0
مسیر جاری :
عروس دریا داستان

عروس دریا

در روزگار پیشین ماهیگیر فقیری بود در ساحل دریا می‌زیست. غذای او و خانواده‌اش از ماهی‌های دریا بود: یک روز صید می‌کرد و روز دیگر می‌خورد.
جانشین پادشاه داستان

جانشین پادشاه

پادشاهی هفت پسر داشت. پسر بزرگ‌تر بیست و پنج ساله بود و کوچک‌تر هفت ساله. البتّه می‌دانید که سن و سال شرط بزرگی نیست. در بین این برادرها برادر کوچک‌تر از همه دلاورتر و قوی‌تر بود.
چهار برادر کاردان داستان

چهار برادر کاردان

پدری چهار پسر داشت. این پسران را، وقتی که بزرگ شدند و توانستند خوب را از بد تمیز دهند، نزد استادانی فرستاد تا هنرهایی بیاموزند. برادران به راه افتادند.
هدیه‌ی گرانبها داستان

هدیه‌ی گرانبها

پسری مادرش مرد. پسر یتیم بیچاره را به زنی سپردند تا گوسفندان او را شبانی کند. آن زن جادوگر بود و چنان گوسفندانش را سحر و جادو کرده بود که هر روز یکی از گوسفندان از گلّه گم می‌شد؛ به طوری که حتّی یک گوسفند...
عقاب هواپیما داستان

عقاب هواپیما

در روزگار پیشین پادشاهی پسری داشت. این پسر بسیار باهوش و دانا بود و علاقه‌ی زیادی به کارهای فنّی داشت و توانست ساعتی بسازد. یکی از استادان دربار پادشاه، وقتی که این ساعت را دید، گفت که می‌تواند عقابی درست...
باشچیلیق داستان

باشچیلیق

روزگاری تزاری بود كه سه پسر و سه دختر داشت. چون بسیار پیر و كهنسال شد و پایان عمرش را نزدیك دید روزی فرزندان خود را پیش خواند و آنگاه روی به پسران خود كرد و گفت:
مسافر و میزبانش داستان

مسافر و میزبانش

مردی در زمستانی سرد سفر می‌كرد. او از سپیده روی به راه نهاده بود و چون خسته و فرسوده و یخ كرده به میان جنگل انبوهی رسید شب فرا رسید و تاریكی بر سرش فرود آمد. امید اینكه با پاهای خسته و یخ كرده راه درازی...
قورباغه داستان

قورباغه

در روزگاران قدیم سلطان سه پسر داشت. چون پسران ببالیدند و جوانانی خوب چهر و برومند گشتند، پدر بر آن شد كه برای آنان همسری پیدا كند. البته بزرگ‌ترین آنان زودتر از دو برادر كوچك‌تر می‌بایست عروسی می‌كرد.
ساوای مقدس و دیو داستان

ساوای مقدس و دیو

روزی ساوای مقدس می‌بایست به دهكده‌ای كه در آن سوی كوهی بود، می‌رفت. هنگامی كه از سربالایی تند و سنگلاخ كوه بالا می‌رفت دیوی را دید كه از روبه رو به سوی او می‌آمد. چون چشم دیو بر آن مرد مقدس افتاد نخست...
شهزاده و قو دختر داستان

شهزاده و قو دختر

روزی روزگاری پادشاهی بود كه تنها یك پسر داشت. چون پسر ببالید و جوانی برومند شد روزی به قصد شكار از كاخ بیرون رفت و راه خود را در جنگل گم كرد. او در میان جنگل به راه افتاد و رفت و رفت تا به كشور دیگری رسید....