0
مسیر جاری :
آخرین کتاب داستان

آخرین کتاب

مردی که در راه پله به من برخورد خبر مرگ او را به من داد. چند روز بود می‌دانستم این واقعه شوم دیر یا زود رخ خواهد داد. با این همه مثل این که خبر غیر منتظره‌ای شنیده باشم از بهت و اندوه بر جای خشک شدم. با...
سوپ پنیر داستان

سوپ پنیر

اتاقی است در طبقه‌ی پنجم درست زیر شیروانی. پنجره‌ی کوچک آن، که در چنین شب تاریک زمستان اصلاً از خارج دیده نمی‌شود، مستقیم در معرض برف و باران قرار گرفته است.
اولین شب نمایش تأثرات نویسنده‌ی نمایشنامه داستان

اولین شب نمایش تأثرات نویسنده‌ی نمایشنامه

نمایش سر ساعت هشت شروع خواهد شد. پنج دقیقه‌ی دیگر پرده بالا خواهد رفت. کارگردان و مهندسین فنی و کارگران همه سرکار خود حاضر هستند. هنرپیشگانِ پرده‌ی اول به روی صحنه می‌آیند و قیافه‌هایی را که باید در آغاز...
سه بار اخطار داستان

سه بار اخطار

من که نامم «بلیرز» و شغلم نجاری است براستی به شما می‌گویم که اگر باباتی‌یر خیال می‌کند می‌تواند درس عبرتی به ما پاریسی‌ها بدهد معلوم می‌شود که هنوز ما مردم پاریس را درست نشناخته. آقاجان ملاحظه می‌کنید...
با سیصد هزار فرانکی که ژیر اردن به من وعده کرد!... داستان

با سیصد هزار فرانکی که ژیر اردن به من وعده کرد!...

آیا برای شما هم اتفاق افتاده که صبح خرم و خندان از خانه خارج شوید و پس از دو ساعت گردش و پرسه زدن در خیابان‌های پاریس بدون هیچ دلیل و علتی با گرفتگی و اندوه مبهمی بازگردید؟ در این گونه مواقع از خود می‌پرسید:...
پری‌های فرانسه داستان

پری‌های فرانسه

در نیمکت کثیف و کهنه‌ی زنان متهم جنب‌وجوشی افتاده و بی‌درنگ پیرزنی یا بهتر بگویم شبحی لرزان پیش آمد و به نرده تکیه داد.
اندیشه‌های یک شب طوفانی داستان

اندیشه‌های یک شب طوفانی

دو ساعت است که روزنه‌های کشتی را بسته و چراغ‌ها را خاموش کرده‌اند. در خوابگاه ما، که سقف کوتاهی دارد، تاریکی مطلق حکمفرما است و هوا آن قدر کثیف و سنگین است که انسان بزحمت نفس می‌کشد. در اطراف من روی
نان‌های شیرینی داستان

نان‌های شیرینی

داستانی زیبا درباره جشن رژه یتیمان و شاگرد قناد:
طبال الجزایری داستان

طبال الجزایری

قادر، طبال زنده‌دلِ تیراندازان الجزایری از جوانان قبیله‌ی «جندل» بود. او نیز مانند سایر سربازان هموطنش به همراه سپاه ژنرال وینوی به پاریس آمد. او از «ویسمبورگ» تا «شامپینی» در تمام میدان‌های نبرد چون عقابی...
نشان افتخار داستان

نشان افتخار

روزی در الجزایر به عزم شکار به دشت «شلیف» واقع در چند فرسخی شهر «اورلئان ویل» رفته بودم. هنگام غروب طوفانی عجیب و سهمناک غافلگیرم کرد. هرچه به اطراف نظر افکندم اثری از آبادی و کاروانسرا ندیدم. تا چشم کار...