دردم آخر که جان آمد به لب

دردم آخر که جان آمد به لب شاعر : عطار شيخ خرقان اين چنين گفت اي عجب دردم آخر که جان آمد به لب باز کردندي دل بريان من کاشکي بشکافتندي جان من شرح دادندي که درچه مشکلم پس به عالميان نمودندي دلم بت پرستي راست نايد، کژ مباز تا بدانندي که با داناي راز بندگي افکندگيست اي هيچ کس بندگي اين باشد و ديگر هوس کي ترا ممکن شود افکندگي نه خدايي مي‌کني نه بندگي بنده و افکنده شو ، زنده بباش هم بيفکن خويش و هم بنده بباش در ره حرمت بهمت باش نيز...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دردم آخر که جان آمد به لب
دردم آخر که جان آمد به لب
دردم آخر که جان آمد به لب

شاعر : عطار

شيخ خرقان اين چنين گفت اي عجبدردم آخر که جان آمد به لب
باز کردندي دل بريان منکاشکي بشکافتندي جان من
شرح دادندي که درچه مشکلمپس به عالميان نمودندي دلم
بت پرستي راست نايد، کژ مبازتا بدانندي که با داناي راز
بندگي افکندگيست اي هيچ کسبندگي اين باشد و ديگر هوس
کي ترا ممکن شود افکندگينه خدايي مي‌کني نه بندگي
بنده و افکنده شو ، زنده بباشهم بيفکن خويش و هم بنده بباش
در ره حرمت بهمت باش نيزچون شدي بنده به حرمت باش نيز
زود راند از بساطش پادشاهگر درآيد بنده بي حرمت به راه
گر به حرمت باشي اين نعمت تمامشد حرم بر مرد بي‌حرمت حرام


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما