با در نظر گرفتن نقش نخبگان در ارتقاي آگاهي قومي، دو تفاوت اساسي ميان كردستان و بلوچستان وجود دارد. اول اينكه فرايند شكل گيري قشر شهري تحصيل كرده ي جديد در ميان طبقه ي متوسط بلوچستان بسيار كندتر از كردستان بود و دوم آنكه رهبري حركت سياسي در بلوچستان ايران در دست نخبگان سنتي جامعه ي بلوچ ( رؤساي طوايف ) باقي ماند. با اين حال، همانند كردستان، نخبگان تحصيل كرده ي شهري نقش فعالي در حركت هاي سياسي بلوچستان داشتند. البته بايد به اين نكته ي مهم اشاره كرد كه تلاش براي خلق هويت قومي در اين منطقه، بيشتر نتيجه ي فعاليت نخبگان تحصيل كرده ي بلوچ در بلوچستان شرقي ( پاكستان ) بود. برخلاف كردستان، نخبگان بلوچ در ايران و پاكستان با يكديگر رابطه نزديكي داشتند. بلوچستان پاكستان در مقايسه با بلوچستان ايران پيشرفته تر بود و نخبگان تحصيل كرده ي آن مدت ها پيش از نخبگان ايران ظهور كردند. اساساً بلوچ هاي ايراني از نظر فكري تحت تأثير بلوچ هاي پاكستاني بودند. نخبگان بلوچ هاي پاكستاني مدعي سخنگويي بلوچ هاي ايراني و انعكاس خواست هاي آنان بودند.
به رغم تفاوت هاي موجود در ميان تحولات بلوچستان و كردستان، مسئله ي « ارتباط ايلي » در مورد بلوچستان نيز كاملاً صادق است. از يك سو، همانند كردستان، نخبگان تحصيل كرده ي شهري بلوچستان، كه در حركت هاي سياسي فعال بودند، اكثراً سابقه ي ايلي و طايفه اي داشتند، يعني از اعقاب مستقيم يا از خويشان نخبگان سنتي ايلي بلوچ بودند و از سوي ديگر، تعداد اندك نخبگان تحصيل كرده ي غيرايلي، كه نقشي فعال در برخي سازمان هاي بلوچ داشتند، بر منابع نظامي، مالي و سياسي رهبران طوايف بلوچ تكيه كردند.
جذب نخبگان سنتي ايلي يا تحصيل كرده ي بلوچستان به شركت در فعاليت هاي سياسي محلي گرا تا حدودي در سياست هاي تمركزگرايانه ي دولت از زمان رضاشاه به بعد ريشه داشته است. دليل عمده ي شركت رؤساي طوايف در حركت هاي سياسي محلي گرا اين بود كه افزايش قدرت و نفوذ دولت اقتدار آن ها را به خطر انداخته بود. رؤساي طوايف تا زماني كه دولت مركزي به آن ها امتيازات سياسي و اقتصادي مي داد نسبت به آن وفادار مي ماندند. در غير اين صورت، ترجيح مي دادند گروه هاي سياسي مخالف دولت تشكيل دهند يا به چنين گروه هايي بپيوندند.
پس از انقلاب اين گرايش شدت گرفت، زيرا رژيم جديد حاضر نبود به سرداران بلوچ تكيه كند يا آن ها را به عنوان واسطه هاي ميان مردم طوايف بلوچ و دولت بپذيرد. رژيم شاه سياست متفاوتي داشت و مي توانست با دادن امتيازات سياسي و به رسميت شناختن آن ها به عنوان نمايندگان مناطق طايفه اي خوانين را جذب كند.(1)
درواقع ميان رؤساي طوايف بلوچ بر سر كسب امتيازات دولتي رقابت وجود داشت. چون « اغلب اوقات، اما نه هميشه، آن هايي كه خود را كم تر مورد لطف دولت مي ديدند و نسبت به رقبايشان امتياز چنداني نداشتند، طغيان مي كردند يا به اردوگاه ناسيوناليستي مي پيوستند ». (2) اما اكثر رؤساي طوايفِ ناراضي به محض اينكه پي مي بردند كه دولت حاضر به دادن امتيازات مهم سياسي و اقتصادي است، با آن به توافق مي رسيدند. جبهه ي آزادي بخش بلوچستان، كه در سال 1964م/ 1343ش تشكيل شد، مثال خوبي در اين زمينه است. بنيان گذار اين جبهه يك بلوچ بزرگ شده در بلوچستان پاكستان به نام جمعه خان بود كه در فعاليت هاي سياسي بلوچستان پاكستان فعاليت داشت. اين گروه « زماني به بزرگ ترين موفقيت خود دست يافت كه حمايت ميرعبدي خان رئيس طايفه ي سردارزايي يكي از معروف ترين رؤساي طوايف بلوچ ايران و ساير نخبگان طايفه اي نظير ميرمولاداد را جلب كرد و آن ها به اين جبهه پيوستند. (3) امان الله مباركي از نخبگان پرقدرت طايفه ي مباركي، موسي خان لاشاري حاكم طايفه ي لاشاري و آريان سردار طايفه ي نارويي در سيستان از جمله اعضاي مهم اين جبهه بودند.(4) موسي خان در اوايل دهه ي 1970 به دليل رقابت هاي شديد موجود ميان رؤساي طايفه ي لاشاري به جبهه پيوست. (5)
جبهه ي آزادي بخش بلوچستان با كمك رؤساي طوايف توانست شاخه ي نظامي خود را سازمان دهد. به گفته ي شاه بخش سردار بلوچ، نيروهاي نظامي جبهه شامل چهارصد تا پانصد مرد مسلح از طوايف مباركي، سردارزايي و گمشادزايي بود.(6) رژيم شاه توانست ميرعبدي خان عضو برجسته ي جبهه را با پيشنهاد امتيازات فريبنده جذب كند. عبدي خان و آريان در سال 1353 به ايران بازگشتند.(7) هاريسون ضمن اشاره به توافق عبدي خان با دولت مي نويسد:
ضربه ي اساسي به جمعه خان در سال 1973 وارد آمد و آن زماني بود كه ميرعبدي خان تسليم پيشنهادهاي فريبنده و پر زرق و برق شاه شد. رئيس 65 ساله ي طايفه ي سردارزايي كه از محيط و طايفه ي خود دل كنده بود و به شدت بدرفتار و فاسد شده بود. هنگامي كه مأموران شاه به او يك حرمسرا، حقوق مادام العمر و خانه اي زيبا در تهران پيشنهاد كردند، موافقت كرد و از سياست كناره گرفت. او با حمايت علني از شاه در راديو تهران به ياران سابق خود، كه از او رنجيده بودند، توهين كرد.(8)
نخبگان ايلي بلوچ در حركت هاي سياسي محلي پس از انقلاب اسلامي ايران نقش بيشتري ايفا كردند. در روزهاي اول انقلاب، بسياري از رؤساي طوايف كه با نظام سابق همكاري نزديك داشتند و در دولت، پارلمان و مناطق ايلي داراي مقام هاي سياسي بودند از كشور گريختند و در گروه هاي سياسي بلوچ به فعاليت پرداختند يا خود براي مبارزه با رژيم جديد چنين گروه هايي تشكيل دادند. نخبگان ايلي محروم از امتيازات سابق چندين گروه سياسي به وجود آوردند. در اوايل دهه ي 1980 ميلادي امان الله بركزايي گروهي به نام « پيشمرگ بلوچ » تشكيل داد.(9) او يكي از اعقاب مستقيم دوست محمدخان رئيس معروف طايفه ي بركزايي در دوران رضاشاه بود. امان الله بركزايي در سال هاي دهه ي 1340 شمسي در فعاليت هاي سياسي شركت داشت و بعدها با شاه آشتي كرد. او با ساير رؤسا و سرداران بلوچ جبهه اي به نام « جبهه ي وحدت بلوچ » عليه جمهوري اسلامي تأسيس كرد. اين جبهه روابط نزديكي با سلطنت طلبان ايران داشت و از آن ها كمك مالي دريافت مي كرد.(10)
شكل گيري « جبهه ي آزادي بخش بلوچستان » پس از انقلاب، نمونه ي ديگري است كه نشان مي دهد چگونه نخبگان ايلي به عوامل و علايق كهن اوليه نظير زبان و مذهب متوسل مي شوند و از آن ها به عنوان اهرم هاي سياسي در پيشبرد اهداف خود استفاده مي كنند.(11) آن ها به منظور مشروع ساختن حركت خود، مدعي شدند كه اين گروه همان « جبهه ي آزادي بخش بلوچستان » اواخر دهه ي 1340 ( و اوايل دهه ي 1970 ) است. ميرعبدي خان معروف رئيس طايفه ي سردارزايي، عيسي خان مباركي (12)، كريم بخش سعيدي، بهرام خان بارزهي ( هر سه عضو مجلس شوراي ملي دوران شاه ) و امان الله مباركي، عضو « جبهه ي آزادي بخش بلوچستان » در دوران شاه كه بعدها با او آشتي كرد، از جمله اعضاي مهم اين جبهه بودند. (13) برخي از اين نخبگان ايلي- نظير كريم بخش سعيدي و چند سردار بلوچ ديگر- براي مبارزه عليه رژيم جديد درصدد جلب حمايت كشورهاي غرب بودند.(14)
نخبگان ايلي در دهه ي 1990 ميلادي / 1370 شمسي نيز نقش مهمي در گروه هاي سياسي ايفا مي كنند. در سال 1369 گزارش شد كه گروهي به نام « جبهه ي خلق براي آزادي بلوچ » به وجود آمده است كه اعضاي طايفه ي نارويي در آن شركت فعال دارند. (15) بنا به نوشته ي روزنامه ي پاكستاني ملت، حاج بلوچ شاه بخش عضو برجسته ي گروه- كه رئيس طايفه بود- در سال 1990/ 1369 در كراچي كشته شد. (16) دلويزخان نارويي رئيس طايفه ي نارويي و ظاهراً عضو ديگر گروه نيز در مارس سال 1993 / 1372 در كراچي به قتل رسيد.(17)
موارد فوق نشان مي دهد كه نقش نخبگان ايلي در بلوچستان بسيار قوي تر از نخبگان ايلي در كردستان بوده است. رؤساي طوايف خود را نمايندگان مردم بلوچ مي دانند و همانند همه ي حركت هاي قومي، با تكيه بر عوامل و علايق كهن نظير زبان و مذهب مدعي متمايز بودن بلوچ ها از ديگران مي شوند. اين نخبگان براي بسيج مردم عليه دولت مركزي در وهله ي نخست بر اختلافات مذهبي ميان شيعه و سني انگشت مي گذارند. از آنجا كه دولت مركزي بيشتر در كنترل نخبگان مذهبي شيعه است، استفاده از عامل مذهب به عنوان ابزار سياسي در برانگيختن گرايش هاي قومي در بلوچستان مؤثرتر از زبان بوده است.(18) رؤساي ايلي با طرح عامل مذهب و عقب ماندگي اقتصادي بلوچستان مدعي حق خودمختاري در منطقه بوده اند، اما سابقه ي اجتماعي- اقتصادي و سياسي آن ها نشان مي دهد كه بيشتر در پي كسب قدرت مجدد و احياي اقتدار خود بودند تا مسائل قومي و مذهبي براي بلوچ ها.
علي رغم حضور قابل ملاحظه و مؤثر رؤساي سنتي طوايف در سياست هاي بلوچستان، نقش رهبران مذهبي و نخبگان تحصيل كرده و شهرنشين- چه نخبگاني كه ارتباط هاي ايلي دارند و چه نخبگان غيرايلي- نيز مهم بوده است. ظهور نخبگان مذهبي و غيرمذهبي شهرنشين نتيجه ي سياست هاي ايل زدايي و تمركزگرايي رضاشاه بود. نخبگان مذهبي بلوچ، يعني مولوي ها، در مسائل سياسي بلوچستان نقش بسيار بااهميتي ايفا مي كنند. فيليپ سالزمن مي نويسد:
مولوي مرد مقدسي است كه سال ها خارج از بلوچستان در مدارس قرآني درس خوانده است. بلوچ ها به عنوان نماينده و شارح مذهب به او احترام مي گذارند. مولوي به تسلط بر دانش مذهبي شهرت دارد.(19)
گرچه مولوي ها صرفاً به سبب داشتن مقام مولوي (20) همچنان مورد احترام مردمند، در دوران سلطه ي سرداران طوايف و خوانين بلوچستان نفوذ اجتماعي- سياسي چنداني نداشتند. سياست هاي ايل زدايي رضاشاه اقتدار اين رؤسا را از بين برد و دولت مركزي به جاي آن ها اعمال قدرت كرد. اسپونر معتقد است كه با سقوط قدرت غيرمذهبي سرداران و خوانين در بلوچستان جنوبي، اهميت رهبران مذهبي ( مولوي ها ) افزايش يافته است(21).سالزمن مي گويد: در سرحد ( شمال بلوچستان )، برخلاف بلوچستان جنوبي، با افزايش اقتدار رهبران غيرمذهبي اهميت رهبران مذهبي نيز افزايش يافته است.(22) بنابراين نخبگان مذهبي بلوچ در دوران بعد از رضاشاه در صحنه ي سياسي بلوچستان ايران حضور پيدا كردند، اما اهميت سياسي آنان در آستانه ي انقلاب اسلامي آشكارتر شد.
نخبگان سني مذهب بلوچستان نيز همانند نخبگان مذهبي شيعه در ايران از نفوذ زيادي برخوردار بودند و در بسيج سياسي مردم بلوچستان عليه رژيم شاه نقش مهمي ايفا كردند. به همين دليل « حزب اتحاد المسلمين » كه گروهي از مولوي هاي بلوچ به رهبري مولوي عبدالعزيز آن را تشكيل داده بودند، مردمي ترين حزب در بلوچستان بود. مولوي عبدالعزيز به طور كلي از جمهوري اسلامي حمايت مي كرد، اما با افزايش نفوذ روحانيت شيعه و تصويب قانون اساسي مبتني بر اصل ولايت فقيه، گروهي از مولوي ها به رهبري مولوي نظر محمد و مولوي امان الله به مواضع اعتدالي مولوي عبدالعزيز اعتراض كردند و به پاكستان رفتند. (23) اين نخبگان مذهبي كه تعداد و نفوذشان در بلوچستان افزايش يافته بود، در تبديل مذهب تسنن به عامل سياسي و برانگيختن آن عليه تشيع نقش مهمي داشتند. رؤساي سنتي طوايف بلوچ از نفوذ مولوي ها و نيز تفاوت هاي مذهبي به عنوان عامل بسيج كننده ي مردم عليه دولت مركزي استفاده كردند.(24)
نخبگان تحصيل كرده ي غيرمذهبي و شهرنشين بلوچ محصول فرايند تمركزگرايي دولت بودند. در دوران حكومت محمدرضا شاه جامعه ي بلوچ شاهد تغيير و تحولات اجتماعي- اقتصادي عمده و افزايش تعداد نخبگان تحصيل كرده ي جديد بود. در سال 1345 جمعيت شهري فقط 17 درصد جمعيت بلوچستان را تشكيل مي داد. يك دهه بعد، اين رقم به 26 و در سال 1365 به 41 درصد رسيد.(25)
تأسيس دو نهاد آموزش عالي يعني دانشگاه تربيت معلم زاهدان در سال 1351 و دانشگاه سيستان و بلوچستان در سال 1352 در رشد طبقه ي تحصيل كرده ي جديد بلوچ تأثير بسيار داشت. در حالي كه تعداد دانشجويان بلوچ در مؤسسات آموزش عالي ايران در سال 1347، 12 نفر بود(26)، در سال 1357 اين تعداد فقط در مؤسسه آموزش عالي سيستان و بلوچستان به 100 نفر بالغ شد.(27) پس از انقلاب، تعاد مؤسسات آموزش عالي و دانشجويان افزايش يافته است. بنابر گزارش هاي جديدتر، حدود 4882 دانشجوي بلوچ و غيربلوچ در مؤسسات آموزش عالي سيستان و بلوچستان در سال هاي 1366-1368 مشغول تحصيل بوده اند.(28) علاوه بر اين طي سال هاي 1368-1364 تعداد 974 دانشجو در چهار مركز تربيت معلم سيستان و بلوچستان درس مي خواندند.(29)
برخي از بلوچ هاي ايراني در مؤسسات آموزش عالي پاكستان و نيز كشورهاي غربي تحصيل كرده بودند. اين نخبگان طايفه اي و غيرطايفه اي براي طرح هويت قومي و سازماندهي حركتهاي سياسي محلي پس از انقلاب تلاش كردند. به اين ترتيب، نخبگان طايفه اي منابع مالي و نظامي حركتهاي سياسي را فراهم كردند و نخبگان تحصيل كرده به تلاش براي خلق هويت قومي مي پرداختند.
همانند تجربه ي كردستان و همه ي حركتهاي قومي، نخبگان تحصيل كرده پايه هاي فكري گرايش هاي قومي در جامعه ي بلوچ را شكل دادند. در اثر چنين فعاليتهاي روشنفكرانه اي است كه نخبگان سياسي، به ويژه رؤساي طوايف، مدعي وجود ريشه هاي قومي متفاوت، سنت رهبري سياسي، قهرمانان ملي و مبارزه ي مداوم براي رسيدن به اهداف قومي بلوچ شده اند.
فعاليت هاي روشنفكرانه ي مذكور در نيمه ي دوم قرن بيستم، يعني پس از اعلام استقلال پاكستان از هندوستان شروع شد. در سال 1955/ 1334 نخبگان حاكم پاكستان « حزب ملي » ايالت كلات (30) را ممنوع اعلام كردند. رؤساي طوايف بلوچ، كه مي ترسيدند با ظهور يك دولت قومي در پاكستان خودمختاري خويش را از دست بدهند، حزب ديگري به نام « اوستمان گال » ( حزب مردم ) تشكيل دادند و پرنس كريم، برادر خان كلات، را به رياست آن انتخاب كردند. حزب پرچمي سه ستاره داشت كه بيانگر بلوچ هاي پاكستان، افغانستان و ايران بود. هدف اين حزب تشكيل « بلوچستان بزرگ » اعلام شده بود. (31)
روشنفكران بلوچ در پاكستان و بعدها در ايران، با كسب حمايت نخبگان سياسي طايفه اي براي ايجاد تصوير ملي بلوچ فعالانه به خلق ادبيات مربوط دست زدند. طاهر امين ( در مورد پاكستان ) مي نويسد:
افسانه ي ريشه هاي تاريخي مشترك خلق شد، تلاش براي يافتن قهرمانان مشترك از دل تاريخ بلوچ آغاز و دشمنان مشترك شناسايي شدند. ادبيات مربوط گسترش يافت؛ تركيبي عجيب از بقاياي تاريخ بلوچ و براهويي، بحث و جدل هايي درباره ي ناسيوناليسم مدرن و ادبيات ماركسيستي.(32)
نخبگان روشنفكر از طريق تفسير و بازتفسير متون تاريخ باستان، آثار شرق شناسان غربي، آثار كلاسيك فارسي و اسلامي، و ادبيات بومي، ريشه هاي نژادي، ميراث فرهنگي مشخص، سنت مقاومت ملي و تداوم تاريخ سياسي خود را بازشناسي و كشف كردند. با اين همه ايجاز احمد در اين رابطه مي نويسد: « گرچه تبليغات گسترده در مورد هويت قومي وجه مشترك فعاليت نخبگان بلوچ است، هنوز معلوم نيست كه سرزمين اصلي بلوچ ها و براهويي ها كجاست و اساس هويت قومي آن ها واقعاً چيست ».(33)
در آثار نخبگان، جامعه ي بلوچ گروهي منسجم، هماهنگ و داراي وحدت داخلي تصوير شده كه همواره با همسايگان خود در حال كشمكش بوده است. لازمه ي ارائه چنين تصويري از جامعه ي بلوچ، برخوردي گزينشي با واقعيات تاريخي و تفسير يك جانبه ي آن هاست. در برخي موارد، به منظور مستندكردن ادعايي خاص، بخش هايي از واقعيت هاي تاريخي ناديده گرفته شده و در پاره اي موارد نيز اين واقعيت ها تحريف يا درباره ي آن ها افسانه پردازي شده است.
به طور نمونه در زمينه ي روابط ميان بلوچ ها و فارس ها برخي برداشت هاي خاص توسط نخبگان بلوچ پاكستاني صورت گرفته است كه در آن ها تاريخ اين روابط سراسر خشونت آميز توصيف شده است، در حالي كه علت كشمكش هاي مداوم و روابط خصمانه ي موردنظر آنها به هيچ وجه تبيين نشده است. مثلاً آثار بسياري از اين روشنفكران [ عمدتاً در پاكستان ] با نوعي تاريخي گري يك جانبه نسبت به تصويري كه فردوسي (34) از بلوچ ها ارائه داده آميخته است.(35) در شاهنامه آمده است كه در روزگار انوشيروان پادشاه ساساني بلوچ ها به غارت، كشتار و ويرانگري دست زدند و انوشيروان شورش آن ها را فرونشاند.(36) در شاهنامه بلوچ ها به عنوان يك نژاد مشخص يا يك موجوديت سياسي داراي سرزمين و مرزهاي خاص توصيف نشده اند.
نگرش نخبگان سياسي- فكري به اين حوادث بيانگر بازتفسيري كاملاً سياسي از شاهنامه است.(37) آن ها بلوچ ها و فارس ها را دو ملت مجزا معرفي مي كنند كه همواره در حال كشمكش بوده اند. فردوسي حداقل در دو جاي ديگر از كوچ و بلوچ به عنوان جنگجويان شجاع سپاه ايران در جنگ با تورانيان و خادمان شاهان ساساني و سلسله هاي قبل از آن نظير كيكاوس و كيخسرو ياد مي كند. با اين حال، نخبگان فوق غالباً اين موارد را ناديده مي گيرند. مثلاً حسين بور اعتبار گفته هاي فردوسي را مبني بر اينكه بلوچ ها بخشي از سپاه ايران بوده اند (38) دست كم مي گيرد، اما اشاره ي فردوسي به فرونشاندن آشوب بلوچ ها توسط انوشيروان را « تاريخي تر » و « مرتبط تر » مي داند. (39) وي نيز همانند محمدسردار خان (40) كليه ي ابيات مرتبط با موضوع اخير يعني تعداد شصت بيت از شاهنامه را نقل مي كند.(41) او حتي تا آنجا پيش مي رود كه عبارت « جنگ هاي فارس و بلوچ » را هم به كار مي برد. اما واقعيت اين است كه چنين عبارتي در هيچ يك از منابع تاريخي حتي فرهنگ عامه به كار نرفته است. با استفاده از چنين روشي افسانه ي « جنگ هاي فارس و بلوچ » در كنار حوادث تاريخي واقعي نظير « جنگ هاي ايران و يونان » در عصر هخامنشي يا « جنگ هاي ايران و روم » در عصر ساساني قرار مي گيرد. برداشت هاي روشنفكرانه از به اصطلاح خصومت ميان بلوچ و فارس محدود به دوره ي قبل از اسلام نيست. روابط ميان اين دو در آثار نخبگان [ عمدتاً پاكستاني ] به گونه اي ترسيم مي شود كه وجود كشمكشي مداوم و ديرپا را القا مي كند. نمونه اي از اين آثار نوشته هاي عنايت الله بلوچ، يكي از نخبگان روشنفكر پاكستاني و استاد علوم سياسي است كه داراي ارتباطات قوي طايفه اي نيز بوده است. (42) كتاب او درباره ي بلوچستان، منعكس كننده ي اعتقاد او به وجود كشمكش ميان بلوچ و فارس است. وي به منظور نشان دادن تداوم اين كشمكش در ايران پس از اسلام به نكات عجيبي كه گاه با منطق تحولات تاريخي و اجتماعي سازگار نيست، اشاره مي كند. به طور نمونه در جايي مي نويسد:
امروز، اكثريت بلوچ ها مسلمان و پيرو مذهب تسنن هستند. اما اشعار قديمي آن ها حاكي از آن است كه بلوچ ها از پيروان خليفه علي و اصولاً اهل تشيع بوده اند... علل گرايش آن ها به تسنن مشخص نيست. هنگامي كه ايراني ها مذهب تسنن را پذيرفتند(43)، بلوچ ها به تشيع گرويدند و با گرايش ايرانيان به مذهب شيعه شاهد هستيم كه بلوچ ها به اردوگاه مخالف يعني تسنن پيوستند [!] (44)
سهم نخبگان در خلق هويت قومي و برانگيختن احساسات قومي در ميان بلوچ ها محدود به طرح بحث « ما- آن ها » نمي شود. نخبگان نيز، بخش مهمي از فعاليت هاي خود را به جست و جو براي يافتن تاريخ سياسي و نهادي و قهرمانان حاكميت و استقلال بلوچ اختصاص داده اند. البته منابع مربوط به سوابق سياسي بلوچ ها در گذشته ي بسيار دور، در مقايسه با منابع مربوط به كردها كمتر است. به همين دليل نخبگان بلوچ معمولاً سابقه ي خودگرداني يا استقلال شان را در تاريخ پس از اسلام تا عصر حاضر جست و جو مي كنند.
مشكل اينجاست كه هيچ يك از منابع تاريخي- عربي، فارسي يا حتي غربي- تصوير روشني از بلوچ ها تا اواخر قرن پانزدهم و اوايل قرن شانزدهم ارائه نمي دهد. با اين حال، روشنفكران بلوچ بي آنكه به مدرك معتبري استناد كنند، مدعي وجود حكومت هاي سياسي مستقل براي بلوچ ها مي شوند. مثلاًعنايت الله بلوچ از دوران طولاني استقلال بلوچ سخن مي گويد؛ دوراني كه حدوداً سه قرن پس از سقوط امپراتوري ساساني شروع شد. اما وي هيچ گونه مدرك تاريخي در اين مورد ارائه نمي دهد و حتي از حكمرانان بلوچ نيز در اين دوره استقلال موردنظر خود نامي به ميان نمي آورد. تنها اطلاعاتي كه او درباره ي اين دوره به خواننده مي دهد اين است كه حكمرانان عرب دمشق و بغداد به استقلال بلوچ ها احترام مي گذاشتند و روابط بلوچ و عرب براي آن ها بر اصل حسن نيت، همكاري و عدم مداخله استوار بود.(45)
اگر اين « دوستي عرب- بلوچ » را با « كشمكش فارس- بلوچ » سابق الذكر ارتباط دهيم، هدف نويسنده مشخص مي شود. از آنجا كه گفته مي شود روابط ميان ايرانيان و اعراب از زمان پيروزي اعراب بر ايرانيان در اواسط قرن هفتم ميلادي خصمانه بوده است، روابط ميان بلوچ و عرب بايد دوستانه معرفي شود. اما نكته مهم اينجاست كه منابع تاريخي موجود چنين ادعاهايي را تأييد نمي كند.
نخبگان سياسي ادعاي استقلال سياسي بلوچ ها را با اشاره به يك دوران جديدتر توجيه مي كنند. اين دوره، كه نخبگان بلوچ آن را « دوره ي بلوچ » ( بلوچي دوره يا بلوچي زمانه ) مي نامند، عصر خودگرداني بلوچ بوده است، كه در آن رؤساي محلي بر بلوچستان حكمراني مي كردند. به نوشته ي اين گروه « بلوچي دوره » (46) عصر استقلال سياسي بلوچ ها و عدم حضور حكومت اداري يا سياسي خارجي بود. نخبگان بلوچ معتقدند كه در اين دوره نهادهاي سياسي و نظامي و نيز فرهنگ و زبان بلوچ در سراسر منطقه حاكم بوده است.(47) بنا به ادعاي همين نخبگان در اين دوره بود كه دو بزرگْ طايفه مستقل « رندها » در اواخر قرن پانزدهم ميلادي و « خانات كلات » در اواسط قرن هفدهم ميلادي طوايف بلوچ را متحد ساختند و تمام سرزمين هاي بلوچ نشين را تحت كنترل خود گرفتند. (48)
منابع تاريخي درباره ي تشكل بلوچ ها تحت يك حكومت واحد بلوچ اطلاعاتي ارائه نمي دهد. نخبگان بلوچ پاكستاني ميرشكاررند ( 1511-1487م/ 1158-917ق ) را به عنوان بلوچ بزرگ (49) و كسي كه « براي اولين بار ملت سازي در بين بلوچ ها را آغاز كرد و وحدت سياسي و جغرافيايي بلوچستان را تحقق بخشيد » (50) مي ستايند. همچنين ادعا مي شود كه ميرشكاررند يك « دولت واحد بلوچستان » ايجاد كرد(51). با اين حال حتي قدرتمندترين رؤساي طوايف بلوچ، مثل ميرشكار رند و نصيرخان ( 1805-1745/ 1220-1158ق )، قادر نبودند براي متحد كردن بلوچ ها يك نظم سياسي نيرومند برقرار كنند. درواقع بايد گفت كه در اين دوران رقابت هاي طايفه اي ميان رؤساي بلوچ غالب بوده است. مثلاً ميرشكاررند در بلوچستان شرقي حكومت مي كرد و بخش غربي بلوچستان واقع در ايران كنوني جزو قلمرو او نبود. علاوه بر اين، رقابت هاي طايفه اي، به ويژه جنگ هاي سي ساله ميان رندها و لاشاري ها، باعث اضمحلال بزرگْ طايفه و پايان دوران حكمراني او شد.(52) محمد سردارخان بلوچ ضمن اشاره به اين اختلافات و انشعابات مي گويد كه اين اختلافات « بناي حاكميت بلوچ را ويران ساخت و قبل از اينكه پايه هاي آن استوار گردد، با خاك يكسان شد»(53).درواقع در نتيجه ي همين رقابت هاي طايفه اي و كشمكش هاي خونين بود كه ميرشكاررند به ناچار از كار كناره گرفت و در تبعيد درگذشت. بنابراين به روشني معلوم مي شود كه آنچه در دوران حكومت ميرشكاررند پديد آمد، برخلاف ادعاي اين نويسندگان يك « دولت متحد بلوچستان » نبود، بلكه دوران كوتاهي از حكومت طايفه اي محلي بود.
در دوران نصيرخان نيز مسائل مشابه وجود داشت. نخبگان بلوچ نصيرخان را فوق العاده تحسين مي كنند زيرا:
او موفق شد يك زيربناي نهادي شبه مدرن براي دولت ايجاد كند... آن ها از موفقيت هاي او با حسرت ياد مي كنند چون توانست يك دولت و حكومت متحد بلوچ به وجود آورد كه مي تواند به عنوان سابقه اي تاريخي ادعاي آن ها مبني بر وجود بلوچستان متحد را تأييد كند.(54)
در اين سطور، همانند مورد ميرشكاررند، اصطلاحات جديدي مانند « دولت متحد حاكم » براي اشاره به حكومت يك بزرگ طايفه سنتي به كار مي رفت؛ بزرگْ طايفه اي كه همه ي سرزمين هاي بلوچ نشين را تحت كنترل نداشت. چنين بزرگْ طايفه هايي به رهبري رؤساي قدرتمند در سراسر امپراتوري هاي عثماني و ايران وجود داشت، اما در هر حال قلمرو آن ها بخشي از اين دو امپراتوري تلقي مي شد تا سرزمين هايي با دولت هاي مستقل.
نصيرخان را نادرشاه افشار به بيگلربيگي بلوچستان منصوب كرده بود و تا زمان مرگ نادرشاه در اين مقام خدمت مي كرد. پس از آن نيز نصيرخان روابط مشابهي با احمدشاه درّاني، اولين پادشاه افغانستان، برقرار كرد، اما نويسندگان بلوچ در پاكستان او را بيشتر متحد نادرشاه و دولت هاي ايران و افغانستان مي دانند تا تابع آن ها. نصيرخان را در بهترين حالت مي توان يك رهبر طايفه اي پراقتدار بلوچ دانست كه موفق شد بسياري از رؤساي بلوچ را به اطاعت از خود وادارد. پس از مرگ وي، رقابت هاي سنتي ميان اعضاي خانواده ي او و ساير رؤساي طوايف بلوچ از سر گرفته شد و اختلافات قبيله اي گذشته شدت يافت.(55)
نخبگان الگوي ابداع سوابق حكومتي و نهادي- يعني كشف وجود دولت ها، دولت سازان و قهرمانان قومي - را در مورد تاريخ قرن بيستم نيز به كار گرفته اند. دوست محمدخان و دادشاه مثال هاي خوبي درباره ي بلوچستان ايران هستند. برخي بلوچ ها دوست محمدخان را همانند ميرشكاررند و نصيرخان، ايجادكننده ي دولت در بلوچستان ايران معرفي مي كنند و از دادشاه يك قهرمان قومي مي سازند. در فصول گذشته از قدرت دوست محمدخان و رويارويي رضاشاه با او بحث شد، اما از ديدگاه نخبگان بلوچ درباره ي دوست محمدخان بحثي به ميان نيامد. نويسندگان بلوچ پاكستاني در آثار خود از دوست محمدخان به عنوان رئيس يك دولت نام مي برند كه هدفش وحدت بلوچستان بود. عنايت الله بلوچ از اين فراتر رفته و معتقد است كه دوست محمدخان خود را « شاه بلوچستان » اعلام كرد.(56) اما منابع تاريخي اين ادعا را تأييد نمي كنند. دوست محمدخان خاطرات شخصي، بيانيه يا مصاحبه اي كه مبناي قضاوت در مورد اهداف او باشد، از خود به جاي نگذاشته است. حتي آن دسته از جهانگردان غربي كه دوست محمدخان را ملاقات كرده بودند چنين بلندپروازي هايي را هرگز به او نسبت نداده اند. از جمله هنري تريسترام هالند كه او را قبل از درگيري با رضاشاه ديده بود از طرح هاي سياسي وي سخني به ميان نمي آورد و فقط « حملات و چپاول هاي » مكرر او در نواحي مجاور را توصيف مي كند.(57) علاوه بر اين، ادعاي برخي ها مبني بر اينكه دوست محمدخان، درصدد ايجاد يك دولت واحد براي بلوچستان پاكستان و ايران بوده است(58)، با رفتار وي و پيشنهادش به رضاشاه براي پرداخت ماليات به دولت مركزي در ازاي آزادي عمل در قلمرو نفوذش، متناقض است.(59) دوست محمدخان فقط توانست بر كمتر از يك سوم خاك بلوچستان ايران اعمال قدرت كند.(60)
مورد دادشاه ما را به درك بهتر اين مسئله رهنمون مي سازد كه چگونه روشنفكران در تلاش براي خلق هويت قومي، وقايع تاريخي را تحريف مي كنند تا افراد عادي را به مرتبت قهرمانان ملي برسانند. دادشاه رئيس طايفه نبود، بلكه يكي از اعضاي طايفه ي مباركي بود كه در اسفند سال 1336 در جريان يك حمله، به اشتباه (61) سه آمريكايي و دو ايراني را كشت.(62) به دليل انعكاس بين المللي حادثه ي مذكور، به ارتش ايران دستور داده شد تا به قضيه دادشاه خاتمه دهد. ارتش در اين مورد از سرداران وفادار بلوچ كمك خواست و دو تن از اين سرداران- يعني سردار عيسي خان مباركي و سردار ميهم خان لاشاري- دادشاه را به يك ملاقات فراخواندند. در اين ملاقات، كه درواقع نوعي كمين بود، دادشاه، برادرش و ميهم خان لاشاري در جريان تيراندازي كشته شدند. از آن پس روشنفكران بلوچ پاكستاني از دادشاه تجليل كردند و او را « شهيد راه ناسيوناليسم بلوچ » خواندند و به سطح يك « قهرمان ملي » بالا بردند.
منابع پاكستاني و منابع ايراني دو تصوير متفاوت از دادشاه ارائه مي دهند. ايرج افشار سيستاني محقق ايراني، كه آثاري در زمينه ي ايلات و عشاير دارد و نسبت به بلوچ ها ابراز همدردي مي كند(63)، در يكي از آثار خود مطالبي درباره ي دادشاه نوشته است. وي پس از شرح مفصل فعاليت هاي دادشاه، نتيجه مي گيرد كه او بيشتر رهبر يك گروه راهزن بود تا يك فعال سياسي. وي مي نويسد كه دادشاه جنايات زيادي مرتكب شد و از جمله پسرعموي خود عبدالنبي و پنج فرزند او را به خاطر يك قطعه زمين كشت. او به دهكده هاي بلوچ نشين حمله و آن ها را غارت مي كرد و زنان بلوچ را مي ربود و به شيوخ عرب حاشيه ي جنوبي خليج فارس مي فروخت.(64)
نخبگان بلوچ در پاكستان منزلت دادشاه را به سطح « يك رهبر ملي كه پرچم قيام را برافراشت » ارتقا دادند .(65) جبهه ي آزادي بخش بلوچستان، اعلام كرد كه « ممكن است دادشاه در آغاز هدفش استقلال سراسر بلوچستان نبوده باشد »، اما « به تدريج به نقش خود از جنبه اي مهم تر پي مي برد. او عمر خود را صرف مبارزه در راه استقلال، بيداري ملت بلوچ و مبارزه عليه امپرياليسم كرد »(66)
عظيم شه بخش، محقق بلوچ ايراني در جديدترين و بهترين كتابي كه تاكنون درباره ي دادشاه نوشته شده است، به شرح زندگي و فعاليت هاي او و نيز، ماجراي قتل آمريكاييان و سرانجام كشته شدن دادشاه مي پردازد. شه بخش در مقايسه با افشار، نسبت به مشكلات و مسائل بلوچ هاي ايراني و نيز شخص دادشاه حساسيت بيشتري نشان مي دهد. با اين حال، اثر نسبتاً تحقيقي و بي طرفانه ي او مبين آن است كه دادشاه هيچ گاه در مسائل و جريانات سياسي شركت نداشته است. درگيري هاي دادشاه عمدتاً با اعضا و رؤساي طوايف بلوچ بوده و بنابراين ماهيت غيرسياسي داشته است.(67)
مسلم اين است كه دادشاه هرگز چهره اي سياسي و آن گونه كه نخبگان سياسي بلوچ در پاكستان تلاش دارند نشان دهند، يك رهبر ملي نبوده است. اين نخبگان ماجراي دادشاه را به سليقه ي خود تفسير كردند و به منظور دامن زدن به احساسات قومي ميان بلوچ ها از او يك رهبر ملي ساختند. اين نخبگان قصد داشتند با مطرح كردن خود به عنوان پيروان دادشاه از حمايت بلوچ ها برخوردار شوند و به اين ترتيب به اهداف سياسي خود برسند.
$ نخبگان غيرقومي در بلوچستان: همان گونه كه مورد كردستان نشان داديم، نخبگان قومي تنها گروهي نيستند كه مسئله ي قوميت را مطرح مي كنند. نخبگان غيرقومي ( غير بومي- غير بلوچ ) نيز در مسائل سياسي بلوچستان نقش مهمي ايفا كرده اند. اين نخبگان غيربومي براي كسب حمايت و نفوذ گسترده تر، به ويژه در ميان قشرهاي تحصيل كرده ي گروه هاي زباني- مذهبي، از حق خودگرداني اقليت ها در ايران حمايت كرده اند. اما بايد گفت هدف اصلي آن ها جلب حمايت مردم بلوچستان از خود و بسيج بلوچ ها براي شركت در حركت هاي سياسي عليه حكومت مركزي به نفع خودشان بوده است.
شروع فعاليت نخبگان غيرقومي در بلوچستان ايران در سال هاي اول انقلاب بوده است. آن ها سعي داشتند حمايت بلوچ ها و به ويژه تحصيل كردگان را به دست آورند. هاريسون، كه در اوت 1978 ( شهريور 1357 ) از بلوچستان ايران ديدار كرده بود، مي نويسد كه نمايندگان سازمان هاي چريكي فداييان، پيكار و مجاهدين خلق مخفيانه به بلوچستان سفر مي كردند تا شيوه هاي فعاليت مؤثر در منطقه را بررسي كنند.(68)دو گروه ماركسيستي فداييان و پيكار از ساير گروه ها فعال تر بودند.(69) گذشته از اين دو سازمان چپ گراي سياسي، گروهي از طرفداران نظام سلطنتي نيز از بلوچستان و برخي گروه هاي سياسي بلوچ در عمليات مسلحانه عليه دولت استفاده مي كردند. سازمان هاي سياسي چپ گراي مستقر در مركز كه غالباً هم تحت كنترل شيعيان و فارس زبان ها بودند، نخبگان بلوچ را تشويق و به آن ها كمك مي كردند تا حركت هاي سياسي خودمختارطلبانه را در بلوچستان سازماندهي كنند. آن ها همچنين از بلوچ ها خواستند تا در « شوراي خلق هاي ايران » كه در تابستان سال 1358 در مهاباد تشكيل شده بود، شركت كنند. مهم ترين گروه چپ گراي بلوچ، يعني « سازمان دمكراتيك مردم بلوچستان »، از حمايت هاي گسترده ي سازمان فداييان خلق در مركز برخوردار بود. اين گروه بلوچ با ماركسيست هاي ايراني نيز همكاري و همراهي مي كرد. « سازمان دمكراتيك خلق بلوچستان » را تعدادي از اعضا و هواداران بلوچ فداييان خلق و پيكار تشكيل داده بودند و بسياري از فارس زبان هاي شيعه در آن عضويت داشتند.(70) رحمت حسين بور رهبر « سازمان دمكراتيك خلق بلوچستان » با اعضاي برجسته ي سازمان هاي ماركسيستي غيربلوچ در تهران روابط نزديكي داشت. فداييان خلق و پيكار شاخه ي بلوچي خود را كه درواقع شاخه ي استاني آن ها بود به ترتيب تحت عنوان « ستاره سرخ » ( بامي استار ) و « نبرد بلوچ » در بلوچستان تشكيل دادند.(71)
چپ گرايان غيربلوچ با سازمان دهي و ايجاد محافل فرهنگي و انتشار نشريات ادواري انديشه ي خودمختاري بلوچ را طرح و تبليغ مي كردند. مثلاً فداييان به همين منظور در زاهدان مؤسسه اي به نام « كانون سياسي- فرهنگي خلق بلوچ » (72) تشكيل دادند كه هدفش طرح و تبليغ انديشه ي هويت قومي بلوچ در برابر فارس ها بود. انتشار نشريه كوكر ( ندا ) ارگان نيروهاي ماركسيست و نشريه ي ماهانه ي گراند ( عظيم ) ويژه ي نظريه هاي انقلابي از جمله فعاليت هاي تبليغاتي نيروهاي چپ گراي فوق بود.
طرفداران نظام سلطنتي نيز بلوچستان را منطقه مساعدي براي فعاليت هاي خود عليه رژيم اسلامي يافتند. گروه هايي مانند « شوراي مقاومت ملي » به رهبري شاهپور بختيار تشكل هاي مسلح مخالف در ميان طوايف بلوچ به وجود آوردند. آنها سرداران بلوچ را، كه در زمان شاه از امتيازات فراواني برخوردار بودند حمايت مي كردند. آنها حامي سازمان هاي خودمختاري طلب بلوچ نيز بودند، اما هدف اصلي احياي نظام سياسي سابق و منافع اجتماعي، سياسي و اقتصادي خودشان بود.
به دليل غلبه ي ساختارهاي طايفه اي در بلوچستان، سازمان هاي سياسي تحت رهبري رؤساي طوايف بلوچ از سازمان هاي ماركسيستي نفوذ بيشتري داشتند و به همين سبب گروه هاي سياسي داراي سابقه ي ايلي در فعاليت هاي ضد دولت در بلوچستان نقش بيشتري ايفا كردند. از ميان اين گروه ها، دو گروه « پيشمرگ بلوچ » و « جبهه ي وحدت بلوچ » را كه با يكديگر همكاري نزديك داشتند سردارها و رؤساي بلوچ وفادار به رژيم پيشين رهبري مي كردند. اين گروه ها از نظر مالي و نظامي تحت حمايت گروه هاي سلطنت طلب نظير « شوراي مقاومت ملي » (73)، « جبهه ي نجات ايران » ( به رهبري علي اميني ) و ساير سلطنت طلبان طرفدار رضا پهلوي بودند.(74) طبق برخي گزارش ها، افسران سابق ارتش شاه فرماندهي جناح نظامي اين گروه هاي بلوچ را به عهده داشتند.(75) اين تشكل هاي بلوچ و سلطنت طلب به ويژه در دامن زدن به اختلافات ميان شيعه و سني در بلوچستان فعال بودند و با اين شيوه نارضايتي مذهبي بلوچ ها را تشديد مي كردند.
به طور خلاصه بايد گفت كه ظهور حركت هاي محلي- قومي در بلوچستان ايران تا حدي نتيجه ي فعاليت هاي سياسي نخبگان سنتي و تحصيل كرده ي شهري بلوچ بوده است كه از ايل زدايي و سياست هاي تمركزگرايانه ي دولت مدرن ناخشنود بودند. در كنار نخبگان بلوچ، نخبگان غيرقومي و غيربلوچ نقش مهمي ايفا كردند. آن ها به نخبگان شهري تحصيل كرده و طايفه اي در تشكيل سازمان هاي سياسي خاص خود كمك كردند و با استفاده از تفاوت هاي مذهبي و زباني، بلوچ ها را به حمايت از اهداف سياسي خود تشويق نمودند. با اين حال، بايد گفت كه نخبگان غيرقومي غالباً در انديشه ي گسترش قدرت و منافع سياسي و مادي خود در مبارزه عليه دولت مركزي بودند تا خودمختاري بلوچستان.
پينوشتها:
1. برخي از حاكمان و سرداران چهار تا پنج دوره ي نماينده ي مجلس شوراي ملي بودند. امان الله ريگي، كريم بخش سعيدي، عبدالحسين خان نارويي، عيسي خان مباركي، محمدخان لاشاري و بهمن بركزايي نمايندگان مجلس در سال هاي دهه ي 1340 و 1350 شمسي از جمله اين افراد بودند.
2. Hosseinbor,Iran and Its Nationalities,124.
3. Selig,Harrison,In Afghanistan`s Shadow,106.
4. در مورد چگونگي عضويت امان الله مباركي، نگاه كنيد به: FBIS,SOA,226,1985,f1
و در مورد موسي خان لاشاري و آريان سردار طايفه نارويي، نگاه كنيد به: Hosseinbor,125.
5. Ibid,124.
6. Ibid,107.
7. Ibid,125.
8. Harrison,In Afghanistan`s Shadow,108.
9. Middle East Contemporary Survey,(1981-1982),551.
10. براي اطلاعات بيشتر، نگاه كنيد به: Hosseinbor,172.
11. مردم، (12 بهمن 1359)، 1-2، به نقل از: JPRS,77717,(March 31,1981),25.
12. براي اطلاعات بيشتر درباره ي عيسي خان مباركي، نگاه كنيد به: .FBIS,SOA,226,(1985),f1
13. ساير نخبگان ايلي عضو اين گروه عبارت بودند از: علم خان مباركي، محمدخان لاشاري، بهرام خان شيرازي، چراغ خان شيرازي و ملاراد سردارزايي.
14. Harrison,121.
15. FBIS-90-143( July 25,1990 ):63-64.
16. Nation,Lahore,( Feb 17,1990 ):10,mentioned in FBIS-NES-90-035,( Feb 21,1990 ),071
همچنين نگاه كنيد به اولين منبعي كه در آن به وزارت شه بخش در رژيم سابق اشاره مي شود:
FBIS,SOA,226,( 1985 ),f1.
17. FBIS-NES-93-059,( March 30,1993 ),64-65.
18. براساس برخي گزارش ها اين رؤسا حتي از اختلافات شيعه و سني براي جلب حمايت سني هاي بلوچ استفاده مي كردند. نگاه كنيد به: مردم ( 12 اسفند 1359)، به نقل از : JPRS 77836( April 15,1981 ):29-30.
19. Philip Salzman,"Islam and Authority in Tribal Iran", Muslim World,3( 1975 ):188.
20. Brian Spooner,"Religion and Society Today:An Anthropological Perspective", in Ehsan Yar Shater,ed,Iran Faces the Seventies,( New York:Praeger,1971 ),181.
21. Ibid,187.
22. Salzman,"Islam and Authority in Tribal Iran",187.
23. Hosseinbor,171.
24. Ibid,131.
25. Nisan Mordechai,Minorities in the Middle East:A History of Struggle and Self-Expression,( North Carolina:Mcfarland,1991 ),41.
26. ناصر عسكري، مقدمه اي بر شناخت سيستان و بلوچستان، ( تهران: دنياي دانش، 1357)، ص 109.
27. Hosseinbor,112.
28. مركز آمار ايران، سالنامه ي آماري كشور، 1368، ص 154.
29. همان، ص 120.
30. خانات كلات، از قرن شانزدهم مركز مهم حكومت محلي بلوچ بوده است. نگاه كنيد به فصل چهارم.
31. Tahir Amin,Ethno-National Movement of Pakistan:Domestic and International Factors,( Islamabad: Institute of Policy Studies,1988 ),94-95.
32. Ibid,95.
33. Aijaz Ahmed,"The National Question in Baluchistan", in S.Akbar Zaidi,ed.,Regional Imbalances and the National Question in Pakistan,( Lahore:Vanguard,1992 ),196.
34. نگاه كنيد به فصل سوم.
35. همان گونه كه در فصل سوم گفته شد، شاهنامه اولين منبعي است كه در آن واژه ي بلوچ به كار رفته است. در شاهنامه به واژه ي « بلوچ » همواره در كنار واژه ي « كوچ » اشاره شده است. فردوسي درباره ي اين گروه ها توضيح چنداني نمي دهد و از آن ها به عنوان يك نژاد خاص يا واحد سياسي اسم نمي برد. به نظر مي رسد وجه تمايز بلوچ ها از ساير جوامع ايران شيوه ي زندگي آن ها بوده است.
36. شاهنامه( تهران: اميركبير، 1343)، ص 37-438
37. Muhammad Sardar Khan Baluch,History of Baluch Race and Baluchistan,29-33.
Inayatullah Baloch,The Problem of Greater Baluchistan:A Study of Baluchi Nationalism,92.
38. ساير نخبگان بلوچ، ره يافت مشابهي دارند. نگاه كنيد به: Inayatullah Baloch,92.
39. Hosseinbor,Iran and Its Nationalities,25-26.
40. Muhammad Sardar Khan,The History of Baluchi Race,29-31.
41. Hosseinbor,26-27.
42. عنايت الله بلوچ اشاره مي كند كه اجدادش از بنيان گذاران بزرگْ ايل هاي بلوچ از جمله بزرگْ ايل دادايي در بلوچستان شرقي بوده اند. نگاه كنيد به:
Inayatullah Baloch,The Problem of Greater Baluchistan,2.
43. حروف ايرانيك از ماست.
44. Inayatullah Baloch,70.
45. Ibid,93.
46.حسين بور بلوچي دوره را از سال 1400 تا 1948 مي داند.
47. Hosseinbor,34-35.
48. Ibid,37.
49. Muhammad Sardar Khan Baluch,The Great Baluch:Life And Time of Ameer Chakar Rind( Quetta:Baluch Academy,1977 ).
50. Ibid,38.
51. Inayatullah Baloch,97.
52. Hosseinbor,39.
53. Muhammad Sardar Khan Baluch,The Great Baluch,139.
54. Hosseinbor,42,45.
55. عطاء الله منگال، رئيس سازمان آزادي بخش بلوچ- گروهي كه در سال 1980/ 1359 سرداران طوايف بلوچ در پاكستان آن را به وجود آوردند- ميرشكاررند را رهبري مي داند كه بلوچ ها را متحد ساخت و نصيرخان را رهبري كه « پيچيده ترين سيستم سياسي را در تاريخ بلوچ برقرار كرد » و « يك نخست وزير و دو شوراي قانون گذاري داشت ». نگاه كنيد به:
JPRS,79673,( December 16,1981 );0034.
56. Inayatullah Baluch,The Problem of Greater Baluchistan,144.
57. Sir Henry Tristram Holland,"Thirty-Five Years in Baluchistan: A Doctor`s Reminiscences",Asiatic Review,32,no.112(October 1936),694-695.
58. براي آگاهي از نظرات ميرامين، پسر دوست محمدخان و شهردار سراوان در دوران محمد رضاشاه پهلوي نگاه كنيد به:
Harisson,In Afghanistan`s Shadow,17-18.
59. Hosseinbor,88.
60. Ibid,18.
61. تقريباً بيشتر محققان، از جمله هاريسون، ايرج افشار سيستاني و حسين بور تأكيد كرده اند كه دادشاه از هويت افرادي كه در اين حادثه كشته شدند، اطلاع قبلي نداشت.
62. اين افراد عبارت بودند از: كوين كارول ( Kevin Karrol ) رئيس برنامه ي اصل چهار در كرمان، همسرش آنيتا ( Anita )، يك پيمانكار آمريكايي به نام بروسترويلسون Brewster Wilson، معاون ايراني او محسن شمس و كشيكيان راننده ي اتومبيل. نگاه كنيد به: ايرج افشار سيستاني، بلوچستان و تمدن ديرينه ي آن، ص 415.
63. او با دوست محمدخان و اكثر بلوچ هايي كه شاه سركوب كرده بود ابراز همدردي مي كند.
64. به نوشته ي وي، دادشاه هفت دختر بلوچ را، كه از اتباع سردار علي خان شيراني و از دهكده هاي بنت و فنوچ بودند، ربود و آن ها را در مسقط در سال 1952/ 1331 فروخت. نگاه كنيد به: افشار سيستاني، بلوچستان و تمدن ديرينه ي آن، ص 425-417.
65. Harrison,212,ftn.13.
66. Ibid,105,ftn.14.
67. عظيم شه بخش، ماجراي دادشاه: پژوهشي در تاريخ معاصر بلوچستان، ( شيراز: انتشارات نويد، 1373).
68. دو سازمان فداييان و پيكار با توجه به تجربه ي خود در دوران محمدرضا شاه پهلوي، نقش عمده اي در اعزام هواداران به بلوچستان براي سازماندهي جنبش هاي چريكي ايفا كردند. نگاه كنيد به:
Ervand Abrahamian,1985,"The Guerrilla Movement in Iran:1963-77",in Haleh Afshar,Iran: A Revolution in Tuurnoil,170.
69. Hosseinbor,170,166.
70. Ibid,166.
71. اين سازمان ماركسيستي نظير چنين مراكزي را در ميان كردها، تركمن ها و عرب هاي ايران به وجود آورد. نگاه كنيد به: Ibid,166,170
72. Ibid.
73. فرستنده ي « صداي ايران » كه متعلق به شاهپور بختيار و شواري مقاومت ملي او بود و از بغداد پخش مي شد، گزارش فعاليت هاي نظامي اين دو گروه را پخش مي كرد. نگاه كنيد به:
JPRS,78464,( July 7,1981 ):66;JPRS,79029,( September 22, 1981 ):0048A;JPRS,78358,( November 3,1981 ):0036.
74. JPRS,79029,( September 22,1981 ):0048A.
75. نگاه كنيد به فصل سوم.
احمدي، حميد؛ (1378) ، قوميت قوم گرايي در ايران افسانه و واقعيت، تهران: نشر ني، چاپ نهم.
/ج