نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
خط مقاومت جان گرفت
شهيد ابوالفضل رفيعي
ابوالفضل به نيروهاي خسته نگاه کرد. عاقبت کنار چند نفر از آن ها ايستاد.- خسته نباشيد، خدا قوّت.
نگاه خسته و بي حال چند نفر به طرفش کشيده شد. با صداي شليک گلوله، جواني که قبضه ي آرپي جي را روي دوش گذاشته بود، سر خم کرد. در همين حال بود که ابوالفضل را ديد. صورت خاک آلودش را رو به او گرفت و برايش دست تکان داد. ابوالفضل خميده به طرفش رفت.
- چي شکار کردي ؟ دلاور ؟
جوان بسيجي دستي به صورت عرق کرده اش کشيد و گفت: « همه چي، امّا عراقي ها هم جواب دادند. اگر بچّه ها خسته نبودند، نفسشان را مي بريديم. از ديشب داريم يک نفس مي جنگيم. بر عکس عراقي ها نيروي تازه نفس وارد منطقه کردند. خدا کند نيروهاي ما هم برسند. »
- غصّه نخور، ان شاءالله امشب دمار از روزگارشان در مي آوريم.
لب هاي خشک جوان بسيجي، به لبخندي از هم باز شد. علي آمد و کنارشان نشست. ابوالفضل دستش را دراز کرد و آرپي جي را از ميان دست هاي جوان بسيجي بيرون آورد.
- تا تو خستگي ات را بگيري. من هم دو تا موشک، اين عراقي ها را مهمان مي کنم.
جوان بسيجي آرپي جي را در دست هاي ابوالفضل گذاشت. علي با تعجّب نگاه کرد. ابوالفضل دست او را گرفت و کشيد.
- بيا اين جا، براي تو هم دارم.
تيربارچي با تعجّب نگاهي به آن دو انداخت. ابوالفضل خم شد و کلاه او را بوسيد و گفت: « چند دقيقه استراحت کن، تا اين دوست ما هم فيضي ببرد. »
چند دقيقه بعد، صداي انفجار و شليک تيربار در همه جا پيچيد. اين صدا به نيروها روحيّه مي داد. ابوالفضل مي ديد آن هايي که تا چند دقيقه پيش نمي توانستند از جا بلند شوند، در حال نشانه گرفتن دشمن هستند. خط مقاومت کم کم جان گرفت.
- اين ها کي هستند ؟ از کجا آمدند ؟
عليرضا شنيد و به طرف جوان کم سن و سال برگشت.
- ما هم مثل تو رزمنده ايم. منتها مسؤوليّت هاي ديگري هم داريم. آن برادري را که با هم آمديم، ديدي ؟ او فرمانده تيپي است که امشب مي خواهد اين خط را از لشکر شما تحويل بگيرد.
جوان کم سن و سال به زودي اين خبر را به همه رساند. ابوالفضل به اين طرف و آن طرف مي رفت و با حرف هايش لبخند را به لب هاي آن ها مي نشاند. علي به او گفت: « آقا ابوالفضل، ما براي مأموريّت ديگري اين جا آمديم. بهتر نيست کارمان را انجام بدهيم و زودتر برگرديم ؟»
ابوالفضل به نيروها که جان تازه اي گرفته بودند، نگاه کرد و گفت: « ما براي اين به شناسايي آمديم که جان نيروهايمان را حفظ کنيم. خُب، الآن هم داريم همين کار را مي کنيم. چه کاري مهم تر از اين ؟ مگر بچّه هاي اين لشگر با آن لشگر فرق مي کنند ؟»
علي سرش را پايين انداخت و گفت: « حق با شما است. »
لحظه ي خداحافظي شد. ابوالفضل تک تک رزمنده ها را در آغوش گرفت. (1)
با بيل حمله کرد طرف عراقي!
شهيد سيّد حسين فاضل الحسيني
سيّد حسين بند پوتين هايش را سفت کرد و بيل و کلنگ را محکم چسبيد و تا کنار کانال سينه خيز رفت. بعد جستي زد و خودش را انداخت توي گودي کانال. سيّد حسين کلنگ را بالا برد و چند ضربه ي محکم به خاک زد. خاک نرم، شل مي شد و ذرّات آن توي گودال وا مي رفت. با خودش گفت:- اين خاک اصلاً کلنگ نمي خواهد.
نيم خيز شد و با بيل شروع کرد به برداشتن خاک. کيسه هاي توي گودال را يکي يکي پر مي کرد و در حالي که قطره هاي عرق روي پيشاني اش جاري شده بود، آن ها را کنار هم مي چيد.
سيّد غرق کار شده بود. انگار به اطرافش توجّه نداشت. داشت سکوت دشت تفتيده را در هم مي شکست.
از کنار پاهاي سيّد گرد و خاک بلند شد. انگار يکي خواسته بود سر به سرش بگذارد و در نزديکي پاهايش، گلوله اي شليک کرده بود. نگاهش به سمت صدا برگشت. يک عراقي، با هيکل گنده و چهره ي آفتاب سوخته، مثل ميرغضب بالاي کانال ايستاده و لوله ي اسلحه اش درست به سمت سينه ي سيّد حسين بود. سيّد حسين آب دهانش را قورت داد و با خودش گفت:
- همين يک قلم را کم داشتيم. خدا به خير کند.
بعد يادش افتاد که عراقي ها حتماً از لوله ي آفتابه هم مي ترسند و چهره ي رزمنده اي را مجسم کرد که توي تلويزيون، خاطره اش را با آب و تاب تعريف مي کرد:
- من در توالت صحرايي بودم که صداي يک عراقي را شنيدم. مسلّح بود و با توپ پر آمده بود. آفتابه ي حلبي را برداشتم، زير بغلم زدم و با خودم گفتم اگر بترسي، قافيه را باخته اي. يکهو از توالت پريدم بيرون و با داد و فرياد به سمت عراقي حمله ور شدم. بيچاره فرصت نکرد اسلحه اش را مسلح کند. آن را روي زمين انداخت و گفت:
- الموت لصدام.
- لا تَتحرکّ، ايها الايراني.
سيّد حسين به خود آمد. هيکل گنده ي عراقي، هنوز بالاي سرش بود. سيّد حسين بيل را به سمت او گرفت و فرياد زد:
- الله اکبر، الله اکبر.
بعد جستي زد و دويد به سمت عراقي. عراقي انگار دست و پايش را گم کرده بود. نگاهي به پشت سرش انداخت و دويد به سمت خاکريز خودشان.
سيّد حسين وقتي از کانال بيرون آمد، ديد عراقي از او دور مي شود. خودش را با چند خيز به خاکريز رساند و در حالي که زير لب خدا را شکر مي کرد، به چهره ي متعجّب بچّه ها نگاه کرد.
خلف باراني آمد به سمت او و در حالي که او را در آغوش مي کشيد، با خنده گفت:
- سيّد حسين فاضل، رزمنده اي که دشمن را با اسلحه ي کاليبر بيل متواري کرد! (2)
شانه هايي که پل عبور از کرخه شد!
شهيد سيّد حسين فاضل الحسيني
ما خط دشمن را شکسته ايم. نيروهاي مان بايد از پل موقّتي که روي کرخه زده ايم، بگذرند. امّا پاي پل مي لنگد. انگار سنگيني بچّه هاي ما را تاب نياورده و بندهايش گسسته و طناب هاي نگه دارنده اش پاره شده است. خيلي سست و نامطمئن است. گروه اوّل و دوم و سوم که گذشتند، تکان هايش شديدتر شد. حالا آن قدر سست است که گروه چهارم با سلام و صلوات رويش گام بر مي دارند. امّا بالاخره آن رشته هاي نازک نگه دارنده نيز گسسته مي شود. و خيلي از بچّه ها ليز مي خورند داخل آب. آن ها که فِرزترند، سعي مي کنند خودشان را به جايي بند کنند و آنان که دست شان به جايي بند نمي شود، ناخواسته روي موج ها سوار مي شوند و سعي مي کنند تا خود را به ساحل برسانند و آن ها که در آب افتاده اند و شنا بلد نيستند...تيراندازي دشمن از يک طرف و خرابي پل از طرف ديگر، نااميدمان کرده بود. سعي مي کنيم با قرارگاه تماس بگيريم و از آنان بخواهيم کمک کنند. امّا آن ها نيز، نه اِشراف دارند و نه امکانات.
امّا انگار لحظه يي رودخانه از حرکت ايستاد، و پلي را که سست بود، روي آب جان گرفت.
مي گويم بچّه ها يکي يکي بگذرند تا فشاري به پل وارد نشود. بعد، زير لب زمزمه مي کنم:
- بچّه ها آهسته، توي آب بيفتيد سر و کارتان با ارّه ماهي کرخه است.
بچّه ها هم مثل من، شگفت زده شده اند. با اين حال، يکي يکي از پل مي گذرند و پشت نيزارهاي آن طرف رود پناه مي گيرند. قرار است حرکت مان ايذايي و در عين حال خزنده و آرام آرام باشد.
وقتي نوبت من مي شود که از پل بگذرم. تصوير غريبي ميخکوبم مي کند؛ يک نفر توي آب و گوشه ي گسسته ي پل را برشانه کشيده است. سرش تا چانه توي آب است و از بالا تا پيشاني توي کلاه آهني. تاريکي هم مزيد بر علت مي شود تا نشناسمش. هر کسي هست، خدا خيرش بدهد. شانه هايش اگر نبود، نمي توانستيم تا اين جا هم بياييم.
يک روز بعد، وقتي مي بينم رزمنده اي که از نيروهاي بهداري است، روي شانه هاي سيّد حسين پماد مي مالد، قصّه ي ديشب را به ياد مي آورم و مي مانم که چه بگويم. يعني خود سيّد حسين بود که وقتي از روي پل مي گذشتم، چهره اش را از من پنهان کرد ؟
نه ما و نه هيچ يک از بچّه ها، به رويش نمي آوريم. سيّد حسين معمولاً از اين احوالات ندارد که بخواهي از او تعريف و يا جلوي جمع تشويقش کني. با اين حال، مي روم و شانه اش را مي بوسم و مي گويم:
- بچّه ها، همين شانه ها بود که پل عبور ما از کرخه شد. همين شانه ها بود که معبرِ گذشتن از رودخانه ي خروشان را براي ما باز کرد.
خاتمي وقتي داشت اين اتّفاق را شمرده شمرده براي پرستار تعريف مي کرد، تنها واکنش سيّد حسين اين بود که لبخند بزند. خنديد و گفت:
- آن قدر با آب و تاب تعريف کردي که من فکر کردم داري از يک نفر ديگر حرف مي زني. جنگ اين طوري ست ديگر. همه بايد زحمت بکشند. همه بايد از خودشان بگذرند و گرنه، عراق تا همين مشهد هم پيش مي آيد. (3)
بهترين دلگرمي
شهيد مهدي قرص زر
مهدي مچ دست نفر سوم را گرفت:- خيلي چيزها به دقت و سرعت تو بستگي دارد. يک موشک آرپي جي خطا برود، تا مسلح کني و دوباره بزني، اقلاً سي ثانيه طول مي کشد. نواخت مسلسل عراقي ها هر ثانيه سي تير فشنگ است، يعني در سي ثانيه نهصد تير به سر بچّه هاي ما مي بارد. ديگر خود داني.
هنوز حرفش تمام نشده بود که يکباره هوا روشن شد. منوّرها يکي دو تا نبودند. صداي فرياد عراقي ها و شليک گلوله ها، همه چيز با هم درآميخته بود. تنها فرياد مهدي بود که بلندتر از همه، به گروهانش فرمان پيشروي مي داد.
حرف هاي مهدي در گوش جوان آرپي جي زن مي پيچيد. امّا عراقي ها بي امان شليک مي کردند و فرصت بلند شدن و نشانه گيري نبود. جوان در يک لحظه در پناه نور منوّر، مردي را ديد که بي توجّه به تيراندازي دشمن، روي خاکريز راه مي رود و نيروها را هدايت مي کند. به خودش نهيب زد:
- او فرمانده است که روي خاکريز ايستاده. سينه اش را مقابل دشمن سپر کرده و من دارم حساب و کتاب مي کنم!
بلند شد. با اعتماد به نفس، سنگر تيربار را نشانه رفت و ماشه را چکاند. خط سرخي از نور هوا را شکاف و سنگر تيربار منهدم شد. براي جواب آرپي جي زن، لبخند فرمانده که کم کم از خاکريز دشمن رد مي شد، بهترين دلگرمي بود. (4)
پينوشتها:
1- مردها زود بزرگ مي شوند، صص 81-78.
2- دوباره بر مي گردي مرد باراني، صص 22-20.
3- دوباره بر مي گردي مرد باراني، صص 53-50.
4- تولدي ديگر، صص 77-76.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول