نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
بادمجان، بادمجان بگوشم!
شهيد محمّد گرامي
با وجود آن همه سختي روحيّه اي بسيار عالي داشت، طوري که ما لذّت مي برديم با او شوخي کنيم که البته با چنان حضور ذهني جوابمان را مي داد که کيف مي کرديم. يا شيرين کاري هايي داشت که چه قبل از عمليّات و چه بعد از عمليّات خنده به لب مي آورد. دو سه بار به خود من که به دلايل مختلف ناراضي بودم، مي گفت: « برادر خوشي، چيه، چرا ناخوشي ؟» نمي دانم چرا از اين قافيه ساختنش با اسم خودم خنده ام مي گرفت. معمولاً هنگام عمليّات شوخي و خنده اهميّت زيادي دارد. مثلاً او مي دانست يکي از فرماندهان از بادمجان بدش مي آيد. تا صداي او را پشت بي سيم مي شنيد، فوراً مي رفت روي خطش و مي گفت: « بادمجان، بادمجان به گوشم. » حالا وسط عمليّات و انفجار! (1)ما بايد وظيفه امان را انجام دهيم، نه فضولي در کار خدا کنيم
شهيد محمّد گرامي
وقتي تاجيک به شهادت رسيد، بچّه ها خيلي ناراحت شدند. از دهان عدّه اي پريد که چه حکمتي است و خدا چه امتحاني از ما مي خواهد بگيرد که هر عمليّاتي مي کنيم با شکست مواجه مي شويم ؟ زير آتش سنگين زدن اين حرف ها واقعاً ناجور بود. حاجي با وجود تمام مصائب به شوخي گفت: « اين فضولي ها به ما نيامده. ما فقط بايد بجنگيم. از کجا مي دانيد، شايد اگر يک سال پيش جنگ تمام مي شد ما الآن توفيق نداشتيم بياييم جهاد کنيم و براي ملائک ژست بگيريم... اين شکست ها درست است، موفّقيت است. بچّه ها بايد جنگ را بشناسند که شکست دارد و پيروزي. اين ها همه درس است بايد درس بگيريد و بار بياييد و البته فضولي به کار خدا هم نکنيد... »و با اين صحبت ها چنان بچّه ها را مجذوب و آرام کرده بود که همان جا اين بحث تمام شد... (2)
فرمانده بايد قوي باشد تا نيروها روحيّه بگيرند
شهيد عليرضا مرادي ( ابوفاضل )
اوضاع واقعاً قمر در عقرب بود! عراقي ها لحظه به لحظه نزديک تر مي شدند. تانک ها مي آمدند و کماندوهاي مسلّح، در پناه تانک ها پيشروي مي کردند. اين در شرايطي بود که سرتاسر خط مقدّم، زير آتش خمپاره هاي ريز و درشت دشمن، تبديل به جهنّم شده بود. ابوفاضل، مرتّب در مسير خط، راه مي رفت و نيروها را راهنمايي مي کرد. روحيّه مي داد و سفارش به مقاومت مي کرد. گاهي خودش آرپي جي شليک مي کرد. گروهان مرادي، مراقب عقبه و کله قندي بود. حسين قايني، معاون گردان، با اين که مجروح بود، لحظه اي آرام نمي گرفت. بعضي از بچّه ها، در گوشي زمزمه مي کردند که قايني خواب ديده که کسي به او گفته، چي مي کني در اين منزل خاکي، عروج کن، و از زبان خودش شنيده بودند که مي گفت:تو را از کنگره ي عرش مي زنند صفير
ندانمت که در اين خاکدان چه افتادي
قايني به هر طرف مي دويد. هر کس، با هر چه داشت، به طرف دشمن شليک مي کرد. گاهي رزمنده اي، بي صدا بر زمين مي افتاد. يا مجروحي را به آمبولانس مي رساندند تا به اورژانس منتقل شود.
از سمت چپ خاکريز، رزمنده اي صدا زد:
- برادر قايني، تانک ... تانک
سعيدي به سمت چپ نگاه کرد. تانک عراقي، بي محابا به خاکريز نزديک مي شد. قايني به سنگر آرپي جي نگاه کرد. کسي نبود. نارنجک چهل تکّه را از کمرش بيرون کشيد و به سمت خاکريز خيز برداشت. ضامن نارنجک را به دندان کشيد.
رزمنده اي کم سن و سال، دوان دوان آمد و فرياد زد:
- برادر عرب، برادر عرب... عراقي ها از عقب حمله کردند.
ابوفاضل، قايني را نديده بود که به سمت تانک رفته. رو به سعيدي کرد و گفت:
- به قايني بگو، من رفتم طرف مرادي.
از خاکريز پايين دويد. مرادي چشمش به ابوفاضل افتاد. عليرضا هميشه گفته بود:
- اگر فرمانده گردان بنشيند، بسيجي دراز مي کشد. شما بايد قوي باشيد تا نيروهاي گردان روحيّه داشته باشند. (3)
نبرد تن به تن
شهيد عليرضا عربي ( ابوفاضل )
عليرضا يک مرتبه ياد مسجد آيسک افتاد. ملاحسين عابديني، پيرمردي که گوشه ي مسجد مي نشست و هنگامي که سخنران به نام مبارک حضرت علي اشاره مي کرد، مي گفت:- اگر خسته ي جاني، بگو يا علي. اگر ناتواني، بگو ياعلي. تنت گر بيفتد ميان بلا، مترس از بلا و بلند و جلي بگو يا علي.
هر بار جمعيّت حاضر در مسجد، مي گفتند:
- يا علي.
ابوفاضل از زمين کنده شد. بدنش مور مور شد. با تمام توان، فرياد کشيد:
- يا علي.
عراقي به طرف صدا برگشت و قبل از رسيدن او، از زمين برخاست. هيبت مردانه ي ابوفاضل، ته دلش را خالي کرد. جا خالي نکرد و با ابوفاضل يقه به يقه شد. صداي تيراندازي پراکنده قطع شد. انگار همه چيز به جنگ تن به تن همين دو نفر بستگي داشت. عراقي، قوي تر از ابوفاضل بود. دست به کمر بردند. هر دو زمين خوردند، جوري که ابوفاضل در زير قرار گرفت. عراقي تلاش کرد خودش را بکشاند روي سينه اش.
رزمنده ها کم کم نيم خيز شدند. بعضي ها بلند شدند و به طرف آن ها دويدند. عراقي ها، از داخل شيارها، سرک کشيدند. عراقي، دستان پر مو و قدرتمندش را به طرف گردن ابوفاضل برد.
ابوفاضل، با دست راست دستان او را گرفت. دست چپش زير کنده ي زانوي عراقي بود. فرياد يا زهرا از ته دل ابوفاضل کنده شد. آن طرف تر، صداي يا زهراي برونسي هم بلند شد.
ابوفاضل خودش را از زير زانوهاي عراقي بيرون کشيده بود و نشسته بود روي سينه اش. کم کم سايه هايي از بسيجيان، روي آن دو افتاد. عراقي نفس نفس مي زد. ابوفاضل يقه اش را گرفت و بلندش کرد. خشم و خون در چشمانش موج مي زد. يکي از بسيجي ها، با سر نيزه به طرفش حمله کرد و داد زد:
- خود نامردش است، جاسم يعقوب همين است.
برونسي که بين جاسم و بسيجياني که سر نيزه هايشان در هوا برق مي زد، ايستاده بود، گفت:
- از کجا معلوم ؟
بسيجي گفت:
- يکي که اسير شد، او را نشان داد و گفت هذا جاسم يعقوب. ابوفاضل يقه اش را رها کرد و به چشمانش نگاه کرد. رزمنده اي خودش را به عربي نزديک کرد و دم گوشش چيزي گفت. عربي از جمع فاصله گرفت. صداها در هم پيچيد.
- بايد بکشمش.
- مي داني چند نفر را شهيد کرده ؟
- برادرم را کشته.
- يک گلوله نداشت. جفت اسلحه اش خالي بود.
ابوفاضل، در حالي که به سمت خاکريز مي رفت، به کلتي که در دستش بود، نگاه کرد. بعد به رزمنده اي که کنارش مي آمد، گفت:
- چطوري ؟
رزمنده، اشکش را پاک کرد و گفت:
- قايني رفت بالاي تانک و نارنجک انداخت توي تانک. همان بالاي تانک، عراقي ها او را زدند. تانک که منفجر شد، عراقي ها در رفتند و شکر خدا، پاتک دفع شد.
ابوفاضل سر به گريبان بود. چشمش به موهاي بيرون ريخته ي جلوي سينه اش افتاد. دکمه لباسش را بست. آمبولانسي که جاسم يعقوب را سوار کرده بود، از کنارش به سرعت گذشت. بسيجيان خشمگين، هنوز با برونسي کلنجار مي رفتند.
پيک گردان، خودش را به ابوفاضل رساند و گفت:
- تو بيسيم گفتند مهران آزاد شد.
ابوفاضل، دستانش را به آسمان بلند کرد. هر دو دستش خوني بودند. گفت:
- خدايا: شکرت. (4)
رزمنده بايد مقتدر باشد
شهيد عليرضا عربي ( ابوفاضل )
غلامرضا مي ديد و آقا سيد حسن حس مي کرد که رفتار عليرضا مثل هميشه نيست. از وسط کوچه، دست غلامرضا را گرفته بود که بيا برويم احوال پدر شهيد هاشمي را بپرسيم. منزل شهيد هاشمي، در جنوب روستا، کنار جوي آب بود. پيرمرد خيلي به ميان روستا نمي آمد. کناره گير و افسرده هم نبود؛ قبراق و سر زنده و شوخ طبع. با اين که از مدّت ها پيش بينايي اش را از دست داده بود، بعضي ها را از صدايشان مي شناخت. بعضي ها را از دست دادن شان. عليرضا را از راه رفتنش مي شناخت. پاهايش را سبک بر مي داشت و سنگين راه مي رفت. بچّه هاي جبهه گفته بودند:- شما مغرورانه راه مي روي!
گفته بود:
- اين مغرورانه نيست، مقتدرانه است. رزمنده بايد قدم که بر مي دارد، زمين بلرزد. من اگر سرم تو گريبانم باشد و مثل مادر مرده ها راه بروم، وقتي رزمنده ها فرمانده شان را ببينند، روحيّه شان را از دست مي دهند. (5)
مي رويم دوشيکا را بياورم
شهيد محمود کاوه
حضور فرماندهان تو دل خطر، بچّه ها را هم دلگرم مي کرد و هم نگران. دلگرم به خاطر حضور آنها، نگران به خاطر اينکه خداي ناکرده آسيبي به آنها برسد. وضع بغرنجي بود. بچّه ها اين طرف جاده سنگر گرفته بودند و آنها آن طرف از لابلاي درختها و صخره ها تيراندازي مي کردند و چه دقيق هم مي زدند بي انصافها!همه ي تلاششان اين بود که نگذارند يک قدم به « جنگل آلواتان » نزديک بشويم. چرا که از ابتداي عمليّات حسابي ضربه خورده بودند و حالا مي خواستند عقده هايشان را خالي کنند. کاوه سريع اوضاع را برّرسي کرد و برگشت. به بروجردي گفت: « حاجي يک راه به نظر مي رسد که اگر اجازه بدين، همون را انجا بديم. »
بروجردي پرسيد: چه راهي ؟
کاوه گفت: اين که من بروم دوشيکا را بياورم.
حسابي تعجّب کردم. دوشيکا آن طرف جاده بود و تقريباً دو کيلومتري با ما فاصله داشت. بروجردي و گنجي زاده نگاهي به هم کردند. بروجردي گفت:
- اين کار عملي نيست. در جا تکون بخوريم، مي زنندمان!
کاوه گفت: من فکرش را کردم. ان شاء الله عملي مي شه.
بند پوتين هايش را محکم بست. بروجردي گفت: تو چطور مي خواهي از جلوي اين همه آدم ... که کاوه مجال نداد و با گفتن ذکر مقدّس « يا علي » مثل فنر از جا جهيد. هرچه بروجردي داد زد که محمود نرو، نرو! محمود انگار نشنيد. تو کمين چند روز قبل، ضربه اي به سرم خورده بود و دائم احساس گيجي داشتم. انگار سر و صدايي مثل همهمه توي سرم پيچيده بود. من فکر مي کردم دارم خواب مي بينيم. کاوه با سرعت شگفت آوري روي جاده مي دويد. حالا از همه طرف مثل باران به سمتش گلوله مي باريد. ولي تعجّب بود که يک تير هم به کاوه نمي خورد. جز لطف و عنايت حق تعالي نمي شد درباره اش تعبير ديگري کرد. هر آن منتظر بوديم تيري به کاوه بخورد و او را نقش بر زمين کند. گويا دشمن تمام سلاحهايش را بکار انداخته بود تا نگذارد او قِصِر در رود.
يادم نمي آيد که من بروجردي را بدون آرامش و خونسردي ديده باشم. يک چهره ي دوست داشتني و لبخندي هميشگي بر روي لب. اين خصوصيّات او زبانزد همه بود. امّا اين بار حال و هوايش کاملاً برعکس شده بود. آثار نگراني در چهره اش مشهود بود و اين نگراني تا لحظه اي که کاوه به پيچ آخر رسيد، ادامه داشت.
حتّي يک لحظه نگاهش را از او نگرفت. کاوه که از تيررسشان دور شد، نفس راحتي کشيديم که او حداقل از اين مهلکه جان سالم به در برده است.
مي بايست صبر مي کرديم تا کاوه با دوشيکا از راه برسد. در واقع چاره ي ديگري هم جز صبر نداشتيم. چند نفر از نيروهاي دشمن آنقدر به ما نزديک شده بودند که حتي صداي نفسشان را هم مي شنيديم. تحرّک ضد انقلاب کم شده بود. انگار ديگر کار را تمام شده مي دانستند و مي خواستند به راحتي اسيرمان کنند. تو همين وضعيت سر و کلّه ي ماشين دوشيکا پيدا شد. دوشيکاچي يکريز تيراندازي مي کرد و مي آمد جلو. باورمان نمي شد! طولي نکشيد که وضع ضدانقلاب به هم ريخت. هر کدامشان دنبال راهي براي فرار بودند. ماشين که نزديکم رسيد، ديديم کاوه کنار دست دوشيکاچي ايستاده! دائماً با اشاره ي دست مي گفت؛ کجا را بزند. آتش دوشيکا پوشش خوبي بود تا بتوانيم سري راست کنيم. از آن هم پيشتر رفتيم. دو سه نفر از بچّه ها از فرصت استفاده کردند و پريدند آن طرف جاده. آنها سه نفر را در حال فرار دستگير کردند. دوشيکاچي توي ستون هم جان گرفت. پريد پشت دوشيکا و او هم شروع کرد به تيراندازي شديد و حساب شده. وقتي به خودم آمدم. ديدم همه داشتند تيراندازي مي کردند. بدون معطّلي افتاديم دنبالشان و اگر هوا تاريک نمي شد، تا هر کجا که فرار مي کردند مثل سايه تعقيبشان مي کرديم. بعد از تاريک شدن هوا کاوه دستور داد که برگرديم. مي دانستيم تعقيب در تاريکي ممکن است به ضرر خودمان تمام شود. (6)
پينوشتها:
1- دل دريايي، ص 107.
2- دل دريايي، ص 114.
3- ابوفاضل، صص 63-61.
4- ابوفاضل، صص 67-64.
5- ابوفاضل، صص 71-70.
6- کاوه معجزه انقلاب، صص 35-32.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول