0
مسیر جاری :
شبیه ستاره سایر اشعار

شبیه ستاره

هر روز صبح، گرمِ طلوعی دوباره‌اند / در جای جای شهر شبیه ستاره‌اند / این بقعه‌ها پر از غزل و استعاره‌اند / آنان که خسته‌اند و به دنبال چاره‌اند / راهی به سمت خانه دلدار می‌شوند / چشم انتظار لحظه دیدار می‌شوند
هوای امامزاده سایر اشعار

هوای امامزاده

دفتر زندگی ورق می‌خورد / زرد و سبز و سپید و سرخ و کبود / گاه شیرین و شاد و روشن، گاه / تلخ و تاریک و سخت و رنج آلود / دفتر زندگی ورق می‌خورد / مادرم روی تخت بیماری / و پدر مردِ کارگر زاده / خسته از روزهای...
امامزاده عشق سایر اشعار

امامزاده عشق

می‌روم رو به سمت جاده‌ی عشق / به طواف امامزاده‌ی عشق / راه کوتاه و داغ و طولانیست / حس و حالم عجیب طوفانیست / هرکه از این مسیر رد شده است / راه خورشید را بلد شده است / ذره بودست و آفتاب شده / هر دعایی...
میزبان شروع بندگی داستان

میزبان شروع بندگی

تولد هشت سالگی دخترم را با هزار بهانه پشت سر گذاشتیم. اما اون دلش یک جشن صمیمی با دوستان می‎‌خواست. با کلی اصرار برای گرفتن جشن تکلیف که مناسبت بعدی بود قول گرفت. دخترم بسیار مشتاق بود و برنامه‎های بسیاری...
ماندگارترین یادگاری داستان

ماندگارترین یادگاری

فقط بیست و پنج ساله بودم که در یک تصادف به شدت مجروح شدم. بعد از چندین عمل جراحی و روزها بستری بودن در بیمارستان، تازه وقتی به خانه آمدم، زمان رویارویی با تلخ‌ترین اتفاق زندگی‌ام بود. صمیمی‌ترین دوستم...
مأمن انس و آرامش داستان

مأمن انس و آرامش

مهمانی خانه پدربزرگ با همه مهمانی‎ها فرق داشت. تمام مشکلات هفته را به امید پنجشنبه پشت سر می‌گذاشتیم تا دور هم پای خاطرات آن‌ها بنشینیم. این هفته هم بعد از خوردن شام، در حیاط دور هم جمع شدیم پای حرف‎های...
قرار هر ساله داستان

قرار هر ساله

وقتی اولین پرچم عزای امام حسین علیه السلام در اول محرم به اهتزاز در می‌آمد، حال و هوای شهر عوض می‌شد. شعر محتشم، دل شهر را آشوب می‌کرد و اندوه، تمام آسمان و زمین را فرا می‌گرفت. اما طبق رسم هر ساله، برای...
عطر آش نذری داستان

عطر آش نذری

وقتی کل خانواده و فامیل و حتی زائران و مجاوران آن امامزاده، دوشنبه‌ها و مراسم آش نذری مادربزرگ را فراموش نمی‌کنند، هر هفته این خاطره برای همه ما مرور می‌شود. من آن زمان خیلی کوچک بودم، اما مادربزرگ با...
ستارگانی در آسمان تاریک شهر داستان

ستارگانی در آسمان تاریک شهر

مدت‌ها بود که همسرم حال خوبی نداشت. تمام دلگرمی هم بودیم، به او می‌گفتم چیز خاصی نیست، اما هر روز بد و بدتر می‌شد. وقتی برای گرفتن جواب آزمایش رفتم، تمام بدنم می‌لرزید. چندین بار متصدی اسم ما را صدا زد...
زیارت با پای دل داستان

زیارت با پای دل

پدرم کارگر بود و وضع مالی خوبی نداشتیم. من کلاس چهارم ابتدایی بودم و هشت خواهر و برادر دیگر هم داشتم. یک روز در مدرسه، معلم‌مان در مورد مسابقه خاطره نویسی با موضوع زیارت صحبت کرد. همه بچه‌ها در مورد این...