همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

خدا نجات مي دهد نه خاکريز

هميشه به بچّه ها روحيّه مي داد و سعي مي کرد نگذارد غمي بر دلها بنشيند. آخر، غربت و جنگ و مسايل پيرامون آن، به اندازه ي کافي، غمبار و تأثر برانگيز بود. لذا حاجي سعي مي کرد با لطايف الحيل، بچّه ها را شاد و با طراوت نگه
يکشنبه، 23 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خدا نجات مي دهد نه خاکريز
 خدا نجات مي دهد نه خاکريز

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

براي رفع دلتنگي بچّه ها، لطيفه مي گفت

شهيد محمّد طاهري

هميشه به بچّه ها روحيّه مي داد و سعي مي کرد نگذارد غمي بر دلها بنشيند. آخر، غربت و جنگ و مسايل پيرامون آن، به اندازه ي کافي، غمبار و تأثر برانگيز بود. لذا حاجي سعي مي کرد با لطايف الحيل، بچّه ها را شاد و با طراوت نگه دارد. از اين رو تا احساس مي کرد بچّه ها گرفته اند، فوراً لطيفه اي مي گفت. امّا هيچ وقت نبود که براي خنداندن ديگران، کسي را دست بياندازد يا موجبات غيبت کسي را فراهم سازد و بر اين مهم، بسيار مواظبت مي کرد. مثلاً اداي بچّه ي کوچکش - آقا مصطفي - را در مي آورد و با همان لهجه ي محلي خودش مي گفت:
« پسرم وقتي از خواب بيدار مي شه، مي گه: چُو مَيُم، چُو مَيُم. » (1) و بچّه ها کلّي مي خنديدند.
گاه هم با بر و بچّه هايي که خيلي با هم جور شده بودند، مزاح مي کرد تا بلکه تبسّمي بر لبي بنشاند و به دوستان، انرژي بدهد. (2)

خدا نجات دهنده است نه خاکريز

شهيد محمّد طاهري

در عمليّات خيبر، وقتي که بنا به دلايلي دستور عقب نشيني دادند، از بچّه ها خواستم امکانات و تسليحاتشان را بردارند و فوراً برگردند عقب. از محل استقرار ما تا جايي که مي بايست عقب نشيني مي کرديم، چند کيلومتري فاصله بود؛ بنابراين بچّه ها مي بايست با قايق از هور عبور مي کردند. با وجود آتش تهيّه ي شديد دشمن، بحمدالله عمليّات انتقال به خوبي پيش رفت و بچّه ها يکي يکي سوار قايق شدند و رفتند. در اين بين، چند ترکش داغ و حسابي هم به من اصابت کرد، ولي هيچ تأثيري نکرد. به همين جهت، خيلي مغرور شده بودم. در عين حال با خود گفتم حالا که از اين همه گلوله و ترکش، به سلامت گذشتم، خوبه بروم پشت خاکريز تا از تيررس دشمن در امان باشم؛ امّا چشمتان روز بد نبينه، به محض اين که رسيدم پشت خاکريز و احساس امنيّت کردم، ترکشي آمد و به دستم اصابت کرد تا به من بفهماند که آنچه من را ميان آن همه تير و ترکش نجات داده، خدا بوده نه خاکريز! » بنابراين با وجود اين که بايد نکات ايمني را رعايت کني، امّا نبايد فراموش کني که بي خودي به آن جايگاه امن تکيه نکني، بلکه همه جا به خدا تکيه کني و او را حافظ و نگهبان بداني. (3)

مدّت طولاني جراحت را تحمّل کرد تا روستا را پاکسازي کرد

شهيد عثمان فرشته

براي پاکسازي منطقه ي « چشميدر » و « بوريدر » به اتّفاق جمعي از پيشمرگان حرکت کرديم. عمليّات بسيار سختي بود. مسؤوليّت عمليّات را من و آقاي داريوش چاپاري عهده دار بوديم. در روز اوّل عمليّات، داريوش از ناحيه ي چشم زخمي شد. او را براي مداوا به سنندج انتقال دادند و تمام مسؤوليّت بر دوش من قرار گرفت. در وضعيتي بسيار بحراني قرار داشتم روز دوم با شهيد « عثمان فرشته » آشنا شدم. از وضعيت منطقه از او سؤال کردم - او جزو پيشمرگان مسلمان مريوان بود - گفت: « من با منطقه آشنايي کامل دارم، اگر کمکي از من ساخته است، آماده ام. » تعدادي نيرو در اختيارش قرار دادم تا براي تسخير ارتفاعات آنجا حرکت کند. با صلابت خاصي که داشت، آماده ي حرکت شد.
او لحظاتي پس از حرکت از ناحيه ي پا مجروح شده بود، امّا علي رغم شدّت جراحت اين موضوع را از نيروهاي تحت امرش کتمان کرده بود و با اين که از طريق بي سيم با من ارتباط داشت، در اين زمينه به من چيزي نگفت، با دشواري فراوان توانسته بود به نقطه ي هدف برسد و روستا را پاکسازي کند. پس از پاکسازي کامل و استقرار نيروها، موضوع زخمي شدن خود را به من اطلاع داد. وقتي رفتم و ايشان را ديدم، تصو‌ّر مي کردم در همان لحظه ي تماس زخمي شده است، امّا وقتي متوجّه شدم در شروع عمليّات زخمي شده و اين مدّت طولاني را تحمل نموده است، به اوج مردانگي و صداقت و شهامت اين انسان آزاده پي بردم.
شهيد فرشته تا وقتي که نيروها به طور کامل در آنجا مستقر نشدند و از اين امر اطمينان پيدا نکرد، براي معالجه و درمان نرفت. (4)

ما به دنبال شهادت و رهايي از اسارت جسم آمده ايم

شهيد محمّد بروجردي

زماني که طرح عمليات براي پاکسازي هزارکانيان آماده شد، نيروهاي ارتش، سپاه و پيشمرگان مسلمان کرد در قالب ستوني تحت فرماندهي مشترک شهيد صياد شيرازي و شهيد بروجردي به حرکت درآمدند و خوشبختانه توانستيم طي يک عمليّات موفّق، منطقه را از لوث وجود گروهک ها پاکسازي کنيم. در نزديکي روستا در زير سايه ي يک دستگاه ماشين سيمرغ نشسته بوديم. يکي از همرزمان که سيگاري بود، نه خودش پول داشت و نه هيچ کدام از ما پول داشتيم که به او بدهيم تا بتواند سيگار تهيه کند. در همان لحظه شهيد بروجردي داشت از کنار ما رد مي شد. بلند شدم گفتم: « حاجي پنجاه تومان مي خواهم! » گفت: « براي چي مي خواهي؟ » گفتم: « فلاني سيگار ندارد، پول هم نداريم که به روستا رسيديم برايش سيگار بگيريم. » يادش بخير؛ طهماسبي هم در کنار ما بود. شهيد بروجردي در کمال آرامش آستر جيب هايش را بيرون آورد و گفت: « هيچ پولي ندارم! اگر به روستا رسيديم از کسي پول مي گيريم و سيگار هم براي اين برادر مي خرم. » سپس گفت: « پول به چه درد ما مي خورد ؟ ما به دنبال شهادت و رهايي از اسارت جسم به اين ميدان آمده ايم و اگر خداوند توفيق دهد با جسم خونين به ديدارش خواهيم رفت! » (5)

يک لحظه ترس و دلهره در وجود او ديده نشد

شهيد محمّد بروجردي

يک روز به اتّفاق دو نفر از همرزمان براي انجام مأموريتي عازم خيابان مردوخ سنندج شديم. به محض رسيدن به آنجا با دشمن درگير شديم. وارد يک کوچه شديم و راه گريزي نبود. دشمن از هر طرف ما را به محاصره درآورده بود و ما با تمام توان به مقابله با آنها پرداختيم. از طريق بي سيم به فرماندهي سازمان اطلاع داديم. پس از دقايقي متوجّه شدم شهيد بروجردي به اتّفاق حميد سجادي و چهار پيشمرگ مسلمان ديگر به کمک ما آمده اند.
شدّت درگيري هر لحظه بيشتر مي شد و پيوسته بر تعداد نفرات ضد انقلاب اضافه مي گشت. درگيري حدود شش ساعت به طول انجاميد. موضوعي که در آن درگيري براي من بسيار جالب و آموزنده بود، صلابت و ايمان شهيد بروجردي بود. او با آن حالت خاص و چهره ي معصومي که داشت، سراسر وجودش لبريز از ايمان بود. در تمام آن مدّت حتي براي يک لحظه ترس و دلهره را در وجود او نديدم! (6)

بچّه ها به کمک نياز دارند، من بايد بروم!

شهيد عبدالله جماران

يک روز از طرف استانداري به جلسه اي دعوت شدم. در حين حرکت خبر دادند که در خيابان سيروس سنندج ( انقلاب فعلي ) نيروهاي ما با ضدانقلاب درگير شده اند. ديدم که شهيد عبدالله جماران خود را آماده کرده و مي خواهد برود. گفتم: « عبدالله تو تازه زخمي شده اي، نرو! » ( او مدّتي قبل در خيابان شريف آباد سنندج زخمي شده بود ) برادران ديگري هستند که به کمک نيروها بروند. گفت: « مگر مي شود من اينجا بنشينم ولي بچّه ها به کمک نياز داشته باشند ؟ من بايد بروم! »
از عبدالله خداحافظي کردم و به استانداري رفتم. مهرآسا استاندار بود و موضوع جلسه هم نحوه ي پاکسازي منطقه بود. بحث هايي شد و تصميماتي اتخاذ گرديد. در تمام مدّتي که در جلسه بودم، در انديشه ي درگيري خيابان انقلاب و وضعيت بچّه ها بودم. ناخودآگاه نگران عبدالله بودم!
جلسه به پايان رسيد. با سرعت خودم را به حياط استانداري رساندم تا هر چه زودتر به نيروهاي اسلام ملحق شوم، امّا در همان جا به من خبر دادند که عبدالله جماران به شهادت رسيده است. (7)

هميشه پيش قراول بود!

شهيد حاج محمّدرضا حجّتي

فردي برنامه ريز، دقيق و شجاع بود. در عمليّات هايي که با فرماندهي ايشان انجام داديم، توانستيم تشکيلات حزب دمکرات را که در روستاي « قلعه » مستقر بود، متلاشي کنيم. يکي از ويژگي هاي بسيار شاخص اين شهيد بزرگوار اين بود که در تمام عمليّات ها جلودار بود و هميشه به عنوان پيش قراول حرکت مي کرد و هيچ گاه اجازه نمي داد در حين عمليّات، ما قبل از ايشان حرکت کنيم.
من از اين موضوع به شدّت معذّب بودم، تا بالاخره از باب گلايه به ايشان گفتم: « حاجي! چرا اجازه نمي دهي من جلوتر از شما حرکت کنم ؟ اين کار را من بايد انجام دهم. منطقه را بسيار خوب مي شناسم، ولي شما با جغرافياي منطقه آشنايي نداري؟»
گفت: « اگر من جلو باشم و به شهادت برسم، شما مي توانيد جنازه ام را به عقب برگردانيد، امّا اگر شما شهيد شويد کسي نيست که جنازه ي من را به عقب برگرداند. »
البته اين حرف ايشان فقط براي متقاعد کردن من بود و اين حرکت ايشان ناشي از روح سلحشوري و خلوص نيّت و عشق به شهادت بود، چون در تمام مدّتي که با هم بوديم، حتي يک بار من يأس و نااميدي و ترس را در چهره اش نديدم! (8)

من جلوتر مي روم!

شهيد سيّد حسن عابديان

آب رودخانه مي غريد، مي جوشيد و جلومي آمد؛ کف مي کرد و تند رد مي شد.
سه نفر بوديم. نشسته بوديم جلوي ماشين و فکر مي کرديم چطور بايد رودخانه را رد کنيم تا براي رزمنده ها غذا ببريم.
- « من که فکر نمي کنم ماشين از اين سيل، رد شدني باشد؛ حتماً گير مي کنيم. »
راننده ي تويوتا در حالي که دستش را زير چانه اش گذاشته بود، تند تند حرف مي زد: « بايد فکر ديگري بکنيم. »
اصلاً حاضر نبود با ماشين عرض رودخانه را طي کند؛ خودش را باخته بود.
حسن، نگاهي به ساعتش انداخت. بعد، همچون کوهي استوار، دلير و مستحکم پاي بر زمين نهاد. تا ساحل رودخانه ي خروشان رفت، آن گاه دست برد و پيراهنش را درآورد.
من هم پشت سرش دويدم، بازوهايش را گرفتم و گفتم:
- چي کار مي خواهي بکني حسن جان ؟! چه فکري تو سرت داري ؟
- من جلوتر مي روم ببينم عمق رودخانه چقدره ؟ اگر من رد شدم، ماشين هم حتماً رد مي شود.
باز جلويش را گرفتم. با ناراحتي گفت:
« به بچّه ها فکر کردي ؟ بيشتر از يازده ساعت مي شود که هيچ آذوقه اي به آنها نرسيده. اگر ما نرويم، تلف مي شوند. من مي روم، اميد به خدا. »
هنوز چند قدمي برنداشته بود که دستي بر شانه اش نشست. راننده بود.
« سيّد جان! به خدا من که منظوري نداشتم؛ بيا... بيا بشين؛ همه با هم مي زنيم به رودخانه. اختيار سيل، دست خداست؛ اگر خودش بخواهد رد مي شويم. »
ساعتي بعد، سيّد حسن در قرارگاه، بين بچّه ها غذا تقسيم مي کرد. (9)

واکنش در برابر خبر شهادت برادر!

شهيد عليرضا عاصمي

نيروها در نمازخانه جمع شده بودند، علي هم منتظر شنيدن اخبار از محورهاي عمليّات بود. سرهاي بچّه ها پايين بود. علي احساس کرد چيزي را از او پنهان مي کنند. يکي از بچّه ها آرام در گوش علي خبر را داد. يک لحظه دست علي روي کمرش قرار گرفت، امّا سخني نگفت، حتي دستوري هم در مورد جنازه ي برادر نداد. فقط گفت: « خدا رحمتش کند. » بعد هم از بچّه ها خواست که اخبار خود را بگويند. (10)

وسط جاده زير آتش، محکم ايستاده بود!

شهيد حسن آقاسي زاده شعرباف

يکي از راننده ها مي گفت: « يک روز خط مقدّم جبهه به طور کامل زير آتش توپخانه ي عراقيها بود، راننده هاي کمپرسي جرأت نمي کردند عمليّات شن ريزي را ادامه بدهند، مهندس آقاسي زاده وسط جاده محکم ايستاده بود و مرتّب راننده ها را هدايت مي کرد. مي گفت: « شما تخليه کن...، شما حرکت کن...! مدام ماشينها را کنترل مي کرد. همين شجاعت ايشان باعث شد راننده ها روحيّه پيدا کنند و کارشان را به اتمام برسانند. » (11)

پابه پاي کارگرها، کار مي کرد!

شهيد حسن آقاسي زاده شعرباف

يک روز عدّه اي از مسئولين و مهندسين وزارت سپاه در تهران براي بازديد از پروژه هاي بيمارستان ماووت در عراق به جبهه آمده بودند. آنها دنبال حاج حسن آقا مي گشتند، وقتي مرا ديدند يکي از آنها گفت: « آقاي مهندس آقاسي زاده کجاست ؟»
گفتم: « آن پايين به کارگرها کمک مي کند. »
وقتي به محل پروژه رفتيم همگي تعجّب کردند که چرا ايشان پا به پاي کارگرها کار مي کند.
گفتم: « او با حضور خودش در محل کار، به کارگرها روحيّه مي دهد. » (12)

بغل دست راننده نشست تا کانال را تمام کند!

شهيد حسن آقاسي زاده شعرباف

آن طرف اروند پالايشگاه و پتروشيمي بود که « ابوخصيب » نام داشت. عراقيها از آنجا ديده باني مي کردند. قرار بود نيروهاي خودي آنجا کانال بزنند تا از ديد و تير مستقيم دشمن در امان باشند، منطقه طوري بود که راننده ها جرأت نداشتند با بيل کانال بزنند. آقاي مهندس آقاسي زاده آن قدر شجاع بود که خودش سه، چهار روز رفت و بغل دست راننده ي بيل مکانيکي نشست تا آن کانال را بزنند، همين کار ايشان سبب شد تا راننده ي بيل نترسد و کانال را تمام کند. (13)

پي‌نوشت‌ها:

1- چَو: چاي. مَيُم: مي خواهم. ضمناً از آنجا که در گويش محلي برخي روستاها، به چوب، « چُو » مي گويند، « چُو مَيُم » کنايه از چوب و کتک خواستن هم هست.
2- گل اشک، ص 61.
3- گل اشک، ص 82.
4- روزهاي سبز کردستان، صص 29-28.
5- روزهاي سبز کردستان، صص 153-152.
6- روزهاي سبز کردستان، ص 166.
7- روزهاي سبز کردستان، ص 167.
8- روزهاي سبز کردستان، صص 188-187.
9- تاک نشان، صص 92-91.
10- نگين تخريب، ص 141.
11- شهاب، ص 113.
12- شهاب، صص 117-116.
13- شهاب، ص 137.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما