0
مسیر جاری :
کاروانسرا داستان

کاروانسرا

نمی‌دانید اولین دفعه که کاروانسرایی را در الجزایر دیدم، چقدر جا خوردم! آخر این اسم بسیار خیال‌انگیز و شاعرانه است و انسان را به یاد افسانه‌های هزار و یک شب می‌اندازد. من در عالم خیال کاروانسرا را یک بنای...
آلزاس! آلزاس! داستان

آلزاس! آلزاس!

مسافرتی که چند سال قبل به آلزاس کردم از شیرین‌ترین خاطرات زندگی من است. این سفر به سفرهای بی‌مزه‌ی امروزی، که معمولاً با راه‌آهن صورت می‌گیرد و جز خاطره‌ی تیرهای تلگراف و خط آهن‌های سیاه از آن اثر دیگری...
مرگ شوون داستان

مرگ شوون

یکی از روزهای گرم تابستان، در آن هنگام که قضایای اسپانیا و آلمان مردم را سخت به خود مشغول ساخته بود، نخستین بار او را در ترن دیدم. با این که قبلاً با وی آشنایی نداشتم فوراً او را شناختم. مردی بود بلند...
پرچمدار داستان

پرچمدار

آن روز یک هنگ از سپاهیان در روی خاکریزهای راه‌آهن مستقر شده و از نزدیک یعنی از جنگل مجاور آماج تیرهای دشمن واقع شده بود. سربازان از هشتادمتری یکدیگر را گلوله‌باران می‌کردند. افسران فریاد می‌زدند: «به روی...
کشتی داستان

کشتی

قبل از جنگ، بر روی رودخانه‌ی «سن» پل زیبای معلقی وجود داشت. این پل از دو ستون سنگی سفید ساخته شده بود که به وسیله‌ی طناب‌های قیراندود به یکدیگر متصل شده بودند. این طناب‌ها، بر روی آب‌های سن در افق دوردست...
ساعت شهر بوژیوال داستان

ساعت شهر بوژیوال

ساعت مورد گفت‌وگوی ما ساخت دوره‌ی امپراتوری دوم بود. و این گونه ساعت‌ها، که از عقیق مخصوص الجزایر ساخته می‌شد، نقوشی زیبا و جالب داشت و معمولاً کلیدش با نوار باریک صورتی رنگی از پشتش آویزان بود و
سرباز وظیفه ناشناس داستان

سرباز وظیفه ناشناس

آن شب «لوری»، استاد آهنگر شهر «سنت ماری اومین»، چندان راضی و خشنود به نظر نمی‌رسید.
محاصره‌ی برلن داستان

محاصره‌ی برلن

با دکتر و... در خیابان شانزلیزه قدم می‌زدیم... فرورفتگی‌های پیاده‌رو و سوراخ‌هایی که بر روی دیوارها دیده می‌شد، یادگار توپ‌ها و گلوله‌های دوران محاصره بود و خاطرات تلخ آن زمان را در ما بیدار می‌ساخت.
مادران از خاطرات محاصره‌ی پاریس داستان

مادران از خاطرات محاصره‌ی پاریس

آن روز صبح، به قصد دیدار دوست نقاشم، که با درجه‌ی ستوانی در گروهان «سن» خدمت می‌کرد، به تپه‌ی «والرین» رفته بودم. اتفاقاً روز کشیک آن جوان شریف و مهربان بود و نمی‌توانست آنی از محل خدمت خود دور شود. ناچار...
بچه جاسوس داستان

بچه جاسوس

این بچه پاریسی آن قدر لاغر و مردنی بود که سنش را بآسانی نمی‌شد حدس زد. به هر صورت، سنش بین ده تا پانزده سال بود. مادر نداشت و پدرش، که سابقاً جزو سربازان نیروی دریایی بود، اکنون در محله‌ی «تامپل» تصدی...