0
مسیر جاری :
در عجم افتاد خلقي از عرب عطار

در عجم افتاد خلقي از عرب

در عجم افتاد خلقي از عرب شاعر : عطار ماند از رسم عجم او در عجب در عجم افتاد خلقي از عرب بر قلندر راه افتادش مگر در نظاره مي‌گذشت آن بي‌خبر هر دو عالم باخته بي يک سخن...
گشت عاشق بر اياز آن مفلسي عطار

گشت عاشق بر اياز آن مفلسي

گشت عاشق بر اياز آن مفلسي شاعر : عطار اين سخن شد فاش در هر مجلسي گشت عاشق بر اياز آن مفلسي مي‌دويدي آن گداي حق شناس چون سواره گشتي اندر ره اياس رند هرگز ننگرستي جز...
اهل ليلي نيز مجنون را دمي عطار

اهل ليلي نيز مجنون را دمي

اهل ليلي نيز مجنون را دمي شاعر : عطار در قبيله ره ندادندي همي اهل ليلي نيز مجنون را دمي پوستي بستد ازو مجنون مست داشت چوپاني در آن صحرا نشست خويشتن را کرد همچون گوسفند...
خواجه‌اي از خان و مان آواره شد عطار

خواجه‌اي از خان و مان آواره شد

خواجه‌اي از خان و مان آواره شد شاعر : عطار وز فقاعي کودکي بي‌چاره شد خواجه‌اي از خان و مان آواره شد گشت سر غوغاي رسوايي ازو شد ز فرط عشق سودايي ازو مي‌فروخت و مي‌خريد...
گر ز غيبت ديده‌اي بخشند راست عطار

گر ز غيبت ديده‌اي بخشند راست

گر ز غيبت ديده‌اي بخشند راست شاعر : عطار اصل عشق اينجا ببيني کز کجاست گر ز غيبت ديده‌اي بخشند راست سر ببر افکنده از مستي عشق هست يک يک برگ از هستي عشق با تو ذرات جهان...
بي‌خودي مي‌گفت در پيش خداي عطار

بي‌خودي مي‌گفت در پيش خداي

بي‌خودي مي‌گفت در پيش خداي شاعر : عطار کاي خدا آخر دري بر من گشاي بي‌خودي مي‌گفت در پيش خداي گفت اي غافل کي اين در بسته بود رابعه آنجا مگر بنشسته بود ...
يک شبي محمود مي‌شد بي‌سپاه عطار

يک شبي محمود مي‌شد بي‌سپاه

يک شبي محمود مي‌شد بي‌سپاه شاعر : عطار خاک بيزي ديد سر بر خاک راه يک شبي محمود مي‌شد بي‌سپاه شاه چون آن ديد، بازو بند خويش کرده بد هر جاي کوهي خاک بيش پس براند آنگاه...
شيخ مهنه بود در قبضي عظيم عطار

شيخ مهنه بود در قبضي عظيم

شيخ مهنه بود در قبضي عظيم شاعر : عطار شد به صحرا ديده پر خون، دل دو نيم شيخ مهنه بود در قبضي عظيم گاو مي‌بست و ازو مي‌ريخت نور ديد پيري روستايي را ز دور شرح دادش حال...
يوسف همدان، امام روزگار عطار

يوسف همدان، امام روزگار

يوسف همدان، امام روزگار شاعر : عطار صاحب اسرار جهان، بيناي کار يوسف همدان، امام روزگار ديده ور مي‌بنگرد در هرچ هست گفت چنداني که از بالا و پست يوسف گم کرده مي‌پرسد...
ديد مجنون را عزيزي دردناک عطار

ديد مجنون را عزيزي دردناک

ديد مجنون را عزيزي دردناک شاعر : عطار کو ميان ره گذر مي‌بيخت خاک ديد مجنون را عزيزي دردناک گفت ليلي را همي‌جويم يقين گفت اي مجنون چه مي‌جويي چنين کي بود در خاک شارع...