نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
روي مين ها مي روم، با دو شرط!
شهيد ميرزايي
دادستان، دستي به محاسن خود کشيد و گفت:- تعريف کن، آقا مهدي. تعريف کن ببينم چي شده ؟
مهدي راست نشست و شروع به صحبت کرد.
- شب عمليّات، چهار تا گروهان، با هم مي روند تو خط. شب قبل، تخريب چي ها همه ي معبرها را پاکسازي کرده بودند. امّا فرداي آن شب، عراقي ها يکي از معبرها را کاملاً مين گذاري مي کنند. مين ها درست در مسير گروهاني که شهيد ميرزايي هم با آن ها بود، قرار مي گيرد. چند دقيقه مانده به شروع عمليّات و درست در لحظاتي که آن سه گروهان، از خط گذشتند، فرمانده گردان متوجّه شد که يک گردان پشت ميدان مين مانده. حالا بايد چکار مي کرد ؟ سه گروهان از خط گذشته و امکان برگشت وجود ندارد، يک گروهان هم پشت ميدان مين مانده، اگر برگردد، پيشاني گردان باز مي ماند و آن سه گروهان قتل عام مي شوند. خنثي کردن مين ها هم تا صبح طول مي کشد. تازه در آن تاريکي شب، کي مي تواند مين خنثي کند. فرمانده گروهان مي گويد برادرها، دو تا داوطلب مي خواهم بروند روي ميدان مين.
مهدي سکوت کرد. حاضرين چشم به دهان او دوخته بودند. ادامه داد:
- اين جور وقت ها، ما باشيم چه کار مي کنيم ؟ خودمان را مشغول يک کاري نشان مي دهيم، يا سرمان را مي اندازيم پايين. امّا ميرزايي آمد جلو، رودروي فرمانده ايستاد و گفت من آماده ام، فقط دو تا شرط دارد. فرمانده پرسيد چه شرطي. شرطش اين است که چون معبر بزرگه، ممکن است بعد از افتادنم روي مين، همه ي مين ها خنثي نشود، به جاي اين که يک نفر ديگر بعد از من براي خنثي کردن مين، خودش را پرت کند، باقيمانده ي بدنم را بيندازيد روي مين ها. فرمانده سعي کرد اشکي از چشمانش نريزد. پرسيد شرط دوم ؟ ميرازيي گفت شرط دوم اين است که همه ي گروهان از روي جنازه ي من رد شوند، کسي معطل برداشتن جنازه ام از ميدان مين نشود. هنوز فرمانده حرفي نزده بود که صداي يا حسين ( عليه السّلام ) ميرزايي، با صداي انفجار مين ها يکي شد. آن شب، يک گروهان از روي جنازه ي شهيد رد شدند تا عمليّات پيروز شد.
صداي هق هق مهدي، با گريه ي حاضران در هم آميخت. پاسي از شب گذشت و ملاقات کنندگان، آماده ي رفتن شدند. دادستان رو به پدر و مادر مهدي کرد و گفت:
- خوشا به سعادت تان با اين پسري که بزرگ کرده ايد. من در برابر عظمت روحي ايشان، احساس کوچکي مي کنم. (1)
تا آخرين قطره ي خونم مي جنگم
شهيد سيّد ابراهيم شجيعي
هر لحظه که مي گذشت، حجم آتش بيشتر مي شد. ابراهيم به دنبال چاره بود. گلوله ها مثل باران روي سنگرها مي ريخت.- چي دستور مي دهيد، آقا سيّد ؟
ابراهيم فکري کرد و گفت: « بايد تپّه ي شهدا را بگيريم. »
فرمانده گروهان زير لب گفت: « به چه قيمتي ؟»
ابراهيم نگاهش کرد و لبخند زد.
- به قيمت خون من و تو. اين تنها قيمتي است که مي توانيم با آن جان صدها نفر از بچّه ها را بخريم.
بعد در ميان شليک گلوله هاي دشمن، به طرف سنگرها به راه افتاد. صدايش با تمام قدرت از حنجره اش بيرون آمد.
- بچّه ها، چرا نشسته ايد و از سنگرها بيرون نمي آييد ؟
صداي ابراهيم، جان تازه اي به نيروها داد. يکي از فرماندهان، نفس نفس زنان خودش را به ابراهيم رساند.
- اگر بچّه ها را بالاي تپّه نکشيم، خودمان هم دور مي خوريم. از جناج چپ هم ما را زير آتش گرفتند.
همه از سنگرها بيرون آمده بودند. ابراهيم به جايي که بيشترين گلوله ها به آن جا مي خورد، نگاه کرد. بايد تيربارهاي دشمن را خاموش مي کرد.
- چند نفر شيرمرد مي خواهم تا تيربارهاي دشمن را خاموش کنند.
چند نفري اعلام آمادگي کردند. ابراهيم ده نفر را مأمور کرد.
بقيه منتظر بودند تا او آخرين دستورهاي قبل از حمله را بدهد.
- من هيچ حرفي براي گفتن ندارم. فقط مي گويم، اگر ما اين جا بمانيم، فرداي قيامت بايد جواب خدا و شهدا را بدهيم. من نمي خواهم مديون بمانم. پس تا آخرين قطره خونم، مي جنگم.
فرياد تکبير نيروها به آسمان بلند شد. ابراهيم جلوتر از همه به راه افتاد. گلوله ها از هر طرف شليک مي شدند. وقتي صدا کمتر شد، بي سيم چي گوشي را به طرف ابراهيم گرفت.
- آقا سيّد، بچّه ها موفق شدند تيربارهاي دشمن را خاموش کنند. حالا مي خواهند با شما حرف بزنند.
آثار خوشحالي و رضايت در چهره ي ابراهيم پيدا شد. اين خبر به زودي به گوش همه رسيد. نيروها با شتاب بيشتري به طرف تپّه رفتند. (2)
داشت نيرويش را باد مي زد!
شهيد محمّد بابارستمي
راه افتاد. خورشيد بي امان مي تابيد. موج گرما در جاده ديده مي شد. محمّد چفيه اش را روي سرش کشيد و قدم تند کرد.به سنگر عبّاس که رسيد، لباسش از عرق خيس شده بود. به اطراف نگاه کرد. خبري نبود. سرش را داخل سنگر کرد. عبّاس دو دستش را زير سرش گذاشته و يک ور خوابيداه بود. بابا محمّد لبخند زد و وارد شد. کنار عبّاس نشست. چهره ي عبّاس آن قدر معصوم و خوابش به قدري عميق بود که دلش نيامد او را بيدار کند. مي دانست فشار روي نيروها زياد است و همه شان خسته اند. با گوشه ي آستين عرق صورتش را پاک کرد.
عبّاس چشم باز کرد. کسي داشت بادش مي زد. او را شناخت. از جا پريد. دستپاچه سلام کرد. بابا محمّد با لبخند جوابش را داد. عبّاس چشمانش را ماليد و پرسيد: « کي آمديد ؟»
- خيلي وقت نيست.
- مثلًا از کي ؟
- گفتم که، خيلي نيست.
عبّاس دکمه هاي پيراهنش را بست.
- خواهش مي کنم بگوييد از کي ؟
بابا محمّد خنديد.
- چند دقيقه اي مي شود.
عبّاس باز اصرار کرد و قسمش داد. بابا محمّد از جا بلند شد و ناچار جواب داد.
- سه ربعي مي شود، امّا نگران نباش. حق داشتي. خيلي خسته بودي و گرما هم زياد است. (3)
شبها، آشغالها را از اطراف سنگرها جمع مي کرد!
شهيد محمّد حصاري
محمود با ترديد پشت سر حسين به راه افتاد. با قامت خميده و پاورچين، در تاريکي دنبال حصاري روان شدند. وقتي از سنگرها دور شدند، حصاري ايستاد. آن دو خود را پشت تپه ي کوچکي پنهان کردند و منتظر ايستادند. حصاري بار خود را زمين گذاشت و با بيلچه ي کوچکي که داشت، شروع به کندن زمين کرد.محمود که کنجکاو شده بود، زمزمه کرد:
- نصفه شبي، براي چه دارد زمين را مي کند ؟ اين فرمانده ي گردان ما هم عجب آدم عجيبي است! من که مي گويم کاسه اي زير نيم کاسه است.
حصاري چاله اي کند و بعد گوني را داخل آن خالي کرد. صداي افتادن قوطي هاي خالي کنسرو و کمپوت شنيده شد. حسين بهت زده و ناباورانه گفت:
- آشغال ها را از دور و بر سنگرها جمع کرده، دارد آن ها را اين جا خاک مي کند.
محمود چشم هايش را در تاريکي براق کرده بود تا بهتر ببيند. حصاري روي زباله ها را با خاک پوشاند و راه سنگرها را در پيش گرفت. محمود مثل خمير وارفته، روي زمين پخش شد و زمزمه وار گفت:
- عجب آدمي است. کي باورش مي شود فرمانده شب ها چنين کاري بکند.
حسين با افتخار به فرمانده اش که به طرف تانکر آب مي رفت تا وضو بگيرد، نگاه کرد و لبخند زد. (4)
الله اکبر، الله اکبر
شهيد محمّد حصاري
حصاري در حالي که دوربين را به دست او مي داد، گفت:- نگاه کن، خط آتش شان خيلي نزديک است. ببين مي تواني با آرپي جي بزني. بايد آتش را روي آن قسمت هدايت کنيم.
جعفر دوربين را از دست او گرفت و سنگري را که تيربار در آن مستقر بود، نگاه کرد. چند لحظه بعد، نيروها آتش شديدي را روي آن قسمت گرفتند.
حصاري در حالي که با صداي بلند « يا حسين » مي گفت، نيروها را به ادامه کار تشويق مي کرد.
جعفر گفت:
- فرمانده! انگار به اين زودي ها تسليم نمي شوند.
حصاري گفت:
- مجبورند تسليم شوند. بايد خط مقاومت شان را در هم بشکنيم. کل نيروها معطل همين خط هستند. اگر نتوانيم تپّه را بگيريم، پيشروي لشگر ممکن نيست، عمليّات نافرجام مي ماند.
جعفر گفت:
- بچّه ها مي گفتند، تلويزيون عراق کلّي درباره ي اين تپّه و نيروهاي مستقر در آن تبليغات به راه انداخته. به فرمانده شان هم درجه ي شجاعت و لياقت داده اند، براي همين است که دارند اين جوري مقاومت مي کنند.
چند صداي انفجار از فاصله ي نه چندان دور، از پشت سرشان بلند شد. حصاري گفت:
- تپّه را مي گيريم.
و بعد تمام قد ايستاد و با صدايي بلند و تشويق آميز، تقريباً با حال فرياد و به طوري که نيروها بشنوند، ادامه داد:
- ما گردان پيشرو هستيم، ما تپّه را از دشمن مي گيريم. بچّه ها، منتظر ما هستند. ما به عراقي ها نشان مي دهيم که فرمانده ي شجاع شان هم پوشالي است. الله اکبر، الله اکبر ...
نيروهاي بسيجي يک صدا فرياد زدند:
- الله اکبر.
بعدازظهر همان روز، با رشادت و شجاعت گردان، تپّه به محاصره ي نيروهاي خودي درآمد و عمليّات با موفقيّت پيش رفت و لشکرها که زمين گير شده بودند، توانستند به پيشروي خود ادامه دهند. (5)
نمي گذاريم محاصره بشکند!
شهيد محمّد حصاري
حصاري در حالي که کنار خاکريز کز کرده بود، مشغول حرف زدن با بيسيم بود:- دشمن خيلي فشار آورده، خودش را به آب و آتش مي زند که هر جور شده از محاصره بيرون بيايد. چند تا از بچّه ها شهيد شده اند، شيرازه ي کار دارد از دست مي رود.
بيسيم خرخر مي کرد و صدايي از آن سوي خط گفت:
- بايد خط را نگه داريد. دشمن هار شده. دوازده سيزده روز است که محاصره شده. مي خواهد محاصره را بشکند. مقاومت کنيد. خط را از دست ندهيد.
صداي سوت خمپاره فضا را شکافت و لحظه اي بعد گلوله ي خمپاره در چند قدمي حصاري بر زمين نشست و صداي انفجار و گرد و غبار به هوا بلند شد. بي سيم چي خودش را به خاکريز چسباند.
حصاري گفت:
- سعي کن دوباره مرکز را بگيري.
و بلند شد در امتداد خاکريز شروع به دويدن کرد. منوّرها و آتش خمپاره ها و گلوله ها، چادر سياه شب را مي شکافت.
حصاري خودش را به کنار مرد جواني که روي خاکريز دراز کشيده بود و مشغول تيراندازي بود، رساند. کنار او قرار گرفت و با صداي بلندي که او بتواند بشنود، پرسيد:
- اوضاع چطور است، جعفر ؟
جعفر فرياد زد:
- مي بيني که ديوانه شده اند. مثل اين که تصميم گرفته اند هر جور شده محاصره را بشکنند.
دوباره شروع به تيراندازي کرد.
حصاري آرپي جي را که در دست داشت، آماده ي شليک کرد. بعد به سرعت برق سرپا ايستاد و آن را شليک کرد و سپس دوباره روي خاکريز دراز کشيد و گفت:
- مثل اين که ديگر از حفظ موقعيّت نااميد شده اند. فقط تصميم دارند که خط را بشکنند و فرار کنند.
جعفر براي استراحت، خود را از خاکريز پايين کشيد و گفت:
- همين طور است. بعد از اين که از حملات هوايي نتيجه نگرفتند، تصميم گرفته اند خودشان بزنند به سيم آخر و بيايند از خط عبور کنند.
حصاري با صلابت گفت:
- مگر اين که از روي جنازه ي ما رد بشوند. با کلي زحمت توانستيم منطقه را محاصره کنيم. حالا مگر اجازه مي دهيم که به همين راحتي از ما بگذرند.
جعفر با نااميدي نگاهي به حصاري انداخت. در نگاهش هزاران حرف ناگفته بود.
حصاري دستي به شانه ي او زد و با اطمينان گفت:
- اين جوري نگاه نکن مؤمن خدا! نااميدي کار شيطان است.
حصاري در حالي که آرپي جي اش را براي شليک ديگري آماده مي کرد، با صداي تقريباً فرياد مانندي گفت:
- ما مقاومت مي کنيم، محال است بگذاريم خط را بشکنند.
آتش دشمن لحظه به لحظه زيادتر مي شد. صداي انفجارها با صداي ناله ي مجروحان درآميخته بود. گردان امام حسين ( عليه السّلام ) که حصاري فرماندهي آن را بر عهده داشت، در منطقه ي پر فشار دشمن قرار گرفته بود و شديدترين فشارها را تحمّل مي کرد.
حصاري خاک آلود و عرق ريزان به نيروهايش سرکشي مي کرد و وظايف شان را به آنها گوشزد مي کرد. بيسيم چي افتان و خيزان خود را به حصاري رساند و در حالي که گوشي را به دست حصاري مي داد، گفت:
- از مرکز است.
حصاري بيسيم را گرفت:
- محمّد، محمّد... حسين .
صداي خرخر بيسيم بلند شد:
- برادر حصاري! دشمن مي خواهد نيروها را دور بزند. در آن قسمت نيروها، سازمان خود را از دست داده اند.
بيسيم چي زير لب نجوا کرد:
- يا حضرت عباس!
صدا مي گفت:
- اميدها به شماست، نگذاريد دشمن خط را بشکند.
چند خمپاره پشت سر هم روي خاکريز منفجر شد. گرد و خاک و سنگريزه همه جا را پوشاند. بيسيم چي، در حالي که سرش را با دو دست پوشانده بود، گفت:
- چکار کنيم ؟
حصاري در حالي که در چشمانش اراده و ايمان موج مي زد، با صلابت از جا برخاست و با قدرت تمام گفت:
- مقاومت. گردان امام حسين ( عليه السّلام ) اجازه ي فرار به دشمن نمي دهد.
آرپي جي را برداشت و در طول خاکريز شروع به دويدن کرد. موشک هاي آرپي جي که به پشت داشت، با هر قدم او تکان تکان مي خوردند. نيروها خسته شده بودند. حصاري از خاکريز بالا رفت و چند موشک پشت سر هم شليک کرد. فرياد زد:
- يا حسين، بچّه ها چيزي نمانده. بچّه ها! شما ارتش امام زمان هستيد. نگذاريد دشمن به هدف خودش برسد.
با صداي فريادهاي او، بسيجي ها گويي جان تازه اي گرفته باشند، به آتش بازي ادامه دادند. حصاري بدون لحظه اي خستگي و توقف، به تک تک نيروها سرکشي مي کرد و به آن ها روحيّه مي داد. مسير تيراندازي آن ها را معين مي کرد و به خط سر و سامان مي داد. مثل شير نعره مي کشيد و با گام هايي استوار، در طول خاکريز از اين سو به آن سو مي دويد و نيروها را فرماندهي مي کرد. خمپاره ها پي در پي سينه ي خاکريز را مي دريدند، امّا حصاري بدون توجّه به آن ها، در زير آتش دشمن به سامان دادن نيروها مشغول بود و با دادن روحيّه، آن ها را تشويق به ادامه ي کار مي کرد.
وقتي نيروهاي دشمن و فرمانده شان با دست هاي بالا رفته به عنوان اسير، به پشت جبهه انتقال داده مي شدند، حصاري که با رضايت به آن ها چشم دوخته بود، زير لب گفت:
- خدايا شکرت. (6)
پينوشتها:
1- تولدي ديگر، صص 88-86.
2- خواب سرخ، صص 57-56.
3- حامي، صص 74-72.
4- آن روزها رفتند، صص 37-36.
5- آن روزها رفتند، صص 41-40.
6- آن روزها رفتند، صص 47-42.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول