مسیر جاری :
اولین قرآن به خط نستعلیق
معرفی کوتاه بانوان خوشنویس
ولایت اهلبیت علیهم السلام نقشه راه سعادت
آموزشگاه زبان پردیسان ارائه دهنده دوره های متنوع و مدرن
ترسناک ترین مسیرهای ریلی جهان
معرفی کوتاه بانوان قرآن نویس
تحلیل شبهه هدر رفتن خون شهدا و پاسخ به آن
پنج گوهر درخشان میراث فاطمی
لیفت سینه: جراحی جوانسازی و رفع افتادگی سینهها برای ظاهری جذاب
ترفند افزایش سرعت اینترنت تا 100 برابر
چهار زن برگزیده عالم
نحوه خواندن نماز والدین
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
زنگ اشغال برای برخی تماس گیرندگان
چگونه تعداد پروتونها، نوترونها و الکترونها را تشخیص دهیم؟
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
پیش شماره شهر های استان تهران
پیش شماره شهر های استان گیلان
آیا استحمام در زمان آبله مرغان خطرناک است؟
اهل سنت چگونه نماز می خوانند؟
حمیت و پایبندی به احکام شرعی در سیره ی شهدا
پایبندی به احکام شرعی در سیره ی شهدا و تقید به ضوابط شرعی و دینی از آموزه های عملی شهدا است که در این مقاله به آن می پردازیم.
مرز بي بند و باري و تقيّد
خودم که مي رفتم جبهه، نامه را برداشتم. وقتي به منطقه رسيدم، محمّد حسين آمد پيشم. سرو رويش خاکي بود. خستگي را مي شد از قيافه اش خواند. نامه را که ديد کمي مکث کرد. دوربيني را که از گردنش آويزان بود به من...
سيلي به گوش بازجو!
در کلاس اوّل راهنمايي درس مي خواند. يک روز با هم به سرِ زمين رفته بوديم. هوا گرم بود و ما تشنه. هندوانه اي از زمين همسايه کندم و مشغول خوردن شدم، به اسدالله گفتم: « بيا بخور! بيا ديگر! »
ايراني غيرت دارد
فرياد زد: «تا من اشاره نکردم کسي حق ندارد شليک کند، بگذاريد آن قدر بيايند جلو که بتوانيد ساعت مچي شان را ببينيد.»
همين الآن برو حلاليّت بطلب!
در جمع زندان هاي سياسي مسلمان، تشکيلاتي به نام «کمون» وجود داشت؛ (زندگي اشتراکي). اين گونه زندگي کردن، تقليدي از تفکّرات کمونيستي بود؛ به طوري که امکانات افراد از قبيل پول، لباس، کتاب، دمپايي، غذا، ميوه...
کتاب هاي مبتذل را آتش زدند.
«مسعود غفور زاده»- پسر خاله ي آقاي چيت چيان- رو به علي اکبر رهبري گفت: «جهاد سازندگي اين نزديکي ها انباري دارد پر از پليت، اگر اجازه بدهيد از آن جا بياوريم.»
معلم هاي ما حجاب درستي ندارند
شش هفت سالش که بود، يک روز با هم زديم به صحرا. بايد براي گوسفندها علوفه جمع مي کرديم. توي راه که مي رفتيم، ديم زار زياد بود. خواستم کار را آسان کنم. گفتم: «بيا از همين علف هاي اين جا بکنيم و ببريم.»
هم چادري شد، هم مسجدي!
يک بار در تهران فرزندمان مريض شد. به رسول زنگ زدم که بيايد منزل تا بچّه را به دکتر ببريم. گفت: کار دارم کمي عصباني شدم و گفتم مگر کار شما از جان بچّه مهمتر است. رسول آن روز مرخصي گرفت و بچّه را به دکتر...
نامه ي شيطان
در سال 54، من با اقرب پرست در آمريکا مشغول طي دوره ي عالي زره بوديم. او اوّلين کاري که در «فورت ناکس کنتاکي آمريکا» انجام داد، پيدا کردن محلي بود که گوشت با ذبح اسلامي تهيه مي کردند و آن در يکي از ايالات...
چايي بدون قند
در يک عمليّات بسيار مشکل، در ارتفاعات محاصره شده بوديم. امکان رساندن تدارکات وجود نداشت. حدود 24 ساعت بود که همه گرسنه بوديم. يکي از گروههاي گشتي خودش را به ما رساند و غذاي مختصري را براي ما آورد. برادر...