابراين از نگاه نحويان گشتاري، زبان داراي دو بخش است: نخست، تجلي بيروني آن که همان سخن کاربردي و کلام ملفوظ است. ماده مورد مطالعه و پژوهش زبان شناسان توصيفگرا نيز که متأثر از مکتب روانشناختي رفتارگرايي هستند همين سطح از زبان است. اما نحويان و پژوهشگران هوادار روش گشتاري، اين سطح زبان را تجلي بيروني آن مي دانند و معتقدند که اين ها کنش هاي صوتي و آوايي زبان است و بايد به درون و ساختارهاي پنهان زبان دست يافت. اين ساختار پنهان، بخش دوم زبان است که از نگاه آنان توانش زباني نهفته در درون هر انسان است و باعث مي شود انسان بتواند قواعد و اصول زير بنايي کلام را درک کند. به عبارت ديگر نحو گشتاري، نظريه اي ذهن گرا است و به حقايق ذهني وراي عملکرد زبان اهتمام مي ورزد. بنابراين ماده قواعد گشتاري، تنها زبان است زيرا آنان تنها با توانش زباني سروکار دارند. اما ماده زباني که قواعد نحو توصيفي با آن سروکار دارد آميزه اي از عوامل تأثيرگذار زباني، روان شناختي و اجتماعي است زيرا توصيفگرايان بر کارکرد زبان تمرکز مي کنند که ناگزير متأثر از اين عوامل است. (12)
لازم به ذکر است که نحويان گشتاري معتقدند هر زباني متشکل از مجموعه محدودي از آواها است اما تعداد نامحدودي جمله را توليد مي کند. چامسکي در اين باره مي گويد: « هر زبان به طور طبيعي متشکل از تعداد محدودي واج و حروف الفبا - مکتوب يا شفاهي - است و هر جمله نماينده تعداد محدودي از آن واج ها و حروف است. با وجود اين، واج ها و حروف مي توانند تعداد نامحدودي جمله بسازند. (13)
نشانه هاي روش گشتاري در نحو عربي
در ميراث نحو عربي نشانه هاي اصلي روش گشتاري ديده مي شود. اين اصول بر نحوه تفکر نحويان عرب که صداها سال پيش از چامسکي مي زيستند غلبه داشته است. از جمله ويژگي هاي اصلي روش گشتاري که در انديشه نحويان عرب به صورت برجسته اي نمايان شده است موارد زير است:1) جست و جوي از « اصول و فروع » پديده هاي زباني؛ نحويان عرب در پديده هاي زباني بسيار به اين موضوع پرداخته اند. براي مثال از نظر آنان، نکره اصل و معرفه فرع است، مفرد اصل و مثني و جمع فرع اند، مذکر اصل و مؤنث فرع است. فعل « قال » فرع و اصل آن « قَوَلَ » است. به همين ترتيب، « اصطبر » فرع و « اصتبر » اصل آن، « شاکي السلاح » فرع و « شائک » اصل آن است. در اين مسئله نحوي يک قلب مکاني رخ داده است بدين گونه که همزه جابجا شده به آخر کلمه رفته و واژه « شاکيء » پديدار شده، سپس همزه تبديل به ياء شده و واژه « شاکي » پديد آمده است. بنابراين نحويان عرب در جست و جوي اصل واژه ها بودند و تحول آن و توليد فرع از آن واژه هاي اصل را پيگيري مي کردند.
2) از ديگر ويژگي هاي روش گشتاري که در ديدگاه هاي نحويان قديم عرب ديده مي شود. تمايل زياد آنان به « تعليل » يا يافتن علت براي هر پديده زباني است. آنان به رو ساخت و ظاهر زبان اکتفا نمي کردند و براي هر پديده در صدد جست و جوي علل و اسبابي بر مي آمدند. براي مثال مجرور شدن مضاف اليه از نگاه آنان تنها به اين دليل بود که اضافه بر دو نوع است: در معناي « لام » و در معناي « من »؛ سپس حرف جر حذف شده و مضاف به جاي آن نشسته است و مانند حرف جر عمل کرده و به مضاف اليه جرّ داده است. در اين چارچوب دو جمله « کتاب زيد » و « ثوب خز » از ديدگاه نحويان قديم دربردارنده حرف هاي « لام » و « من » است. بر اساس ديدگاه آنان اين دو جمله در اصل « کتابُ لزيد » و « ثوبُ من خز » بوده که حرف جر از آنها حذف شده و مضاف به جاي آنها نشسته است. اما چنانکه مي دانيم نحويان يا زبان شناسان توصيفگرا پديده جر را در همان مضاف اليه مي بينند و به ثبت آن اکتفا مي کنند و در جست و جوي علت اين جر نيستند زيرا از نظر آنان اين جر هيچ علتي ندارد.
3) تقدير و تاويل از برجسته ترين ويژگي هاي روش گشتاري است که در انديشه نحويان قديم نيز وجود داشته است. اين نحويان به ترکيب ملفوظ يا مکتوب بسنده نمي کردند بلکه در پشت اين واژه هاي ملفوظ در پي کلماتي بودند که ادعا مي کردند در ذهن گوينده وجود داشته اما آنها را بر زبان نياورده يا به سطح زبان نيامده است. براي مثال در جمله « قام الطلاب الّا خالداً » مستثني در نظر برخي از نحويان قديم با « الّا » منصوب نشده بلکه با فعلي که در ذهن گوينده بوده يعني فعل « أستثني » يا با حرف مضمر « انّ » منصوب شده است . بر اين اساس اصل جمله فوق يا ژرف ساخت آن « قام الطلاب أستثني خالداً » يا « قام الطلاب الّا انّ خالداً لم يقم » بوده است.
از آنچه گذشت در مي يابيم که نحويان عرب بيشتر ويژگي هاي روش گشتاري را مورد توجه و اهتمام خود قرار داده بودند. آنان باور داشتند که هر ساختار ظاهري در پديده هاي زباني، داراي يک ساختار دوم در عمق خود مي باشد که در ذهن گوينده نهفته است و کارکرد نحو آن است که ميان اين دو ساختار، نوعي توافق و همسويي ايجاد کند. همچنين از نظر آنان نحو بايد چگونگي تبديل اصل به فرع يا ژرف ساخت به رو ساخت را کشف کند. در هر حال در ميان نحويان و زبان شناسان عربي نيز برخي معتقدند تنها راه صحيح براي درک زبان روش عقلي است و بسنده کردن به سطح ظاهري زبان، از جوهره پديده هاي زباني پرده بر نمي دارد. آنها اين جهت گيري را « گشتاري » ناميدند. اما اين روشي است که نحويان عرب صدها سال پيش به آن باور داشتند و پديده هاي نحوي را بر اساس آن مورد پژوهش قرار دادند. ما در اينجا در صدد بيان اين مطلب نيستيم که اعراب پيش از غربيان روش گشتاري را تاسيس کردند بلکه مقصود ما آن است که ريشه هاي اين روش در ميراث نحوي زبان عربي قابل مشاهده است و شايد حتي بتوان گفت که همين جهت گيري هاي نحويان قديم بود که موجب شده پژوهشگران آمريکايي معتقد به روش گشتاري پديدار شوند و روش خود را بر اساس مباني مورد قبول نحويان عرب بنيان نهند.
در اينجا بايد به جوانب گشتاري در نحو عربي اشاره کنيم. چامسکي که روش توصيفي را به دليل ناتواني در درک جوانب پنهان زبان و همچنين ناتواني در ايجاد ارتباط ميان زبان با نگاه هاي عقلي رد مي کرد، در اين باورهاي خود بسيار همانند عبدالقاهر جرجاني بود. چامسکي به مطالعه توانش زباني يا ملکه زباني هر انسان بسيار اهتمام مي ورزيد و نحوه بيان و به کارگيري زبان براي او از اهميت چنداني برخوردار نبود. مسئله مهم نزد او رابطه ديالکتيکي ميان کلام ملفوظ و کلام روان شناختي بود. عبدالقاهر جرجاني نيز معتقد بود يک نظام خاص، رابطه معنايي ميان گونه هاي نحوي را شکل مي دهد. حتي مي توان گفت تلاش اين هر دو، در بخشيدن امکانات ترکيبي، به نحو بوده است. به گونه اي که از منظر آنان نحو هر زبان داراي نقاط ورودي و خروجي است؛ واژه ها مي توانند وارد نحو زبان شوند و به صورت ترکيبي جديد از آن خارج شوند اما ما تنها مظاهر مادي و ملموس اين فرايند را مي بينيم و جنبه عقلي آن پنهان است. (14)
روش گشتاري؛ عناصر آن و پياده سازي آن.
اين روش مبتني بر ملاحظاتي چند است که طبق مهم ترين آنها، جمله به معناي « کمترين تعداد واژه است که داراي معناست و پس از بر زبان آوردن آن کلمات مي توان سکوت کرد ». (15) جمله از منظر هواداران اين روش دو گونه عمده دارد: اسمي و فعلي. گذشته از اين، جمله يا زايشي اسمي و يا زايشي فعلي است. مقصود از جمله زايشي - که جمله هسته، جمله اصلي و جملة خام ناميده مي شود - جمله اي است که حاوي يک معناي اسنادي ساده است و خالي از هرگونه عنصر ديگري مي باشد که معنايي بيشتر به معناي اسنادي ساده نخستين مي افزايد. اگر جمله زايشي اسميه باشد متشکل از مبتدا و خبر و اگر فعليه باشد متشکل از فعل و فاعل و مفعول خواهد بود.گاه يکي از عناصر گشتاري به جملة زايشي وارد مي شود و گشتار در اين هنگام اتفاق مي افتد.
اما آن جمله مانند اصل خود به همان صورت اسمي يا فعلي سابق باقي مي ماند. هدف جمله زايشي، خبر دادن است اما پس از وارد شدن گشتارهاي مختلف به آن، معناي جديدي مي يابد که با جمله زايشي سابق متفاوت است زيرا جمله تنها با غرضي معنايي دچار گشتار مي شود. (16) عناصر گشتار به شرح زير است: (17)
1) ترتيب:
هواداران اين روش معتقد به اين ديدگاه ديرين هستند که « عرب هنگامي که به چيزي عنايت ويژه داشته باشد آن را در جمله مقدم مي شمرد ». آنان ديدگاه کوفيان را مدّنظر قرار مي دهند که تقدّم فاعل بر فعل را مجاز مي شمرند.2) افزايش:
مقصود از آن، افزودن کلمات جديدي به جمله زايشي است تا به جمله اي تبديل شود که حاصل يک گشتار است.3) حذف:
اين گشتار در يکي از ارکان اصلي جمله رخ مي دهد اما جمله همچنان به صورت اسمي يا فعلي باقي مي ماند.4) علامت اعرابي:
علامت اعرابي در روش گشتاري از ارزش دلالتي و معنايي بالايي برخوردار است و با استفاده از اين علامت ها جمله زايشي نخستين، که براي خبر دادن بوده بسيار متحول مي شود. (18) اين علامت هاي اعرابي تحت تأثير عامل نحوي ظاهر نشده اند و نياز هم به تقدير گرفتن اينچنين عامل هايي نيست زيرا در تقدير گرفتن عامل، موجب اهمال معنايي مي شود که جمله اساساً براي آن ظاهر شده است. اما اين سخن نحويان قديم را که حرکت اعرابي اثر ظاهري يا مقدر ناشي از عامل است، برخي هواداران روش گشتاري اين گونه پاسخ گفته اند: « ما به آنها مي گوييم حرکت اعرابي در واژه ها کاملاً همانند واج ها هستند که ارزش و اثر خود را در بيان معناي مقصود دارند و تغيير آن نيز اثر خاصي در درون گويش ور دارد. براي مثال اگر گوينده بگويد: « الاسدُ » شنونده در مي يابد که گوينده فقط قصد نقل خبر کرده است نه چيز ديگري. اما اگر گويش ور بگويد: « الاسدَ » معناي اين واژه به سمت تحذير و هشدار دادن تحول مي يابد که در ذهن وي نيز وجود دارد و مي خواهد آن را بيان کند. او نمي تواند هيچ واجي را جز همين واج مربوط به علامت اعرابي تغيير دهد. اگر گويش ور واج ديگري را در اين کلمه تغيير دهد تصوير ذهني که به هر دليل با اين کلمه مرتبط است تغيير مي کند. بنابراين تنها تغييري که در اين کلمه مي توان تصور کرد تغيير در واج حرکتي است که منجر به تصوير ذهني جديدي مي شود و اين تغيير در حرکت اعرابي صرفاً نتيجه تغيير در معنا است. و حرکت اعرابي بر خلاف نظر نحويان قديم نتيجه تأثيرگذاري عامل نحوي نيست ». (19)اينها عناصري است که جمله را از حالت زايشي اوليه که داراي يک معناي سطحي است به جمله اي گشتاري تبديل مي کنند که داراي معنايي ژرف است. (20) اما وجود حرکت هاي اعرابي در پايان واژه ها را اگر عنصر گشتاري نيز به حساب نياوريم بي ترديد اقتضايي قياسي است نه موضوعي ديگر. (21)
بنابراين علامت اعراب، ضرورت حاصل از يک معيار زباني است که از عرب زبانان قديم به جا مانده است. گاه نيز علامت اعراب به مقتضاي يکي از عناصر و صورت هاي گشتاري دچار تغيير مي شود. از جمله اين مقتضات گشتاري، افزايش يا حرکت معناي جمله از حالت خبري به حالت تحذير، اغراء، اختصاص، معيت يا استفهام ( پس از حرف « کم » ) است. (22)
براي مثال اگر به جمله « محمدّ مجتهد » فعل « کان » وارد شود خبر منصوب و به زمان گذشته منتقل مي شود. همچنين اگر به اين جمله حرف « إنّ » وارد شود مبتدا ضمن منصوب شدن حالتي تأکيدي به خود مي گيرد. (23) حال به جمله هاي زير دقت کنيد:
لم يَحضُر خالدُ.
لن يقرأ عليُ الصحيفةً.
لا تلعب وقتَ الدرسِ.
لا رجلَ في البيتِ.
در جملات بالا، علامت اعرابي برخي کلمات بر اساس يکي از قواعد گشتاري تغيير کرده است. در جمله نخست به مقتضاي حرف « لم » حرکت ضمه روي حرف آخر فعل به سکون تبديل شده و معناي جمله به زمان گذشته منتقل شده است. در جمله دوم افزايش حرف « لن » موجب ورود حرکت فتحه و تبديل زمان فعل به آينده شده است. در جمله سوم، افزايش حرف « لا » به جمله حرکت سکون را به همراه آورده و معناي جمله را به نهي تغيير داده است. در جمله آخر افزايش حرف « لا » به جمله حرکت فتحه را براي مبتدا به ارمغان آورده و آن را از جايگاه اصلي خود ( مؤخر ) حرکت داده ( في البيت رجلّ ) و به آغاز جمله آورده و خبر را منفي کرده است. (24)
جمله هاي زير نيز به همين ترتيبند:
المروءةَ.
الضلالَ.
نحن العربَ...
لا تأکل سمکاً و تشرب لبناً.
سرتُ و النبلَ.
کم کتاباً قرأتُ.
در همه اين جملات، اسم هاي منصوب در اصل مرفوع بوده اند ( به جز جمله آخر که پيشتر مجرور بوده ) و سپس حرکت فتحه به عنصر گشتاري تبديل شده که معناي آنها را از حالت جمله خبري به ترتيب به معناي اغراء، تحذير، اختصاص، جمع و استفهام برده است. کلمات منصوب در اين حالت، معمول عوامل جوازي يا وجويي نيستند بلکه حرکت نصب يا فتحه با پديدار شدنش جمله را از يک باب به باب ديگر مي برد. (25)
بنابراين علامت اعرابي، حرکتي است که ضرورتاً وارد يک واژه مي شود و موجب نوعي افزايش معنايي براي جمله زايشي اوليه مي شود. چنانکه مبتدا پس از « إن »، خبر پس از « کان » و فاعل پس از افعال شروع، مقاربه يا رجاء دچار چنين وضعيتي مي شود مانند: « أخذ عليُ يدرسُ » تقدم فاعل بر فعل در اين مثال به مقتضاي اهميت آن بوده نه به سبب مبتدا بودن آن، اين تحول، معناي جديدي را ايجاب مي کند که تمام جمله به سمت آن حرکت مي کند و هيچ عامل ظاهر يا مقدري در آن دخالت ندارد. (26)
در اينجا لازم است پس از بحث درباره تحولات گشتاري واژه ها، جملاتي نيز به عنوان نمونه مطرح شود که مي توان آنها را بر اساس روش گشتاري تحليل کرد. اين جملات در سه اسلوب استفهام، مدح و ذم به کار رفته اند. (27)
براي نمونه به جمله زايشي اسميه « الدرسُ نافعُ » دقت کنيد اين جمله مي تواند با افزايش عناصر جديدي به آن، به يک جمله گشتاري تبديل شود. براي مثال واژه « کان » زمان سودمند بودن درس را به گذشته مي برد: « کان الدرسُ نافعاً ». اما فتحه اي که به واژه « نافع » وارد شده حرکتي است که « کان » آن را اقتضا مي کند. جمله « أکان الدرس نافعاً » جمله گشتاري ديگري است که دو عامل گشتار به آن وارد شده: « همزه استفهام » و « کان ». اين دو گشتار معناي جمله مزبور را به صورت پرسشي و به زمان گذشته مبدل مي کنند.
جمله « نافعّ الدرسُ » جمله گشتاري ديگري است که در آن عامل تقديم و تاخير موجب تغيير و تحول شده و خبر به آغاز جمله آمده است. علت اين تقدم خبر، توجه و تاکيد گوينده به آن است. اين توجه ويژه موجب شده است که مبتدا از جايگاه اصلي خود در صدر جدا شود و خبر به ابتداي جمله بيايد. اما جمله « أنافعُ الدرسُ » نيز جمله گشتاري اسميه ديگري است که دو عامل تقدم و تأخّر و همزه استفهام موجب گشتار در آن شده است. افزايش اين دو عامل گشتار به جمله از آن رو بوده که گوينده به « سودمندي » ( نافع ) توجه ويژه داشته و درباره تحقق آن پرسيده است زيرا مي داند که شنونده يا مخاطب از پاسخ اين سوال آگاه است و مي تواند به آن پاسخ دهد. جمله « الامتحانُ سهلُ » جمله زايشي اسميه اي است که تنها امتحان را به سهولت وصف مي کند. اما جمله « کيفُ الامتحانُ » جمله گشتاري اسميه اي است که دو عامل گشتاري وارد آن شده است: حذف و استفهام. در اين جمله، خبر حذف شده و ادات استفهام درباره امتحان مي پرسد: أهو سهلُ ام صعب؟
جمله « هذا لک » جمله زايشي اسميه اي است که از يک اسم اشاره و يک شبه جمله يا جار و مجرور تشکيل شده است. اما جمله « لک هذا » جمله گشتاري اسميه اي است که يکي از عوامل گشتار يعني تقدم خبر به آن وارد شده زيرا گوينده به آن اهتمام ويژه اي داشته است. به عبارت ديگر جمله « لک هذا » همزمان خبري و تاکيدي است. اما جمله « أنّي لک هذا » نيز جمله گشتاري اسميه ديگري است که دو عامل گشتار وارد آن شده است و معناي جديدي را در آن پديد آورده است. اين دو عامل « تقدم » و « استفهام » است. « أنّي » اداتي است که به جاي واژه « کيف » نشسته است و معناي جمله جديد اين است: « کيفَ لکَ هذا؟ » و « کيف حصلتَ عليه؟ ».
جمله « حَضَرَ محمدُ » يک جمله زايشي فعليه است که تنها حامل خبر حضور محمد در زمان گذشته است. اما جمله « کيف حضر محمدُ » يک جمله گشتاري فعليه است که يک عامل گشتاري يعني « کيف » به آن اضافه شده و معناي جديدي را به آن افزوده است. اين معناي جديد پرسش از وضعيتي است که محمد داشته است.
خليل احمد عمايره در کتاب خود « في التحليل اللغوي » بر اين باور است که جمله هاي مدح و ذم زبان عربي نيز از شيوه هاي تأکيد شمرده مي شوند. بر اين اساس جمله « نعم القائد خالدّ » جمله اسميه گشتاري است که مراحل زير را پشت سر گذاشته است.
خالدُ قائدُ
خالدُ القائد
در جمله بالا « ال » تعريف افاده تفخيم و تعظيم مي کند نه منحصر کردن « قياده » به خالد. سپس اين جمله با يک گشتار ديگر، به شکل زير در آمده است:
القائد خالدّ.
در اين جمله تقدم خبر از باب تعظيم و عنايت ويژه است. پس از آن باز گشتاري ديگر به جمله وارد شده است:
نِعمَ القائدُ خالدُ.
بنابراين، جمله بالا يک جمله اسميه گشتاري است که دو تأکيد بر آن وارد شده است: « نِعمَ » و « ال ».
با تحليل جمله مدح از اين طريق، مي توان از جدال هاي لفظي ميان نحويان درباره اسميه يا فعليه بودن جملات متشکل از « نعم و بئس » رهايي يافت. زيرا اسم يا فعل بودن اين دو واژه راهي براي اثبات اين موضوع نيست چه اين واژه در سطوح صرفي و دلالي فاصله بسياري با اسم يا فعل دارند.
از ديگر شيوه هاي جمله مدح، جملاتي مانند « نِعمَ ابنُ اخت القوم عليُ » جمله اصلي يا زايشي اين جمله مدح به اين شکل بوده است: « عليُ ابنُ اختِ القوم » که سپس به صورت زير در آمده است:
ابنُ اختِ القوم عليّ.
اين جابجايي به دليل اهتمام گوينده به صفتي بوده که وي با هدف تاکيد بر آن مقدم ساخته است. تقديم و تأخير يکي از ابزارهاي گشتار است که در اينجا به جمله مورد بحث وارد شده است. پس از آن گشتار افزايش در اين جمله اعمال شده است:
نِعمَ ابنُ اختِ القومِ عليُ.
پر واضح است که سه واژه « ابن »، « اخت »، و « القوم » در تحليل هاي ساختاري در مقام يک واژه اند زيرا به يکديگر اضافه شده اند و داراي تلازم هستند.
در حقيقت استفاده از اين روش در تحليل جمله هاي عربي باعث فهم بيشتر از معناي مقصود گوينده مي شود، عناصر جمله را بيش از پيش معين و کارکرد هر واژه را در جمله مشخص مي کند. از اين رو، اين روش جايگزين مناسبي براي آن شيوه تحليلي است که « اِعراب » ناميده مي شود و توجه ويژه اي به حرکت هاي اعرابي، عامل آن و موضوع عامل و معمول دارد. در پرتو روش جديد گشتاري نوع نگاه به واژه ها تغيير مي کند زيرا در اين روش به جاي جست وجوي از عامل و معمول يا يافتن حرکات ظاهر و مقدر، مي کوشيم که بفهميم نقش هر واژه در معناي جمله چيست و چه اثري در انتقال و تغيير معني دارد. براي درک بيشتر تفاوت ميان روش سنتي و گشتاري به شيوه اِعراب جمله « أنافعُ الدرسُ » که به دانشجويان به شيوه سنتي ارائه مي شود اشاره مي کنيم:
همزه در معناي استفهام.
نافعُ: مبتدا مرفوع
الدرس: فاعل سدّ مسدّ خبر مرفوع.
اما در روش گشتاري ما در تحليل جمله بالا اموري را آشکار مي کنيم که شناخت آن ضروري است زيرا با اين شناخت به علل پديداري اين صورت از جمله و همچنين معناي دقيق مقصود گوينده و آن ساختار پي مي بريم. تحليل هاي مبتني بر جمله هاي زايشي و گشتاري براي فهم جملات عربي و درک عناصر اصلي و فرعي آن و معنايي که عناصر و ساختارهاي فرعي به آن مي افزايند مفيدتر است و به گمان نگارنده اين سطور، زبان آموزان با اين روش عربي را آسان تر فرا مي گيرند.
پي نوشت ها :
1. النحو العربي و الدرس الحديث، ص 112.
2. همان، ص 115.
3. في علم اللغة التقابلي، احمد سليمان ياقوت، الاسکندرية، 1989، ص 37.
4. همان.
5. همان.
6. همان.
7. في علم اللغة التقابلي، ص 38.
8. همان.
9. همان، ص 39.
10. همان، صص 39 و 40.
11. في علم اللغة التقابلي، صص 39 و 40.
12. همان.
13. همان، ص 41.
14. النظرية التحويلية في الدرسات النحوية العربية، کريم عبيد عليوي، رسالة ماجستير مخطوطة، کلية التربية - المستضرية 77:1999 وينظر مصدره.
15. في التحليل اللغوي، خليل عمايرة، ط 1، 1987، ص 87.
16. همان.
17. همان، ص 88 و پس از آن.
18. همان، ص 94.
19. في التحليل اللغوي، ص 94.
20. خليل عمايره يکي از زبان شناسان عرب که علاقه مند به روش گشتاري است معتقد است که جمله اصلي يا زايشي يا خام را که در ذهن گوينده است بايد « روساخت » ناميد و جمله ملفوظ « ژرف ساخت » ناميده مي شود زيرا گوينده در آن تغييراتي را ايجاد کرده و عناصر گشتاري مذکور سپرده است تا وافي غرض و بيانگر معناي نهفته در ذهنش باشد. اين جمله به دليل سادگي و سهولتش قادر به بيان ژرف ساخت نهفته در ذهن گوينده نيست. او با اين عقايد خود راهي خلاف مسير گشتاري هاي آمريکا در پيش گرفته که جمله اصلي را « ژرف ساخت » و جمله ملفوظ را « روساخت » مي نامند.
21. في التحليل اللغوي، ص 95.
22. همان.
23. همان، ص 96.
24. همان.
25. همان، صص 96 و 97.
26. همان.
27. همان، ص 105 و پس از آن و ص 269 و پس از آن.
رحيم العزاوي، نعمة، (1392)، روش شناسي پژوهش هاي زبان شناختي، دکتر جواد اصغري، تهران: مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، چاپ اول