0
مسیر جاری :
يک شبي معشوق طوس، آن بحر راز عطار

يک شبي معشوق طوس، آن بحر راز

يک شبي معشوق طوس، آن بحر راز شاعر : عطار با مريدي گفت دايم در گداز يک شبي معشوق طوس، آن بحر راز پس شوي از ضعف چون مويي مدام تا چو اندر عشق بگدازي تمام جايگاهي سازدت...
بعد ازين وادي فقرست و فنا عطار

بعد ازين وادي فقرست و فنا

بعد ازين وادي فقرست و فنا شاعر : عطار کي بود اينجا سخن گفتن روا بعد ازين وادي فقرست و فنا لنگي و کري و بيهوشي بود عين وادي فراموشي بود گم شده بيني ز يک خورشيد تو ...
نو مريدي بود دل چون آفتاب عطار

نو مريدي بود دل چون آفتاب

نو مريدي بود دل چون آفتاب شاعر : عطار ديد پير خويش را يک شب به خواب نو مريدي بود دل چون آفتاب کار تو برگوي کانجا چون نشست گفت از حيرت دلم در خون نشست تا تو رفتي من...
شيخ نصرآباد را بگرفت درد عطار

شيخ نصرآباد را بگرفت درد

شيخ نصرآباد را بگرفت درد شاعر : عطار کرد چل حج بر توکل اينت مرد شيخ نصرآباد را بگرفت درد برهنه ديدش کسي با يک از ار بعد از آن موي سپيد و تن نزار بسته زناري و بگشاده...
صوفيي مي‌رفت، آوازي شنيد عطار

صوفيي مي‌رفت، آوازي شنيد

صوفيي مي‌رفت، آوازي شنيد شاعر : عطار کان يکي مي‌گفت گم کردم کليد صوفيي مي‌رفت، آوازي شنيد زانک دربستست اين بر خاک راه که کليدي يافتست اين جايگاه غصه‌ي پيوسته ماند،...
مادري بر خاک دختر مي‌گريست عطار

مادري بر خاک دختر مي‌گريست

مادري بر خاک دختر مي‌گريست شاعر : عطار راه بيني سوي آن زن بنگريست مادري بر خاک دختر مي‌گريست زانک چون ما نيست و مي‌داند به حق گفت اين زن برد از مردان سبق وز که افتادست...
خسروي کافاق در فرمانش بود عطار

خسروي کافاق در فرمانش بود

خسروي کافاق در فرمانش بود شاعر : عطار دختري چون ماه در ايوانش بود خسروي کافاق در فرمانش بود يوسف و چاه و زنخدان بر سري از نکويي بود آن رشک پري هر سرمويش رگي با روح...
بعد ازين وادي حيرت آيدت عطار

بعد ازين وادي حيرت آيدت

بعد ازين وادي حيرت آيدت شاعر : عطار کار دايم درد و حسرت آيدت بعد ازين وادي حيرت آيدت هر دمي اينجا دريغي باشدت هر نفس اينجا چو تيغي باشدت روز و شب باشد، نه شب نه روز...
گفت روزي فرخ و مسعود بود عطار

گفت روزي فرخ و مسعود بود

گفت روزي فرخ و مسعود بود شاعر : عطار روز عرض لشگر محمود بود گفت روزي فرخ و مسعود بود بود بالايي، بر آنجا رفت شاه شد به صحرا بي‌عدد پيل و سپاه هر سه مي‌کردند عرض انجمن...
از قضا افتاد معشوقي در آب عطار

از قضا افتاد معشوقي در آب

از قضا افتاد معشوقي در آب شاعر : عطار عاشقش خود را درافکند از شتاب از قضا افتاد معشوقي در آب اين يکي پرسيد از آن کاي بي‌خبر چون رسيدند آن دو تن با يک دگر از چه افکندي...