دلخوشي را هين دعايي ده به من | | گفت شيخ مهنه را آن پيرزن |
مينيارم تاب اکنون بيش ازين | | ميکشيدم بيمرادي پيش ازين |
بيشک آن وردي بود هر روزيم | | گر دعاي خوش دلي آموزيم |
تا گرفتم من پس زانو حصار | | شيخ گفتش مدتي شد روزگار |
ذرهاي نه ديدم و نه يافتم | | اينچ ميخواهي، بسي بشتافتم |
خوش دلي کي روي باشد مرد را | | تا دوا نايد پديد اين درد را |