0
مسیر جاری :
چو از دستان آن ببريده‌دستان جامی

چو از دستان آن ببريده‌دستان

چو از دستان آن ببريده‌دستان شاعر : جامي همه از خود پرستي بت‌پرستان چو از دستان آن ببريده‌دستان بسي از پيشتر شد عصمتش بيش، دل يوسف نگشت از عصمت خويش ز نور قرب وي نوميد...
نسازد عشق را کنج سلامت جامی

نسازد عشق را کنج سلامت

نسازد عشق را کنج سلامت شاعر : جامي خوشا رسوايي و کوي ملامت نسازد عشق را کنج سلامت وز اين غوغا بلند، آوازه گردد غم عشق از ملامت تازه گردد بود کاهل‌تنان را تازيانه ...
چو يوسف را گرفت آن مرد سرهنگ جامی

چو يوسف را گرفت آن مرد سرهنگ

چو يوسف را گرفت آن مرد سرهنگ شاعر : جامي به محنت‌گاه زندان کرد آهنگ، چو يوسف را گرفت آن مرد سرهنگ نهان روي دعا در آسمان کرد به تنگ آمد دل يوسف از آن درد تو را باشد...
چنين زد خامه نقش اين فسانه جامی

چنين زد خامه نقش اين فسانه

چنين زد خامه نقش اين فسانه شاعر : جامي که چون يوسف برون آمد ز خانه، چنين زد خامه نقش اين فسانه گروهي از خواص خانه، نيزش برون خانه پيش آمد عزيزش در آن آشفتگي حالش بپرسيد...
سخن پرداز اين کاشانه‌ي راز جامی

سخن پرداز اين کاشانه‌ي راز

سخن پرداز اين کاشانه‌ي راز شاعر : جامي چنين بيرون دهد از پرده آواز سخن پرداز اين کاشانه‌ي راز زليخا را ز جان برخاست فرياد که چون نوبت به هفتم خانه افتاد ز رحمت پا...
ولي اول جمال خود بياراست جامی

ولي اول جمال خود بياراست

ولي اول جمال خود بياراست شاعر : جامي وز آن ميل دل يوسف به خود خواست ولي اول جمال خود بياراست ولي افزود از آن خود را رواجي به زيورها نبودش احتياجي لطافت را نکو آوازگي...
چو با آن کشته‌ي سوداي يوسف جامی

چو با آن کشته‌ي سوداي يوسف

چو با آن کشته‌ي سوداي يوسف شاعر : جامي ز حد بگذشت استغناي يوسف چو با آن کشته‌ي سوداي يوسف به صد مهرش به پيش خويش بنشاند شبي در کنج خلوت دايه را خواند چراغ افروز جان...
شبانگه کز سواد شعر گلريز جامی

شبانگه کز سواد شعر گلريز

شبانگه کز سواد شعر گلريز شاعر : جامي فلک شد نوعروس عشوه‌انگيز شبانگه کز سواد شعر گلريز گرفت آن صيقلي آيينه در دست ز پروين گوش را عقد گهر بست همه دستان‌نماي و عشوه‌پرداز...
چمن پيراي باغ اين حکايت جامی

چمن پيراي باغ اين حکايت

چمن پيراي باغ اين حکايت شاعر : جامي چنين کرد از کهن پيران روايت چمن پيراي باغ اين حکايت کز آن بر دل ارم را بود داغي زليخا داشت باغي و چه باغي! گل سوري ز اطرافش دميده...
زليخا بود يوسف را نديده جامی

زليخا بود يوسف را نديده

زليخا بود يوسف را نديده شاعر : جامي به خوابي و خيالي آرميده زليخا بود يوسف را نديده نمي‌دانست خود را آرزويي بجز ديدارش از هر جست و جويي ز ديدن خواست طبع او بلندي ...