0
مسیر جاری :
نيم شب ديوانه‌اي خوش مي‌گريست عطار

نيم شب ديوانه‌اي خوش مي‌گريست

نيم شب ديوانه‌اي خوش مي‌گريست شاعر : عطار گفت اين عالم بگويم من که چيست نيم شب ديوانه‌اي خوش مي‌گريست مي‌پزيم از جهل خود سودا درو حقه‌اي سر برنهاده، ما درو هر که پر...
شيخ غوري، آن به کلي گشته کل عطار

شيخ غوري، آن به کلي گشته کل

شيخ غوري، آن به کلي گشته کل شاعر : عطار رفت با ديوانگان در زير پل شيخ غوري، آن به کلي گشته کل گفت زير پل چه قومند اين گروه از قضا مي‌رفت سنجر با شکوه از دو بيرون نيست...
آن يکي دانم ز بي‌خويشي خويش عطار

آن يکي دانم ز بي‌خويشي خويش

آن يکي دانم ز بي‌خويشي خويش شاعر : عطار ناله مي‌کردي ز درويشي خويش آن يکي دانم ز بي‌خويشي خويش فقر تو ارزان خريدستي مگر گفتش ابرهيم ادهم اي پسر کس خرد درويشي آنگه...
گفت يوسف را چو مي‌بفروختند عطار

گفت يوسف را چو مي‌بفروختند

گفت يوسف را چو مي‌بفروختند شاعر : عطار مصريان از شوق او مي‌سوختند گفت يوسف را چو مي‌بفروختند پنج ره هم سنگ مشکش خواستند چون خريداران بسي برخاستند ريسماني چند در هم...
مي‌ندانم هيچ‌کس در کون يافت عطار

مي‌ندانم هيچ‌کس در کون يافت

مي‌ندانم هيچ‌کس در کون يافت شاعر : عطار دولتي کان سحره‌ي فرعون يافت مي‌ندانم هيچ‌کس در کون يافت آن زمان کان قوم ايمان يافتند آن چه دولت بود کايشان يافتند هرگز اين...
گفت ذو النون مي‌شدم در باديه عطار

گفت ذو النون مي‌شدم در باديه

گفت ذو النون مي‌شدم در باديه شاعر : عطار بر توکل، بي‌عصا و زاويه گفت ذو النون مي‌شدم در باديه جان بداده جمله بر يک جايگاه چل مرقع پوش را ديدم به راه آتشي در جان پر...
شيخ خرقاني که عرش ايوانش بود عطار

شيخ خرقاني که عرش ايوانش بود

شيخ خرقاني که عرش ايوانش بود شاعر : عطار روزگاري شوق بادنجانش بود شيخ خرقاني که عرش ايوانش بود تا بدادش نيم بادنجان به زور مادرش از خشم شيخ آورد شور سر ز فرزندش جدا...
داد از خود پيرتر کستان خبر عطار

داد از خود پيرتر کستان خبر

داد از خود پيرتر کستان خبر شاعر : عطار گفت من دو چيزدارم دوست تر داد از خود پيرتر کستان خبر وين دگر يک نيست جز فرزند من آن يکي اسبست ابلق گام زن اسب مي‌بخشم به شکر...
بنده‌اي را خلعتي بخشيد شاه عطار

بنده‌اي را خلعتي بخشيد شاه

بنده‌اي را خلعتي بخشيد شاه شاعر : عطار بنده با خلعت برون آمد به راه بنده‌اي را خلعتي بخشيد شاه باستين خلعت آن بسترد زود گرد ره بر روي او بنشسته بود پاک کرد از خلعت...
دردم آخر که جان آمد به لب عطار

دردم آخر که جان آمد به لب

دردم آخر که جان آمد به لب شاعر : عطار شيخ خرقان اين چنين گفت اي عجب دردم آخر که جان آمد به لب باز کردندي دل بريان من کاشکي بشکافتندي جان من شرح دادندي که درچه مشکلم...