شوهر بی احساس و عاطفه ام
شاید باید اون روز خواستگاری که اومده بودند بیشتر دقت می کردم و از بعضی از این نشانه ها به راحتی گذر نمی کردم. قرار شد با مهران به یک گوشه خلوتی بریم تا هم ما با هم بیشتر آشنا بشیم و هم خانواده ها. من از عرق هایی که بر پیشانی مهران نشسته بود، این برداشت رو می کردم که به خاطر حیایی که داره این ارتباط و صحبت کردن با من به عنوان خواستگار مقداری براش سخته.
تو صحبت هایی که با هم داشتیم، هم خیلی حرف نمی زد و از شغلش یه مقدار صحبت کرد که تو بایگانی اداره کار می کنه و از شغلش بسیار راضیه. علت راضی بودنش هم این بود که نیاز نیست با ارباب رجوع سر و کله بزنی.
من تعجب می کردم یه نفری که تو دانشگاه یه رشته مهندسی به این خوبی خونده، الان تنها شغلی رو که دوست داری همین بایگانی یه اداره هست که هیچ ارتباطی با رشته تحصیلی دانشگاه نداره و توی اون هم هیچ ارتقای شغلی نیست.
بعد جلسه خواستگاری، خواهرم اومد تو اتاق و دید من خیلی تو فکرم. «اکرم! واقعا داری به ازدواج با این پسره فکر می کنی؟» گفتم: «چرا مگه؟» اون که خیال می کرد جواب «نه» رو از من می شنوه خیلی سریع گفت: «دختر، خودت رو بدبخت نکن، این پسره یه تختش کم بود، نمی دیدی اصلا بلد نبود حرف بزنه، تو حال و هوای خودش بود، اصلا انگار نمی دونست برای جلسه خواستگاری اومده» من که یه جواب فقط می تونستم به همه این سئوالات مریم خواهرم و بقیه اعضای خانوادم بدم و اون این بود که مهران، یک پسر بسیار باحیاییه و اگه نتونسته تو جلسه خواستگاری با من و خانوادم به راحتی صحبت کنه به خاطر شرم و حیائشه.
سال ها گذشت و من با بسیاری از بی عاطفگی ها و کم حوصلگی هاش ساختم. بسیاری از دوستانم رو به خاطر اینکه بهم می گفت تو مهمونی ها اذیت میشه، رها کردم و منم مثل اون عادت به کنج خونه کردم. خونمون مثل یه زندونی بود که دو تا پرنده توش گیر افتاده بودند ولی یکی از اون پرنده ها شور و شوق زیادی به پرواز داشت و دیگری هیچ ذوق و شوقی برای رهایی نداشت. کم کم داشت اون پرنده عاشق به پرواز هم خلق و خوی آزاد بودنش رو از دست می داد.
رفت و آمدمون با اطرافیان، حتی پدر و مادرم نیز کم شد و اگر می رفتیم خانه پدر و مادرم، اون من رو می ذاشت دم منزلشون و خودش می رفت تو خلوتی که برای خودش تو خونه درست کرده بود. تازه بعد چند سال متوجه شده بودم که با یک آدم عجیب و غریب ازدواج کردم که اصلا نمی شناسمش. یه مدت احساس می کردم، شاید او دوست داره که با دیگران ارتباط داشته باشد ولی نمی تواند. این احساس من کاملا غلط بود، او اصلا ارتباط با دیگران را دوست نداشت و در این ارتباط ها (کلامی و غیرکلامی) بسیار اذیت می شد. تنها چیزی که او را خوشحال می کرد خلوتی بود که او باشد و هیچ کس نباشد و انتقادهایی که من و دیگران از او می کردیم هیچ تاثیری بر روی او نداشت.
تا اینکه فهمیدم هر دویمان مبتلا به افسردگی شده ایم، افسردگی او ریشه در رفتارهای اون داشت و افسردگی من ریشه در رفتارهای او. همین باعث شد پیش مشاور بریم و مشاور در صحبتی که جدا با هم داشتیم به من گفت که شوهر شما مبتلا به «اختلال شخصیت اسکیزوئید» است.
آدم های انزواطلب چه تعدادند؟
تعریف اختلال شخصیت اسکیزوئید
آنها در زندگی به دنبال شغل هایی هستند که کمترین ارتباطات را با دیگران داشته باشند. در تفریحات هم به همین صورت رفتار می کنند و دوست دارند تفریحاتی رو انجام بدهند که حالت فردی داشته باشد.[4] شاید شایع ترین شغلی که این افراد انتخاب می کنند کارهای دفترداری و بایگانی است که نیاز کمتری به ارتباط با دیگران دارد.
انتقادات، تشویق ها، گله ها و تحسین ها بر آنها تاثیری ندارد. اگر توقع احساس هیجان یا بروز عاطفه را از افراد منزوی دارید، این توقع بیجایی است، چون آنها این احساس را یا تجربه نمی کنند یا به ندرت تجربه می کنند.
شاید این رو شنیده باشید که می گویند: «فلانی تو ارتباط با دیگران خیلی سرد برخورد می کند.» این جمله دقیقا اشاره به همین اختلال دارد، به شرطی که این ارتباط سرد نسبت به همه افراد حتی نزدیکان یکی باشد. یعنی ارتباطات نادرست یک شخص اسکیزوئید حتی نسبت به نزدیکانش همان شکلی را دارد که نسبت به دیگر افراد دارد.
این افراد در رابطه جنسی با همسر خود، نمی توانند لذتی که دیگران از ارتباط جنسی می برند، کسب کنند، بلکه اگر در این رابطه با همسر خود وارد می شوند از جهت این هست که وظیفه زناشویی خود را انجام دهند. (وگرنه چیزی که به دست نمی آورند، همان لذت جنسی است.)
شاید شنیدن این نکته جالب باشد که این افراد از احساسات و افکار دیگران آگاه نیستند (حتی از افکار و احساسات شما که به عنوان همسر با او زندگی می کنید یا زندگی خواهید کرد) و معمولا نسبت به آنها بی تفاوت هستند. این افراد به ندرت تن به ازدواج با دیگری می دهند، چرا که تنهایی ای که دوست دارند با وارد شدن همسری در زندگی اش، از بین می رود و دیگر او کنترلی بر تنهایی اش ندارد.[5]
شاید این اختلال به خودی خود، آسیبی برای دیگران نداشته باشد، و صرفا باعث این شود که شخص در فعالیت های اجتماعی و ارتباط با دیگران به مشکل برخورد کند. ولی این همه آسیب ها نیست! آسیب هایی که اطرافیان به خاطر نوع رفتار این افراد می بینند کم نیست. جدای از همه این موارد، اختلال شخصیت اسکیزوئید می تواند در نهایت به افسردگی، اضطراب و.. تبدیل شود و در صورتی که با یک اختلال شخصیت دیگر همچون پارانوئید همراه شود، بسیار خطرناک می باشد که آسیب های آن را می تواند دامنگیر دیگران نیز شود. [6]
ادامه دارد...
پی نوشت:
فیلم Unabomber بر اساس زندگی و نحوه فعالیت های بمب گذاری او در سال 2017 ساخته شده است.