0
مسیر جاری :
بس سبک مردي گران جان مي‌دويد عطار

بس سبک مردي گران جان مي‌دويد

بس سبک مردي گران جان مي‌دويد شاعر : عطار در بياباني به درويشي رسيد بس سبک مردي گران جان مي‌دويد گفت آخر مي‌بپرسي شرم دار گفت چون داري تو اي درويش کار تنگ تنگ است اين...
ديده‌ي آن عنکبوت بي‌قرار عطار

ديده‌ي آن عنکبوت بي‌قرار

ديده‌ي آن عنکبوت بي‌قرار شاعر : عطار در خيالي مي‌گذارد روزگار ديده‌ي آن عنکبوت بي‌قرار خانه‌اي سازد به کنجي خويش را پيش گيرد وهم دورانديش را تا مگر در دامش افتد يک...
کرد آن بازاريي آشفته کار عطار

کرد آن بازاريي آشفته کار

کرد آن بازاريي آشفته کار شاعر : عطار از سر عجبي سرايي زر نگار کرد آن بازاريي آشفته کار دعوتي آغاز کرد از بهر عام عاقبت چون شد سراي او تمام تا سراي او ببينند اي عجب...
شهرياري کرد قصري زرنگار عطار

شهرياري کرد قصري زرنگار

شهرياري کرد قصري زرنگار شاعر : عطار خرج شد دينار بر وي صد هزار شهرياري کرد قصري زرنگار پس گرفت از فرش آرايش نظام چون شد آن قصر بهشت آسا تمام پيش خدمت با طبقهاي نثار...
عابدي کز حق سعادت داشت او عطار

عابدي کز حق سعادت داشت او

عابدي کز حق سعادت داشت او شاعر : عطار چار صد ساله عبادت داشت او عابدي کز حق سعادت داشت او راز زير پرده با حق گفته بود از ميان خلق بيرون رفته بود گر نباشد او و دم،...
رفت شيخ بصره پيش رابعه عطار

رفت شيخ بصره پيش رابعه

رفت شيخ بصره پيش رابعه شاعر : عطار گفت اي در عشق صاحب واقعه رفت شيخ بصره پيش رابعه بر کسي نه خواندي نه ديده‌اي نکته‌ي کز هيچ کس نشنيده‌اي آن بگو کز شوق جان من شدست...
نو مريدي داشت اندک مايه زر عطار

نو مريدي داشت اندک مايه زر

نو مريدي داشت اندک مايه زر شاعر : عطار کرد زر پنهان ز شيخ خود مگر نو مريدي داشت اندک مايه زر همچنان مي‌داشت او زر در نهفت شيخ مي‌دانست، چيزي مي‌نگفت هر دو مي‌رفتند...
پاک ديني گفت مشتي حيله‌جوي عطار

پاک ديني گفت مشتي حيله‌جوي

پاک ديني گفت مشتي حيله‌جوي شاعر : عطار مرد را در نزع گردانند روي پاک ديني گفت مشتي حيله‌جوي روي گردانيده بايستي مدام پيش از اين اين بي‌خبر را بر دوام روي چون اکنون...
خواجه‌اي مي‌گفت در وقت نماز عطار

خواجه‌اي مي‌گفت در وقت نماز

خواجه‌اي مي‌گفت در وقت نماز شاعر : عطار کاي خدا رحمت کن و کارم بساز خواجه‌اي مي‌گفت در وقت نماز گفت رحمت مي‌بپوشي زود ازو آن سخن ديوانه‌اي بشنيد ازو مي‌خرامي از تکبر...
مالک دينار را گفت آن عزيز عطار

مالک دينار را گفت آن عزيز

مالک دينار را گفت آن عزيز شاعر : عطار من ندانم حال خود، چوني تو نيز مالک دينار را گفت آن عزيز پس همه فرمان شيطان مي‌برم گفت برخوان خدا نان مي‌خورم از مسلماني بجز قوليت...