0
مسیر جاری :
خواجه‌اي کز تخمه‌ي اکاف بود عطار

خواجه‌اي کز تخمه‌ي اکاف بود

خواجه‌اي کز تخمه‌ي اکاف بود شاعر : عطار قطب عالم بود و پاک اوصاف بود خواجه‌اي کز تخمه‌ي اکاف بود بايزيد و ترمدي را در رهي گفت شب در خواب ديدم ناگهي پيش ايشان هر دو،...
خسروي مي‌شد به شهر خويش باز عطار

خسروي مي‌شد به شهر خويش باز

خسروي مي‌شد به شهر خويش باز شاعر : عطار خلق شهر آراي مي‌کردند ساز خسروي مي‌شد به شهر خويش باز بهر آرايش همه در پيش داشت هر کسي چيزي کز آن خويش داشت هيچ چيزي نيز الا...
يک شبي خفاش گفت از هيچ باب عطار

يک شبي خفاش گفت از هيچ باب

يک شبي خفاش گفت از هيچ باب شاعر : عطار يک دمم چون نيست چشم آفتاب يک شبي خفاش گفت از هيچ باب تا بباشم گم درو يک بارگي مي‌شوم عمري به صد بيچارگي عاقبت آخر رسم آن جايگاه...
سايلي بنشست در پيش جنيد عطار

سايلي بنشست در پيش جنيد

سايلي بنشست در پيش جنيد شاعر : عطار گفت اي صيد خدا، بي هيچ قيد سايلي بنشست در پيش جنيد گفت آن ساعت که او در دل بود خوش دلي مرد کي حاصل بود پاي مرد تست ناکامي راه ...
گفت شيخ مهنه را آن پيرزن عطار

گفت شيخ مهنه را آن پيرزن

گفت شيخ مهنه را آن پيرزن شاعر : عطار دلخوشي را هين دعايي ده به من گفت شيخ مهنه را آن پيرزن مي‌نيارم تاب اکنون بيش ازين مي‌کشيدم بي‌مرادي پيش ازين بي‌شک آن وردي بود...
صوفيي را گفت مردي نامدار عطار

صوفيي را گفت مردي نامدار

صوفيي را گفت مردي نامدار شاعر : عطار کاي اخي چون مي‌گذاري روزگار صوفيي را گفت مردي نامدار خشک لب ، تر دامني‌ام مانده گفت من در گلخني‌ام مانده تا که نشکستند آنجا گردنم...
پادشاهي بود نيکو شيوه‌اي عطار

پادشاهي بود نيکو شيوه‌اي

پادشاهي بود نيکو شيوه‌اي شاعر : عطار چاکري را داد روزي ميوه‌اي پادشاهي بود نيکو شيوه‌اي گفتيي خوشتر نخورد او زان طعام ميوه‌ي او خوش همي‌خورد آن غلام پادشا را آرزو...
راه بيني بود بس عالي نفس عطار

راه بيني بود بس عالي نفس

راه بيني بود بس عالي نفس شاعر : عطار هرگز او شربت نخورد از دست کس راه بيني بود بس عالي نفس چون به شربت نيست هرگز رغبتت سايلي گفت اي به حضرت نسبتت تا که شربت باز گيرد...
گفت چون سقراط در نزع اوفتاد عطار

گفت چون سقراط در نزع اوفتاد

گفت چون سقراط در نزع اوفتاد شاعر : عطار بود شاگرديش، گفت اي اوستاد گفت چون سقراط در نزع اوفتاد در کدامين جاي در خاکت کنيم چون کفن سازيم، تن پاکت کنيم دفن کن هر جا...
خورد عيسي آبي از جويي خوش آب عطار

خورد عيسي آبي از جويي خوش آب

خورد عيسي آبي از جويي خوش آب شاعر : عطار بود طعم آب خوشتر از جلاب خورد عيسي آبي از جويي خوش آب عيسي نيز از خم آبي خورد و رفت آن يکي زان آب خم پر کرد و رفت باز گرديد...