نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
مرد باش و مردانه زندگي کن
شهيد حسن عليمرداني
يک شب موقع نگهباني، تو خواب مچم را گرفت. گفتم الآن است که بيچاره ام کند. خيلي وظيفه شناس بود. از ما هم مي خواست که همان طور باشيم. مانده بودم براي خوابم چه توجيهي بياورم.دهانم قفل شده و نگاهم به دست هايش بود. چند دقيقه اي همان طور زل زد به هيکل استخواني ام. از خدا خواستم زمين دهان باز کند و من را قورت دهد. چندبار نفس بلند کشيد. بعد خيلي آرام و آهسته گفت: « شنيده بودم بعضي از بچّه هاي تهران زير آبي مي روند ... ولي به چشم نديده بودم. »
باز بي جواب زل زدم به زمين. ترس هزار فکر ريخته بود تو سرم.
- نمي دانم به تو چي بگويم. فقط اين را که مي گويم گوش کن... نبايد کسي از خوابت موقع نگهباني بويي ببرد. حالا برو بگير بخواب، با خيال راحت. من به جايت نگهباني مي دهم.
فکر کردم به مسخره ام گرفته ولي آن طور نبود. راست راستکي فرستادم تو آسايشگاه. رو تخت گرفتم خوابيدم. چه خواب خوشي. به عمرم چنان خوابي نکرده بودم.
از آن شب به بعدب، شديم پدر و پسر. سفره ي دلم را برايش باز کردم. بر خلاف بعضي ها، خيلي زود باورم کرد. نمي دانم چرا. شايد خودش هم مثل من روزهاي سختي را گذرانده بود. گفت: « من بچّه روستايي هستم... رو زمين زياد کار کردم. فقر هم کشيدم. همين چند وقت پيش که به مرخصي رفته بودم، تو بار زدن خربزه ها مثل يک کارگر کار کردم. يادت باشد کار کردن عيب نيست... مرد باش و مردانه زندگي کن. »
دستم را فشرد. مثل دو تا مرد که سال ها با هم دوست بودند. (1)
چرا نشستيد ؟ بلندشيد
شهيد محمود کاوه
بچّه ها زمينگير شده بودند و به صورت پراکنده تيراندازي مي کردند. در اين شرايط، فقط فرمانده اي صبور و بي پروا مي توانست اوضاع را زير و رو کند. علي قمي، اين جسارت و بي پروايي را داشت و بارها با ايمان و توکّل به خدا، بچّه ها را از مخمصه هاي بدتر از اين نجات داده بود.در آن لحظه هاي نفس گير، علي قمي ايستاده بود و دستور مي داد. وقتي متوجّه سيمينوف زن هاي حرفه اي شد، رو کرد به دوشيکاچي و داد زد: « درختها را بزن، درختها را بزن »
حرفش تمام نشده بود که گلوله اي در قفسه اي سينه اش نشست و افتاد روي زمين.
فرياد: « امدادگر، امدادگر » از هر طرف بلند شد. بلافاصله چند تا از بچّه هاي بهداري گردان، خودشان را به او رساندند و به عقب منتقلش کردند. نيروهاي ضد انقلاب که بو برده بودند فرمانده ي ما را زده اند، شروع کردند به هلهله و شادي! بعد از آن، لحظه به لحظه بر حجم آتششان افزوده شد و حسابي زدند به سيم آخر.
وقتي که خبر شهادت قمي بين بچّه ها پيچيد، به قدري در روحيّه شان اثر گذاشت که زمينگير شدند و کسي نتوانست قدم از قدم بردارد. در آن موقعيّت، هيچ کاري نمي شد کرد. فرمانده گردان به محمود که در پادگان بود، بي سيم زد و گفت: « قمي مجروح شد، بردنش عقب. »
شهادت علي قمي، در روحيّه ي فرمانده گردان هم اثر گذاشت و عملاً در هدايت نيروها مستأصل شده بود.
دراز کشيده بوديم. به صورت پراکنده تيراندازي مي کرديم و در بلاتکليفي به سر مي برديم که ناگهان محمود رسيد. فکر نمي کردم که به اين سرعت خودش را برساند، آن هم با دستي مجروح که چند روز پيش در عمليّات « ليلة القدر » گلوله خورده بود. سريع به طرف ما آمد و بدون معطّلي داد زد: « چرا نشستين ؟ يالله بلند شين » و خودش از همان جا روي جاده شروع کرده به دويدن به سمت ضد انقلاب. من و چندتاي ديگر هم پشت سرش راه افتاديم. نيروها هم بلند شدند. گويي همه جان تازه اي گرفته بوديم. باورم نمي شد کسي بتواند نيروهايي را که آن طور زمينگير شده بودند، نه تنها از زمين بلندشان کند، بلکه به آنها حالت تهاجمي هم بدهد. (2)
به بچّه ها حالت تهاجمي داد
شهيد محمود کاوه
فاصله ي ما با ضد انقلاب، چيزي کمتر از بيست - سي متر بود. از بچّه هايي که روي ارتفاعات بودند، کاري ساخته نبود. بايد خودمان چاره ي کار را مي کرديم. در بد مخمصه اي گير افتاده بوديم. همان اوّل کار، سه شهيد داديم و يکي - دو مجروح. قبل از اين که بتوانيم مجروح ها را عقب بکشيم و به يک نقطه ي امن ببريم، دوباره تيراندازي شروع شد. چند قدمي آمديم عقب تر. نيروها زمين گير شده بودند و مجروح ها مانده بودند بين ما و ضد انقلاب. دست و پايم را گم کرده بودم. در همين اوضاع و احوال، کاوه خودش را به ما رساند. تا وضع را اين جوري ديد، به يکي از آرپي چي زن هاي گردان گفت: « بلند شو بزن! »شک داشتيم که با اين فاصله ي کم، آيا آرپي جي عمل مي کند يا نه ؟ آرپي جي زن، با حالتي نيم خيز، موشک را داخل لوله ي آرپي جي گذاشت و بدون ذرّه اي ترس و دلهره، پا شد و آرپي جي را روي شانه اش گذاشت و آماده ي شليک شد. انگشتش روي ماشه بود که يک تير « قنّاسه » خورد توي پيشاني اش.
خودم را جمع و جور کردم. روحيّه ي بچّه ها تضعيف شده بود. بايد کاري مي کردم. خيز برداشتم تا آرپي جي را بردارم و شليک کنم که زودتر از من کاوه خودش را رسانده بود. منتظر نمانده بود که کمک آرپي جي و يا يکي ديگر از بچّه ها کار را تمام کند. خودش کنار جنازه ي شهيد ايستاد و آماده ي شليک شد. با خودم گفتم: « واي خداي من! تير بعدي، توي پيشاني کاوه است. » احساس عجيبي به من دست داده بود. اگر خداي نکرده کاوه تير مي خورد، هيچ وقت خودم را نمي بخشيدم.
مي خواستم آرپي جي را از او بگيرم، نداد. هر آن احتمال داشت قنّاسه زن ضد انقلاب ما را هدف بگيرد. بدون اين که جان پناهي داشته باشيم، ايستاده بوديم. حريفش نشدم، با عصبانيت صدايش را بلند کرد: « به تو مي گويم برو کنار. »
هيبتش مانع شد که بيشتر از آن اصرار کنم. کنارش ايستادم. اين طوري خيلي راحت تر بودم. رگبار مسلسلها مانع از آن بود که صدايم به گوش کاوه برسد. داد زدم:
« پس حداقل جاتو عوض کن... »
حرفم تمام نشده بود که صداي شليک آرپي جي پيچيد توي گوشم. همه، درازکش چشم به کاوه دوخته بودند.
اينکار محمود، روحيّه ي بچّه ها را از اين رو به آن رو کرد. چنان نيروي زايدالوصفي در بچّه ها به وجود آمد که چند نفر با دو - سه خيز، خودشان را به مجروحين رساندند و آنها را کشان کشان آوردند پشت ديوار. آرپي جي دوم و سوم که شليک شد، همه ي بچّه ها بلند شدند و حالت هجومي به خود گرفتند. الله اکبر مي گفتيم و جلو مي رفتيم. کاري خدايي بود. در عرض چند دقيقه، وضعيت دگرگون شد و اوضاع به نفع ما تغيير کرد. ضد انقلابي که تا چند لحظه قبل بر ما مسلّط بود و يکي يکي بچّه ها را با قنّاسه مي زد، پا به فرار گذاشت. حالا نوبت نيروهايي بود که بيرون از روستا منتظر بودند تا با شليک خمپاره، آنها را شکار کنند. همين که به روستا رسيديم، گروهي از نيروها پخش شدند و شروع کردند به پاکسازي. تا روستاي بعدي تعقيبشان کرديم. هر لحظه بر تعداد تلفات آنها افزوده مي شد.
آن روز تا قبل از ظهر، هر دو روستا را پاکسازي و اسرا را که در خانه اي زنداني شده بودند، آزاد کرديم و برگشتيم پادگان. (3)
دين ما خيلي بيشتر از اينهاست!
شهيد محمود کاوه
آن روز ساعت شش، چند تا بسيجي آمدند پشت در اتاق فرماندهي. از دوربيني که همراهشان بود فهميديم که مي خواهند با کاوه عکس بگيرند. بهشان گفتم: « برادر کاوه تا ساعت سه شب جلسه داشته، الآن هم از فرط خستگي خوابيده، حالا برويد بعداً بياييد. » هر کدامشان به اعتراض چيزي گفتند. با اصرار مي خواستند کاوه را بيدار کنم. حرف مشترکشان هم اين بود که: « ما مي خواهيم برويم شهرستان، شايد ديگر نتوانيم آقاي کاوه را ببينيم. هم مي خواهيم با او خداحافظي کنيم و چند تا عکس هم بگيريم. » مي خواستم چيزي بگويم که کاوه بيدار شد و صدايم زد. رفتم داخل اتاق. پرسيد: « اين سرو صداها چيه ؟»گفتم: « چند تا بسيجي آمدن، اصرار دارند که شما را ببينند. هر چه کردم، حريفشان نشدم. »
کاوه آمد بيرون و با آنها سلام و احوالپرسي کرد. وقتي ديدند دارد پوتين هايش را مي پوشد، از خوشحالي، بال درآورده بودند. محمود را بردند کنار گردانها. تازه فهميدم که اينها تنها نيستند و عدّه ي زيادي آن طرفتر منتظرند تا با کاوه خداحافظي کنند و عکس يادگاري بگيرند.
شب قبلش، برف سنگيني آمده بود. هوا خيلي سرد بود.
ساعتي طول نکشيد تا محمود برگشت. گفتم: « صلاح نبود که شما توي اين هواي سرد بيرون برويد. يک جوري راضي شون مي کرديد و با آن ها نمي رفتيد. »
با خنده گفت: « نه! ما دين مان به اينها خيلي بيشتر از اين حرفهاست. از اين گذشته، اينها دلشون به همين خوشه. خودش، عامليه براي جذب دوباره ي آنها به جبهه. » (4)
دنيا جاي استراحت نيست
شهيد محمود کاوه
چند روزي در بيمارستان امام حسين ( عليه السّلام ) بستري بود. همان روزها پدرم و همرزمان محمود داشتند زمينه را فراهم مي کردند که او را براي معالجه بفرستند به يکي از کشورهاي غربي، امّا نمي دانم چرا هي امروز و فردا مي کردند.روزي داخل خانه نشسته بودم که ديدم در مي زنند. در را که باز کردم، در جا خشکم زد! انتظار ديدن هر کسي را داشتم به غير از محمود؛ آن هم با سري تراشيده و باندپيچي شده! گودي چشمانش، نحيفي و لاغري اش را بيشتر به چشم مي آورد. بي اختيار گريه ام گرفت. گفتم: « تو با اين سر و وضعت، چه طور آمدي ؟! بايد چند روز ديگر توي بيمارستان مي ماندي و استراحت مي کردي. » گفت: « دنيا جاي استراحت نيست. بايد بروم منطقه، کار زمين مانده زياد دارم. »
پيدا بود که براي رفتن، عجله دارد. گفت: « حقيقتش خواهر، تو اين چند روزه، منو حسابي مديون کردي. »
گفتم: « براي چي ؟»
گفت: « بالاخره اين همه آمدي و رفتي و زحمت کشيدي. »
گريه ام گرفت. گفتم: « شما بيشتر از اينها به گردن ما حق داري داداش! »
گفت: « به هر حال وظيفه ام بود که بيايم از تو تشکر کنم. »
فهميدم که تصميمش براي رفتن، جدّي است. زير بار اعزام به خارج و معالجه در آنجا نرفته بود.
گفتم: « داداش! فکر مي کني کار درستي مي کني ؟»
گفت: « انسان توي هر شرايطي بايد ببينه وظيفه اش چيه ؟»
گفتم: « تو اصلاً به فکر خودت نيستي، با اي ترکشهاي سرت، به خودت ظلم مي کني! »
گفت: « من بايد به وظيفه ام عمل کنم، ان شاء الله بقيه ي چيزها را خدا خودش درست مي کنه. »
پرسيدم: « خُب چرا نمي روي خارج ؟»
گفت: « اوّلاً اعزام به خارج، خرج روي دست دولت مي گذارد. من هيچ وقت حاضر نيستم براي جمهوري اسلامي خرج بتراشم، در ثاني گفتم که، بايد ديد وظيفه چيه ؟»
باز نتوانستم جلوي گريه ام را بگيرم. گفت: « نمي خواهد اين قدر ناراحت باشي، اين ترکشها چاره دارد، يک آهن ربا مي گذاريم رويشان، خودشان ميان بيرون. » اين را که گفت، آقاي خرّمي و يکي دو نفر ديگر که همراهش بودند، خنديدند. بعد هم با ظرافت، موضوع صحبت را عوض کرد. (5)
پينوشتها:
1- فرمانده اي مثل پدر، صص 88-87.
2- حماسه ي کاوه، صص 180-78.
3- حماسه ي کاوه، صص 193-191.
4- حماسه ي کاوه، صص 201-200.
5- حماسه ي کاوه، صص 261-259.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول