0
مسیر جاری :
کاری را که صبح شروع می‌کنی تا شب ادامه بده داستان

کاری را که صبح شروع می‌کنی تا شب ادامه بده

دو برادر در همسایگی یکدیگر بودند: یکی مالدار و دیگری فقیر. یک شب پیرمرد فقیری نزد برادر مالدار رفت و از او خواست که شب را در آن جا بگذراند. برادر مالدار تقاضای او را رد کرد و گفت که چون او جا ندارد بهتر...
درخت بلوط و قارچ داستان

درخت بلوط و قارچ

در کنار درخت بلوط جوانی مقداری قارچ روییده بود. قارچ مغرور با غضب به جوانه‌ی بلوط گفت: - تو که چنین جوان و لاغری چطور خجالت نمی‌کشی که آمده‌ای روی سر من نشسته‌ای؟ می‌توانستی محل دورتری را انتخاب کنی.
دروغی غذا خوردن و دروغی کار کردن داستان

دروغی غذا خوردن و دروغی کار کردن

اربابی در تغاری مقداری آبگوشت ریخت و برای دروگران به مزرعه برد. در راه تغار تکان خورد و تمام آبگوشت بیرون ریخت. موقعی که ارباب به مزرعه رسید به دروگران گفت:
پر کردن کلبه داستان

پر کردن کلبه

پدری سه پسر داشت. دو تا از آن‌ها عاقل بودند و سومی معروف بود که عقل درستی ندارد. پدر کلبه‌ی تازه‌ای ساخت و به پسرانش گفت:
چشمان طمعکار داستان

چشمان طمعکار

یک روز مرد روستایی فقیری کوزه‌ای یافت که در آن داروی عجیبی بود. به این معنی که هر کس با این دارو چشم چپش را می‌شست از دور می‌دید که در کجا چه گنجی پنهان شده است. مرد روستایی نزد مباشر ده رفت از او چند
مادر «خوشبختی» داستان

مادر «خوشبختی»

این قضیه روز قبل از عید اتفاق افتاد. تمام ساکنان خانه به حمام رفته بودند که برای سال نو تمیز و پاکیزه باشند. فقط دختر یتیمی در منزل مانده بود که به جای همه کار می‌کرد؛ کاری که پایان نداشت. عابر پیری وارد...
جواب سؤال‌های دختر سلطان داستان

جواب سؤال‌های دختر سلطان

سلطانی دختر زیبا و عاقلی داشت. موقعی که به سن رشد رسید خواستگارهای زیادی به سراغ او می‌آمدند. دختر سلطان نمی‌دانست کدام را انتخاب کند. اعلان کرد به پول یا قدرت خواستگاران کاری ندارد. کسی را به شوهری می‌پذیرد...
نا دختری و دختر برای گرفتن کمی آتش نزد شیطان رفتند داستان

نا دختری و دختر برای گرفتن کمی آتش نزد شیطان رفتند

مادری دو دختر داشت که یکی دختر واقعی و دیگری نادختری او بود. یک روز نامادری به نادختری دستور داد که نزد شیطان برود و برای او کمی آتش بیاورد تا به کمک آن آتش روشن کند.
جزای خشم و غضب داستان

جزای خشم و غضب

پدری دو پسر داشت و یک ناپسری. پسرها به عاقلی معروف شده بودند و ناپسری به ابلهی؛ زیرا دو برادر سعی داشتند که او را تحقیر کنند.
جادوگر و جوان داستان

جادوگر و جوان

یک روز جوانی از جنگلی عبور می‌کرد. به آقایی رسید. آن آقا از جوان پرسید: - خواندن بلدی؟ جوان جواب داد: - بلدم. آن آقا زیرلب حرفی زد و سپس دوباره پرسید: