نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
ما از محاصره خارج مي شويم!
شهيد محمّد حصاري
حصاري که معاونت تيپ را بر عهده داشت، با فريادهاي پي در پي، سعي کرد نيروهايش را هدايت کند. محسني که کلاه جنگي به سر داشت و دور کمرش خشاب بسته بود، دوان دوان خود را به حصاري رساند و با حال مضطرف گفت:- چکار کنيم ؟ دارند بچّه ها را لت و پار مي کنند. پشت سرمان آب است و جلوي مان دشمن. محاصره شده ايم. اين طوري پيش برود، هيچ کدام جان سالم به در نمي بريم.
حصاري با لحن تندي فرياد زد:
- مگر ما آمده ايم اين جا که به سلامت جان مان فکر کنيم ؟ مي بيني که دشمن ديوانه شده، مي خواهد هر جور شده ما را قتل عام کند يا به اسارت بگيرد.
محسني با اضطراب گفت:
- اصلاً اجازه ي تکان خوردن به ما نمي دهند. هواپيماها و توپ هاي دور بردشان منطقه را جهنّم کرده اند.
حصاري برگشت و دست هاي قوي و محکمش را روي شانه هاي او گذاشت و با تشر گفت:
- مؤمن خدا، با اين حرف هايت بچّه ها را مي ترساني. مي بيني که بچّه ها به خاطر موقعيّت وحشتناکي که دچارش شده ايم، مضطرب و پريشان شده اند. پس با اين حرف ها هول و ولاي آن ها را بيشتر نکن.
بعد به سمت بيسيم چي که پاي خاکريز بود، فرياد زد:
- هنوز تماس مان با عقبه برقرار نشده ؟
بي سيم چي که در حال کلنجار رفتن با بيسيم بود، نااميدانه فرياد زد:
- نه! تمام ارتباطات قطع است.
محسني گفت:
- ابوالفضل! خودت به داد اين بچّه ها برس.
ساعت از نيمه شب گذشته بود. شدّت آتش دشمن کمتر شد. رزمندگان با روحيّه اي متزلزل در بلاتکليفي به سر مي بردند. امّا حصاري با حالتي استوار و با روحيّه اي بالا، در ميان نيروها گشت مي زد و سعي مي کرد به آن ها روحيّه بدهد. رزمندگان خسته و بي رمق بودند و احتمال خواب رفتن آن ها در پشت خاکريز مي رفت.
حصاري، با اين که چند شب نخوابيده بود، بدون خستگي نزد آنان مي آمد و با گفتن مطالبي شورانگيز از قرآن و روايات، مانع خواب آن ها مي شد و به آن ها قدرت روحي مي داد.
ارتباط همچنان قطع بود و گروه دسترسي به فرماندهان بالاتر نداشت. سرانجام حصاري تصميم خود را گرفت:
- از محاصره خارج مي شويم.
سوار شدن بر قايق ها و عبور از منطقه ي آتش دشمن، کار آساني نبود. امّا حصاري گفت:
- من اين جا مي مانم، با هر داوطلبي که بماند. يک خط آتش درست مي کنيم و دشمن را سرگرم مي کنيم تا بقيه از منطقه خارج شوند.
همين کار را کرد. او به همراه چند تن از نيروهاي داوطلب، با سازماندهي و آتش به سوي دشمن، امکان حرکت رزمندگان به سمت قايق ها و خروج آن ها از منطقه ي محاصره را فراهم کردند. آتش رد و بدل مي شد و حصاري با روحيّه اي بالا، نيروهاي باقي مانده را به مقاومت تشويق مي کرد.
نزديکي هاي صبح بود که حصاري و گروه کوچک باقي مانده اش نيز از مهلکه و يک قدمي اسارت گريختند. (1)
شير هنوز در بيشه است
شهيد سيّد محسن قاضي
فرمانده شوشتري رفت و چند ساعت بعد شاد و خندان برگشت، گفتم: « آقاي شوشتري شما که خيلي خسته و توي خودتان بوديد، الآن چرا اين قدر خوشحال هستيد ؟»گفت: امان از دست اين همشهري خودمان
گفت: چه کسي را مي گوييد ؟
گفت: سيّد محسن را مي گويم، سيّد محسن قاضي، رفتم که پاکسازي را نظارت کنم، در حالي که همه ي نيروها احتياط مي کردند و کمي هم ترسيده بودند، ديدم سيّد از دور مي آيد، يک قطار فشنگ چپ و راست بسته است و تيرباري را هم روي دوش انداخته و چنان استوار قدم بر مي دارد و مي آيد که انگار نه انگار ديشب را تا صبح مبارزه کرده، باور کن برادر کابلي، سيّد محسن را که ديدم روحيّه گرفتم، دوست داشتم همانجا بغلش کنم، اين سيّد اصلاً يک چيز ديگر است. حرف هايش را تأييد کردم، محسن همانطور که فرمانده تعريف کرده بود از دور داشت مي آمد، محسن توي همين مدّت کوتاهي که توي گردان بود خيلي لياقت ها از خودش نشان داده بود. سيّد سن و سالي هم نداشت و در آستانه ي 20 سالگي بود ولي توي همين سنّ کم توانسته بود معاون دوم گردان شود.
قطار فشنگ را چپ و راست بسته بود و جوري راه مي رفت که انگار فرياد مي زند که شير هنوز در بيشه است. (2)
محرّک نيروها!
شهيد سيّد محسن قاضي
ما را منتقل کردند به کردستان. هدف، عمليّاتي بود به اسم والفجر، سوز پاييزي کردستان شروع شده بود. هدف عمليّات هم تصرّف دشت شيلر و سرکوب ضد انقلابي بود که اين منطقه را به عنوان پايگاهي قرار داده بودند براي خرابکاري در منطقه ي کردستان.سيّد محسن معاون دوم گردان بود، نيروهاي ايراني حمله ي خوبي انجام دادند. ابتدا قرار بود، عمليّات محدود به تصرّف دشت شيلر و انهدام پايگاه ضد انقلاب باشد، امّا عراق مقاومت زيادي نشان داد و عمليّات گسترده تر شد. نيروهاي خودي حتّي تا ارتفاعات کاني مانگا هم پيشروي کردند. شهر پنجوين عراق هم سقوط کرد و به دست ما افتاد، ولي عراقي ها به شدّت شهر را تخريب کرده بودند و شهر عملاً يک هدف غير استراتژيک محسوب مي شد. اين عمليّات يکي از طولاني ترين عمليّات هاي ما از نظر زماني بود و بيشتر از يک ماه طول کشيد، از شهر پنجوين خارج شديم و تعدادي از نيروها را در ارتفاعات مشرف بر منطقه مستقر کرديم.
سيّد محسن در جاهايي که هيچ کس جرأت سربرآوردن نداشت ناگهان بلند مي شد و با تيربار شروع به تيراندازي به سمت دشمن مي کرد، اين حرکت هاي او به همه روحيّه مي داد، با اين که سن و سال زيادي نداشت، امّا هميشه محرّک نيروهايش بود و آنها را راهنمايي مي کرد. (3)
تصميم شجاعانه براي تصرّف ارتفاع کلّه قندي!
شهيد مهدي ميرزايي
سلاح هاي سبک و سنگين مستقر در ارتفاع کلّه قندي، بر سر رزمندگان آتش مي ريختند و به خوبي از يال ارتفاع دفاع مي کردند.گروه تخريب پس از شناسايي اطراف يال، پي به وجود ميدان ميني برد که اجازه ي پيشروي نمي داد و همين مسأله روحيّه ي رزمندگان را ضعيف کرده بود.
چند روز از تلاش نيروهاي مهندسي و پشتيباني گذشت، امّا پيشرفت چنداني حاصل نشد. فرماندهان نگران تجديد قواي دشمن و نفوذ آنان از سمت بريدگي خاکريز بودند. اتّفاقي که حتّي ممکن بود به قيمت شکست عمليّات تمام شود. تصميم نهايي آن بود که هر چه زودتر دو سر رگ حياتي به يکديگر متّصل شود، امّا چگونگي آن را کسي خبر نداشت.
مهدي بي حوصله و عصبي از سنگر بيرون آمد. از اين که روزها مي گذشت و راهي براي تصرّف يال پيدا نمي شد، نگران بود. به سمت يال چشم گرداند. رزمندگان دور خودروي تدارکات جمع شده بودند و سهميه بيسکويت و کمپوتشان را مي گرفتند. مهدي موتورش را برداشت و به اتّفاق يکي از دوستانش به سمت بريدگي خاکريز حرکت کرد. گه گاه صداي تک تيراندازها شنيده مي شد. فاصله ي زيادي با سنگر عراقي ها نداشت. فقط ميدان مين مانع آنها بود. از آن که کاري از دستش بر نمي آمد، حرص مي خورد. يکباره به فکرش رسيد که با حمله اي برق آسا، خودش را به يال برساند. اسلحه کلاشش را برداشت. به خشاب پر آن نگاه کرد و تعداد نارنجک هايش را شمرد. سوار موتورش شد و به دوستش گفت: « بيا روي موتور بنشين. »
دلش نمي خواست با حساب گري هاي منطقي، خودش را بترساند و فرصت پيش آمده را از دست بدهد.
- کجا ؟
- زود باش سوار شو، کار دارم.
- نمي شود من هم باخبر باشم ؟
- مي خواهيم برويم گردش.
موتور چون عقابي آماده ي شکار از جا پريد و با غرشي بلند از روي ناهمواري هاي سر راهش پيش رفت. از شکاف بين خاکريز بالا رفت و يکراست به طرف ميدان مين، به راهش ادامه داد. همراه مهدي شوکه شده بود. باورش نمي شد که چنان تصميمي گرفته باشد. هر لحظه امکان داشت تا با انفجار ميني به هوا پرتاب شوند، امّا مهدي بي مهابا پيش مي رفت.
لحظه اي بعد صداي غيرمنتظره ي آتش عراقي ها، رزمندگان را از سنگرها بيرون کشيد. عراقي ها سعي داشتند موتور سواران را سرنگون کنند. موتور از ميدان مين گذشت و روي يال، چپ و راست شد. حالا ديگر نيّت مهدي براي همرزمش معلوم بود. رزمندگان با اسلحه به سمت بريدگي خاکريز دويدند و براي حمايت از آنان، به روي سنگرها آتش گشودند.
حرکات شتاب زده و غافلگيرانه ي مهدي اجازه ي هدف گيري به دشمن نمي داد. همين که موتور به يال نزديک شد، مهدي خودش را داخل شکافي کم عمق پرت کرد. دوستش که هنوز از اقدام عجيب او گيج بود، چند متر دورتر از مهدي توانست خودش را داخل کانال جلوي يال پرت کند.
موتور غرش کنان با برخورد به تخته سنگي از حرکت ايستاد. پاسداران از شکاف خاکريز به سمت يال پيش آمدند. مهدي با مهارت نارنجک هايي که همراه داشت، داخل سنگرهاي عراقي پرتاب کرد و تيربارهاي آنان را از کار انداخت.
با تاريک شدن هوا، بچّه هاي گروه تخريب معبر عريضي داخل ميدان ايجاد کردند و بلافاصله کانال جلوي يال به تصرّف رزمندگان درآمد. بلدوزرها از فرصت پيش آمده استفاده کردند و با صداي غرش خود ترس را به دل دشمن انداختند. همزمان با تصرّف يال، نيروهاي مهندسي توانستند دو سر خاکريز را به هم متّصل کنند و ارتفاعات کلّه قندي را به محاصره درآورند. (4)
پينوشتها:
1- آن روزها رفتند، صص 58-56.
2- کرختي کرخه، صص 39-38.
3- کرختي کرخه، صص 40-39.
4- پرنده ي آسمان ميمک، صص 30-27.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول