نويسنده: زهره فنّي
از ابتداي دهه ي 70 ميلادي، تحولات وسيعي در سير تفکرات و انديشه هاي جغرافيايي پديد آمد. يکي از مهمترين اين تحولات جريان انسان گرايي بود که محور مباحث مجامع مختلف علمي از جمله جامعه شناسي، اکولوژي، و جغرافيا قرار گرفت و بسياري از خطوط فکري دهه هاي 70 تا 90 ميلادي را تحت تأثير قرار داد. ابتدا در ايالات مختلف امريکا يک پژوهشگر چيني تبار، به نام يي فوتوان با مقاله اش در سال 1967، از جريان جديدي به نام جغرافياي انسانگرا ( اومانيست ) ياد کرد؛ اصطلاحي که پس از آن رواج زيادي يافت. ولي در سالهاي آخر قرن بيستم، تقريباً در عرصه ها و زمينه هاي مختلف دانش بشري، يک جريان « تجديد ديدگاه و تفکر » ( Rapprochement ) مشاهده شد که در حال حاضر در کانون توجهات انديشمندان و دانش پژوهان قرار دارد و نکته ي مهم در آن، توجه بيشتر به خود زمين است تا انسان. عليرغم اينکه هنوز هم اعجاز علم و تکنولوژي بشري مورد تحسين قرار دارد، ولي ظرفيت و توانايي انسان در استفاده گسترده از آنها مورد ترديد بسيار قرار گرفته است. کاملاً برعکس قرن هيجده که تصور مي شد انسان خالق و محور همه چيز است، امروز، تصور غالب از انسان، به عنوان موجود خودشيفته ( Narcissus ) يا مغرور، و تناقضهاي بسيار بين ايدآل و واقعيت در فعاليتهاي متنوع انساني، يادآوري و ارزيابي جنبه هاي فراموش شده ي طبيعت انسان و کشف دقيق تر راههاي سکونت او، قابل بررسي و مطالعه گرديده است.
حکايت جغرافيا طي نيمه ي آخر قرن بيستم، در مقياس محدود، الگوي کلي حاکم بر علوم مختلف را طي دويست سال اخير منعکس مي کند. همان طوري که اهداف کل نگرانه علم تنوير افکار ( Enlightment Science ) يا علم روشنگري، براي تدقيق، موشکافي، و انتقاد از سوي انديشمندان قرن هيجدهم و در اوايل قرن نوزدهم توسط طرفداران اصالت تصور و احساس ( احساس گرايان ) ( Romanticism ) مطرح و مورد بحث قرار گرفت و اين روند زمينه اي براي ظهور جغرافياي جديد و متأثر از ديدگاههاي سازنده در اواسط قرن نوزدهم فراهم آورد. ديدگاههايي که عنوانها و طبقه بنديهاي بسيار متنوع و مختلفي از قبيل، « پست پوزيتيويست »، « راديکال »، « انسان گرا » و « پست مدرنيست » داشتند. اين افکار و ديدگاهها موجب تضعيف دانستنيها و علوم گذشته و گشوده شدن فضاها و عرصه هاي جديد نوآوري و تراوشهاي فکري و انديشه اي شده است.
هر يک از اين زمينه هاي فکري، گستره و طيفي از تماسها و برخوردها را با انديشمندان ديگر عرصه هاي علمي نشان مي دهند و بسياري از آنها به تجديد حيات برخي موضوعات و آرمانها در تاريخ و فلسفه ي جغرافيا کمک شاياني نموده اند. پيام سقراطي « خودت را بشناس » ( Know Thyself )، امروز به عنوان يک معني و مفهوم مطلوب و به روز براي جغرافيدانان تبديل شده است. احتمالاً انديشه و عمل جغرافيايي به بهترين شکل به عنوان يک گفتمان تاريخي بوقوع پيوسته، قابل فهم است ( Livingstone, 1992, Anne Buttimer, 1996 ). فرد تنها در يک محتوا و زمينه ي تاريخي مي تواند چشم اندازها و تغييرات عقلاني چند وجهي هر دوره ي خاص را تفسير و تبيين نمايد. رفع و حذف موانع يک زندگي عقلايي، هوشمندانه و ( احياناً ) سياسي از طريق پذيرش انتقاد و ترديد در وضع موجود، امکان پذير است. حتي تفکيک تشکيلاتي و صوري شاخه هاي جغرافياي طبيعي و انساني که امروز از طرف حاميان مسائل محيطي به چالش فراخوانده شده، خود محصول برنامه اي ليبراليستي است که از سوي افرادي که در فاصله ي دو جنگ جهاني تحصيل کرده بودند، مطرح شده است؛ آنها بحث آزادي را در گروههاي اوليه ي زمين شناسي از يک طرف، و گروههاي تاريخي از طرف ديگر دنبال و براي ادارک و احساس نيز از نخستين جبرگرايان محيطي پيروي مي کردند و در استدلال خود ماهيتاً بر فضا بيش از محيط تمرکز داشتند. به اين ترتيب، شيوه هاي روشن شناختي، با اثبات گرايي ( پوزيتيويسم ) و تعامل شجاعانه با ساير انديشمندان جايگزين گرديد.
بعد از جنگ جهاني دوم، جغرافيدانان انساني خود را به عنوان دانشمندان علوم اجتماعي معرفي نمودند و تاريخ و ساير رشته هاي علوم انساني کمتر مورد توجه آنها قرار گرفتند. از جمله فعاليتها در اين زمينه، شناسايي مجدد آثار اواخر قرن نوزده و اوايل قرن بيستم جغرافيدانان انساني ( مانند مارش، دولابلاش، برودل، رايت، و داردل )، بود که از نظر درک تفاوتهاي فرهنگي در مشاهدات محيطي براي حرکتهاي انسان گرايانه دهه هاي 1960 و 1970، بسيار جالب مي نمود. امروزه تلاش مي شود تا اين موضوع يعني « محتوا و حدود جغرافياي انساني » مجدداً مورد شناسايي قرار گيرد.
جغرافيا مانند يکي از دانشهاي سنتي، از زمره قديمي ترين رشته هاي علمي در جهان غرب است ( Wright 1966, Glacken 1967 ) و هدف آن توصيف زمين بوده است ( ژئو به معني زمين و گرافي به معناي توصيف )، براي کسب مفهومي از حيات در سطح زمين، مناسب تر است که آن را به عنوان يک کل، به اجزايي که قابليت مطالعه ي هر يک از آنها، بر اجزاي مشخصي از اين مجموعه ي کلان قرار دارد. نشانه ي مشخص ديدگاه جغرافيايي، تأکيد تحليلي آن بر فضا و زمان است؛ الگويي که برحسب فرآيندها مورد بررسي قرار مي گيرد و مشخص ترين اين فرآيندها، اهداف ترکيبي جغرافياست که هميشه به تکميل اطلاعات از منابع و زواياي مختلف در زمينه ي ارتباطات ميان انسان و زمين يا ميان يک شهر کوچک تا اقتصاد جهاني، توجه دارد.
انسان گراها در طول قرنها، ماهيت انسان را با ضعفها و تواناييهايش مورد بررسي قرار داده اند در حالي که جغرافيدانان، زمين را، جايي که انسانها با اشکال مختلف حيات، منزل گزيده و زندگي مي کنند، مورد تحقيق قرار مي دهند. هر يک از ابعاد و خصوصيات انساني مانند تعقل يا عدم تعقل، ايمان، هيجان، تمايلات غريزي، يا موضع گيريهاي سياسي، يک جغرافيا دارد؛ براي هر تفسير و تبيين جغرافيايي از زمين مسکون، مفاهيم دقيقي درباره ي طبيعت و ماهيت انسان وجود دارد. با اندکي دقت در عباراتي مانند اين جمله از پروتاگوراس ( يکي از سوفيست هاي يوناني باستان ) که « انسان مقياس تمامي چيزهاست » ( يعني انسان معيار درستي يا نادرستي حقايق است ). يا اين عبارات از الکساندر پوپ که: « مطالعه ي شايسته و درخور توجه بشر، مطالعه ي انسان است »، (Buttimer, A1993 )، جغرافيدان را وامي دارد که حتي به ناطق بودن انسان، به عنوان يک جنبه ي زميني توجه کند و پروژه ها و طرحهايش را از متن محيطهاي ويژه استخراج و اخذ کند، حتي اگر فرهنگهاي گوناگون انسان، به وسيله ي نشانه ها و سمبلهاي ديگري به وجود آيند و الهام گرفته شوند؛ بدون اغراق مي توان گفت: از ديدگاه يک جغرافيدان انساني، انسان ( Humanus ) فقط به معني ساکن زمين ( Earth Dweller ) است.
ظهور انسان گرايي در جغرافيا طي نيمه ي دوم قرن بيستم، ممکن است به عنوان آزادي ابعاد مختلف انديشه و عمل توصيف شده باشد، انديشه ها و عملکردهايي متفاوتي که در گذشته ظهور و تجلي يافته و بعدها، فراموش شده يا سرکوب شده بودند. در واقع، آنها تأکيد زيادي بر عناصري داشته اند که همگي در جست و جوي آزادي بوده اند؛ تا اين تاريخ افقهايي که روح انساني در جست و جوي آنها بوده، تا حدي در ابهام مانده بودند. هنوز مجموعه اي از مسال بنيادي و اوليه ي علمي و الگوهاي شناخت انساني، وجود دارد. ضمن اينکه مدلهاي اوليه ي علمي بوضوح، شيوه هاي تحليلي را براي تحليل و نمايش نتايج تحقيقات تعيين و تعريف کرده است؛ و الگوي شناخت انساني، دستاوردها و اکتشافات را در معرض ديد قرار مي دهند. موضوعاتي که نه تنها از يک شخص به شخص ديگر متفاوت است، بلکه عناصري از هيجان، زيبايي شناختي، و قضاوت اخلاقي را در بر دارد، عناصري که از موضوعات مورد بحث انديشمندان اثبات گرا ( پوزيتويست ) حذف شده بود.
غلبه ي گرايشات اثبات گرايي، در زمينه هاي مختلف علمي اشکال متفاوتي به خود گرفت که از آن ميان آغاز تدريس شاخه ي جغرافيا نيز در مؤسسات علمي اروپايي و امريکايي بود. برخورد انسان گرايانه مي تواند به بهترين شکل برحسب تغييرات ماهيتي و وضعيت عملکردها در عرصه ها و زمينه هاي مختلف آموزشي، تحليلي، کاربردي، و انتقادي، مورد ارزيابي قرار گيرد. جغرافياي جديد در دهه هاي 1950 و 1660، شکل گرفت و محتواي نوشته هاي جديد، نوگرايي يا مدرنيزاسيون را در تدريس جغرافيا ترويج دادند. با وجود افزايش تعداد دانشجويان در اين دهه ها، اين رشته ي علمي بندرت براي کسب موقعيت و منزلت تخصصي و حرفه اي مورد توجه قرار داشت.
سالهاي دهه ي 1960، که با نوآوري و اکتشاف مشخص شدند، در اواخر دهه و در طول دهه ي 70؛ جرياني از نظامهاي جديد، جوامع و گروههاي ويژه انساني پديدار شد. تغييرات آشکار و برجسته تري در دهه ي 80، دوباره باعث بروز اثبات گرايي، و توجه به عنصر نقادي آزاد شد؛ عنصري که در حاشيه مانده بود و حتي در دهه هاي 50 و 60 مورد توجه نبود ( Gould & Olson1982, Harvey, 1989) از نظر آموزشي، در داستان انسان گرايي، زمينه ها و عرصه هاي يادگيري و آموزشي زيادي وجود دارد که فرصتهايي را براي پرورش هنري، ادبيات کلاسيک، و فضايل مدني و اجتماعي پديد مي آورند. نهايتاً اينکه مفاهيم قابل تأملي در مورد وضعيت عملکرد انسان به وجود آورده است، مانند مکتب انسان دوستي که درصدد تقويت مسئوليتهاي اجتماعي و رفتارهاي آزادي خواهانه بوده است. در چشم اندازي تاريخي، يکي از بزرگترين چالشهاي فراروي دانشمندان امروز، تجديد حيات موضوعي در عملکرد روزمره ي جغرافياست.
تحول در مشاهده، مشارکت، و تفسير در جغرافياي انساني
با توجه به آنچه گذشت، به نظر مي رسد که تفسير آگاهيها در حيطه ي محتوا، حرکتهايي در جغرافيا پديد آورد که موجبات تغييرات عميقي در ديدگاههاي قرن بيستم به معرفت و علم به طور کلي، فراهم کرده است. ابتدا حرکتي از حالت يک « ناظر و مشاهده کننده »، به صورت « مشارکت کننده » پديد آمد و به دنبال آن ديدگاه هرمونتيک يا ( تفسيرپذيري همه ي امور و اشيا ) به وجود آمد. ( در مباحث هرمونوتيک، متن يا هر چيز ديگر، واقعيتي نيست که به دور از دخالت فاعل شناسا يا subjective، وجود داشته و قابل دستيابي باشد. در اين مباحث، متن، تصوير ساده ي گذشته را ندارد که واقعيت و معنا را براحتي در اختيار قرار دهد بنابراين، متن، يک امر هزار معنا يا هزار لايه مي شود و اين در مقابل رآليسم خاصي قرار مي گيرد که واقعيت را به صورت ساده و عريان قابل شناسايي و فهم مي داند ). در قرون پيشين، تصور غالب جغرافيدانان اين بود که مشاهده گر، با مشاهدات و تبيين پديده ها، قصد دستيابي به واقعيت را دارد. در دهه ي 1962، آگاهي رو به رشدي مبني بر چگونگي ادراکات انساني از واقعيت وجود داشت که توسط گروههاي مختلف فرهنگي، ابزار تحقيقاتي و در پرتو گفت و گوهاي کاربردي مختلف مورد پالايش قرار گرفت ( Wright 1966 .). برخي از جغرافيدانها از ارزش ضمني روشهاي عملي مسلم و بديهي خود آگاهي دارند. ترکيب و ساختار اجتماعي معرفت، حس کنجکاوي را بوجود آورده که با سؤالاتي راجع به اينکه واقعاً چه موضوعاتي و امتيازاتي و براي چه کساني در جغرافياي کاربردي نهفته است، همراه بود: اداره کننده يا اداره شونده، تخصصي يا غير حرفه اي، نخبه گرا يا عام گرا؟اين جريان به مناظرات و مباحثاتي پيرامون قدرت، زبان، و تماسهاي سودمند بين وجوه دروني و بروني انسان در موقعيتهاي خاص منجر شد ( Buttimer and semon 1980 , Antipode 1985 )، برخي از اينها، به راههايي در پوزيتيويسم معطوف شدند که عملکرد نظامندي را به سوي ترويج علايق مديريتي و ظهور رهيافتها يا ديدگاههاي جايگزين، پديد آورد ( Semon1980, Samuel 1971 ).
به دنبال دهه هاي پذيرفتن برابري اشيا، تمايلي قوي از سوي اگزيستانسياليست ها، پديدارشناسان، پراگماتيست ها، و ديگر انديشمندان وجود داشت مبني بر اينکه در همه ي اهداف کاربردي، امور و اشيا، هرگز يکسان و برابر نيستند.
همين طور در ساير زمينه ها، پرسشهاي معرفت شناسانه از حيث مکاني بسط يافته و صورت و عنواني اجتماعي پيدا کردند و اين بار، توجهات بنيادي پيشين ( مشاهدات ) به جنبه هاي ديالکتيکي يا پويايي مبدل شدند ( Stoddart 1981, Ley1983 ). بسياري از جغرافيدانان در اواخر دهه ي 1970 از اين واقعيت آگاه شدند که ما همگي « مشارکت کننده » و مشاهده گراني با درجات متفاوتي از حيث دروني و بيروني در حوزه ها و گرايشات مختلف هستيم ( Buttimer 1983, Geertz 1983 ). براي برخي محققان مانند ( Berque. 1982, Chapman. 1985; Bonnemaison. 1984 )، موضوعات و مسائل گفت و گوي بين فرهنگي مهم بودند. مشغوليت ذهني اکثريتي که با وضعيت هرمونوتيکي يا تفسيرپذيري در کارشان سازگاري يافته بودند، تمرکز و تکيه بر تجريه هاي اجتماعي شان را تداوم داد ( Gregoty and Walford 1989 ). واقعيت در عصر پست مدرنيسم در عرصه اي از رويدادها، از شفافيتها و حجابها، به عنوان زمينه اي از متوني که تأثير متقابلي با محتوا دارند، قابل تفسير و تبيين شد. نمايش تعارضات ذهن و عين، تکليف و توصيف و تفسيرهاي درون گرايانه و برون گرايانه از علم، خطاي تاريخي دانسته شده است. برخي نيز بيان کرده اند که زبانها و نمادها، مي توانند گفتمان ميان تمدنهاي مختلف را تسهيل کنند در حالي که برخي ديگر استدلالهاي سفسطه آميز راجع به کوشش بيهوده در اين بحث را برجسته کرده اند.
در دهه ي 1980، بيشتر رغبت و اقبالي که نصيب انسان گرايي شده بود، به افول گراييد و کم رنگ شد. برخي آن را نوعي فراموشي يا غفلت، عدم طرح مسائل، و عقب نشيني به باطن و درون Esoterica ( واژه اي لاتين است - م ) يا به طور ساده تر به عنوان نقد وضع موجود يا Status quo، ( واژه اي لاتين است - م ) قلمداد کردند ( Entrikin 1976, Smith 1979, Maclaughlin 1986 ). وراي جزميت ضد انسان گرايانه مکتب ساختارگرايي، واقع گرايان، نخستين نسل ايدآل گرايي را به طور بديعي بنياد نهادند. بسياري ديگر، سرخورده و مأيوس از همه ي تضادها و تراژديهاي ميراث غربي، انسان گرايي را به عنوان مقصر اصلي در برتري جويي مغرورانه و به عنوان يک افسانه ي قديمي قابل انکار و رد، مورد اعتراض و انتقاد قرار دادند.
يکي از حاميان اين نوع قضاوت، تجربه ي متداول و مرسوم مربوط ساختن منشأ انسان گرايي غربي با رنسانس قرن پانزده ميلادي در ايتاليا بود: حرکتي که همچنين بذر مدرنيسم را به همراه داشت. به اين ترتيب انسان گرايي به واسطه ي همراهي و مشارکت در افراطي گريهاي انسان گرايي غربي و از اين رو، مشارکت در محکوميت آن، دچار نوعي خبط و خطا گرديد. بيانيه هاي ( مانيفست ) ماترياليستي با تأکيد بر تداوم گرايشان سرمايه داري به توليد و خلق دوباره ي ساختارهاي قدرت که نوسانات اقتصاد جهاني را کنترل مي کنند، ادامه پيدا کرد ( Maclaughlin 1986, Smith 1979, Harvay 1984 ). برخي از افکار انتقادي در جغرافياي دهه ي 1980، همان جغرافيايي را مشخص مي کنند که از زمينه ها و شيوه هاي متعددي آگاهي يافته است، شيوه هايي که ميراث عقلانيت محض غربي و تاريخ اجتماعي خاص انسان گرايي غربي را انعکاس مي دهند.
در حالي که گرايشات تفسيرپذيري يا هرمونيتيکي، به دنبال جلب و جذب بيشتر محققان جوان بود، دهه ي 1990، بيانگر وجود گرايش به سوي مشاهده و تشديد توجهات انسان گرايانه به اخلاق و مداخله در زندگي عمومي و اجتماعي انسانهاست. افقهاي فکري و بينشهاي جهاني به موضوعات گسترده اي در مورد بشريت و زمين، ثبت زمين لرزه هاي ويرانگر محيطي و تحولات ريشه اي ( راديکالي ) در فرهنگ و سياستهاي جوامع انساني معطوف شده است ( Johnston and Taylor 1986, White 1985 ). گستره ي عظيم و ضرورت طرح موضوعات محيطي و تحولات جهاني، واقعيات شگرف جمعيتي و الگوها و بافتهاي سياسي، ديگربار جغرافيدان را به مشاهده ي تجربي تر فراخوانده است. پيشرفتهاي سريع در تکنولوژي تحليلي، سيستمهاي اطلاعات نرم افزاري و تصاوير ماهواره اي مورد توجه قرار گرفته اند. همچنان که برخي مفاهيم فلسفي مانند واقع گرايي و عمل گرايي ( Pragmatism ) دوباره مخاطبيني پيدا کرد، ارتدوکس نظام مند ( شريعت مدار ) به مباحث تئوريکي و نهايتاً حل و فصل مسائل انساني اهميت کمتر مي داد ( Rowntree 1988, Ley 1989 ). حتي در اين مدت زمان نسبتاً کوتاه، انسان توانست برخي انعکاسها يا بازخوردهاي فرآيند ساختار کلي زمينه هاي شناخت در جهان غرب را تشخيص و تميز دهد.
امروزه جغرافيا نه تنها به عنوان يک زمينه ي تخصصي و حرفه اي و يک رشته ي آموزشي دانشگاهي شناخته شده بلکه واقعيتي است که تجربه ي روزمره را زنده نگه مي دارد به طوري که جغرافيدانها تخصصشان را بيشتر از موضوعات عمومي، با امور مديريتي، سازماندهي و تخصيص مکان، هماهنگ و نزديک ساخته اند. آرا و نظريات هستي شناسانه، پيوسته از علل تجربيات جغرافيايي حمايت کرده اند نه فقط به خاطر افراد انساني، بلکه به خاطر عوامل متفاوت و متمايز فرهنگي، چرا که سرزمين مادري و محلي آنها، توسط سيستمهاي تجاري- تکنولوژيکي سازمان يافته ي جهاني مورد هجوم و حمله ي روزافزون قرار گرفته است. چيزي که انسان گرايان مورد حمايت قرار داده اند، تعهد و مسئوليت مشترک در شناخت و بينش اجتماعي و محلي در زمينه ي نحوه ي سکونت انساني است. لذا مسئله اين نيست که چگونه افقهاي فکري کنجکاو و کاوشگر عقلاني توسط « جغرافيدانان انسانگرا » مورد بررسي و مطالعه قرار گرفته است. انسان گرايي مي تواند به عنوان يک عرصه ي مستقل علمي مورد بحث و بررسي قرار گيرد: ضمن اينکه مي تواند از سوي مردم مختلف با تنوع زيستي و فرهنگي، از جمله جغرافيدانان، به عنوان ديدگاهي در مورد زندگي و جهاني مطرح شود ( Von Wright , 1978 ).
اسکان، ويژگي اساسي انسان
جغرافيا، خميرمايه ي هميشگي تجربه و آزمون تمامي اشکال حيات زميني است. کوه و دشت، رودخانه و درياچه، جنگل و حيات وحش مي توانند در طبقه بنديهاي علوم طبيعي و اجتماعي، قابل بررسي و تشريح باشند. اما در واقع، هر گروه فرهنگي، طبيعت، فضا و زمان را از طريق کانالها و دريچه هاي خاص فکري خود مي شناسد. براي بقاي حيات در سياره ي زمين، هر موجودي بايد يک مفهوم کلي جغرافيايي را ايجاد و بسط دهد؛ يک مفهوم از مکان، فضا، زمان، و حرکت، چگونگي مذاکره و گفتمان ميان اين مفاهيم کلي متنوع، مطمئناً يکي از چالشهاي مستمر کنوني است و يک جغرافيدان مي تواند حکايتهايي از اسکان و تعاملات حوزه ي عقل و ذهن، و چشم اندازهاي محلي در محيطهاي مختلف بيان نمايد.انسان گرايي روزافزون و تصاعدي در بيش از نيم ميليون سال گذشته، عرصه هاي جالبي از تفکر و مطالعه را نشان مي دهد. نوع انساني، نقش غالبي در شکل دادن به چشم اندازهاي سطح زمين، ذخاير حاصله، بر هم خوردن تعادل، و کنترل طبيعي ميان ساير اشکال حيات به لحاظ شرايط و شيوه هاي متنوع فرهنگي و تکنولوژيکي زيست انساني ايفا مي کند. هر گروه فرهنگي، روشهاي خاص خود را انديشيده که در آنها طبيعت و چگونگي رابطه ي انسانها با آن، درک و معرفي شده است. برخي مانند فرهنگ يهوديت و مسيحيت و سنن هلينيکي يا يوناني، انسانيت را وراي همه ي اشکال حيات قلمداد کرده و عقل و خرد را به عنوان برترين تجلي و مظهر روح انساني مورد توجه قرار داده اند. در هندويسم و بوديسم، انسانيت، به عنوان بخش مکمل و لازم نظم تجديد حيات کيهاني ( جهان هستي ) همانند ساير اشکال حيات در فرآيند هميشگي و مستمر تناسخ و حلول مورد توجه قرار داده اند.
اگر کسي به دنبال تعريفي بنيادي و کامل از انسانيت باشد. مطمئناً به نشانه هايي معطوف خواهد شد، مانند: بيان واقعيت در اشکال سمبليک هنري و مصنوعات بشري، يادمانهاي تاريخي و مجازي، علم، تکنولوژي، و پرچمهاي ملي ( Cassirer 1944 ). انسانها در هر مکان، براي درک و فهم رازهاي خلقت، تولد و مرگ، معنا، و هدف زندگي و حيات روزمره، به طبيعت توجه کرده اند. هر نوآوري و اکتشافي در اهلي کردن حيوانات، کشاورزي، تکنولوژي، تجارت طبق قواعد کيهان شناسي ( هستي شناسي ) و ارزشها، تفسير و تعبير شده است، چنانکه از زمانهاي بسيار کهن، انسانها، جهان شناسي را در چشم اندازهاي زنده و مجسم ثبت و ضبط مي کردند.
طبق نظر هايدگر، اسکان، ويژگي اساسي انساني است. سکونت، مجموعه اي از چهار لايه است... زمين، آسمان، موجودات فناپذير، و ( مجردات ) ( Hidegger ). و هايدگري ها اين مطلب را چنين خلاصه کرده اند: « زمين جهاني و جهان زميني ». هماهنگ سازي اقتصاد و اکولوژي، مکان و فضا، زيستگاه و محدوده ي افق، گذشته و آينده، بستگي به نحوه ي بيان و جغرافيدان دارد ( Karjalainen 1986, Relph 1974 ). در هر زماني که فلاسفه کليتهايي را راجع به مشخصه هاي کلي انسانيت بيان مي کنند، جغرافيدان تفاوتهاي فرضي را در تعامل فرهنگ و محيط در نواحي و مکانهاي معين، مورد توجه قرار مي دهد. براي مثال، مورخان فرهنگي ادعا کرده اند. که، تمدنها مي توانند برحسب مهمترين دغدغه ها و مشغوليت ذهني شان، مطالعه و شناخته شوند، حال آنکه جوامع آسياي شرقي عمدتاً دل مشغول و نگران کنترل زندگي جمعي، و هندي ها مشغول کنترل ذهني و ادراک بودند؛ و غرب با مشغله ي ذهني در مورد تسلط و غلبه بر طبيعت، هم در درون و هم بيرون، شناخته شده است. ( Nakamura 1980 ). همچنين ادعا شده که ايدئولوژيهاي به ارث رسيده از يهوديت و مسيحيت، منبع گرايشات و نگرشهاي استثماري نسبت به محيط فيزيکي و منابع طبيعي- پايه و محور بنيادي در لفاظيهاي ضد انسان گرايي اواخر قرن بيستم بوده اند ( White 1967, Leiss 1974, Kay 1989). براي بسياري، انسان عامل مخرب محيطي و زيست بومي اواخر قرن بيستم، آدم شرور و مجرم جغرافياي جهان است ( Dobell 1990 ).
به هر حال، افرادي که در اين زمان از تاريخ حيات انسان و زمين زندگي مي کنند، چنين بحث مي کنند که انسانها در يک مسير « خود ويران گرانه » قرار داشته اند. اما امروزه جغرافيدانها با ديد ترديد و عقلاني به چنين قضاوتهاي کلي مي نگرند. آنها با دقت نظر در تنوع چشم اندازها و شيوه هاي زيست در حوزه و قلمروهاي فرهنگي، شواهدي از خلاقيت و ابتکار انساني در سازگاري با محيط زيست در طول تاريخ، و تحمل چالشهاي محيطي و اکولوژيکي متعدد را تنظيم و ارائه کرده اند.
منبع مقاله :
فنّي، زهره؛ (1385)، مقدمه اي بر تاريخ علم جغرافيا، تهران: نشر اميرکبير، چاپ سوم